ویروس ارادهگرایی چپ
محمدمهدی مجاهدی از بیتوجهی کنشگرانِ بیرون و درون قدرت به «منطق موقعیت» میگوید
محمدمهدی مجاهدی نویدبخش شکلگیری نسل جدیدی از دانشگاهیانی است که در برنامههای پژوهشی و آموزشی خود، دغدغه عرصه عمومی را چراغ راه کردهاند. مباحث او چند سالی است که توانسته توجهات را درعرصه عمومی به روش و رویکردی جدید برای اندیشیدن به مسائل توسعه و نسبت میان نظریه و عمل جلب کند. پیشینه تحصیلات مجاهدی به حوزه اندیشه سیاسی مربوط است. اما او دلمشغول اندیشیدن به مسالههای عینی و واقعی جامعه و سیاست است. در دامنه نظریه سیاسی مقایسهای که حوزه مطالعاتی او در یک دهه اخیر است، این دغدغههای نظری و عملی به هم میپیوندند. کارشناسی ارشد دوم او در رشته سیاستگذاری عمومی از دانشگاه UCL لندن نشانه مناسبی است از ترکیب این دو گرایش. مجاهدی در این گفتوگو، بحثهای پیشین خود را درباره نسبت ایدهها و واقعیتها بسط میدهد و با نگاهی آسیبشناسانه از یکی از بزرگترین غفلتهای فضای کنشگری و روشنفکری و علوم انسانی در ایران میگوید (اگر بحثهای پیشین دکتر مجاهدی را دنبال نکردهاید به طرح بحث این پرونده رجوع کنید).
♦♦♦
ویروس ارادهگرایی چپ، از کی پدید آمد، آیا ریشه فرهنگی داشت یا در یک برههای به وجود آمد، چطور شد که به تعبیر شما حتی روشنفکران ضدچپ هم به این ویروس دچار شدند؟
ممکن است این ارادهگرایی چپ ریشههای تاریخی هم داشته باشد، به هرحال ما زمینهای برای ارادهگرایی داریم، اما در تاریخ معاصر ما ظاهراً بعد از انقلاب اکتبر و سرریز شدن ایدئولوژی انقلابی چپ به ایران، خصوصاً از طریق انقلابیون تبریز این گرایش رواج پیدا کرد. بعد روشنفکران از طریق ترجمه آثار ادبی، فلسفی و شبهفلسفی، آثار گسترده چپ را در جامعه ما ترویج کردند. در دهههای ۴۰ و ۵۰ هم گرایش چپ فاز مسلحانه پیدا میکند. آنجا بهنظر میرسد که گفتوگویی شیزوفرنیک بین نیروهای چپ و نیروهای انقلابیشده اسلامی شکل میگیرد. از یک طرف، در سطح ایدئولوژیک یکدیگر را بهشدت نفی میکنند. اما از طرف دیگر یک جذب و انجذابی صورت میگیرد. اشعار و متنهای حماسی چپیها پر است از استعارههای مختلف. از این طرف، گروهی از مسلمانهای مبارز و انقلابیشده، خصوصاً جوانترها، چه درون و چه بیرون حوزه، سعی میکنند بر تن مفاهیم و الگوهای فهم و کنش انقلابی لباسی از مفاهیم دینی بنشانند و چنان وانمود کنند که اصل همه اینها نزد خود ما بوده است. مفاهیمی چون هجرت، جهاد، انتظار و حتی امربهمعروف و نهیازمنکر را تلاش کردند ذیل مفاهیم چپ از نو بازسازی کنند. رقابتی شکل میگیرد که چه کسی انقلابیتر است. نیروهای اسلامی انقلابیشده سعی میکنند بگویند هرچه این چپها دارند ما بهترش را داریم و مکتب ما برای مبارزه یک ایدئولوژی کامل است. در این رقابت با ایدئولوژی لنینیستی روسی، بهمرور رنگ، لحن و حتی محتوای چپ را درونی میکنند و ادبیاتی شکل میگیرد که بیسابقه است. این ادبیات در آثار رهبران چپ و مسلمان موج میزند.
پس اصالت به انقلابیگری و مبارزه داده شد و در این مسابقه ارادهگرایی رواج شدیدی پیدا کرد؟
ظاهراً اینطور بوده است. این ذهنیت را داشتند که ما ایدهای داریم و آن را از طریق مبارزه جا میاندازیم چراکه حقانیت ایده بالاخره قدرت ایجاد میکند.
آقای دکتر چطور میتوان رواج این ارادهگرایی را میان روشنفکران سکولار ضدچپ توضیح داد؟
ببینید مساله این است که وقتی شما به شرایط امکان و حدود تحقق برنامههای خودتان توجه نمیکنید و صرفاً تصور میکنید که ما میگوییم و میشود، خواهینخواهی گرفتار ارادهگرایی میشوید.
پس شما عملاً غفلت از منطق موقعیت را همان ارادهگرایی با ریشه چپ میدانید؟
دقیقاً.
علت فراگیری این ویروس چیست؟ چرا همیشه تعداد کنشگران و روشنفکرانی که به منطق موقعیت توجه داشتهاند قلیل بوده است؟
کشف و فهم علل غفلت از منطق موقعیت به مطالعه وسیع و پیگیرانه و جمعی نیاز دارد، اما حدسهایی میتوان زد. یکی از عللی که میتواند در میان باشد، اقتباسی بودن علوم اجتماعی مدرن در میان روشنفکران و دانشگاهیان ماست. من حرف عجیبی نمیخواهم بزنم، مرادم از «اقتباسی بودن» حلمسالهای نبودن آموزش و پژوهش علوم انسانی و اجتماعی در نظام دانشگاهی ماست. از این منظر، علوم اجتماعی و انسانی را به دو شکل میتوان آموخت. یکی، همان است که من به آن اقتباسی میگویم، نظریات و متونی در علوم اجتماعی شکل گرفته و پرورده شده است؛ از وبر و دورکهایم و مارکس بگیرید تا گیدنز و هابرماس. اینها را میتوان خواند و یاد گرفت و یاد داد. بعد هم میشود سعی کرد جامعه را در این قالبهای مفهومی و نظری و الگوهای مطالعاتی فهمید و اداره کرد. این کاری است که رواج دارد. اما این روال رایج، یک مفروض فوقالعاده خطرناک دارد که آن را تبدیل میکند به یک روال ناسودمند، بهدردنخور و زحمتافزا. علوم اجتماعی در جهان جدید گرداگرد تشخیص مسائل جامعه مبدأشان شکل گرفتهاند. چون توانستهاند گرهی از مسائل آن جوامع باز بکنند، اعتبار نظری و عملی پیدا کردهاند. معلوم شده است که این نظریهها و الگوها توان حلمسالهای دارند. حالا، ما به عنوان ایرانی با چه مسائلی روبهرو هستیم؟ بخشی از این مسائل ویژه ایران است. از این حیث که ایران تفاوتهایی دارد با جاهای دیگر. بخش دیگری از مسائل برای ما ساکنان خاورمیانه است، یعنی بین ایران و عراق و پاکستان مشترک است. بخش دیگری هم کموبیش بین همه جوامع مشترک است. ما انگار تصور کردهایم که علوم اجتماعی و انسانی که عموماً در متونِ مرجعِ غربی و آمریکایی یافت میشود، یکسره معطوف به مسائل عمومی و جهانی بودهاند. آن بخشی از نظریهها و الگوهای تحلیلی و تجویزی که ناظر بر مسائل مشترکاند، با تقریب بسیار خوبی عیناً قابل استفاده هستند و فرقی نمیکند که این الگوها در آلمان یا روسیه یا آمریکا زاده شده باشند. به همین ترتیب هم فرقی نمیکند که بخواهیم این ایده را در ایران اقتباس کنیم یا در شرق دور. مثلاً تورم راهحل مشخصی دارد. به همین تعبیری که عرض کردم یک مساله مشترک جهانی است و با راهحلهای یکسان در همه جای جهان قابل حل است. ولی واقعیت این است که مسائل مشترک جهانی تنها بخشی از محورهای علوم اجتماعی را شکل دادهاند. ما اگر میخواهیم علوم اجتماعی را جدی بگیریم باید مسائلی را که به علل مختلف چسبیدگیهای محلی دارند، مورد توجه قرار دهیم. مثلاً جغرافیای سیاسی ایران یکی از محورهایی است که تفاوتهای عمده ایجاد میکند. جغرافیای سیاسی ایران، اقتضائاتی دارد که خودش را در مسائل خاص ایران منعکس میکند. بنابراین خیلی عادی است که در جریان اصلی و رایج علوم انسانی در جهان این مسائل از زاویهای حلمسالهای مورد توجه قرار نگرفته باشند. جریان رایج علوم انسانی از منابعی ریشه و چشمه میگیرد که جغرافیای سیاسی ایران در آن منابع مساله نبوده است که بخواهند درباره آن توصیف یا تجویزی پیشنهاد کنند. جدی نگرفتن این مسالهها باعث میشود که علوم اجتماعی در کشور ما مولد نباشد و قدرت حل مساله نداشته باشد. من ریشه اصلی شکل نگرفتن توجه به منطق موقعیت را شکل نگرفتن، یا اجازه بدهید بگویم، نحیف بودن رویکرد حل مسالهای به علوم انسانی و اجتماعی در کشور میدانم. من به هیچوجه همراه نیستم با آنهایی که وقتی از بومیسازی یا اسلامیسازی علوم انسانی صحبت میکنند، مرادشان ایدئولوژیک کردن علم است. ما نباید دنبال بومیکردن و اسلامیکردن علوم انسانی باشیم. ما باید دنبال حل مسائلمان باشیم. اگر مسالههای ما با این نظریهها و الگوهای تحلیلی و تجویزی رایج قابل فهم و حلاند، البته دلیلی نمیماند برای اینکه از نو دنبال اختراع چرخ بیفتیم. ولی اگر مسالههای ما، با مسالههایی که این الگوهای تحلیلی و تجویزی برای آنها ساخته شدهاند، تناسبی ندارد و مولفههایی در مسائل ما هست که در جریانهای علمی جاری غایب بوده، باید مسالهها را بهنحوی صورتبندی کنیم که ناظر باشد بر منطق موقعیت ما. اغلب مسائل سیاسی و اجتماعی ما اینگونه هستند. من احیای علوم انسانی و اجتماعی را راهحل این نقیصه میدانم و شرط احیای علوم انسانی و اجتماعی در کشور را هدایتِ محورِ آموزش و پژوهش در علوم انسانی و اجتماعی از نظریهمحوری و ایدئولوژیمحوری بهسوی مسالهمحوری میدانم.
شما پیشتر در طول بحث خودتان درباره عدم درک منطق موقعیت، نیمنگاهی هم به وضعیت امروز کردید و از خطراتی گفتید که در کمین کنشگران و روشنفکرانی است که میخواهند عَلَم عدالتطلبی را بردارند. شما نهیب دادهاید که «آب زلال عدالتطلبی ممکن است به همان جوی متعفنی بریزد که این جامعه را به فقر و فلاکت کشانده». آنجا همچنین به دوگانهسازی از عدالت و آزادی نقد وارد کردید. چه نوع عدالتطلبیای میتواند ناخواسته آب در آسیاب ویرانی بریزد و چه نوع عدالتطلبی میتواند گرهگشا و در مسیر خیرعمومی باشد؟
به نظرم این نکته خیلی مهم و البته ساده است. فهم من این است که گاهی تصور میکنید که اگر بخواهید عدالت را جدی بگیرید باید بروید سراغ این یا آن الگوی اجرایی، در این یا آن کشور، یا در این یا آن ایدئولوژی. این دنباله همان رویکرد اقتباس کور است. مثلاً میگویید سوئد خیلی خوب دارد الگوهای رفاه اجتماعی را اجرا میکند. یا مثلاً میگویید سندرز شعارهای عدالتطلبانهای داده که به پیروزی دموکراتها کمک کرده است. پس سوسیالدموکرات میشویم، مدل سوئد را جدی میگیریم، سندرزی میشویم. این همان اقتباس کور و غیرحلمسالهای است که علوم انسانی ما را به این فقر و فلاکت انداخته است. در پاسخ به خواست و نیازی که به عدالت هست، دوباره کار اقتباسی میکنیم و شعارهای این و آن را میآوریم و تکرار میکنیم. اما واقعیت این است که با این روش هیچ چیز درست نمیشود، چون اولویتبندی مسائل عدالت در هر موقعیتی، در هر جامعهای، متفاوت از موقعیتها و جوامع دیگر است. مساله اصلی عدالت، مساله اولویتبندیهاست. به عبارت دیگر، بهجای آنکه به عدالت نگاه پوزیتیو یا اثباتی داشته باشیم، دقیقاً برعکس، باید از این نقطه شروع کنیم که با مطالعه دقیق نظری-تجربی از جامعه خودمان، یعنی بر اساس یک تصویر جامع از منابع و مجاری بیعدالتی در این جامعه، ببینیم کدام چشمههای بیعدالتی هستند که بیعدالتیهای دیگر را میزایند. این اولویتبندی را باید از مطالعه تجربی جامعه خودمان به دست بیاوریم. این چیزی نیست که از سخنرانیهای سندرز یا بحثهای [مایکل] سندل یا الگوهای مدیریتی دولت سوئد یا دولت آلمان بتوان اقتباس کرد. اولویتهای عدالت ما اولویتهای عدالت آنها نیست. وقتی که متوجه شدیم سرچشمههای بیعدالتی در جامعه ما کجاست، آنوقت برنامه عدالتطلبانه ما این میشود که این منابع را یکییکی مهار و محدود کنیم. من گمان میکنم در جامعه ما سرفصلهای عمومی بیعدالتی خیلی تفاوت زیادی با جاهای دیگری نمیکند؛ تفاوت در اولویتبندی و تقدم و تاخر و درجهبندی است. ببینید فساد، استبداد، تبعیض و خشونت مهمترین سرفصلهای بیعدالتی هستند، البته منابع بیعدالتی به اینها محدود نیست، ولی اینها چهار سرچشمه بسیار مهم و کمابیش عمومی و جهانیاند. برخی ریشه در آموزش ما دارد. برخی ریشه در فرهنگ ما دارد. برخی در ساخت حقوقی یا نظام استخدامی ریشه دارد. انگشت گذاشتن روی این ریشهها و منابع باید سرفصل برنامههای اصلاحی و عدالتجویانه ما باشد. در حالی که وقتی در تله اقتباس شکلی و کور افتادیم، وعدههای خوشآبورنگ دولت رفاهی سوئد و آلمان و آمریکا را تکرار و تبلیغ میکنیم. اینها همه وعدههای خوبی هستند اما میدانید چرا این سرفصلها مثلاً در سوئد به سرفصلهای کمپینهای انتخاباتی تبدیل میشود؟ به این دلیل که آنها پیشتر مسائلی را حل کردهاند که برای مهار منابع بیعدالتی، واجد اولویت بنیادین بوده است. حالا بعد از چندین دهه، مساله عدالتشان تبدیل شده به اینکه آیا بیمههای بیکاری یا بازنشستگی را دودهم درصد افزایش بدهند یا ندهند. سر این دودهم درصد هم یک حزب رای میآورد و یک حزب میبازد. اما مساله ما الان این ظریفکاریهای نظام تامین اجتماعی نیست. چراکه قصه بیعدالتی هنوز در تبعیضهای ساختاری و نهادی، یعنی در «ساختارهای تبعیضزی» و «نهادهای تبعیضزا» ریشه دارد. ساختارهای تبعیضزی و نهادهای تبعیضزا هنوز در جامعه ما به شکل جنونآمیزی بیعدالتی را تولید و بازتولید میکنند. ما از اینها غفلت یا تغافل میکنیم، بعد وعده اصلاح نظام بیمه و درمان را میدهیم. اینها وارونه دیدن مساله است. اینها ناشی از همان نگاه اقتباسی به عدالت است. ما نباید عدالتخواهی را از آرمان عدالت شروع کنیم، باید از مساله عدالت شروع کنیم. شروع کردن از مساله عدالت، جهان گفتوگوی ما درباره عدالت را بهطور کلی متمایز میکند با زمانی که عدالت را از یک تعریف آرمانی یا یک الگوی اجراشده در آلمان، سوئد یا آمریکا، یا از کمپین انتخاباتی سندرز یا درسگفتارهای مایکل سندل شروع میکنیم. شروع کردن از آرمان و الگوی عدالت حاصل همان نگاه اقتباسی است و کار نمیکند و سرخوردگی ایجاد میکند. ما کشور پرمشکل و کممسالهای داریم. دردها زیاد است اما صورتبندیهای قابل فکر و تامل، کم. ما مشکلاتمان را به مساله تبدیل نمیکنیم.
بیعدالتی بهعنوان یک مشکل حس میشود، تجربه میشود. مثل آلودگی هوا. حس میکنید که هوا آلوده است. اما تبدیل کردن این مشکل محسوس به یک مساله معقول که بتوان به آن فکر کرد و برایش راهحل خلق کرد، هنر علوم انسانی و اجتماعی است؛ هنر روشنفکران و سیاستگران و سیاستگذاران است. ما باید مشکل را رفع کنیم. رفع مشکل اما درگرو صورتبندی آن مشکل در قالب یک مساله و بعد حل آن مساله است. ما مساله را حل میکنیم تا مشکل رفع شود. مسائل صورتبندیهای نظری-مفهومی مشکلاتاند. مشکلات امور وجودی هستند و مسائل امور نظری. مشکلات در واقعیت هستند و مسائل در ذهن ما شکل میگیرند. اگر مساله در تراز نظری حل شود، الگویی برای رفع مشکل در تراز عملی فراهم میشود. آنوقت با آزمون و خطا این الگو ارتقا پیدا میکند و مشکل بهمرور رفع میشود. ما ایران پرمشکل و کممسالهای داریم. در راس این مشکلات همین مشکل و معضل عدالت است. بهجای اینکه این معضل را به مساله تبدیل کنیم آن را به هیاهوهای انتخاباتی تبدیل میکنیم و این خودش بخشی از مشکل میشود. این نگاه اقتباسی ما را بیش از این ویران میکند. پیشنهاد روشن من برای پرداختن به عدالت این است که بهجای اینکه از آرمان یا الگوهای پیادهشده در این کشور یا آن کشور شروع کنیم و بخواهیم آنها را مثل خطتولید وارد کشور کنیم، که ناشدنی است و تنها به مشکلات ما و سرخوردگیها ما اضافه خواهد کرد، بیاییم از طرف مساله شروع کنیم. آنوقت کشف و حذف مجاری بیعدالتی میشود دستور کار ما. یعنی کشف و حذف مجاری فساد. یعنی کشف و حذف مجاری استبداد. یعنی کشف و حذف مجاری تبعیض. یعنی کشف و حذف مجاری خشونت. باید به روند عدالت نگاهی نقادانه داشته باشیم، یعنی در پی کشف و حذف خطاهای ناظر بر بیعدالتی باشیم، بهجای اینکه یک نگاه اقتباسی، یعنی اثباتی و پوزیتیویستی را دنبال کنیم. این همان اصل راهنمایی است که در زمینه حقیقتجویی هم صادق است. ما یک الگو یا ایدئولوژی از حقیقت را برنمیداریم بپرستیم. کاری که ما میکنیم این است که روزبهروز تلاش میکنیم خطاهای معرفتی خود را یک به یک بشناسیم و حذف کنیم. حقیقت چیست؟ نمیدانیم. اما میدانیم که داریم با کشف و حذف تدریجی خطاهایمان به آن نزدیک میشویم. عدالت هم همینطور است. در پرسش شما اشارهای هم به نسبت میان عدالت و آزادی بود.
ببینید واقعیت این است که کشف و حذف منابع بیعدالتی مستلزم آزادی گفتوگو، آزادی گردش اطلاعات، و مستلزم آزادی بیان و آزادی نقادی است. یعنی در جامعهای که نتوان آزادانه درباره تبعیض، خشونت، فساد و استبداد حرف زد و حداقل آن را گزارش کرد، در جامعهای که نقادی منابع بیعدالتی پرهزینه باشد، چطور میتوانیم از عدالت سراغ بگیریم؟ اگر در جامعهای آزادی نیست، مشکل عدالت نهتنها حلنشدنی است که حتی کشفنشدنی است. در چنین جامعهای بیعدالتی را فقط میتوان حس و لمس کرد. فقط میتوان از آن درد کشید. ولی نمیتوآن را به مساله تبدیل کرد، چون نمیتوان نقادانه به آن اندیشید. به همین علت هم نمیتوان آن را حل کرد. اگر از من بپرسید کدام یک از این دو تقدم منطقی و عملی دارد، خواهم گفت منطقاً و عملاً باید از گشودن امکان گردش آزاد اطلاعات و گشودن فضای نقادی شروع کنیم، یعنی نقادی منابع بیعدالتی، ازجمله منابع فساد و استبداد و تبعیض و خشونت.