گذشته محتمل
چگونه تفکر خلاف واقع بر احساسات و تصمیمگیریهای ما تاثیر میگذارند؟
میگویند در میان برندگان مدال المپیک، برندگان برنز نسبت به برندگان نقره خوشحالتر هستند و از جایگاه خود رضایت بیشتری دارند. موضوع خیلی پیچیدهای نیست، برندگان نقره خود را با جایگاه بالاتر و برندگان برنز خود را با جایگاه پایینتر مقایسه میکنند. برندگان نقره چنان بر نزدیک بودنشان به مدال طلا تمرکز و برای قهرمانی رویاپردازی میکنند که نمیتوانند از جایگاهی که در آن قرار دارند لذت ببرند، در حالی که برندگان برنز ناخودآگاه به سناریوی احتمالی میپردازند که در آن با ذرهای اختلاف میتوانستند از دریافت مدال محروم شوند. ذهن ورزشکاران به جای تمرکز بر شرایط حال و اکنون، دائم در حال بازسازی نسخههای به وقوعنپیوسته رویدادهای گذشته است. این ویژگی منحصر به ورزشکاران نیست، همه ما دائم در حال خیالپردازی در مورد موقعیتها و اتفاقات فرضی هستیم که میتوانست در گذشته رخ دهد و وقت زیادی را به گذشتهای اختصاص میدهیم که فقط زاییده ذهن و تخیلات ماست.
خلق سناریوهایی از این دست، به درک ما از یک رویداد کمک میکند زیرا فهم ما از اتفاقات نهتنها تحت تاثیر آنچه واقعاً رخ داده است بلکه تا حد زیادی تحت تاثیر آنچه میتوانست رخ بدهد قرار دارد. فکر کردن به گذشته و تصور کردن شکلهای مختلفی از یک رویداد را تفکر خلاف واقع (Counterfactual Thinking) میگویند. تفکر خلاف واقع همان تخیلات ذهنی است از نسخههای مختلف اتفاقی که در گذشته رخ داده است و پیامدهای مثبت و منفی احتمالی آن، همان گذشته محققنشده و «اگر میشد»هایی که بسیاری از ما در طول شبانهروز با آنها درگیر هستیم. با توسل به تفکر خلاف واقع انسان میتواند رویدادهای گذشته را توجیه کند، از آن دفاع کند یا برای آن بهانه بتراشد. برخی سیاستمداران و اهالی رسانه در پاسخ به گزارشهایی مبنی بر شکنجه و آزار زندانیان از سوی سربازان آمریکایی با این استدلال که رفتار با زندانیان میتوانست در زمان صدام حسین بدتر از این باشد، دفاعی با توسل به یک شرایط غیرواقعی انجام دادند و با این استراتژی توانستند تحمل مردم نسبت به نقض حقوق بشر را بالا ببرند (مارکمن، 2008). این نوع تفکر همچنین میتواند یک عملکرد ضعیف را به بهانه نبود منابع توجیه کند. برای مثال بگوییم «اگر وقت بیشتری داشتم...» یا با توسل به این نوع تفکر میتوان بسیاری از اتفاقات را خارج از کنترل فرض کرد، مانند زمانی که تصمیم نادرستی را با گفتن «فقط اگر میدانستم...» توجیه میکنیم.
رابطه سببی و تفکر خلاف واقع
فکر کردن به رابطه حقیقی علت و معلولی دو پدیده و فکر کردن به رابطه فرضی آنها دو نوع تفکر کاملاً درهمتنیده هستند. از یکسو این دو نوع تفکر میتوانند کاملاً همراستا باشند.
برای مثال، وقتی ورزشکاری در مسابقه احساس خستگی میکند با نگاه به چند ساعت قبل و اینکه او مسکن مصرف کرده بود میتوان مسکن را مسبب خوابآلودگی او دانست (تفکر سببی) و اینطور نتیجه گرفت که اگر مسکن نخورده بود با انرژی بیشتری در مسابقه شرکت میکرد (تفکر خلاف واقع). ولی از سوی دیگر این دو نوع تفکر میتوانند دو جهتگیری متفاوت داشته باشند.
تصور کنید فردی که در برگشت به خانه در مسیری غیر از مسیر همیشگی خود رانندگی میکند که در تصادف با رانندهای که مشروبات الکلی مصرف کرده است کشته میشود. بر اساس تفکر سببی راننده مست مقصر اصلی است ولی تحقیقات نشان داده است که بسیاری از مردم به جای فکر کردن به مسبب اصلی این تصادف از زاویهای دیگر و با تفکر خلاف واقع به آن نگاه میکنند (اگر او از مسیر همیشگیاش برمیگشت اکنون زنده بود). ممکن است تفکر خلاف واقع ذهن را از علتهای اصلی یک رویداد منحرف کند ولی این نوع تفکر برای شناسایی علتها بهخصوص زمانی که امکان هیچ مطالعه و آزمایش علمی وجود نداشته باشد بسیار مفید هستند. برای مثال فکر کردن به گذشته خودمان یا حتی تحلیلهای تاریخی، زمانی که فرض میکنیم «اگر کشورهای بیشتری حکومتهای دموکراتیک داشتند، شاهد جنگهای کمتری در قرن بیستم بودیم».
انواع تفکر خلاف واقع
در فرآیند تفکر خلاف واقع یک شخص میتواند نسخههای گوناگونی اعم از نسخهای بهتر یا بدتر از آنچه در واقعیت رخ داده برای یک رویداد تصور کند؛ اگر جایگزینهای متصورشده برای یک رویداد از خود رویداد بهتر باشند به آن تفکر خلاف واقع رو به بالا (upward) یا اگر بدتر باشد به آن تفکر خلاف رو به پایین (downward) میگویند.
از جایی که در اکثر مواقع رویدادهای نامطلوب و ناخوشایند منجر به شکلگیری احساس تاسف و تصور سناریوهای جایگزین برای واقعه میشود، مردم گرایش بیشتری به سمت تفکرات رو بالا دارند. ما عادت داریم بعد از هر تجربه نامطلوبی تصور کنیم اگر سیر اتفاقات به گونه دیگری رقم میخورد چقدر شرایط میتوانست بهتر باشد. شاید فکر کردن به اینکه اوضاع چگونه میتوانست بهتر باشد و چه میشد اگر تصمیمات بهتری گرفته میشد، در ابتدا حس بدی ایجاد کند ولی این حس بد در واقع همان محرک ما برای بهبود شرایط و بهکارگیری استراتژیهای موثر به منظور موفقیت است (روز و اوسلان، 1997). برای مثال، شخصی که پس از دریافت نتایج امتحانش افسوس میخورد که اگر تلاش بیشتری کرده بود نتیجه مطلوبتری کسب میکرد، احتمال بیشتری دارد برای آزمون بعدی برنامهریزی بهتری داشته باشد.
ولی اگر بعد از اتفاقی ناخوشایند ذهن درگیر تفکر خلاف واقع رو به پایین شود یعنی تفکری بدتر در مقایسه با آنچه رخ داده است، ناگهان احساس خوبی به ما دست میدهد. تصور اینکه شرایط میتوانست از این هم بدتر باشد یعنی امکان رویدادهایی ناخوشایندتر از آنچه به وقوع پیوسته نیز وجود داشته است و با این طرز فکر میتوانیم پس از تجربهای تلخ احساس آسودگی خاطر کنیم. تفکر رو به پایین نوعی استراتژی ذهن برای محافظت از فشار و استرس ناشی از افسوس و ناراحتی است ولی در بلندمدت استراتژی کارآمدی محسوب نمیشود، زیرا وقتی بعد از هر تجربه تلخ تصور کنید که شرایط میتوانست از این هم بدتر باشد، احتمال درس گرفتن از اتفاقات بسیار کم میشود. وابستگی بیش از حد به این استراتژی میتواند توانایی ما برای برخورد موثر با موقعیتهای مشابه را تضعیف کند.
در سال 2016 گروه روانشناسی دانشگاه نیویورک مطالعهای در مورد میزان تاثیرگذاری تفکر رو به پایین در کیفیت روابط عاشقانه زوجین انجام داد و نتایج آن نشان داد که تفکرات رو به پایین در روابط عاشقانه و تصور شرایط بدتر از شرایطی که زوجها در آن قرار دارند، میتواند در عمل باعث بهبود کیفیت روابط شود. نتایج همچنین نشان میدهد که این نوع تفکر در میان زنانی که رابطههای پرتنش احساسی را تجربه کردهاند، بسیار رایجتر از مردان است.
به اعتقاد بسیاری از روانشناسان تفکر خلاف واقع رو به پایین میتواند حاکی از سلامت روان بوده و تفکر رو به بالا نشان از افسردگی مزمن، کمالگرایی و پایین بودن عزتنفس دارد. ولی در واقعیت آنچه از انسان فردی منطقی میسازد، تعادل برقرارشده میان این دو نوع تفکر است، یعنی نه سرزنش کردن دائمی و افسوس شرایط گذشته (تفکر رو به بالا) میتواند به تنهایی مانع از تکرار اشتباهات شود و نه امیدواری کاذب و تصور شرایط بدتر (تفکر رو به پایین) میتواند به سلامت روحی و رضایتمندی مفرط ختم شود.
از انواع دیگر تفکر خلاف واقع میتوان به نوع افزایشی و کاهشی آن نیز اشاره کرد. زمانی که آرزو میکنیم کاری در گذشته انجام داده بودیم تا به شرایط مطلوب نزدیکتر شویم، تفکر خلاف واقع ما از نوع افزایشی است. برای مثال، میگوییم کاش داروهایم را مصرف میکردم. نوع کاهشی آن خیالپردازی در مورد رخ ندادن اتفاق یا انجام ندادن کاری در گذشته است. مانند زمانی که در خوردن افراط کرده، اضافهوزن پیدا میکنیم و فکر میکنیم «اگر فقط بر وسوسه خوردن غلبه میکردم...».
محرکهای تفکر خلاف واقع
بسیاری از منابع روانشناسی دو محرک اصلی را در شکلگیری تفکر خلاف واقع موثر میدانند. نیل روئز، روانشناس شناختهشده کانادایی، نقش میزان نزدیک بودن رویداد فرضی با رویداد واقعی را عاملی تاثیرگذار در شکلگیری تفکر خلاف واقع میداند. پس از سقوط یکی از خطوط هوایی اسپانیا در سال 2008 و کشته شدن همه سرنشینان آن، یک زوج مسافر که فقط سه دقیقه دیر به پرواز رسیده بودند و اجازه سوار شدن پیدا نکردند، توانستند جان سالم به در ببرند. در این حالت رویدادی اتفاق افتاده است (دیر رسیدن به هواپیما) که به نسخه فرضی جایگزین آن (بهموقع رسیدن به هواپیما) از لحاظ زمانی بسیار نزدیک است و به اعتقاد نیل روئز چنین نزدیکیهایی میتواند محرک مهمی در سناریوسازی ذهنی از این جنس باشد. محرک مهم دیگر شدت و میزان جدی بودن رویداد رخداده است، هرچه رویداد جدیتر باشد، درگیری ذهنی با آن بیشتر و ایجاد نسخههای جایگزین اجتنابناپذیرتر میشود. علاوه بر این دو عامل، رویدادهای منفی که با حس تاسف و گناه همراه باشند، نسبت به رویدادهای مثبت محرک قویتری برای این نوع فکر کردن محسوب میشوند، زیرا ذهنی که درگیر احساس ناخوشایند از تجربهای بد باشد دائم در حال ارزیابی آن، تصور شرایط بهتر و در خوشبینانهترین حالت در تلاش برای عدم تکرار اشتباهات گذشته است.
تفاوتهای فردی و تفکر خلاف واقع
تفاوتهای فردی نقش مهمی در جهت و شدت تفکرات خلاف واقع دارد. برای مثال، افرادی با عزتنفس زیاد و همچنین افراد خوشبین، بیشتر تفکرات رو به پایین دارند، یعنی از نگاه آنها شرایط میتوانست همیشه بدتر باشد. آنها به این تفکر متوسل میشوند تا حال بد خود از یک تجربه ناخوشایند را بهبود ببخشند و انگیزه خودساختهای برای ادامه داشته باشند (روزی و اوسلان، 1993). افراد عجول نیز با حجم زیادی از تفکرات خلاف واقع دستوپنجه نرم میکنند. آنها بسیار بیشتر از دوستان صبور خود غرق در گذشته و ارزیابی اتفاقات و سناریوسازیهای جایگزین برای آن اتفاقات هستند و قادر نیستند به یک رویداد نگاهی مستقل و فارغ از مقایسه آن با گزینههای احتمالی دیگر داشته باشند. افراد افسرده و کمالگرا مانند افراد عجول بسیار به گذشته فکر میکنند و بهطور دائم در حال حسرت خوردن و سناریوسازیهای ایدهآل و تصور بهترین اتفاقهای ممکن هستند.
از سوی دیگر افراد اهمالکار معمولاً برای توجیه رفتار خود بر ابعاد تاریکتر هر رویدادی بیشتر متمرکز میشوند. در تحقیقی که فوشیا سایروس از دانشگاه وینزور انجام داد، مشخص شد از آنجا که اهمالکاری نوعی استراتژی ذهن برای حفظ حال خوب و روشی برای پرهیز از اضطراب ناشی از روبهرو شدن با مسوولیتهاست، افراد اهمالکار پس از هر رویداد ناخوشایندی که ناشی از اهمالکاری آنها بوده است با این فکر که شرایط میتوانست از این بدتر باشد، رفتار اهمالکارانه خود را توجیه میکنند. به عبارت سادهتر هرچه افراد اهمالکارتر باشند، بعد از تجربیات ناخوشایند نگاه امیدوارانه و خوشبینانهتری نسبت به وقایع بروز میدهند و کمتر خود را سرزنش میکنند.
ذهن قابلیت بینظیری در تصور گذشتهای دارد که اتفاق نیفتاده است، روابط سببی حاکم بر رویدادها را بررسی و تصمیمات جدید خود را بر مبنای آنها طراحی میکند. ذهن میتواند با نگاه به گذشته و اندیشیدن به آنچه میتوانست اتفاق بیفتد احساس افسوس کرده یا آسودهخاطر شود. آسیب به قسمت جلوی مغز پیامدهای ویرانگری برای این قابلیت ذهن به همراه دارد. افراد دیگر نمیتوانند گذشته را زیر ذرهبین «اگر میشدها» قرار دهند و عملاً نه تجربهای کسب میکنند و نه درسی میآموزند. بیماران اسکیزوفرنی، پارکینسون و افراد مبتلا به اوتیسم توانایی تخیل گذشتهای را که اتفاق نیفتاده از دست میدهند. افکار «چه میشد اگر...» تخیلاتی را در ذهن شکل میدهند که در واقع نوعی ویژگی انطباقی برای رشد و بقا در محیطی پرآشوب است. شاید در نگاه اول اینگونه افکار تخیلی صرفاً رویاپردازیهای ذهن برای گذران وقت به نظر بیاید اما روانشناسان معتقدند بخش بزرگی از تفکرات خلاف واقع نسخه بسیار مشابهی به واقعیت هستند و در عمل مانند دستورالعملی برای تصمیمگیریهای پیش روی ما عمل میکنند، از اینرو نمیتوان آنها را صرفاً یک رویا دانست. به اعتقاد داگلاس هافستندر، استاد علوم شناختی دانشگاه ایندیانا اگر این ظرفیت خلاقانه ذهن برای گریز از درون واقعیت به سمت «چه میشد اگر» را نداشتیم، چقدر زندگی ذهنیمان فقیرتر بود.