شناسه خبر : 42102 لینک کوتاه

قهوه‌فروش پورتفولیو

چه کسی همه تخم‌مرغ‌های جهان را از یک سبد بیرون آورد؟

 

آسیه اسدپور / نویسنده نشریه 

80هر روز صبح وقتی بین مردمی که حال و حوصله خودشان را ندارند و می‌آیند به کافه و شیرینی‌فروشی کوچکِ من در سن‌دیه‌گو تا با سرکشیدن یک فنجان قهوه تلخ و یک گاز از شیرینی محبوب‌شان، انرژی بگیرند و روز را شروع کنند؛ از خودم می‌پرسم تو اصلاً قرار نبود اقتصاددان شوی. این را هر کسی نداند دیگر خودت که خوب می‌دانی. اما حالا هم چیزی را از دست نداده‌ای. کدام‌یک از این مردم معتاد به کافئین تو را می‌شناسند؟ باور کن هیچ‌کس؛ مگر روزنامه‌نگاری که محل به محل آمده باشد تا از تو بپرسد: چرا غول اقتصاد مالی جهان، گم شده است و بازارهای مالی، بدون پدر دارند سقوط می‌کنند یا خود را بالا می‌کشند؟ و تو مثل همیشه در جوابش بگویی: «بنشین، اول یک قهوه بخور و شارژ بشو تا برایت بگویم، چطور پسر یک خوار‌‌بارفروش اهلِ ایلینوی که در دبیرستان ویولن می‌نواخت و عاشق فیزیک، فلسفه و دخترها بود، یک روز چشم باز کرد و دید که پل ساموئلسون‌، برنده جایزه نوبل، با فریاد گفته است: «چرا باور نمی‌کنید وال‌استریت بر روی شانه‌های هری مارکوویتز ایستاده است».

همان هری که در دبیرستان یک نادان تمام‌عیار بود و قبل از اینکه دخترها بفهمند دلال‌ها چطور ثروتمند می‌شوند، با یک دوست بداخلاق و عصبانی که تا 65سالگی استاد شیمی ماند و زیباترین دختر اهل شیکاگو که بعدها همسر اولش شد، به فرار کردن از کلاس درس فکر می‌کرد و قرار بود بزرگ‌ترین فیلسوف دنیا شود یا رهبر جوان‌ترین ارکستر سمفونی جهان که نامش در گینس به خاطر تعداد نوازنده‌های معروفش ثبت شده است؛ اما هیچ‌کدام از اینها سرنوشتش نشد و تا 90سالگی تحقیق کرد، کتاب و مقاله نوشت و به مردم یاد داد مراقب سرمایه‌هایشان باشند و مانند آنتونیوی ونیزی باشند؛ بازرگان عبوسی که هر وقت از او پرسیدند چرا اینقدر عصبانی هستی، آیا کسب‌و‌کارت نمی‌چرخد؟، گفت: «باور کنید همه چیز خوب است. من حتی هر روز صبح از پول و ثروتم هم تشکر می‌کنم و برایم حکم کتاب مقدس را دارند. فقط اگر قیافه‌ام درهم و عصبانی است، به خاطر غیرقابل اعتماد بودن بازارهای سرمایه‌گذاری من است که هر آن امکان دارد از ثروت سالانه‌ام کم و من را عزادار ورق‌های کنده‌شده از کتاب مقدسم کند». عزاداری که منِ مارکوویتز هم تجربه‌اش کرده‌ام اما نه برای پول که بیشتر اشک‌هایم برای ادامه ندادن راه رنه دکارت و دیوید هیوم عزیزم بودند و فرصتی که برای نقد نظریات کانت از دستم رفت و من را به گمان دیگران وارد دنیای اقتصاد و نظام‌های مالی کرد، ولی به باور خودم، راهی تحقیق در عملیات و تکنیک‌های ریاضی، آماری و کامپیوتری کرد و عمیقاً از من یک فیلسوف ریاضیدان ساخت. فیلسوفی که وقتی مطالعه نظریه بازی‌، تئوری مطلوبیت مورد انتظارِ جان فون نویمان، «اقتصاد عدم قطعیت» و دیدگاه‌های اسکار مورگنشترن، میلتون فریدمن، جاکوب مارشاک و لئونارد سوج در سال‌های کارشناسی ارشد را پشت سر گذاشت، در خلال تحصیل عضو «کمیسیون تحقیقات اقتصاد کاولز» شد. مقاله «انتخاب نمونه کارها»ی او در مجله مالی آمریکا چاپ شد و به عنوان نقطه فلسفی مقابل انتخاب سنتی سهام -با این استدلال که مدل ارزش جان بور ویلیامز، قدرت تحلیل تاثیر ریسک را ندارد- تئوری مدرن پورتفولیو (‌MPT) را مطرح کرد که عملاً تکنیک‌های استاندارد کامپیوتری بود و بعدها به کمک یک دلال فهمید می‌شود از بازار پول درآورد. درست فهمیدید از یک دلال.

 

خنده تلخ فریدمن

من وقتی دانشجوی دکترا بودم برای انتخاب موضوع رساله (بدترین عامل استرس‌زای دنیا) به سراغ استاد راهنمایم یعنی جیکوب مارشاک رفتم. سرش خیلی شلوغ بود و مجبور شدم چندساعتی در دفترش منتظر بمانم. در کنار من مردی نشسته بود که بعدها فهمیدم با عنوانی مطلوب «کارگزار» و در عمل دلالِ سهام در کفِ بازار است. او در میان حرف‌هایمان، به من گفت: «چرا این تکنیک‌های آماری را از روی کاغذ برنمی‌داری و وارد بازار سهام کنی؟ پول را دوست نداری؟» بهترین توصیه‌ای که می‌توانست از دهان یک دلال بیرون بیاید و حتی مارشاک هم آن را بپسندد. وقتی به مارشاک گفتم این مرد فکر می‌کند باید این تکنیک‌ها را در بازار سهام و به صورت عملی هم آزمایش کنم، سرش را از روی کاغذها بیرون آورد، خندید و با همان خنده کشدار گفت: «‌عجب ایده معرکه‌ای، اما من ادبیات بازار را بلد نیستم، برو پیش پروفسور مارشال کچام، رئیس دانشکده بازرگانی؛ هم راهش را بیاموز و هم عنوان رساله‌ات را پیدا کن». نزد کچام که رفتم، فهرستی از مقالات و کتاب‌ها را به من داد تا در مدتی کوتاه مطالعه کنم. این فهرست شامل عنوان مقالاتی از بنجامین گراهام، دیدگاه‌ها درباره نظریه ارزش سرمایه‌گذاری جان بور ویلیامز و نظریات مالی آن زمان بود که من با دیدگاه‌های ویلیامز مطالعه این فهرست را شروع کردم. ویلیامز از اولین کسانی بود که دیدگاه «کازینو» را به چالش کشیده بود. ویلیامز گفته بود «ارزش یک سهام باید ارزش فعلی سود سهام آتی آن باشد. بنابراین فکر کردم، سود سهام نامشخص است و احتمالاً منظور او ارزش مورد انتظار بوده است. اما بعداً که به مطالعه کتابش رسیدم، متوجه شدم که به گمان او، اگر در مورد یک مقدار نامطمئن بودیم، باید از میانگین استفاده کنیم، زیرا با تنوع کافی، تمام عدم قطعیت از بین می‌رود و میانگین را به دست خواهید آورد»؛ استدلالی که به نظر من قانع‌کننده نبود و همین باعث شد تا زمینه‌های نظریه مدرن پورتفولیو در ذهن من شکل بگیرد و موضوع رساله دکترایم شود. موضوعی که نمره خوبی به آن ندادند و حتی میلتون فریدمن در بین دفاعیاتم با لحنی تمسخرآمیز گفت: «اولاً که چرا این موضوع جدید نیست و دوم اینکه اصلاً می‌دانی تئوری سبد سهام، جزئی از علم اقتصاد نیست؟». ادعایی که فقط بخش اول آن را به سبک خودم قبول داشتم. من می‌دانستم مثال «همه تخم‌مرغ‌هایت را در یک سبد نگذار»، مثال تازه‌ای نیست. قدیمی‌ها هم می‌دانستند که در سرمایه‌گذاری، تنوع‌بخشی یک استراتژی برای بقاست و این تنوع در تلمود بابلی به خوبی توضیح داده شده است؛ جایی که به ما توصیه می‌شود: «یک سبد دارایی را به سه قسمت تقسیم کنید: یک قسمت را برای تجارت (سرمایه در گردش)، یک قسمت را قابل تبدیل و سیال (طلا) و یک قسمت را در زمین نگه دارید». قاعده‌ای که به طرز شگفت‌انگیزی برای سرمایه‌گذاران فردی خوب عمل می‌کند و ریاضی ساده‌ای هم دارد اما با این حال، برای سرمایه‌گذاران نهادی با دارایی‌های گسترده، به‌خوبی جوابگو نیست و خنده فریدمن را تلخ می‌کرد اگر درک کرده بود استراتژی من نوآوری‌هایی دارد که تلمودی‌ها اگر می‌دانستند برایش 3500 سال هم منتظر می‌ماندند. یا حتی وقتی حدود 500 سال پس از تلمود بابلی، سلیمان به سرمایه‌گذاران توصیه کرد: ‌«هر چه دارید به هفت قسمت تقسیم کنید و آنها را نگه دارید که هفت عدد مقدسی است. غلات خود را به آن طرف رود بیندازید چون به زودی نتیجه‌اش را می‌بینید؛ و به امروز اکتفا نکنید. هر چه دارید امروز نخورید که فردا هم هست و شما نمی‌دانید فردا چه بلایی بر سر شما و سرزمین‌تان خواهد آمد.» یا حتی هنگامی که بنجامین فرانکلین در مورد اینکه چگونه کسانی که خانواده‌های پرجمعیتی دارند به عاملی گسترده برای غم و اندوه جامعه تبدیل می‌شوند، توضیح داد: «با سرمایه‌گذاری تمامی دارایی‌ها بر روی یک چیز مشخص، فرصت ضرر بیشتر می‌شود و تنوع به معنای سازش در مورد پاداش‌هایی است که ممکن است از تخصص در هزینه کردن درآمد و دارایی به دست آید»؛ بی‌شک، این انتظار وجود داشته که تنوع ادواری، انسان را به جایی برساند که با یک استدلال ریاضی دقیق به نفع تنوع، بتوان تخصیص به طبقات دارایی‌هایی با بازده بالاتر را افزایش داد و بازدهی بالاتری با ریسک کمتر به دست آورد. همان چیزی که من به آن رسیدم، در سال 1954 به پایه مهندسی مالی مدرن تبدیل شد و برتون گوردون مالکیل، اقتصاددان و نویسنده کتاب‌های «پیاده‌روی تصادفی در وال‌استریت» و «راهنمای پیاده‌روی تصادفی برای سرمایه‌گذاری»1 آن را یکی از «ناهارهای رایگان و واقعی اقتصاد» نامید. تعبیری که درک آن واقعاً برای من به مثابه گرفتن یک عکس برای ثبت یک لحظه ناب بود و با شنیدنش با صدایی بلند ناخودآگاه گفتم: («‌yes,yes»، همین درست است). حسی که برای گرفتن جایزه نوبل هم داشتم؛ البته به شدت متفاوت‌تر.

 

مرز مارکوویتز و دماغ شکسته

همان‌طور که می‌دانید کسی به شما پول نمی‌دهد که با روبدوشامبر، پشت میز کارتان بنشینید، کتاب بخوانید، تحقیق کنید و مبدع نظریه‌ها شوید. بی‌شک اگر ارثی کلان نداشته باشید یا رابطه‌ای که زورش بر پول بچربد، باید کار کنید و پول در بیاورید. من هم که پسر خواربارفروشی بودم که فقط یک مغازه کوچک از خود داشت. برای همین، قبل از اتمام رساله، در شرکت «‌RAND‌» و به دعوت خود آنها مشغول به کار شدم. وظیفه من در این شرکت نظارت بر اعمال محاسباتی روش دانتزیگ با کمک کورپوریشن بین‌المللی ماشین‌های کسب‌وکار «IBM» بود که توانایی «‌RAND‌» برای حل مسائل برنامه‌ریزی خطی را افزایش می‌داد. در کنار انجام این کار، از من خواسته شد مقالات جرج بی دانتزیگ، «پدر برنامه‌نویسی خطی» را پیرامون الگوریتمی برای به دست آوردن جواب بهینه تابع هدف خطی با دستگاهی از قیود، مطالعه و بررسی کنم. درخواستی که به ملاقات با دانتزیگ منجر شد و کمکم کرد تا پژوهش تکنیک‌های بهینه‌سازی را شروع کرده و الگوریتم خط بحرانی را برای شناسایی میانگین واریانس بهینه سبدهای سهام توسعه دهم، آنچه بعدها «مرز مارکوویتز» نام‌گذاری و دلیل دریافت پیشنهاد کاری از شرکت خوشه‌ای آمریکایی چندملیتی«جنرال‌الکتریک» شد که البته آن را پذیرفتم. بماند که فضای کاری این شرکت و مشکلات انحصاری آن، برایم خفه‌کننده بود؛ به همین خاطر، طاقت نیاوردم و دوباره به «‌RAND‌» برگشتم و این‌بار زبان و سیستم شبیه‌سازی و برنامه‌نویسی ‌«‌SIMSCRIPT» را با کمک برنارد هاوسنر، ابداع کردیم که به عنوان پیش‌پردازنده Fortran اجرا و برای شبیه‌سازی‌های رویداد گسسته بزرگ طراحی شد، بر روی دو زبان برنامه‌نویسی، سیمولا ۱ و سیمولا۶۷ که در مرکز محاسبات نروژی در اسلو، توسط اوله یوهان دال و کریستین نیگارد توسعه یافته بود، اثر گذاشت؛ و عاملی شد تا پس از ادامه توسعه و ادغام زبان‌های«‌SIMSCRIPT» در مرکز تحلیل اطلاعات کالیفرنیا (CACI)، در سال 1968 به عنوان استاد دانشگاه کالیفرنیا، وارد حوزه آکادمیک شده، با شروع سال تحصیلی 1993، استادیار دانشکده مدیریت رادی در سن دیه‌گو شوم، دادن مشاوره‌های تخصصی به شرکت‌هایی بزرگ چون مرکز تحقیقاتی تی‌جی واتسون «‌IBM»، حداقل تا 9 سال بعد از آن ادامه پیدا کند، در سال 1989، به خاطر کار در زمینه «انتخاب نمونه کارها»، «برنامه‌نویسی ریاضی» و «شبیه‌سازی»، جایزه نظریه جان فون نیومن را بگیرم و بعد از آن و بالاخره جایزه نوبل اقتصاد را از آنِ خودم کنم. جایزه‌ای که قبل از من به ساموئلسون و فریدمن رسیده بود و با آنکه کتاب «انتخاب نمونه کارها» را بعد از اتمام رساله و در سال 1959 نوشته بودم و زمزمه‌های دریافت جایزه نوبل به خاطر آن 31 سال مدام زمزمه می‌شد، بعد از جیمز توبین، عضو شورای مشاوران اقتصادی و شورای حکام فدرال‌رزرو، نوبل اقتصاد به من رسید و البته حس از هم جدا شدن بینی و صورتم را داشت. جیمز توبین جایزه نوبل را به خاطر مطالعه‌اش روی نظریه پورتفولیوی من گرفته بود و قبول کنید درد داشت. دردی که گویی از قبل کشیده و به همین دلیل عطای نوبل را به لقایش از سال‌ها قبل بخشیده بودم.

 

کفش‌هایتان را دربیاورید و فرار کنید

81سال 1981، وقتی برای جلسه‌ای در سیلور اسپرینگ مریلند بودم، دعوتنامه‌ای دریافت کردم که از من خواسته شده بود، در مراسم اهدای نوبل به توبین شرکت کنم. شرکت در مراسمی که دریافت‌کننده جایزه‌اش به خاطر تمام کردن اسم نظریه من به نام خودش جایزه می‌گرفت. برای همین دعوتنامه را که گرفتم به همسرم باربارا گفتم نمی‌خواهم به این جلسه بروم. او هم پیشنهاد داد سوار ماشین شویم و دورتادور کشور را بگردیم و چه پیشنهادی بهتر از این؟ یک فروشگاه بزرگ پیدا کردیم. دوتا بستنی پنج و ده‌سنتی خریدیم، من به دنیای واقعی بازگشتم و تا سال‌ها به نظریه، تئوری و دانشگاه فکر هم نکردم. اما یک روز در ژاپن از یک ایستگاه تلویزیونی با من تماس گرفتند و گفتند شما به تازگی جایزه نوبل را برده‌اید. خبری که شبیه شکستن درد بینی‌ام بود و در عین حال پر از تناقض برای منی که قرار نبود هیچ‌وقت یک اقتصاددان بزرگ شوم و زندگی میلیون‌ها آدم را عوض کنم. البته دروغ نگویم خیلی هم بد نبود. فیلسوف نشده بودم ولی حالا وقتی پنج‌شنبه‌ها، به خاطر روابط استراتژیک ابرشرکت چارلز شوآب، پیشگامِ اوراق بهادار، با کد سرویس مشاوره 401 و به صورت ناشناس به مک‌دونالد، می‌گویم چگونه با نوسانات بازار کنار بیاید یا به مونیکای افراطی در اغذیه‌فروشی خودم، وقتی هر روز می‌پرسد روی چه چیزی سرمایه‌گذاری کنم، توصیه می‌کنم نیمی از درآمدش را بردارد و آن را در یک حساب بانکی مطمئن پس‌انداز و نیمی دیگر را در یک سبد دارایی متنوع سرمایه‌گذاری کند. یا هربار که از «‌CNBC‌» رهبر جهانی اخبار کسب‌وکار و بازارهای مالی، بر سر سرمایه‌گذاران داد می‌زنم که اگر طلا گران شد برای خرید به بازارها هجوم نبرید و اگر ارزان شد شتاب‌زده آن را نفروشید، به جایش سرمایه‌گذاری هوشمند را یاد بگیرید و متنوع سرمایه‌گذاری کنید، حس و حالم خوب می‌شود و همچنان دوست دارم با تکیه بر تمامی تجربیاتم به مردم یاد بدهم چگونه چوبِ سرمایه‌گذاری‌های نادرستشان را تا آخر عمر نخورند و مهم‌تر آنکه فراموش نکنند اگر یک جوان 21ساله هستند، هر چه دارند را سرمایه کنند و وارد دو بازار یعنی سهام و اوراق قرضه شوند، یک سبد متنوع را برای سال‌های طولانی حفظ کنند و یادشان نرود، نظام و بازار سرمایه‌داری یک نقص مهلک دارد، بیمار می‌شود، بهبود می‌یابد، بیمار می‌شود و باز بهبود می‌یابد و از آن نباید بترسند اما در عوض، با تمام وجود از بازاری که چونان گاو نری، سال‌هاست به رکود، افت و ضرردهی عادت کرده و حاکمیتی که با مالیات، تورم، زور و قوانین بد، اقتصاد چوب‌پنبه‌ای خود را روی آب شناور نگه داشته به امید آنکه معجزه‌ای شود، بترسند، کفش‌هایشان را دربیاورند و تا می‌توانند بدوند. 

پی‌نوشت‌:

1- در علم اقتصاد، ناهار رایگان به این معناست که برای یک کالا یا خدمات خاص هیچ هزینه‌ای برای یک فرد وجود ندارد. با این حال، این هزینه بر عهده فرد دیگری است. در سرمایه‌گذاری هم، ناهار رایگان به سود بدون ریسک اشاره دارد، که واقعاً امکان‌پذیر نیست زیرا همه سرمایه‌گذاری‌ها دارای ریسک هستند، صرف‌نظر از اینکه این ریسک چقدر ممکن است کوچک باشد.

دراین پرونده بخوانید ...