رنج طبیعت
پدیده سولاستالژی چگونه اتفاق میافتد؟
گلن آلبرکت، فیلسوف و استاد دانشگاه مورداک در پرت استرالیا بود. در سال 2002 او را یک حامی سرسخت حفظ محیط زیست میشناختند که به توسعه پایدار و چگونگی ارتباط انسان با طبیعت علاقه زیادی نشان میداد. او در پروژههای حفظ محیط زیست در منطقه هانتر استرالیا فعالانه شرکت میکرد و مقالاتی نیز در این زمینه منتشر کرده بود. ساکنان این منطقه از استرالیا عادت داشتند برای هر نگرانی محیط زیستیشان با او تماس بگیرند و یقین داشتند که از هیچ مشاوره و راهنمایی دریغ نمیکند. ولی در همان سال گلن متوجه افزایش تعداد تماسهای مردم و ابراز نگرانیشان در مورد توسعه یک معدن زغالسنگ در منطقه شد. به گفته گلن ناراحتی مردم از تاثیر این پروژه بر سلامت و حتی بر هویتشان به حدی عمیق بود که حتی از پشت خطوط تلفن هم میشد به میزان پریشانحالی و اضطراب آنها پی برد. مشاهده چنین حس آشفتگی جمعی آنهم به دلیل تغییرات در محیط زندگی و طبیعت آن، توجه گلن آلبرکت را در مورد نقش رنج اکوسیستم بر رنج انسانی جلب کرد. او در مقالهای در سال 2005 با بررسی این موضوع، یک مفهوم جدید به نام «سولاستالژی» (Solastalgia) را به ادبیات روانشناسی و محیط زیستی اضافه کرد. گلن در این مقاله سولاستالژی را اینگونه تعریف میکند؛ «حس دلتنگی برای وطن وقتی هنوز در آن زندگی میکنید».
سولاستالژی آن غم و ناراحتی جمعی است که به دلیل تغییرات محیط زیستی در سرزمینی که سالها در آن زندگی کردهاید به وجود میآید. این پریشانی و نگرانی نتیجه تغییر در آن حس اصیل و درک فردی از طبیعت، منابع و چشماندازهای محل زندگی است، بهگونهای که در سبک زندگی روزمره، خاطرات کودکی و هویت افراد تاثیرگذار باشد. یک تغییر کوچک در مسیر پیادهروی روزانه، خرابی بخشی از یک پارک که جزئی از خاطرات کودکی افراد بوده است، یا مشاهده کوههای بیبرف که سالها پوشیده از برف بودهاند، میتواند مردم را درگیر احساس ناخوشایندی از بیگانگی و ناامنی کند. در گزارش سلامت و تغییرات آبوهوایی سال 2015 ژورنال پزشکی لنست آمده است؛ وقتی محیط زندگی و اکوسیستم آن به طور خصمانهای در حال تغییر باشد، بهگونهای که ساکنان قادر نباشند شرایط را بهبود ببخشند یا کنترلی بر روی تغییرات ایجادشده داشته باشند، احساس آرامش جای خود را به اضطراب میدهد و سولاستالژی به تجربهای جمعی تبدیل میشود.
به گفته جاستین لاسون، استاد دانشگاه دیکین در ملبورن استرالیا، سولاستالژی در واقع نوعی پاسخ احساسی ما به تغییر چشماندازهای طبیعی محل زندگیمان است، چشماندازهایی که در طول عمر مرتب آنها را مشاهده کردهایم. این تغییرات میتوانند ناشی از فرآیندهای طبیعی مانند خشکسالی، آتشسوزیهای جنگلی و فعالیتهای آتشفشانی باشند یا فرآیندی انسانی مانند تغییرات اقلیمی، گسترش شهرها، معدنکاری مخرب و جنگلزدایی.
بسیاری سولاستالژی را نوعی اضطراب زیست بومی (Ecological anxiety) میدانند ولی در واقع این دو نوع اضطراب دو ماهیت متفاوت دارند. اضطراب زیست بومی نوعی ترس از آینده و هراس از فاجعه زیستمحیطی ناشی از تغییرات آبوهوایی در آیندهای نامشخص است. افرادی که نسبت به محیط زیست اضطراب مزمن دارند، گاهی بدون آنکه خودشان درگیر بحرانهای محیط زیست باشند، نگران پیامدهای این تغییرات برای آینده خودشان و نسلهای بعد از خودشان هستند و تصویر ذهنی آنها از آینده تصویری تاریک و ناامیدکننده از زمین است. در مقابل آنها افرادی که سولاستالژی را تجربه میکنند به طور مستقیم و عینی تحت تاثیر تغییرات محیط زیستی قرار گرفتهاند؛ آنها در بطن فجایع طبیعی یا بلایای محیط زیستی زندگی میکنند و بحران روحی آنها عامل ذهنی ندارد، بلکه واقعیتی است که تجربههای زندگیشان را متاثر کرده است.
روانشناسی و علائم سولاستالژی
از نگاه روانشناسانه، از آنجا که مردم به مکان زندگیشان دلبسته هستند و آن را ارزشمند میدانند، روند تماشای تخریب و نابودی آن باعث غمی فزاینده میشود. افراد دچار سولاستالژی با مشاهده تغییرات محیطی در سرزمینشان و اختلال در کارهای روزانه یا در خاطرات گذشته دچار نوعی حس ناامنی و پریشانحالی میشوند. در چنین وضعیتی نهتنها محیط زندگی دیگر محل آرامش ساکنان خود نیست، بلکه خود به منشأ اضطراب تبدیل میشود و همه آنچه زمانی لذت تعبیر میشد و مفهومی قابل درک داشت، بیروح و خالی از معنا میشود. نمونه ساده آن احساس فردی است که همه زمستانهای عمر خود را در دریاچهای نزدیک محل زندگیاش اسکیت کرده است، ولی ناگهان به دلیل گرمایش زمین این دریاچه دیگر یخ نمیزند. موضوع تغییر در عادات نیست، موضوع تجربهای از ناامنی، نگرانی و دلتنگی برای سرزمینی است که انسان بدون آنکه خود بداند با طبیعت آن ارتباطی عمیق برقرار کرده است.
افراد مبتلا به این عارضه ممکن است احساس کنند دیگر به اندازه گذشته احساس تعلق به سرزمینشان ندارند و دیگر آرامشی را که سالها در محل زندگیشان داشتهاند تجربه نمیکنند. ازاینرو در آنها علائم خفیف تا حاد اضطراب مشاهده میشود و به افسردگی، ناامیدی، بیهویتی و بیقراری مبتلا میشوند. در سولاستالژی این علائم میتواند به شکل مزمن دربیاید و فرآیند درمان را دشوارتر کند. در مجموع سولاستالژی مشابه افسردگی است و فرد مبتلا به آن علائمی مانند اختلال در خواب، کاهش وزن و خستگی مزمن و خشم بروز میدهد.
برای این عارضه نیز مانند سایر بیماریهای روانی درمان فوری وجود ندارد. برخلاف کسی که دلتنگ خانه و درگیر احساسات نوستالژیک است، و با برگشتن به خانه میتواند بخش عمدهای از رنج خود را تسکین دهد، کسی که به سولاستالژی مبتلاست، جایی برای رفتن و آرام گرفتن ندارد. او به همانجایی تعلق دارد که در حال ویران شدن است. محل امن و آرامش او همان سرزمینی است که رنج او را رقم زده است. فرقی نمیکند از محل زندگیاش کوچ کند یا بماند؛ در هر حال او در حال رنج کشیدن است.
سولاستالژی و ساکنان بومی مناطق
بومیان مردمی برخاسته از طبیعت هستند، آنها با زمین ارتباط معنوی برقرار کردهاند و آن را الهامبخش سبک زندگی خود میدانند. طبیعت به آنها هویت میبخشد و معیشت آنها را تامین میکند. برای مردم بومی، زمین و منابع آن با هویت فردی و جمعی گره خورده است. بومیان استرالیایی در اهمیت رابطه انسان و زمین میگویند، «همه ما زمین هستیم، اگر زمین بیمار باشد، ما هم بیمار خواهیم شد». آنها خود را جزئی از محیط زیست پیرامونشان میدانند، ازاینرو هر نوع تخریب آن بر سلامت جسمی و روانی و همچنین بر رفاه آنها اثر میگذارد و این تاثیرگذاری بهگونهای عمیق و گسترده است که گاهی درک آن برای افراد غیربومی بسیار دشوار میشود.
پژوهشها نشان داده است که تخریب محیط زیست میتواند نابرابریهای اجتماعی را که همیشه گریبانگیر این گروه از مردم بوده است چند برابر کند. علاوه بر آن هرگونه تغییر در طبیعت به تهدید جدی برای سلامت روان آنها تبدیل میشود. در سال 2011 مطالعهای با هدف نقش خشکسالی بر سلامت بومیان استرالیایی انجام شد که وجود غم و اندوه شدید را در میان آنها تایید میکرد. عامل این پریشانی نهتنها تغییر چشماندازهای طبیعی و از دست رفتن حیات وحش، بلکه کاهش مناسک سنتی و فرهنگی بود که قرنها جزئی از هویت آنها محسوب میشده است (ریگبی، 2011)
شرایط مشابهی در میان بومیان کانادا نیز مشاهده شده است. در مطالعات زیادی که بر روی قبیلهای از اسکیموهای این کشور انجام شد، پژوهشگران به موضوع جالبی برخوردند. آنها مشاهده کردند که قرنهای متمادی جوامع بومی برای آنچه «توانایی پیشبینی و بهرهبرداری از فصول در حال تغییر» مینامیدند بسیار به خود افتخار میکردند، ولی در سالهای اخیر دیگر هیچ چیز طبیعت قابل پیشبینی نیست و دیگر جایی برای افراد خردمند و اندیشمند این جوامع وجود ندارد. جامعه اسکیموها در حال گذار به دورهای هستند که نمیدانند دقیقاً قرار است چه کار کنند؛ دانش سنتی آنها دیگر به کار نمیآید و فعالیتهای سنتیشان نیز دیگر قابل اجرا نیستند. نتیجه مطالعه روی این گروه از بومیان حاکی از اندوه عمیق آنها بابت نداشتن «زمستانی مناسب» است. در مطالعه سال 2013 آمده است که سولاستالژی مشاهدهشده در میان اسکیموها ناشی از رابطه احساسی عمیق آنها با زمین است، بهگونهای که آنها نهتنها خود را متعلق به زمین، بلکه خود را جزئی از آن میدانند (ویلاکس و همکاران، 2012)
روایتهایی از سولاستالژی
چند مطالعه در مناطق دورافتاده استرالیا با هدف بررسی خشکسالی ممتد بر روح و روان انسانها انجام شده است. یکی از معروفترین آنها پژوهشی است که در سال 2017 بر روی کشاورزان منطقه ویت بلت استرالیا انجام شد. سبک زندگی کشاورزان این منطقه بهگونهای است که کار و زندگی با طبیعت پیرامونشان درهم تنیده شده است. فارغ از اینکه خشکسالی تا چه اندازه درآمد کشاورزان را کاهش میدهد، این گروه از کشاورزان در این منطقه در حال تجربه بحران وجودی به دلیل تغییرات زیستمحیطی هستند. برای آنها از دست رفتن منطقهای که همه عمر خود و پیشینیانشان صرف آبادانیاش شده مانند از دست رفتن بخشی از وجودشان است. مطالعات دیگر انجامشده در استرالیا نیز حاکی از بحرانهای روانی در میان بومیان و کشاورزان است که چیزی فراتر از فقدان منابع مالی است.
در آلاسکا نیز افزایش دما، کاهش بارش برف را به همراه داشت که نتیجه آن آسیبپذیر شدن ریشههای کمعمق درختان سرو زرد در برابر افت ناگهانی دما و نابودی 200 هزار هکتار جنگل در این مناطق بود. این جنگل به طور سنتی تفریحگاه قشر بزرگی از مردم آن منطقه محسوب میشد. برای بسیاری از مردم، مرگ درختان خسارتی غیر قابل جبران به شمار میآمد، زیرا درختان بخشی از میراث منطقه بودند و ارزش معنوی زیادی داشتند. آنها باور قلبی داشتند که هرآنچه هستند را مدیون درختاناند و به همین دلیل هم خشک شدن درختان استیصال و ناامیدی گسترده را در میان ساکنان منطقه به همراه داشت. آنچه وضعیت را برای این مردم بغرنجتر کرده بود، روبهرو شدن روزانه آنها با تنه خشک این درختان بود که پس از مرگ همچنان پابرجا بودند و ساکنان از آن به «شیشهای برای نمایش گناهان انسان» تعبیر میکردند.
آفریقا نیز مانند همه نقاط دنیا از تغییرات آبوهوایی درامان نبوده است. جدای از بخشهایی از این قاره که تغییرات آبوهوایی در کنار عوامل اقتصادی فجایع زیادی آفرید، بخشهایی از آفریقا هم بودند که بحرانهای زیستمحیطی با شدت کمتری در آنها تجربه شد، مانند بخشهایی از غنا. در مناطقی از این کشور کاهش بارندگی موجب از دست رفتن چشماندازهای زیبا و سبز در مناطق دورافتاده و نابودی دشتها و بوتهزارهای این مناطق شد. مهاجرت به سمت شهرها آغاز شد و روستاها پر از خانههای بیسکنه شدند. این خانههای خالی، مانند درختان سرو زرد در آلاسکا، یادآور آن زندگی ایدهآلی بودند که دیگر وجود نداشت. دشتهای بیعلف، منابع آبی خشک و خانههای خالی و نیمهویران تجسمی از بیگانگی مردم منطقه با مکان و زمانی بود که در آن زندگی میکردند.
سولاستالژی در جوامعی که معیشتشان وابسته به طبیعت است بسیار بیشتر از جوامع دیگر و در میان کشاورزان بسیار بیشتر از بقیه مشاغل مشاهده میشود. مطالعهای که در سال 2015 در غرب آمریکا پس از وقوع آتشسوزی گسترده انجام شد، نشان داد که خانوادههای پردرآمد به طور قابل توجه کمتر از همسایههای کمدرآمد خود دچار احساسات سولاستالژی شدند. ولی با همه این تفاوتها حس غربت در وطن احساس مشترک میان بسیاری از ساکنان زمین است؛ فرقی نمیکند کجا زندگی کنیم همه ما به نوعی آن را تجربه کردهایم. این همان حسی است که با دیدن شکوفههای درختان قبل از پایان زمستان به ما دست میدهد. ساکنان واشنگتن سالهاست با این پدیده روبهرو شدهاند، سالهاست درختان گیلاس در تیدال باسین واشنگتن در زمان نامناسب شکوفه میزنند و پس از یک موج سرما یخ میزنند و از بین میروند. هرچند نمیتوان تجربه آنها را با تجربه افرادی مانند مردم بومی مقایسه کرد، اما همچنان این حس با شدت و ضعف در میان بسیاری از مردم دنیا مشترک است و به رنجی جمعی تبدیل شده است.
همانطور که فروید معتقد بود، روانرنجوری نتیجه انکار غرایز و تمایلات انسانی ماست. بومروانشناسان (روانشناسان معتقد به روشهای درمانی مبتنی بر نزدیک کردن روح به طبیعت) بر این باورند که ریشه غم، ناامیدی و اضطراب نادیده گرفتن تمایلات طبیعتگرایانه انسان است. بر اساس این باور، انسان غریزهای طبیعی برای ارتباط با طبیعت دارد و به همین دلیل هم هر افولی در محیط طبیعی پیرامونش مانند قطع یک شریان حیاتی برای بقای انسان عمل میکند، آشفتگی انسان و طبیعت را همزمان رقم میزند و انسان را در رنج طبیعت شریک میکند.