تسلط بر گرسنگان
آیا حکمرانی بر فقرا آسانتر است؟
«مردم باید گشنه، محتاج و بیسواد و خرافی بمانند تا مطیع ما باشند. هیچ میدانید ما بیشتر به گدا احتیاج داریم تا گدا به ما؟ چون ما باید تصدیق بدهیم، اعانه جمع کنیم، غصهخوری بکنیم تا نمایش داده باشیم. و به علاوه وجدان خودمان را راحت بکنیم.»
صادق هدایت با این دیالوگ در کتاب «حاجیبابا» ترفند دیرینه سیاستمداران ایران را روایت کرده است. تصویر دراماتیزهشدهای از نقلقول معروف آقامحمدخان قاجار که گفته است اگر میخواهی بر این مردم حکومت کنی، آنها را گرسنه و بیسواد نگه دار. نسخه دقیقی که احتمالاً آن را برای یک حکومت مستبد و نالایق غیرمردمی -مانند خودش- پیچیده است. سیاست حکمرانی بر مردم گرسنه اما، مختص قاجار و محدود به کتاب هدایت نیست. از محمد خوشچهره نماینده سابق مجلس گرفته تا محمود احمدینژاد نقلقولهایی وجود دارد که نشان میدهد عدهای از سیاستمداران و گروههای سیاسی در ایران به جد معتقدند «مردم هر چه فقیرتر باشند در اختیارترند و اگر سیرتر بشوند مطالبهگر خواهند شد». به نظر میرسد از منظر این جریان سیاسی، مردم تا زمانی که برای سادهترین نیازهای خود به حکمرانی وابستهاند تلاشی برای تغییر نمیکنند. و برعکس، توسعهیافتگی و رفاه بیشتر شهروندان و جامعه با مطالباتی همراه است که احتمالاً قدرت را به خطر میاندازد. جالب آنکه با یک جستوجوی ساده درمییابید نه فقط در ادبیات سیاسی ایران، که حتی در جهان، خطمشی روشنی برای بقای نظامهای سیاسی با نگهداشتن مردم در فقر و محرومیت وجود ندارد. سادهتر بگوییم، احتمالاً این نسخهای نامکتوب برای نظامهای ناکارآمد یا تمامیتخواهی است که برای بقا به هر ابزاری متوسل شوند اما نمیخواهند ردپایی از این شگرد ناعادلانه و دور از اخلاق خود باقی بگذارند!
گرسنگی البته بارزترین پیامد فقر و روشنترین نماد ناتوانی است. شاید به همین دلیل است که نظامهای سیاسی توتالیتر در طول تاریخ، از آن به عنوان ابزاری برای سرکوب، ناتوانسازی و حتی نسلکشی استفاده کردهاند. دامنه استفاده از این سیاست ناپسند حتی، تا تولید قحطیهای عامدانه در مقاطع مختلف تاریخ پیش رفته است. اقتصاددانان معتقدند قحطی، ناشی از اقدامات سیاسی است؛ از محرومیت از غذا و پیگیری اهداف سیاسی، اقتصادی و نظامی گرفته تا نادیدهانگاری عامدانه فقرا. برخی هم گرسنگی را «ارزانترین سلاح کشتار جمعی در دسترس ارتش» تعریف میکنند. به گزارش برنامه جهانی غذا، ده مورد از بحرانهای بزرگ غذایی جهان -از جمله بحران افغانستان، کنگو، سوریه و یمن- نه فقط ناشی از درگیریها، که محصول تاکتیکهای عامدانه جنگی است که برای فلج کردن اقتصاد و گرسنگان بهکار میرود. برای مثال در یمن-کشوری که 90 درصد مواد غذایی آن به واردات وابسته است- 12 میلیون نفر، در حملات هوایی عمدی و هدفمند به مزارع و شیلات و جلوگیری از رسیدن کمکهای بشردوستانه، با گرسنگی ناشی از محاصره اقتصادی روبهرو شدند. به همین دلیل است که کنشگران و وکلای بینالمللی کوشیدهاند تا «جنایت گرسنگی» را به عنوان یک سلاح جنگی و نقض حقوق بشر محکوم کنند. اما نیازی نیست مردم آنقدر گرسنه بمانند تا بمیرند. فقر، به خودی خود مرگ تدریجی طبقاتی است که در برآورده کردن نیازهای اولیهشان درماندهاند و این درماندگی مانند لنگری، آنها را از هرگونه تحرکی برای بهبود شرایط زندگی باز میدارد. اگر سیاست آقامحمد خان قاجار در حکمرانی با تولید فقر را باور داشته باشیم، باید ببینیم حکمرانانی شبیه او چگونه از اقتصاد برای سرکوب و تداوم قدرت بهره میبرند.
سرکوب یا مماشات
حکمرانان اقتدارگرا ناگزیرند دائماً با تهدیدهای نخبگان و تودهها مقابله کنند و با آنها سازگار شوند، تا در مقام خود باقی بمانند. ادبیات سیاست نشان میدهد استفاده از دینامیک اقتصادی یک کشور بهترین ابزار آنها برای حفظ کنترل است. رابطه میان نخبگان حاکم و دیکتاتور غالباً به «رانتجویی» وابسته است. با تهدید تودهها هم میتوان از طریق افزایش تامین کالای عمومی و در نتیجه بهبود رفاه شهروندان مقابله کرد. نمونهای از این اقدام، افزایش قیمت قهوه در روآنداست که به دستور رئیسجمهور صورت گرفت. او با این کار به کشاورزان انگیزه داد تا تولید خود را افزایش دهند و از این طریق، از وفاداری جامعه کشاورزی به خود اطمینان حاصل کرد. این مثال نشان میدهد، «تهیه کالا» میل مردم به تغییر را کاهش میدهد.1
نظام سیاسی همچنین میتواند عرضه کالاها و خدمات را محدود کند تا بتواند سلطه خود را بر توده حفظ یا حتی آنها را سرکوب کند. این بهویژه در مورد کالاهایی مصداق دارد که به تودهها کمک میکند تا سازماندهی و هماهنگی پیدا کنند. به همین دلیل تحدید رسانهها و سانسور مطبوعات، نوعی از محرومیت کالایی جامعه است که به واسطه آن دیکتاتورها میکوشند خطر انقلابها را به حداقل برسانند. سیاست دیگر ساختارهای اقتدارگرا، مسدود کردن راه توسعه اقتصادی است؛ اگر نگران باشند که این تغییرات به قدرت آنها آسیب بزند. این رویکرد را «اثر جایگزینی سیاسی» مینامند. در جایی که سرمایهگذاریهای خاصی مانند آموزش، زیرساخت، بهداشت عمومی و کالاهای ارتباطی، موقعیت و رفاه عمومی را تقویت کند، بهطور همزمان، فرصتهایی را برای مخالفت دولت در میان تودهها پدید میآورد. این سرمایهگذاریها از یکسو برای رفاه جامعه ضروری است اما از آن سو شفافیت تخلفات دولت و همچنین تقویت انسجام احتمالی بین گروههای مخالف را افزایش میدهد. آرژانتین و تلاش دولت برای جلوگیری از توسعه صنعتی، یکی از بارزترین مثالها از رویکرد ضدتوسعهای دولتهای دیکتاتور است. در واقع دینامیک اقتصاد به سیاستمداران این امکان را میدهد که از دو طریق سرکوب (repression) یا مماشات (appeasement) نخبگان حاکم و تودهها، هرگونه تهدیدی علیه موقعیت خود را به حداقل برسانند. و از قضا استراتژی سرکوب برای فقرای جامعه بیشتر جواب میدهد!
منطق اقتصادی خودکامگی
رویکرد استاندارد جهان برای اصلاح سیاستهای اقتصادی، معمولاً فرض را بر این میگذارد که اگر رهبران به بهبود عملکرد اقتصادی کشور خود کمک کنند از نظر سیاسی نیز پاداش میگیرند. اما در واقع، سیاستمداران تنها به واسطه کمک به رایدهندگانشان به موفقیت میرسند، و در اغلب کشورهای فقیر، این رایدهندگان الزاماً نماینده کل جمعیت نیستند! به همین دلیل، برای خودکامگان کشورهای فقیر، منطقی است که تنها گروه حامیان اطراف خود را غنی کنند حتی اگر به معنای فقیر نگه داشتن اکثریت جمعیت باشد. در چنین شرایطی عقلانیت سیاسی و عقلانیت اقتصادی در یک راستا نیستند. کمکهای خارجی کمکی به کاهش فقر نمیکند و احتمال بیشتری وجود دارد که آنچه از نظر اقتصادی ناکارآمد است حتی تقویت شود. بر همین مبنا جوزف استیگلیتز، کارشناس ارشد سابق بانک جهانی خاطرنشان میکند که کشورهای فقیر، فقیر هستند زیرا رهبران آنها ایدههای اقتصادی را نیمهکاره اجرا کردهاند. احتمالاً برخی میپرسند چرا بسیاری از دولتها توصیههای اقتصادی خوبی را که حتی برای انجام آنها پول دریافت کردهاند درست اجرا نمیکنند. پاسخ را میتوان در «منطق اقتصادی خودکامگی» پیدا کرد. همانگونه که ما بهطور طبیعی سیاستمدارانی را موفق میدانیم که رشد اقتصادی و رفاه را برای شهروندان خود تامین و تقویت کنند، انتظار داریم سیاستمدارانی که قحطی و فقر و فلاکت ایجاد میکنند، خیلی زود از گردونه سیاست خارج شوند. در واقعیت اما، دادهها نشان میدهد سیاستمدارانی که از طریق فساد سیستماتیک -که مشخصه استبداد است- فقر و فلاکت تولید میکنند نسبت به کشورهایی که در غنی کردن مردم میکوشند، بسیار طولانیتر بر کرسی ریاست تکیه میزنند! هشت کشوری که بهطور پیوسته فاسدترین کشورهای جهان هستند -کنگو، عراق، میانمار، سودان، اندونزی، سوریه، پاکستان و برونئی- کشورهایی هستند که سیاستمداران در آنها امنیت بیشتری داشتهاند و حضور سیاستمداران در قدرت و منصبشان هم بسیار طولانی بوده است. به جز موارد نادر، تنها خودکامگان -سیاستمدارانی که به خواست مردم پاسخ نمیدهند و قدرت را بدون کنترل قانون یا سایر نهادها اعمال میکنند- میتوانند برای مدت طولانی در قدرت بمانند. در طول قرن گذشته، تقریباً نیمی از همه رهبران دموکراتیک -که قدرت را با رضایت رایدهندگان یا یک مجلس منتخب در دست دارند- ظرف حدود یک سال پس از به قدرت رسیدن از سِمت خود کنار میروند. چنین دوره کوتاهی تنها در مورد یکسوم از تمامیتخواهان صادق است، که تفاوت قابل توجهی را نشان میدهد. عملاً هیچ دموکراتی -در برابر یکچهارم خودکامگان- بیش از هشت سال در سمت خود باقی نمیماند! برای تشریح موضوع میتوان ساختارهای رهبری کشورهای فقیرتر را به دو گروه تقسیم کرد: آنهایی که به گروه کوچکی از حامیان وابسته هستند که میتوان آنها را رژیمهای انحصاری (exclusive) نامید. و آنهایی که متکی به ائتلافهای نسبتاً گستردهتری از حامیاناند و رژیمهای فراگیر (inclusive) نام میگیرند. مقایسه نرخ بقای سیاسی این دو گروه -بر اساس عملکرد اقتصادی- داستانی مهم اما ناامیدکننده برای گفتن دارد.
نظامهایی که به یک ائتلاف فراگیر وابستهاند تنها در صورتی در قدرت باقی میمانند که بتوانند نرخ رشد فوقالعاده بالایی ایجاد کنند. اگر به جای رشد؛ مروج فرصتهای رانتی باشند (کشورهای دارای بازار سیاه) شرایط بدتر میشود. سیاستمداران در نظامهای فراگیر که سبب افزایش رشد میشوند، بهطور متوسط 15 درصد بیشتر از کسانی که به اقتصاد کمکی نمیکنند در سمت خود باقی میمانند. آن سوی ماجرا اما غمانگیز است. نظامهای انحصاری، که بر فساد بازار سیاه متکی هستند- نسبت به کسانی که رشد بالا را تضمین میکنند- شانس بیشتری برای ماندن در قدرت دارند و بهطور متوسط 25 درصد بیشتر در مناصب خود باقی میمانند. در واقع ترویج بازار سیاه، فساد و رفیقبازی -که اقتصاد را مخدوش میکند- بسیار بهتر از اینکه سیاستهای اقتصادی به رشد و شکوفایی منجر میشود به ماندن سیاستمدارانی از این دست در قدرت، کمک میکند!2 اما چرا اینگونه است؟ تحلیلگران میگویند ساختارهایی که میخواهند بر سر قدرت باقی بمانند باید آنچه حامیانشان میخواهند را تولید کنند. وقتی حامیان آنها نماینده کل جمعیت نباشند، خودکامگان سیاستهایی را دنبال نمیکنند که حامی شهروندانی سالم، تحصیلکرده و مرفه باشد. آنها پس از به قدرت رسیدن به سرعت متوجه میشوند که کنار گذاشتن «بسیاری» از سفره ثروت کشور، بهترین راه برای پاداش دادن به گروه «کوچکی» از حامیان است. به نظر میرسد نه فقط سلطه بر فقرا کار آسانی است، که ماندن بر سر قدرت نیز «اقتضا» میکند گروه بزرگی، بهای رفاه و دوام گروه کوچکی را بپردازند و در محرومیت بمانند. این همان رویکردی است که «اقتصاد خودکامگی» نام گرفته است.
طبقه خاموش
سیاستمداران غالباً روی افراد یا گروههایی متمرکز میشوند که به دردشان میخورند. طبقه متوسط، قشری قدرتمند و دارای صداست. ابزارهای بیشتری برای اعمال فشار بر سیاستمدار دارد. از طریق رسانهها و تجمعات اعتراضآمیز مطالباتش را به گوش دولتمردان میرساند. چرخ محرک اقتصاد است و در مقایسه با طبقه فرودست، مشارکت سیاسی و اجتماعی بیشتری دارد. در یک جامعه نرمال، طبقه متوسط از طبقات فرودست و فرادست بزرگتر است و به همین سبب توجه بیشتری از سیاستمداران دریافت میکند. برخی هم معتقدند آمار بالای فقر به ویژه در کشورهای در حال توسعه سبب شده سیاستمداران تصور کنند فقر یک مساله لاینحل است و بهتر است وقت و منابع را جای دیگری صرف کنند. در بسیاری از کشورها افراد دهکهای پایین حتی جزو رایدهندگان بهشمار نمیروند. آنها رای نمیدهند چون گرفتار تامین قوت روزمرهشان هستند و میدانند سیاستمدارانی بر سر کار خواهند آمد که آنها را نادیده میگیرند. و چون رای نمیدهند، حتی اگر زیاد باشد، به حساب نمیآیند! در سال 2001 بانک جهانی مطالعهای با عنوان «صداهای فقرا» انجام داد تا «فقر» را از منظر 60 هزار زن و مرد بیبضاعت، از سرتاسر جهان به تصویر بکشد. در کنار سایر یافتهها محققان این مطالعه بر یک ویژگی مشترک و مهم در میان افراد فقیر تاکید گذاشتند: بیقدرتی و بیصدایی. تجربه مشترک تمامی این افراد دو چیز بود: داشتن انتخابهای بسیار محدود برای آنکه صدایشان شنیده شود، یا آنچه بر سرشان میآید را کنترل کنند یا بر آن تاثیر بگذارند. بیقدرتی ناشی از محرومیتهای متعدد و درهمتنیدهای است که در ترکیب با هم، فرار از فقر را برای این افراد دشوار میکند. اما این تمام ماجرا نیست؛ آنها حتی برای اعمال نفوذ یا فشار بر افراد و سیاستهایی که در فقر گرفتارشان کرده، قدرتی ندارند. در شرایط ناامن زندگی میکنند و به دلیل فساد، و کمبود ارتباطات، دارایی، پول، اطلاعات و مهارت، نمیتوانند از فرصتهای جدید استفاده کنند. منابع محدود فقرا را وادار میکند تا بر مبنای افقهای زمانی بسیار کوتاه فکر کنند. نمیتوانند به آینده بیندیشند چون زنده ماندن در زمان حال برایشان اولویت دارد. اغلب ناچارند انتخابهای دردناکی انجام دهند: غذای خانواده را تامین کنند یا بچهها را به مدرسه بفرستند؟ برای یک نفر دارو بخرند یا به سایر اعضای خانواده غذا بدهند؟ شغل خطرناکی انتخاب کنند یا گرسنگی بکشند؟ در نهایت، رابطه میان قدرت، کنترل و رفاه را با یک جمله میتوانید دریابید: ثروتمند کسی است که میگوید من این کار را میکنم... و انجامش میدهد! در مقابل فقرا نمیتوانند خواستههای خود را برآورده کنند یا ظرفیتهای خود را توسعه دهند. گروهی که در تامین ابتداییترین نیازهای خود درمانده اساساً فرصت اندیشیدن به سیاست، مداخله در امور سیاسی یا نقد عملکرد سیاستمدار را ندارد. و این بهترین فرصت برای نظامهای سیاسی است که ترجیح میدهند مردم به کار خودشان مشغول باشند و دولتمردان را در سوءاستفاده از قدرت به حال خود وا بگذارند.
کریس میلر در کتاب «نمایندگی برای فقرا» مینویسد، افراد بسیار فقیر برخلاف دو طبقه متوسط و غنی، موضع سیاسی خاصی ندارند. نه راستاند نه چپ، نه دموکرات هستند و نه جمهوریخواه. اغلب آنان در طیف میانهروها قرار میگیرند. آنقدر گرفتار ابتداییترین نیازهای خود هستند که فرصت اندیشیدن به سیاست و دفاع از احزاب را پیدا نمیکنند و همین امر سبب میشود شنیدن صدایشان، مزیتی برای رقبای دو طیف محسوب نشود. قانونگذاران نیز بیشتر، انتظارات طبقه متوسط و فرادست را میشنوند و پاسخگوی آن هستند. قشر محروم، اغلب نامرئی است و به سختی میتواند نمایندگان خود را پاسخگو نگه دارد. از یکسو، سیاستگذاریها به دلایل پیشگفته، بیشتر به نفع ثروتمندان و نخبگان است و اغلب به ضرر فقرا تمام میشود. از سوی دیگر برای فقرا هم دشوار است برای دفاع از سیاستهایی بجنگند که به بهبود شرایطشان کمک میکند. به علاوه، نسبت به سیستم سیاسی که دارد علیه آنها کار میکند اما در ظاهر ژست دفاع از حقوقشان را گرفته، بدبین و ناامید هستند. و این چرخه معیوبی است که پیوسته خودش را تقویت میکند.
گرچه تجربه جهان نشان داده، هیچ نظامی با تشدید فقر و گرسنگی نمیتواند در بلندمدت دوام بیاورد اما به نظر میرسد نسخه خودکامگانی مانند آقامحمدخان، دستکم در کوتاهمدت ابزار خوبی برای سرکوب و کنترل توده است!
پینوشتها:
1- Harrijvan, M., Weerdesteijn, M. (2020). To appease or to repress: how dictators use economic dynamics to increase their regime longevity. Crime Law Social Change.
2- de Mesquita, B. B., & Root, H. L. (2002). The Political Roots of Poverty: The Economic Logic of Autocracy. The National Interest