ریشههای جداییطلبی
«هویت» حس تجزیهطلبی را بیشتر تقویت میکند یا «درآمد»؟
این مقاله بررسی میکند که آیا تمایل به جدایی توسط مناطق محلی عمدتاً به تفاوت در درآمد سرانه مرتبط است یا هویتهای مختلف. ما این سوال را در یک مدل کمی اقتصاد سیاسی بررسی میکنیم که در آن تمایل مردم برای تامین مالی یک کالای عمومی به درآمد و هویت آنها بستگی دارد. با استفاده از دادههای اقتصادی و زبانی با وضوح بالا برای کل جهان، تمایل به جدایی 3003 منطقه محلی در 173 کشور را پیشبینی میکنیم. سپس پیشبینیهای مبتنی بر مدل را با دادههای مربوط به جنبشهای جداییطلب، شکنندگی دولت، خودمختاری منطقهای و درگیری، و همچنین با کاربرد انحلال اتحاد جماهیر شوروی تایید میکنیم. تحلیل خلاف واقع قویاً نشان میدهد که هویت و قومیت در تعیین تمایل یک منطقه به جدایی بر تاثیر درآمد، غلبه دارد. حذف تفاوتهای هویتی، میانگین حمایت از جدایی را از 5/7 درصد به 6/0 درصد از جمعیت کاهش میدهد. تنشهای جداییطلبانه یک چالش اساسی برای حاکمیتهای سرزمینی در سراسر جهان، از فلاندر و کاتالونیا در اروپا، قرهباغ کوهستانی و تبت در آسیا، و اورومیا و کیپ غربی در آفریقا ایجاد میکند. در دهههای اخیر، همهپرسی استقلال در مناطقی مانند کبک، تیمور شرقی، کردستان عراق، سومالی لند، اوستیای جنوبی، سودان جنوبی، اسکاتلند و پورتوریکو برگزار شده است و احزاب سیاسی طرفدار استقلال یا منطقهگرا سهم قابل توجهی از آرا را در مناطقی از جمله باسک و لومباردیا به دست آوردهاند. اگرچه جداییهای موفق از زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و یوگسلاوی در اوایل دهه 1990 غیرمعمول بوده است، اما در حال حاضر جنبشهای تجزیهطلبانه فعال در 54 درصد کشورها و 17 درصد از مناطق جهان وجود دارند. برخی از این مناطق نسبتاً ثروتمند هستند و باعث نارضایتی جمعیت آنها در مورد پرداخت یارانه به بقیه کشور میشود. برخی دیگر هویتی متمایز از خود نشان میدهند و حس وفاداری آنها به ملت را از بین میبرد. در حالی که توافق کلی وجود دارد که درآمد سرانه و هویت محرکهای اساسی تقاضا برای جدایی هستند، اهمیت نسبی آنها همچنان مورد بحث است. این مقاله تلاش میکند مشخص کند که جداییطلبی بیشتر به درآمد سرانه وابسته است یا به تفاوتهای قومیتی؛ و این پرسش را در مقیاس جهانی بیسابقهای برای تمام مناطق حکومتی سطح اول جهان بررسی میکند. تحلیل ما بر یک مدل کمی اقتصاد سیاسی متکی است که در آن افراد اگر ثروتمندتر باشند یا هویتی متفاوت از سایر نقاط کشور داشته باشند، تمایل کمتری به مشارکت در یک کالای عمومی دارند. با در نظر گرفتن این مدل در دادههای کل جهان، ما برای 3003 منطقه زیرملی سهم جمعیتی را که طرفدار جدایی هستند پیشبینی میکنیم. تجزیه و تحلیل خلاف واقع که بهطور انتخابی نیروهای مختلف مدل را ضعیف میکند، نشان میدهد که هویت در تعیین تمایل یک منطقه به جدایی بر درآمد آن غلبه میکند.
در مدل ما، اقتصادهای مقیاس، ناهمگونی درآمد و تفاوتهای هویتی، ثبات یک کشور را تعیین میکنند. جغرافیای یک کشور به مناطق زیرملی تقسیم میشود که هر کدام دارای جمعیت و سطح درآمد هستند. جمعیت یک کشور به گروههای هویتی تقسیم میشود که ممکن است با مناطق محلی منطبق باشد یا نباشد. افراد نسبت به مصرف خصوصی و مصرف عمومی ترجیحاتی دارند. هرچه هویت یک فرد با هویت بقیه افراد متفاوت باشد، سودمندی او از مصرف عمومی کمتر است. تامین مالی کالاهای عمومی از طریق مالیات بر درآمد متناسب انجام میشود که با اکثریت آرا تصمیمگیری میشود. در نتیجه، افراد ثروتمندتر و همچنین افرادی که هویت متمایز دارند، در نهایت نرخ مالیاتی بالاتری نسبت به آنچه ترجیح میدهند، پرداخت میکنند. از اینرو، مناطق محلی با درآمد سرانه بالاتر و هویتی متفاوت از سایر نقاط کشور بهطور متوسط حمایت بیشتری از استقلال را تجربه میکنند. در جهت دیگر، صرفهجویی در مقیاس مرتبط با تامین کالاهای عمومی و نیز ناهمگونی هویت درونمنطقهای است.
در این مدل با استفاده از دادههای با وضوح بالا در مورد جمعیت، درآمد سرانه و هویت برای کل جهان، کمیسازی میکنیم. برای جمعیت، از دادههای Landscan برای سال 2000 استفاده میکنیم. برای درآمد سرانه، دادهها از G-Econ 4.0 و برای سال 2000 است. برای هویت، ما به یک پایگاه داده با وضوح بالا در مورد استفاده از زبان که توسط Desmet، Gomes و Ortuño Ortín (2020) توسعه یافته است، تکیه میکنیم. هرچند این تئوری برای هر بعد از هویت کاربرد دارد، ما به دو دلیل بر زبان تمرکز میکنیم: زبان مدتهاست که به عنوان یک نشانگر هویت اصلی که جمعیتها را متمایز میکند شناسایی شده است، و دادههای زبانی پوشش جهانی را در سطح ملی ارائه میدهند. برای همه کشورهای جهان، این جمعیت، درآمد و دادههای زبانی با وضوح بالا را تا مناطق حکومتی سطح اول (مانند ایالتهای ایالات متحده، استانهای آلمان، استانهای روسیه، بخشهای کلمبیا، استانهای کنیا، استانهای ژاپن) جمعآوری میکنیم. سپس پارامترهای مدل برای مطابقت با تقسیمات سرزمینی نقشه جهانی فعلی کالیبره میشوند. انگیزه این کالیبراسیون این است که نشان دهد بهرغم چالشها و درگیریهای سرزمینی گسترده، جداییها یا اتحادیههای موفق در دهههای اخیر نسبتاً نادر بوده است. ما از مدل کالیبرهشده خود برای تخمین سهم جمعیت هر منطقه و هر کشور به نفع جدایی استفاده میکنیم. در گروه 10درصدی مناطقی که قویترین حمایت از استقلال را دارند، مناطقی مانند تبت (چین)، آچه (اندونزی)، لمباردیا (ایتالیا)، اوکیناوا (ژاپن)، تاتارستان (روسیه) و کاتالونیا (اسپانیا) را میبینیم. بیثباتترین کشورها برای هر یک از شش قاره اصلی عبارتاند از: هند، ایتالیا، پاپوآ گینه نو، سودان جنوبی، گواتمالا و بولیوی. سهم جمعیتی که خواهان جدایی هستند در جنوب آسیا (14 درصد) و پس از آن کشورهای جنوب صحرای آفریقا (13 درصد) و در آمریکای شمالی که کمتر از یک درصد از جمعیت طرفدار جدایی هستند، کمترین میزان است.
برای اعتبارسنجی مدل کالیبرهشده خود، سه استراتژی مختلف را دنبال میکنیم. اول، ما یک پایگاه داده جغرافیایی جهانی از جنبشهای تجزیهطلبی فعال میسازیم و تحلیل میکنیم که چگونه معیارهای تجزیهطلبی تولیدشده توسط مدل ما با آن دادهها مطابقت دارند. بهطور خاص، با شروع فهرست جامع ویکیپدیا از 2529 جنبش جداییطلب فعال، مناطق حکومتی سطح اول مرتبط با هر جنبش را شناسایی میکنیم. برای اندازهگیری اهمیت هر جنبش جداییطلبانه، از تعداد بازدیدهای صفحه ویکیپدیا در همه زبانها در یک دوره پنجساله استفاده میکنیم. ما متوجه شدیم که پیشبینیهای این مدل به خوبی با فعالیتهای جداییطلبانه واقعی در سراسر جهان، هم در سطح کشور و هم در سطح منطقهای، همخوانی دارد. دوم، ما پیشبینیهای مدل خود را با دادههای آسیبپذیری دولتها در برابر فروپاشی، خودمختاری دولتهای منطقهای و شدت درگیری در داخل کشورها مقایسه میکنیم و میبینیم که در همه موارد با اقدامات موجود برای جداییطلبی ارتباط قوی وجود دارد. سوم، با استفاده از دادههای پایان دهه 1980، نشان میدهیم که مدل کالیبرهشده ما میتواند تجزیه اتحاد جماهیر شوروی را توضیح دهد. این مدل نهتنها پیشبینی میکند که کشور بیثبات بود، بلکه جمهوریهای شوروی که بیش از همه طرفدار جدایی بودند، اولین کسانی بودند که استقلال را اعلام کردند و آنهایی که کمترین طرفدار جدایی بودند آخرین کسانی بودند که از اتحادیه خارج شدند. از این نظر، در حالی که ما مدل را با نقشه جهانی فعلی کالیبره میکنیم، شاید بتوانیم چشمگیرترین تغییر سرزمینی در نیمقرن گذشته را توضیح دهیم.
تفاوت هویت و درآمد سرانه: ما با انجام دو آزمایش خلاف واقع شروع میکنیم. در اولین آزمایش، با فرض اینکه درآمد سرانه هر منطقه برابر با میانگین کشور است، تفاوتهای درآمد سرانه محلی را حذف میکنیم. در آن صورت، انگیزههای جدایی به هویت بستگی دارد. در آزمایش دوم، با فرض اینکه همه به یک زبان صحبت میکنند، تفاوتهای هویتی را حذف میکنیم. در این صورت، انگیزههای جدایی به درآمد سرانه بستگی دارد. بهطور خاصتر، تغییر در سهم جمعیت یک کشور به نفع جدایی زمانی است که یا فقط هویت مهم است یا فقط درآمد سرانه.
هنگام حذف تفاوت در درآمد سرانه و حفظ هویت به عنوان عامل اصلی، میانگین حمایت از جدایی کاهش نمییابد. در واقع، حتی 6/0 واحد درصد در سطح کشور (از پایه 9/6 درصد) و 9/0 واحد درصد در سطح منطقه (از پایه 5/7 درصد) افزایش مییابد. این ممکن است تعجبآور باشد، زیرا جداییطلبی در مناطقی با درآمد سرانه بالاتر قویتر است. از اینرو، انتظار داریم که یکسانسازی درآمد سرانه بهطور متوسط تمایل به جدایی را تضعیف کند. با این حال، بسیاری از مناطق محلی با درآمد سرانه کمتر و هویت متمایز نیز وجود دارند. در آن مناطق، یکسانسازی درآمد سرانه باعث تقویت حمایت از استقلال میشود. کبک مثال خوبی ارائه میدهد. در آنجا، تعیین درآمد سرانه بر اساس میانگین کانادایی موجب افزایش احساسات جداییطلبانه میشود. به نظر میرسد که نمونههایی مانند کبک غالب هستند، بهطوری که حذف تفاوتهای درآمد سرانه در داخل کشور عملاً میانگین حمایت از جدایی را اندکی افزایش میدهد. همه اینها نشان میدهد که هویت عامل اصلی جداییطلبی است و نیروهای اقتصادی نقش بسیار کمتری دارند. در مرحله بعد، تجزیه و تحلیل خلاف واقع بیشتری انجام میدهیم تا درک خود را از اهمیت نسبی عوامل مختلف جداییطلبی عمیقتر کنیم.
حساسیت جداییطلبی نسبت به تغییرات درآمد سرانه: در کالیبراسیون پایه، مناطق زیرملی که حداقل 10 درصد از جمعیت آنها طرفدار جدایی هستند، بهطور متوسط 13 درصد ثروتمندتر از کشورهایی هستند که به آنها تعلق دارند. آزمایشهای خلاف واقع ما تاکنون نشان داده است که حذف این مزیت درآمدی برای تضعیف تجزیهطلبی کافی نیست. آیا این ممکن است به این دلیل باشد که تعیین درآمد سرانه آنها بر روی میانگین ملی تنها یک شوک کوچک است؟ درآمد سرانه چقدر باید کاهش پیدا کند تا آن مناطق فرعی از جداییطلبی دست بکشند؟ فراتر از نمونههای خاص، درآمد سرانه باید بهطور متوسط 43 درصد کاهش یابد تا حمایتهای تجزیهطلبانه در مناطقی که حداقل 10 درصد از جمعیت آن طرفدار جدایی هستند از بین برود. با استفاده از کالیبراسیون جایگزین، افت متناظر در درآمد سرانه 44 درصد است. این ما را از نظر ارزیابی اهمیت نیروهای اقتصادی در چه نقطهای قرار میدهد؟ از یک طرف، درآمد سرانه مهم است: مناطق فقیر انگیزه کمتری برای جدایی دارند. از سوی دیگر، مناطق محلی باید از نظر اقتصادی بسیار عقب باشند تا تجزیهطلبی بهطور قابل ملاحظهای تضعیف شود. بنابراین، جداییطلبی نسبت به تغییرات درآمد سرانه حساسیت بسیار ضعیفی دارد. این نتیجهگیری قبلی ما را تایید میکند.
حساسیت جداییطلبی به ناهمگونی هویت درونمنطقهای: در حالی که تفاوتهای هویتی با بقیه ملت، گرایشهای جداییطلبانه را تقویت میکند، تفاوتهای هویتی در مناطق فرعی گرایشهای جداییطلبانه را کاهش میدهد. در واقع، مناطقی که هویتشان متنوع باشد، دلیل کمتری برای مستقل شدن دارند. برای ارزیابی بیشتر اهمیت هویت برای جداییطلبی، ما بر این ناهمگونی هویت درونمنطقهای تمرکز میکنیم. بهطور خاص، ما بررسی میکنیم که اگر افراد تفاوتهای هویتی درونمنطقهای را در مورد استقلال نادیده بگیرند، چه اتفاقی میافتد. در این آزمون خلاف واقع، ترکیب زبانی مناطق فرعی را تغییر نمیدهیم. در عوض، ما به سادگی فرض میکنیم که در صورت جدایی، افراد به تفاوتهای هویتی درونمنطقهای اهمیت نمیدهند. اگر یک منطقه تصمیم بگیرد مستقل شود، این مقدار برابر با صفر است، در حالی که اگر یک منطقه بخشی از اتحادیه باقی بماند، مقدار پارامتر اصلی را حفظ میکند.
جداییطلبی و سیاست: آزمونهای خلاف واقع ما قویاً نشان میدهد که هویت، بیش از اقتصاد، کلید درک گرایشهای جداییطلبانه است. اگرچه سیاست اقتصادی ممکن است به دفع تهدیدهای تجزیهطلبانه کمک کند، ایجاد هویت مشترک بیشتر به ثبات سرزمینی منجر میشود. این موضوع یادآوری تلاشهای ملتسازی قرن نوزدهم است. آلسینا، جولیانو و رایش (2021) توضیح میدهند که چگونه معرفی یک «زبان ملی»، اغلب از طریق آموزش اجباری، در تلاشهای ملتسازی مرکزی موثر است. به عنوان مثال، در زمان اتحاد ایتالیا، حداکثر 10 درصد از جمعیت آن ایتالیایی صحبت میکردند. همگنسازی زبانی، کلیدی برای متحد نگه داشتن کشور تازه ایجادشده تلقی میشد. به همین ترتیب، گسترش امپراتوری روسیه در طول قرن نوزدهم با روسیسازی از طریق آموزش همراه بود. فرانسه نیز روند مشابهی را برای ملتسازی طی کرد. همانطور که وبر (1979) استدلال میکند، مدرسه روستایی «فرآیند فرهنگپذیری نهایی بود که مردم فرانسه را فرانسوی کرد». البته سوال مربوطه این است که یکسانسازی کاربرد زبان تا چه اندازه باعث تضعیف گرایشهای جداییطلبانه میشود. کار اخیر بلان و کوبو (2021) نشان میدهد شهرداریهای فرانسوی که در قرن نوزدهم از آموزش تحت حمایت دولت بیشتر بهره بردند، مشارکت بیشتری در مقاومت در طول جنگ جهانی دوم نشان دادند و رایهای بیشتری علیه رفراندوم منطقهای شدن در سال 1969 دریافت کردند. ناگفته نماند که آموزش عمومی ممکن است علاوه بر پذیرش زبان مشترک، حس ملیت و هویت مشترک را نیز القا کند.