افسردگی و رفتار خرید
وقتی افسردهایم چه کالاهایی میخریم و چه کالاهایی نمیخریم؟
افسردگی یک اختلال خلقی-روانی نسبتاً شایع و اغلب مزمن است. این بیماری که با عدم تعادل شیمیایی در مغز ارتباط دارد، میتواند بر احساس، طرز تفکر و نحوه عمل افراد تاثیر منفی بگذارد و در صورت استمرار به کمبود ارزش و انگیزه فردی-اجتماعی منجر شود. ادبیات اقتصادی و پزشکی، اجماع نظر دارند که تحریفهای شناختی، فقدان ارزش شخصی و نبود انگیزه ناشی از افسردگی، به طور غیرقابلباوری بر بسیاری از جنبههای زندگی اقتصادی افراد حتی به غیر از فعالیت آنها در بازار کار تاثیر میگذارد. تئوریها و دیدگاههای متفاوتی هم رابطه بین افسردگی و بهرهوری نیروی کار را مستند میکنند. گرینبرگ و همکارانش، اختلال افسردگی اساسی را یکی از سنگینترین اختلالات روانی در سراسر جهان میدانند که بهشدت بر عملکرد روزانه و کیفیت زندگی افراد تاثیر گذاشته و به پاندمی ناتوانی منجر میشود. آنها در سنجش «بار اقتصادی بزرگسالان مبتلا به اختلال افسردگی اساسی در ایالات متحده»، بار اقتصادی فزاینده افراد مبتلا به افسردگی با احتساب دلار تعدیلشده با تورم در آمریکا را که در سال 2000 بالغ بر 1 /83 میلیارد دلار بوده، 236 میلیارد دلار در سال 2010 و 326 میلیارد دلار در سال 2020 برآورد میکنند و تاثیرات آن را در کنار پیشبینیهای اخیر سازمان بهداشت جهانی، عامل اصلی ناتوانی در سراسر جهان در نظر میگیرند. نتایج پژوهش گرینبرگ و همکارانش نشان میدهد در سالهای 2013 تا 2016، 1 /8 درصد از بزرگسالان بالای 20 سال ایالات متحده یک دوره افسردگی را در یک دوره دوهفتهای معین تجربه کرده و تعداد کل بزرگسالان آمریکایی مبتلا به افسردگی اساسی، 9 /12 درصد افزایش یافته و از 5 /15 در سال 2010 به 5 /17 در سال 2018 رسیده و این یک هشدار است. به استدلال آنها، آسیب شدید 3 /11 میلیون نفر از بزرگسالان مبتلا به «MDD» در حوزه کاری طی سال 2018 و وارد آمدن «هزینه مستقیم» 3 /114 میلیارددلاری به نظام درمانی به انضمام هزینه افزایشی 4 /20 میلیارددلاری داروخانههای این کشور، نشانه آغاز یک بحران اساسی در اشتغال، چرخه تجاری، هزینههای درمان و سلامت عمومی و سبک زندگی فردی-اجتماعی است؛ بحرانی که با در نظر گرفتن افزایش 57درصدی هزینههای غیرمستقیم حضور و رشد 129درصدی ناشی از غیبت مبتلایان به «MDD» در محل کار طی یک دوره هشتساله، عملاً تهدیدی برای اقتصاد کار است و به بیان «جونگ مین وو» و 10 همکارش میتواند آگزیومهای منجر به تئوری «هدررفت بهرهوری و سرمایه» باشد. او و همکارانش، در پژوهش «تاثیر افسردگی بر بهرهوری کار و بهبود آن پس از درمان سرپایی»، سه دسته هزینه اصلی را برای تخمین بار اقتصادی افسردگی تعریف میکنند: هزینههای مستقیم (هزینههای پزشکی)، هزینههای غیرمستقیم (کاهش بهرهوری) و هزینههای مرگومیر ناشی از خودکشیهای مرتبط با افسردگی. در بین این سه دسته، به باور آنها، هزینههای غیرمستقیم به اندازه هزینههای مستقیم یا حتی بیشتر از هزینههای مستقیم در مشکلات سلامت روان، از جمله افسردگی، اثرگذاری دارند و به همین دلیل برای محاسبه این نوع هزینهها، از مفهوم زمان مولد ازدسترفته «LPT» استفاده میکنند که شامل «غیبت» و «حضور فیزیکی» است. بنا بر تعریف آنها، غیبت، زمانهای ازدسترفتهای است که به دلیل ساعتها یا روزهای نبود در محل کار (تاخیر، ترک زودهنگام کار، مرخصی استعلاجی) ایجاد میشود. حضور فیزیکی نیز زمانهای ازدسترفتهای است که با وجود حضور فیزیکی عملکرد کاری افت چشمگیری دارد، با کاهش تمرکز و انگیزه، خستگی یا اشتباه در تصمیمگیری همراه است، با مداخله غیرفعال مانند تنظیم در محیط کار، زمان کار یا مسوولیت کمتر، تغییری به وجود نمیآورد، هزینههایی را به سازمان و جامعه کار وارد میکند و بهرهوری را با تحمیل بار اقتصادی بالایی کاهش میدهد. به نحوی که طبق جدیدترین دادههای موجود، اکنون افسردگی در آمریکا سالیانه 210 میلیارد دلار برای جامعه هزینه دارد؛ با این توضیح که به ازای هر دلار خرجشده برای درمان افسردگی، 90 /1 دلار صرف ترکیبی از کاهش بهرهوری در محل کار و هزینههای اقتصادی مرتبط با خودکشی و 70 /4 دلار اضافی صرف هزینههای مستقیم و غیرمستقیم بیماریهای مرتبط با آن چون چاقی و بیماریهای قلبی میشود. به گزارش دپارتمان کلینیک سلامت رفتاری کلیولند، افسردگی چنان عامل خطرناک و پرهزینهای است که با تاثیر منفی بر سلامت قلب افراد میتواند بخش بزرگی از افراد یک جامعه را ناتوان کند. بنا بر این گزارش، افسردگی، به فشار خون بالا، آسیب شریانی، ریتم نامنظم قلب و ضعف سیستم ایمنی منجر میشود؛ فرد مبتلا به افسردگی را دچار افزایش واکنش پلاکتی، کاهش تنوع قلب و افزایش نشانگرهای پیشالتهابی میکند و خطر حمله قلبی و ابتلا به بیماری عروق کرونر را افزایش میدهد. حتی افسردگی بدون درمان و رهاشده این قدرت را دارد که خطر مرگ را طی شش ماه پس از حمله قلبی به 17 درصد برساند، در طول نقاهت پس از جراحی قلب، درد، خستگی و کندی را تشدید کند، فرد را به انزوای اجتماعی و ناتوانی بکشاند یا خطر بستری مجدد در بیمارستان و مرگ را بیشتر کند. از اینرو انجمن قلب آمریکا(AHA) ، به شدت بر درمان پزشکی موثر، پرهیز از عادات و سبک زندگی نادرست مانند سیگار کشیدن، مصرف زیاد الکل، ورزش نکردن و رژیم غذایی نامناسب تاکید دارد و برخورداری از حمایت اجتماعی و شناسایی عواملی را که افراد را به سمت تصمیمگیریهای تکانشی و هیجانی سوق میدهد در کنار توجه آگاهی یک الزام میداند.
کنترلگری رفتارهای تکانشی
ذهنآگاهی، توجه به شیوههای خاص و هدفمند در زمان کنونی، بدون قضاوت و پیشداوری است. از اینحیث، توجهآگاهی با حذف نتایج عدم حس حضور و سیر ذهن در گذشته و آینده که برآیندش دچار شدن به زندگی با ذهن هدایتگر شرطیشده خودکار و بهتبع آن نشخوار فکری «زمینهساز افسردگی»، نگرانی «زمینهساز اضطراب»، توقعات زیاد از خود «زمینهساز استرس و خستگی» و جدایی از بخشهای مثبت زندگی است، میتواند بر بهبود خُلقوخو، لذت بردن از زندگی و ابراز وجود، بهبود نشانههای افسردگی، استرس و کاهش پریشانی تاثیر داشته و ابعاد مختلف زندگی فردی، اجتماعی شغلی افراد را بهبود ببخشد. کمااینکه، کیفیت هوشیاری با تاثیر مثبتی که بر افزایش و تقویت خودکنترلی و تنظیم هیجانات دارد، این قابلیت را دارد که باعث کاهش مشکلات ناشی از رفتارهای هیجانی و غیرمنطقی شده و با همراهی مداخلات بالینی، احتمال درگیری فرد با رفتارهای ناگهانی، آنی و بیبهره از اندیشه را کم کند؛ در واقع به مثابه یک متغیرِ کنترلگرِ رفتار در خریدهای آنی منجر به افسردگی یا برای فرارِ مقطعی از افسردگی رفتار کند و بر الگوهای تصمیمگیری اقتصادی فردی-حاکمیتی اثر مثبت بگذارد. اما آیا واقعاً این نقش مداخلهگری-تعینگری فراتر از احتمالات یا تاکیدات تئوریک شدنی است؟! مثلاً رابطه میان افسردگی و رفتار خرید میتواند به ساخت الگوهای تصمیمگیری با متریکهای علمی و منطقی منجر شود؟ کاترین مکل، استادیار اقتصاد دانشگاه کالیفرنیا و عضو هیات علمی دفتر ملی تحقیقات اقتصادی و بردلی شاپیرو، دانشیار بازاریابی و محقق اقتصاد خُرد کاربردی، پاسخ به این سوال را بهخصوص «وقتی پای سنجش و مطالعه ارتباط بین متغیرهایی چون افسردگی و رفتار خرید در میان باشد، بسیار سخت و دشوار میدانند؛ چون رابطه بین افسردگی و خرید به چند دلیل مهم است و باید رابطه و اثرگذاری متغیرهای کلیدی در آن به دقت بررسی شود». به باور آنها، «ارزش فهم میزان بار اقتصادی تحمیلی افسردگی اولین دلیلی است که بر تصمیم سیاستگذاران مبتنی بر شناخت ارزش اقتصادی مداخلات بالینی-پزشکی و اجتماعی برای کاهش افسردگی، اثر دارد. دومین عامل، اهمیت ادبیات پزشکی است که رابطه بین سلامت جسمانی، اعتیاد و سلامت روان را مستند کردهاند؛ و سوم، درک چگونگی اثرگذاری اختلال شناختی در تصمیمگیریها و مدلسازیهاست. مدلهای تصمیمگیری اقتصادی اغلب با ابتنا به این فرضیه شکل میگیرند که افراد همیشه با آگاهی و اطلاع از تمامی جوانب رفتار میکنند تا مطلوبیت انتخابی آنها به حداکثر برسد، در حالی که تحریفهای شناختی همواره میتوانند بر توانایی تصمیمگیری تاثیر گذاشته و باعث بروز عواملی شوند که از دل تصمیمات برآمده اما با الگوهای استاندارد قرابتی ندارند». به همین جهت، درک رابطه بین افسردگی و رفتار خرید دشوار بوده و با معیار قرار دادن شاخصههای اثرگذار اهمیت مییابد؛ شاخصههایی که مکل و شاپیرو با نظر به اهمیت و همبودی آنها با انگارههای روانشناسی در پژوهش «افسردگی و رفتار خرید»، مورد توجه قرار دادهاند. آنها برای سنجش این شاخصه و متغیرها، چند مرحله ساختارمند را تعریف کرده و سپس در هر مرحله با اضافه یا حذف کردن یک یا چند متغیر بررسیهایشان را بسط دادهاند. در این پژوهش، دادهها از پایگاه کلان دادهای ادغام، تجزیه و تحلیل اطلاعات (IRi)، و شرکت (MedProfiler) که شامل دادههای سلامتی گزارششده از سوی خود افراد و اعضای خانواده آنهاست، در بازه زمانی 2019-2015 جمعآوری شده و اطلاعات 288 هزار و 607 خانوار مشتمل بر اطلاعات دموگرافیک، درآمد سالیانه، اندازه خانوار، نژاد، مشاهدات خرید شامل نوع خرید، زمان، هزینه صرفشده، نوع مرکز خرید و دستهبندی کالاهای خریداریشده در زیرگروههای مواد غذایی و محصولات تازه و سالم (نان، سبزیجات، خواربار)، الکل، سیگار، آبنبات، دسرهای یخزده، تنقلات، کلوچه و کراکرها، دستهبندی شده است. از آنجا که دادههای شرکت (MedProfiler)، مجموع اطلاعات دریافتی از نظرسنجی سالیانه عمومی اختیاری پیرامون وضعیت سلامت تمامی افراد خانواده، رفتارهای بهداشتی، نتایج درمان، هزینههای ثبتشده و نوع و مدت زمان خرید است، تجزیه و تحلیل این پژوهش بر مبنای 112 هزار و 736 خانوار شرکتکننده در طرح حداقل برای یک سال، نشان داد که طی بازه زمانی مشخصشده، حدود 21 درصد از افراد نمونه به صورت واضح اعلام کردهاند که افسردگی دارند و 41 درصد از خانوادهها، عضوی داشتهاند که طی این دوره چهارساله مبتلا به افسردگی بوده است. تفاوت خانوادههای دارای افسردگی و بدون افسردگی برمبنای نژاد، میزان تحصیلات، درآمد، دارایی افراد و...، نیز مشخص کرد، 93 /8 درصد خانوادههای سیاهپوست فاقد افسردگی و 60 /6 درصد آنها مبتلا به افسردگی هستند. 14 /9 درصد خانوادههای اسپانیایی مبتلا به افسردگی بوده و 43 /8 درصد آنها نشانههای افسردگی نداشتهاند. 37 /71 درصد خانوارهای نمونه آماری فاقد افسردگی و 12 /62 درصد آنهایی که افسردگی داشتهاند مالک خانه ساکن در آن بودهاند. 86 /58 درصد از خانوارهای بدون بیمار افسرده و 13 /50 درصد خانوادههای دارای عضو یا اعضای افسرده، تحصیلات تکمیلی دانشگاهی داشتهاند و متوسط درآمد خانوادههای بدون نشانگان افسردگی بین 60 تا حدود 70 هزار دلار و خانوادههای دارای افسردگی بین 50 تا حدود 60 هزار دلار بوده است. نتایج حاکی از تفاوتهای مهم در رفتار و نوع خرید نیز نشان از آن داشت که خانوارهای مبتلا به افسردگی به صورت سالیانه 149 دلار برای خواربار هزینه میکنند و 60 /35 درصد بیشتر از خانوادههای بدون افسردگی به مراکز خرید و رفاهی سر میزند به نحوی که با گنجانده شدن اطلاعات شهرستانها نیز این همبستگی در مقادیر نسبتاً مشابه باقی میماند. بدینصورتکه یک خانوار مبتلا به عضو یا اعضای افسرده در هر سال 180 دلار برای خرید خواربار هزینه میکند اما تعداد دفعات مراجعه آن به مراکز خرید و فروشگاههای رفاه 17 /32 درصد بیشتر از خانوادههای فاقد افسردگی است. نتایج مربوط به همبستگی بین ترکیب سبد خرید و افسردگی خانوار هم مبتنی بر این بود که خانوارهای مبتلا به افسردگی 51 /18 درصد از سبد خرید خود را به محصولات تازه، 31 /6 به فرآوردههای غذایی ناسالم، 57 /20 درصد به الکل و 30 /72 درصد را به تنباکو و سیگار (دخانیات) اختصاص میدهند و در حالی که همبستگی بین افسردگی و سهم هزینه برای محصولات تازه، الکل و تنباکو از نظر آماری از صفر تا پنج درصد متفاوت است، همبستگی بین افسردگی و غذاهای ناسالم از نظر آماری متفاوت نیست. علاوه بر آن با اضافه کردن اطلاعات مربوط به خانوارهای شهرستانی نتایج مقطعی عمدتاً بدون تغییر فاحش باقی میمانند و نشان میدهند سبد خرید خانوارهای مبتلا به افسردگی شامل 61 /15 درصد محصولات تازه، 89 /1 درصد غذای ناسالم، 97 /20 درصد الکل و 08 /66 درصد دخانیات است، مصرف دخانیات آنها بیشتر از میزان مصرف خانوادههای بدون افسردگی در همان شهرستان است و نتایج درون خانوار برای خانوادههای تکعضوی بسیار دقیقتر از خانوارهای پرجمعیت است و خرید بیشتر بر ذائقه افراد افسرده تاثیر دارد. البته این در حالی است که با شروع درمان دارویی برای خانوارهای مبتلا به افسردگی هیچ تغییر عمیقی در خرید و در زمان شروع درمان در هیچکدام از دادههای بهدستآمده، اتفاق نمیافتد. بدینسان، در یک تحلیل کلی میتوان مدعی شد که نتایج یک رابطه مقطعی قوی بین افسردگی و خرید و همچنین نبود رابطه قابل تشخیص بین خرید و بهبود افسردگی را در سطح خانواده نشان میدهد و چند دلیل برای آن وجود دارد. اولین دلیل، این است که خانوادههای مبتلا به افسردگی از جهات مختلفی با خانوادههای فاقد افسردگی تفاوت دارند. افسردگی به خودی خود رفتار خرید را تغییر نمیدهد، اما یکی از عواملی که خانوادههای افسرده را از خانوادههای غیرافسرده متمایز میکند، با حذف یا اضافه شدن میتواند باعث ایجاد آن شود. از سویی، روند حرکت یعنی روند تغییرات ممکن است تنها پس از گذشتِ مدت زمان قابل توجهی رخ دهد، به طوری که این رابطه در رگرسیون و در طول چهار سال قابل تشخیص نباشد. در واقع، برای اینکه به یک توضیح منطقی برسیم، نیاز است که این فرآیند بیش از افق زمانی مشخصشده طول بکشد. علاوه بر اینها، از نظر اثرات اقتصادی افسردگی نیز، فقدان تفاوتهای درونخانواری ممکن است این تردید را ایجاد کند که افسردگی باعث کاهش خرید میشود در حالی که عملاً عکس این موضوع مصداق دارد.
پاساژگردی، آبنبات و سیگار
بنابراین در یک جمعبندی کلی با توجه به نتایج بهدستآمده در این پژوهش با استفاده از یک پنل دادهای نظرسنجی وسیع که ارتباط رفتار خرید خانوار را با اطلاعات سلامت فردی بررسی میکرد، درباره ارتباط بین افسردگی گزارششده از سوی خود افراد، اندازه و ترکیب سبدهای خرید مستند شد: 1- تقریباً 16 درصد از افراد از افسردگی رنج میبرند و بیش از 30 درصد از خانوادهها حداقل یک عضو دارند که به افسردگی مبتلاست.
2- خانوادههایی که عضوی از آنها دچار افسردگی است تفاوتهای قابل توجهی در خرید از خود نشان میدهند؛ آنها کمتر به فروشگاههای مواد غذایی مراجعه میکنند و بیشتر به فروشگاههای رفاهی و پاساژها سر میزنند و سهم کمتری از سبد مصرفی خود را به محصولات تازه و سهم بیشتری را به دخانیات اختصاص میدهند. آنها همچنین بخش بیشتری از سبد خرید و مصرف خود را صرف غذاهای ناسالم مانند کیک، آبنبات و تنقلات شور میکنند.
3- همبستگیهای یادشده در داخل شهرستانها نیز وجود دارد و نشان میدهد که آنها با شاخصههای جمعیتشناسی یا ترجیحات خاص منطقهای که اتفاقاً با وضعیت افسردگی مرتبط هستند، رفتار خرید و مصرف متفاوتی از خود بروز نمیدهند ولی با وجود این، تفاوتهای بزرگ در رفتار خرید در خانوارها قابلیت این تفسیر را دارد که تفاوتها، وضعیت افسردگی را تغییر میدهند.
4- علاوه بر این، با استفاده از مصرف داروهای ضدافسردگی، تغییرات کمی در شیوه خرید و در پاسخ به درمان ایجاد میشود اما این موضوع باز هم قابلیت بررسیهای بیشتر را دارد.