تاریخ انتشار:
گفتوگو با رضا نیازمند؛ بنیانگذار شرکت ملی مس ایران
مس؛ از برادران رضایی تا آناکوندا
برادران رضایی میگفتند ما چهار میلیون تن مس پیدا کردهایم پس پول آن را به ما هم بدهید تا معدن را به دولت واگذار کنیم. البته اینها بیشتر دنبال یک جایزه از طرف شاه بودند و میگفتند حالا که چنین معدنی را پیدا کردهایم باید جایزه مخصوصی به ما داده شود.
شما از سال 1348 تا سال 1352، درگیر ایجاد سازمان گسترش و ساخت چهار کارخانه تراکتورسازی تبریز، ماشینسازی تبریز، آلومینیوم اراک و ماشینسازی اراک بودید. وقتی هم این کار به انجام رسید استعفا دادید و خود را برای بازنشستگی آماده کردید. اما ناگهان شاه به شما ماموریت داد که شرکت ملی مس را تاسیس کرده و ذخیره عظیم مس سرچشمه را آماده بهرهبرداری کنید. چه شد که دوباره تصمیم گرفتید کاری جدید در سیستم دولتی به انجام برسانید؟
اگر خاطرتان باشد در گفتوگوهای قبلی که با هم داشتیم به این نکته اشاره کردم که رشته تحصیلی بنده در مقطع لیسانس مهندسی معدن بود. با این وجود تا سن 52سالگی هیچ وقت فرصت نشد در رشته خودم مشغول به کار شوم. ابتدا به کارخانه ونک رفته بودم و در آنجا کار میکردم و بعد از آن هم به خاطر ادامه تحصیل در رشته مدیریت راهی آمریکا شدم. از آمریکا هم که برگشتم در سازمان برنامه وقت مشغول شدم و در ادامه مدیریت کارخانه نساجی مازندران و معاونت صنعتی وزارت اقتصاد و مدیرعاملی سازمان گسترش را عهدهدار شدم. پس میبینید که زیاد با معدن درگیر نبودم. نه اینکه تحصیلاتم را فراموش کرده باشم بلکه به خاطر سمتهایی که داشتم اندوختههایم در گوشهای از ذهنم بایگانی شده بود و باید از آن برای راهاندازی مس سرچشمه استفاده میکردم. البته پس از اینکه سازمان گسترش ایجاد شد قصد نداشتم دیگر در فعالیتهای دولتی باشم. غافل از اینکه دوباره از من خواسته میشود که کار دولتی دیگری را بر عهده گیرم یعنی بزرگترین معدن مس ایران را راهاندازی کنم. ذخیره مس سرچشمه مربوط به برادران رضایی بود که آن زمان در معادن بسیار فعال بودند. آنها با اینکه خیلی پولدار بودند
وقتی متوجه وجود ذخایر مس سرچشمه شدند، دیدند که قدرت مالیشان در حدی نیست که بتوانند این معدن را فعال کنند. از این رو دست به دامن شرکت انگلیسی سلکشنتراست شده و 30 درصد از سهم شرکتشان را هم به آنها داده بودند تا در سرچشمه سرمایهگذاری کرده و معدن را باز کند. سلکشنتراست هم با اینکه سرمایهگذاری زیادی کرد، متوجه شد معدن بزرگتر از این حرفهاست. تا جایی که یادم هست میزان ذخیره این معدن را 400 میلیون تن با عیار 21/1 درصد تخمین زده بودند که در آن زمان جزو ذخایر بسیار بزرگ به شمار میآمد. به همین خاطر این شرکت انگلیسی، برای دریافت وام به بانکهای بینالمللی مراجعه کرده بود اما نتوانست در این راه موفق شود. برادران رضایی هم که اعتبار بینالمللی نداشتند تا وام از خارج بگیرند و بانکهای ایرانی هم در توانشان نبود که چنین پولی را در اختیار آنان قرار دهند به همین خاطر دست به دامن دولت شده بودند تا معدن را از آنها تحویل بگیرد. دولت هم به شاه گفته بود ما با اینها چه کار کنیم؟ او هم گفته بود هزینهای که کردهاند بدهید و معدنشان را بگیرید.
هزینهای که کرده بودند چقدر شد؟
برادران رضایی میگفتند ما چهار میلیون تن مس پیدا کردهایم پس پول آن را به ما هم بدهید تا معدن را به دولت واگذار کنیم. البته اینها بیشتر دنبال یک جایزه از طرف شاه بودند و میگفتند حالا که چنین معدنی را پیدا کردهایم باید جایزه مخصوصی به ما داده شود. شاه هم حق را به آنها داده و گفته بود راست میگویند، چون ذخیره بزرگی را پیدا کردهاند باید یک جوری این کار آنها جبران شود چون کسی در ایران نمیرود چندین میلیون تومان (در آن زمان) خرج کند تا یک فلزی را بیابد. آنها خیلی دندانهایشان گرد بود و عددهای خیلی بزرگی گفته بودند. پنج، شش نفر از وزرا نشستند و حساب کردند که چقدر به آنها بدهند.
این وزرا گفته بودند یک شرکت مس دولتی مانند سازمان گسترش درست کنیم تا استقلال داشته باشد. در حقیقت میخواستند از روی الگوی سازمان گسترش، شرکت ملی مس را تاسیس کنند تا مجمع عمومی، هیات مدیره و مدیرعامل داشته باشد. حالا من در اینجا هنوز مطرح نبودم. در ابتدا مشخص کردند که وزیر اقتصاد (هوشنگ انصاری)، وزیر کار (عبدالمجید مجیدی)، رئیس سازمان برنامه (خداداد فرمانفرماییان)، وزیر دارایی (جهانگیر آموزگار)، نایب نخستوزیر (صفی اصفیا) و رئیس کل بانک مرکزی عضو مجمع عمومی این شرکت باشند. جالب بود که هنوز فرمانهایشان صادر نشده بود ولی شاه مجمع عمومی مس را بر عهده اینها گذاشته بود تا بنشینند و حرف رضاییها را بشنوند. اینها هم با رضاییها مذاکره کرده بودند و آنها نیز اعداد عجیب و غریب خیلی بزرگی تقاضا کرده بودند. مثلاً گفته بودند ارزش استخراج 400 میلیون تن سنگ مس با عیار یک درصد حدود 400 میلیون دلار است. «سلکشنتراست» هم که شریک اینها بود، یک مرتبه گفته بود که 5/2 میلیون لیره هزینه کرده و 5/1 میلیون لیره هم بهره پولش است. چون این پول را قرض کرده بنابراین هم اصل و هم بهره پول باید به او پرداخت شود که سر جمع پول رضاییها
حدود 70 میلیون تومان میشد. سیستم قبول کرده بود که رضایی بابت کشف این معدن حقی دارد ولی آخر این حق را چگونه باید حساب میکردیم تا کسی فردا نیاید بگوید چرا اینقدر به او دادهاید؟ باید به گونهای حق و حقوق رضاییها محاسبه میشد تا به استناد یک فرمول مشخصی دولت بتواند بگوید بر این اساس حساب کردیم و حق آقایان رضایی شد اینقدر. فرمول این کار پیدا شد اما هیچ قانونی نبود که بر اساس آن چنین کاری انجام شود. این بود که یک حالت چانه زدن بین دولت و رضاییها به وجود آمد. مثلاً میگفتیم 10 میلیون تومان پاداش میدهیم، میگفت من این همه مس پیدا کردم، 10 میلیون تومان؟ رئیس مجمع عمومی هم صفی اصفیا بود که مدرک مهندسی معدن داشت و پذیرفته بود که باید به رضاییها پاداش دهیم اما بر سر میزان آن چانه میزد. این بحث به ریاست اصفیا در هیات دولت مطرح بود که بعداً گفتند مجمع عمومی شرکت مس است. هنوز من مدیرعامل نشده بودم. بالاخره آخر سال رضاییها هزینهشان را به وزارت دارایی گزارش دادند، مثلاً اگر زمینی خریدهاند، باید پول زمینها به آنها داده شود یا اگر ماشینآلاتی خریدهاند پس از محاسبه هزینه آن، ماشینآلات تحویل دولت شده و پولش هم
به رضاییها پرداخت شود. شاه همیشه با دید کمک به رضاییها تصمیم میگرفت که در نهایت تصمیم گرفته شد حدود 70 میلیون تومان به رضاییها پرداخت شود. قرار شد در صورتی این مبلغ به آنها داده شود که تمام زمینها و ماشینآلاتی را که خریده بودند با اسناد و مدارک تحویل شرکت مس سرچشمه بدهند.
فرآیند انتخاب شما برای مدیرعاملی مس چگونه بود؟
این مسائل که مشخص شد گفتند برویم مدیرعاملی برای مس پیدا کنیم. وقتی مجمع عمومی دنبال مدیرعامل میگشتند شاه میگوید که این کار خیلی عظیمی است. یک شرکت بزرگ و مشهور انگلیسی (سلکشنتراست) که تخصص در این کار دارد در آن وامانده پس بگذارید فردی بیاوریم که بتواند این بار را به سرمنزل مقصود برساند. شاه به وزیر اقتصاد (هوشنگ انصاری) میگوید به نیازمند تلفن کن تا من برای مدیرعاملی او بر مس سرچشمه فرمان صادر کنم. چهار بار وزیر اقتصاد سراغ من آمد و گفت که شما مدیرعامل شوید و فلانی هم بشود رئیس هیات مدیره. گفتم قبول نمیکنم. من از کار دولتی استعفا دادهام و میخواهم به بخش خصوصی بروم. یک هفتهای این رفتوآمدها ادامه داشت و یک روز وزیر اقتصاد گفت چرا تو قبول نمیکنی؟ گفتم چون فردی که برای ریاست هیات مدیره در نظر گرفته شده آدم نادرستی است.
که بود؟
بهتر است نامی از او نبرم. او مدت کوتاهی وزیر صنایع شد. الان اگر نام وزرای صنایع را ببرند از او نامی به میان نمیآورند چون مدت وزارتش خیلی کم بود. فرد مشهوری هم نبود. در زمان رضاشاه، دانشجویانی را که به فرانسه میفرستادند اگر نمیتوانستند خوب درس بخوانند و تجدید میشدند، برای ادامه تحصیل به بلژیک میفرستادند. این آقا هم فارغالتحصیل بلژیک بود و میدانستم نتوانسته در سطح دانشگاههای فرانسه درس بخواند. هم دستش کج بود و هم سوادش نم داشت! گفتم من این فرد را کاملاً میشناسم. این آقا وزیر من بوده و یک آدم نادرستی است. خلاصه یک هفته شاه با من قهر کرد. تا اینکه انصاری باز دومرتبه تلفن کرد و گفت شاه میگوید من به او میگویم (همان که قرار بود رئیس هیات مدیره شود) در کارها دخالت نکن. گفتم ایشان در کارها هم دخالت نکند، رئیس من است و من مدیرعامل چنین شخصی نمیشوم. خب این بسیار غیرمعمول بود که کسی به شاه بگوید «نه» و قاعدتاً شاه بایستی دو تا بد و بیراه به او بگوید و از دیگران بخواهد که طردش کنند. من در انتظار چنین واکنشهایی بودم و میدانستم چنین اتفاقی ممکن است بیفتد. دومرتبه 10 روز شاه قهر کرد. باز این آقای هوشنگ
انصاری تلفن کرد و گفت که فرمودهاند میگویم اصلاً آن شخص آنجا نیاید و در اداره شما حضور نیابد. یک اتاق رئیس هیات مدیره داشته باشد اما فقط اسمش باشد و آنجا نیاید. گفتم من قبول نمیکنم. شاه قهر کرد و 15 روز اصلاً خبری نشد. یک روز انصاری تلفن کرد و گفت که فردا لباس رسمیات را بپوش. شاه میخواهد به مسافرت برود، گفته این کار بایستی تمام شود، فردا نیازمند را بیاورید به من معرفی کنید. گفتم داستان رئیس هیات مدیره چطور شد؟ گفت فرمودند فرمان مدیرعاملی و ریاست هیات مدیره به نام تو باشد. خلاصه آن فرد به کلی حذف شد و من رئیس هیات مدیره و مدیرعامل شدم. من چون بر سر گرفتن بودجه یک بار در چاله سازمان گسترش افتاده بودم و نمیخواستم به چاه مس سرچشمه بیفتم، از اول شرط کردم که باید عین همان پولی را که تصویب میکنید پرداخت کنید. روزی که شاه فرمان مرا صادر کرد جلوی نخستوزیر، وزیر اقتصاد و رئیس سازمان برنامه به شاه گفتم چهارساله معدن را باز میکنم و دعوت میکنم که تشریف بیاورید افتتاح کنید. این چهار سال باید بودجه من را تمام و کمال بدهند و استدعا دارم از همین الان به من اجازه بدهید بعد از اینکه معدن را آماده افتتاح کردم
دیگر کارم با دولت تمام شود. گفت خیلی خب هیچ مانعی ندارد. به آنها هم گفت پول «رضا» را بایستی سر موقع بدهید.
شاه همیشه شما را به اسم کوچک صدا میکرد؟
بله، همیشه من را به اسم کوچک صدا میکرد. اگر من نبودم، میگفت آن درازه. چون قد من در بین وزرایش از همه بلندتر بود. هیچ وقت نفهمیدم این چرا «نیازمند» را یاد نمیگیرد.
فرمان من که صادر شد به دنبال جذب کارمند و گرفتن یک مکان برای شرکت مس بودم. هر وقت چیزی از دولت میخواستم بلافاصله برایم حاضر میکردند. شاه که از مسافرت برگشت گفت قانون مخصوصی مثل سازمان گسترش، برای شرکت مس بنویس و به مجلس ببر و خودت به تصویب برسان تا این شرکت تابع دستگاه دولتی نباشد. لایحهاش را نوشتم و در مجلس به تصویب رساندم. حالا نمیدانم مدیریت فعلی شرکت مس طبق آن قانون عمل میکند یا عوضش کردهاند. بر اساس آن قانون، مالکیت شرکت مس برای دولت بود ولی ادارهاش تحت قوانین دولتی نبود. هر کاری میکردیم، فقط تصویب هیات مدیره خودمان را میخواست. من در تجربه ایجاد سازمان گسترش یاد گرفته بودم هفت نفر از بزرگان قوم را که آوردند شورای عالی آنجا باشند، کاری از پیش نمیبرند بنابراین در اساسنامه مس به جای شورای عالی نوشته بودم هیات مدیره. هیات مدیره را هم خودم انتخاب میکردم و همهشان تحت اختیار شخص من بودند. معنی کلیاش این است که تمام تصمیماتی که در چهار سال اول مس سرچشمه گرفته شد، بارش روی دوش شخص من بود.
اگر قانون مخصوص نبود، کارها پیش میرفت؟
خیر، کاری پیش نمیرفت. اگر این قانون نبود نه سازمان گسترش به وجود میآمد و نه مس سرچشمه یا اینکه به جای چهار سال 10 سال ایجادشان طول میکشید.
وقتی من مدیرعامل مس شدم مجمع عمومی تقریباً کار چانهزنی و مجادلهشان را با رضاییها تمام کرده بودند و جزییاتی مانده بود که آن جزییات را با شاه حل کردند و معلوم شد که چقدر باید پاداش به رضاییها پرداخت شود. رضاییها سه برادر بودند که یکیشان بسیار بداخلاق بود. مثل اینکه سناتور هم شد، مالک نورد اهواز هم بود. من از او بدم میآمد. هیچ وقت هم نمیخواستم با او مذاکره و مصاحبه کنم. برای اینکه آدم بددهن و بیتربیتی بود و با فشار پول سناتور شده بود و نشان سلطنتی به او داده بودند. میگویند چهار میلیون تومان داده بود به رئیس تشریفات که او برایش یک نشان بگیرد. یکی این برادر بده بود که با او اصلاً حرف نمیزدم. یکی آن وسطی بود که بد بود ولی نه به بدی برادر بزرگتر. ولی یکیشان خوب بود. یک پسر بسیار دوستداشتنی که وزیر مشاور هم بود. لیست دولت هویدا را که نگاه کنید، میبینید یک مدتی «قاسم رضایی» یا همان برادر کوچک رضاییها وزیر مشاور بود. من به قاسم یعنی برادر آخری تلفن کردم و گفتم میخواهم پول برادرهایت را بدهم. برادران رضایی چندین شرکت معدنی داشتند و یکی هم برای مس سرچشمه ایجاد کرده بودند. گفتم برو وکالت تام بگیر که
بیایی با من صحبت کنی. شاه گفته من مخارج شما را بدهم. مخارجتان را میدهم. ولی بایست اینها همه اختیار تام به تو بدهند که تو وقتی امضا کردی، پول را گرفتی، بنویسند که دیگر ما هیچ حرفی نداریم. یک روز قرار گذاشتم، مثلاً گفتم فلان روز، ساعت هفت و نیم صبح بیاید اداره ما که در بلوار کشاورز قرار داشت. قاسم رضایی آمد و دیدم یک کاغذ هم آورده که آنها نوشتهاند جلسه هیات مدیره با فلان و فلان و فلان تشکیل و تصمیم گرفته شد که ایشان اختیار تام دارد تا نماینده سایر برادران شود و هرچه بگوید هیات مدیره قبول دارد و ما هم حق اعتراض نداریم. به قاسم گفتم تو مطمئنی وقتی که با من حرف زدی و کار را تمام کردیم، برادرهایت نمیروند پهلوی شاه اعتراض کنند؟ گفت بله، آنها قول دادهاند. به او گفته بودم تمام اسناد و مدارک پولی که از من میخواهی بردار بیاور. تو دانهدانه هزینههایت را بگو. بالاخره شما اداره داشتید، هزینه میکردید، حسابدار داشتید، مامور خرید داشتید، یک چیزی که میخریدید، دفترخانه رفتید، همه مدارک را بردار و بیاور. او هم با تعداد زیادی پرونده آمد. دانهدانه مطرح میکرد. من میدیدم. هر جایش که مدارکش کافی بود قبول میکردم. هر
جا ساختگی بود میگفتم این را از خودتان درآوردید. بیشتر تکیه من روی گزارش سالیانه مالیاتیشان بود. آنها هر سال به وزارت دارایی یک گزارش مالیاتی میدادند که از روی آن، مالیاتشان حساب میشد و پرداخت میکردند. گفتم اصل آن است. اگر تقلب کردید که مالیات کم بدهید، دیگر تقصیر خودتان است. عددهای آن، مورد قبول است. قاسم پسر خوبی بود و خیلی عاقلانه رفتار میکرد. ما نشستیم تا ساعت 12 نصف شب و بالاخره به جایی رسیدیم که صورتجلسه را نوشتیم. فکر کنم حدود 70 میلیون تومان بود. ساعت 11 شب بود. گفتم من الان چکت را میدهم به شرط اینکه به برادرهایت تلفن کنی و بگویی نیازمند به من اینقدر میدهد. امضا کنم و چک را بگیرم یا خیر. اگر گفتند چک را بگیر و تضمین دادند که دبه در نمیآورند من چک را به تو میدهم.
این بابت هزینهها بود یا پاداش هم جزوش بود؟
بابت هزینهها بود. پاداش به من مربوط نبود. مجمع عمومی دعواها را میکردند و تصمیمگیرنده اصلی هم شاه بود. شاه فقط به من گفته بود هزینههایشان را بدهم.
خلاصه رضایی تلفن کرد و همه برادرانش و فکر کنم یکی از خواهرانش که عضو سهامداران بود، قبول کردند. زنگ زدم حسابدارم آمد. چک را کشیدیم و به برادر جوان رضاییها دادیم. وقتی این موضوع تمام شد بزرگترین بار از دوش من برداشته شد و به این فکر افتادم که خب از فردا چه کار کنم؟ وقتی که وزیر اقتصاد (هوشنگ انصاری) برای اولین مرتبه به من تلفن کرد که شاه گفته بیا و مدیرعامل مس شو حدس زدم بالاخره شاه زورش به من میرسد. از عنایات خداوند بود که همان روزها در روزنامه خواندم که شرکت آمریکایی آناکوندا را که در زمینه مس فعالیت میکرد از شیلی کودتازده بیرون کردهاند. بعد از اینکه وزیر (انصاری) من را به شاه معرفی کرد بلیت برای آمریکا گرفتم و رفتم دفتر مدیرعامل آناکوندا را پیدا کردم. به هر کس میگفتم آناکوندا، میشناخت. دفتر این شرکت در ایالت آریزونا قرار داشت. رفتم به منشیاش گفتم میخواهم با مدیرعامل صحبت کنم. گفت مدیرعامل آنقدر اوقاتش تلخ است و خودش هزار تا بدبختی دارد که نمیتواند کسی را بپذیرد. گفتم حالا تو برو به او بگو یکی آمده. رفت و گفت وقت ندارد. گفتم برو به او بگو این شخص میگوید من نجاتبخش تو هستم و برای ملاقات شما
آمدهام. رفت و گفت نفهمید منظورتان چیست و میگوید نجاتبخش یعنی چه؟ خیال کرد اسم من نجاتبخش است. گفتم من آمدهام او را از این مخمصه و دردسری که در آن افتاده نجاتش بدهم. میدانم او باید تمام کارمندانش را طبق قانون آمریکا بازخرید کند و به هر کدام به تعداد سنوات خدمتشان یک ماه حقوق به عنوان بازخریدشان بدهد. آنوقت تازه آنها ادعاهای دیگری هم خواهند کرد.
گفته بودید مدیرعامل مس ایران هستید یا اینکه ناشناس رفته بودید؟
خیر، بار اول که منشی رفت خودم را معرفی نکردم اما دفعه دوم که او گفت حوصله ندارم گفتم من مدیرعامل شرکت مس ایران هستم که آمدهام او را از این وضعیت نجاتش بدهم. خوب است که من را ببیند. وقتی گفتم مدیرعامل مس ایران هستم من را راه داد. بالاخره من به دفتر مدیرعامل آناکوندا رفتم. گفت تو چه میگویی که میخواهی من را از این دردسر نجات بدهی؟ گفتم اولاً من به تو بگویم که دردسر تو را خوب میدانم. برای اینکه من 30 سال کار دولتی کردهام. در آمریکا هم چندین سال بودهام و قوانین شما را هم میدانم. تو بایست کارمندانت را بازخرید کنی. هیچ کاری هم نمیتوانی بکنی. ورشکسته هم هستی. جواب صاحبان سهامت را هم بایست بدهی. در بورس هم به کلی سقوط کردهای. همه اینها را به او گفتم. گفت تو چه خوب میدانی که من چه بدبختیای دارم میکشم. گفتم بله، من همه را برایت حل میکنم. گفت تو همه این مشکلات مرا حل میکنی؟ 10 تا وکیل دارم که میدوند، نمیتوانند هیچ کاری بکنند. گفتم خیلی خب من الان به تو میگویم چطور حل میکنم. من تمام کارمندان تو را که از شیلی بیرون کردهاند استخدام میکنم. اگر کارمندی رئیس است، من به او همان شغل ریاست میدهم. رئیس
حسابداری است، همان شغل را به او میدهم. رئیس انبارهاست همان را میدهم. آن کسی که حفاری میکند من همان کار را به او میدهم. من یک ذخیرهای دارم، حدوداً مثل معدن مس شیلی. فرم ماده معدنیاش مثل همان معدن شیلی است. میخواهیم که تو بیایی اکتشاف را توسعه بدهی. بخش خصوصی ما اکتشاف را با شرکت «سلکشنتراست» شروع کرده و تا الان 400 میلیون تن مس یکدرصدی پیدا کرده. حالا تو بیایی ممکن است ذخیره بیشتری کشف شود. برای اینکه حتماً بایست اکتشافات بیشتری بکنی. خب این معدن شبیه همان معدن شیلی است. من هم همان حسابدار و انباردار را میخواهم و همین حقوقشان را هم به آنها میدهم. وقتی اینها آمدند از تو تقاضای بازخرید کردند، طبق قانون خودتان، تو میگویی من همان کار را برایتان پیدا کردهام. فوری نجات پیدا خواهی کرد. هر دادگاهی رای میدهد که کارمندت حق ندارد. تو موقعی مجبوری بازخرید کنی که او را بیکارش کرده باشی. ولی بگویی از اینجا برو آنجا، که بازخرید نیست. تو به همه آنها فرمان میدهی که با همین شغل بلند شوید بروید سرچشمه. آدرس سرچشمه هم اینجاست. فکری کرد و گفت راست میگویی.همان روز من یک موافقتنامه دوصفحهای با مدیرعامل
آناکوندا امضا کردم و شب هم سوار طیاره شدم و به ایران آمدم.
برادران رضایی میگفتند ما چهار میلیون تن مس پیدا کردهایم پس پول آن را به ما هم بدهید تا معدن را به دولت واگذار کنیم. البته اینها بیشتر دنبال یک جایزه از طرف شاه بودند و میگفتند حالا که چنین معدنی را پیدا کردهایم باید جایزه مخصوصی به ما داده شود
روی چه مواردی با مدیرعامل آناکوندا توافق کردید؟
من فقط با مدیرعامل آناکوندا روی اصول توافق کردم. اینکه گفتم همه کارمندانت را میگیرم بار بزرگی بود که از روی دوش این شرکت برداشته شد. گفتم قبول داری با این کار 90 درصد بار برداشته میشود؟ گفت بله، ولی ممکن است بعضی از کارمندان من بگویند ما به شیلی عادت کرده بودیم و به ایران نمیرویم. گفتم خیلی خب. ما هم 10 درصد به آنها اضافه حقوق میدهیم تا مجاب شوند و به ایران بیایند. گفت خب من یک دفتر فنی دارم. اینجا چندین سال نشستهاند. اصلاً مغز متفکر کارهای شیلی در همین جاست. این را چه کارش کنم؟ گفتم همان آقایانی که در شیلی بودند، آن کارهایی که با این دفتر داشتند حالا در سرچشمه هم با این دفتر کار دارند. من روش کار شما را خراب نمیکنم. دفتر شما اینجاست و روی خدماتی که میدهد پولش را میگیرد. شما بالاخره بین خودتان و آن شرکت در شیلی یک روش کار داشتید دیگر. خب همانها را من قبول دارم. من به همه اینها کار خواهم داد. مدیرعامل آناکوندا ناهار من را نگه داشت. خب حرفهایمان طول کشید و بعد از ناهار هم باز حرفهایمان ادامه پیدا کرد. بعد گفت بلیت برگشت تو کی است؟ گفتم امشب. بعد هم راننده را صدا کرد گفت با اتومبیل خودش مرا به
فرودگاه برساند.
پس وقتی که دیدید آناکوندا را میتوان قانع کرد که به ایران بیاید مسوولیت شرکت مس را قبول کردید؟
نمیشود گفت که با فرض اینکه آنها به ایران میآیند این کار را قبول کردم. اما خب آمدن آناکوندا به من قوت قلب داد. اگر در شیلی کودتا نمیشد و آناکوندا را بیرون نمیکردند، باید فکر دیگری میکردم چهبسا میرفتم با سلکشنتراست به توافق میرسیدم و میگفتم تا اینجایش را پیش بردی، باقیاش را هم بیا انجام بده.
فرمان مدیرعاملی شما که آمد، چگونه آناکوندا را به ایران دعوت کردید تا قرارداد را امضا کند؟
فرمان که آمد به مدیرعاملش زنگ زدم و گفتم هیاتی را به ایران بفرست تا قرارداد را بنویسیم و حرفهای شفاهیمان را رسمی کنیم. من هم در انتظار این بودم که او افرادش را بفرستد. طبیعتاً باید رئیس اداره حقوقی، مشاور حقوقی، مشاور مالی و هیاتی با این ترکیب را به ایران میفرستاد چون کار، کار مهمی بود. من در انتظار این هیات بودم که یکوقت فهمیدم دو سه روز است که آناکونداییها به ریاست همان مدیرعاملش در وزارت اقتصاد با آقای هوشنگ انصاری مذاکراتشان را شروع کردهاند. من خبر نداشتم. حالا نگو یک فردی آنجا بود که میخواست (به احتمال زیاد، نمیتوانم بگویم قطعاً) با اجازه هوشنگ انصاری و با تبانی با او یک عدد بزرگی (پورسانت) از آناکوندا بگیرد و با او قرارداد ببندد.
چقدر میخواستند پورسانت بگیرند؟
چیزی در حدود 20 میلیون دلار. دیدم ما هرچه از این پورسانتبگیرها فرار میکنیم، باز هم دنبالمان میآیند! یکی را فرستادم به وزارت اقتصاد که به هیات آناکوندایی بگوید که رفتهاید آنجا چه کار کنید؟ گفته بود از وزارت اقتصاد به ما تلفن کردهاند که بیایید مذاکره کنیم. گفتم بیجا کردهاند که تلفن زدهاند. من مدیرعامل شرکت مس هستم. قانون تاسیس شرکت مس را من نوشتهام. قانون فقط به من اجازه مذاکره داده است، نه به وزیر اقتصاد. رئیس آناکوندا را هم صدا کردم و به او گفتم، آنجایی که قرار است با تو حرف بزند و قرارداد ببندد این شرکت است و از نظر من هر قرار و مداری که با آنها بستهاید، باطل است و حتی یک گزارش محرمانه هم من به شاه دادم.
به لحاظ سازمانی مگر زیرمجموعه وزارت اقتصاد نبودید؟
بله. گرچه شرکت مس قانون جدا داشت ولی بالاخره شرکت مس متعلق به دولت ایران بود و طبق یک اصل قانون اساسی وزیر اقتصاد مطالب را به مجلس شورای عالی گزارش میداد؛ ولی مسوولیت با من بود. خلاصه رئیس آناکوندا که آمد گفتم من قانون دارم و مدیرعامل مس هستم. طبق این قانون، وزیر هم هیچکاره است و قراردادت را من باید امضا کنم. همه مدارک را به او نشان دادم و گفتم دیگر به وزارت اقتصاد پا نگذار. پرسیدم حالا با وزارت اقتصاد چه صحبتی کردید؟ گفت ما داریم موافقتنامهای مینویسیم. بخشی از آن را خواندم دیدم مثل موافقتنامهای است که دارسی با ناصرالدینشاه نوشته بود تا نفت را بگیرد.گفتم نهتنها این موافقتنامه را دور بینداز بلکه این طرز فکر را هم فراموش کن. ما مینشینیم با هم قرارداد مینویسیم و اولین مادهای که من با تو توافق میکنم، این است که من کارمندان آناکوندا را برای شرکت مس سرچشمه ایران استخدام میکنم. گفتم اینها کارمندان من هستند و هر وقت خواستم اخراجشان میکنم. به اخراجیها هم سه ماه حقوق و یک بلیت (درجهیک) میدهم که برگردند آمریکا. به مدیرعامل آناکوندا گفتم من اینجا رئیس همه کارمندان مس سرچشمه خواهم بود از رئیس تا آن
انباردار. این را بایست بدانید. چرا نزد آقای وزیر و معاون او رفتید؟ فقط من باید با شما صحبت کنم. گفت آنها میگویند که ما دولت هستیم. گفتم من آن روز که به آمریکا آمدم با تو توافقنامهای امضا کردم پس طبق این توافقنامه بیا بنشینیم و قرارداد را بنویسیم. علم وزیر دربار، در یادداشتهایش مینویسد که شاه امروز خیلی ناراحت است. پرسیدم اعلیحضرت از چه نگران هستید. گفت نیازمند این کار را دستش گرفته میترسم خراب کند. هوشنگ انصاری ظاهراً به شاه گفته بود ما قرارداد با آناکوندا را تقریباً تمامش کردیم اما من گفته بودم آن قرارداد را بیندازش دور. شاه هم نگران شده بود.
مذاکرات با آناکوندا در ایران چگونه ادامه یافت؟
آن شب تا صبح من با آناکوندا مذاکره کردم. یک مشاور حقوقی داشتم که اصلاً از این تجربهها نداشت. همه حرفها را من بایست به او دیکته میکردم و او کمک من بود. در حالی که مدیرعامل آناکوندا مشاور مالی و حقوقی داشت و هر کدام 30 تا 40 سال سابقه داشتند حالا من بایستی به آنها بگویم چگونه قرارداد ببندند. این مذاکرات تا 20 روز در تهران ادامه داشت تا بالاخره قرارداد را در همان سفر اول آناکوندا به ایران تهیه و امضا کردیم. علم در کتابش نوشته امروز شاه بسیار خوشحال بود. پرسیدم اعلیحضرت امروز ماشاءالله الحمدلله خیلی حالتان خوش است. گفت برای اینکه نیازمند گفته قرارداد امضا شد. البته من به رئیس دفتر مخصوص شاه یعنی معینیان تلفن کردم. او دو ساعت بعد گفت شاه گفته که نیازمند اینها را ساعت 4 همین امروز به دربار بیاورد تا ببینمشان. من هم به رئیس و مشاور حقوقی آناکوندا گفتم سر این ساعت لباسهای تر و تمیزتان را بپوشید و آماده شوید تا نزد شاه (کاخ نیاوران) برویم. خب نزد شاه رفتن یک تشریفاتی داشت. ابتدا بایست پهلوی آجودان شاه میرفتیم تا بگوید شما به چه شکل وارد اتاق شوید. چگونه سلام و تعظیم کنید. وقتی که مینشینید به چه صورت جلوی
شاه بنشینید.
آجودان آن روز به آنها گفت پایتان را روی پایتان نیندازید و سیگار نکشید. بالاخره ساعت ما شد و آمد گفت بفرمایید. به آن دو گفتم جلو بروید و من هم عقب شما میآیم. در را باز کرد. اتاق خیلی بزرگی به چشم میخورد که میز شاه آن ته بود. موقعی که وارد شدیم، فرح دیبا در اتاق بود و داشت از دری دیگر بیرون میرفت. این آمریکاییها هیچکدام از دستوراتی را که آجودان شاه گفته بود مراعات نکردند و جلوی شاه پایشان را روی هم انداختند. شاه خیلی مودب و تمیز و واقعاً شیک بود. دو صندلی بود که آمریکاییها روی آن نشستند و یک صندلی تکی هم بود که شاه به من گفت آنجا بنشین. گفت امضا کردید؟ آمریکاییها هم گفتند بله. بعد به من گفت خب چه کار کردی؟ گفتم قربان پوست از کلهشان کندم. اینها الان نوکران اعلیحضرت هستند. گفت مذاکراتتان خوب بود. آنها هم گفتند بله. گفت راضی هستید از قرارداد؟ گفتند بله. و بعد گفت من دو تکنوکرات در مملکتم دارم که شما عینش را در آمریکا ندارید. هر دوتا اسمشان رضاست. یکی این رضا، یکی هم رضا امین. بعد به من گفت رضا تو بزرگتری یا رضا امین؟ گفتم دقیقاً نمیدانم ولی فکر میکنم من سه، چهار سال بزرگتر باشم. دیالوگ من با شاه
همین بود. بعد نشست با آنها صحبت کرد. گفت شنیدهام فردا میخواهید بروید؟ گفتند بله. ما خودمان هواپیما داریم و هواپیمای خودمان را سوار میشویم میرویم. گفت هواپیمایتان چه نوع است و چه مارک دارد و... اینها دو ساعت راجع به هواپیما صحبت کردند. انواع هواپیماها، نمیدانم جنگی، مسافری و... چگونه بالا میرود و پایین میآید. شاه خیلی هواپیما دوست داشت و مثل این بچههایی که درباره اسباب بازیشان حرف میزنند خوشحال میشوند کلی ذوقزده شده بود. جلسه که تمام شد، رئیس آناکوندا گفت من خیلی راجع به هواپیما اطلاعات دارم. ولی فکر نمیکنم در آمریکا کسی را داشته باشیم که به اندازه شاه شما درباره هواپیما اطلاعات داشته باشد.
شاه گفت من دو تکنوکرات در مملکتم دارم که شما عینش را در آمریکا ندارید. هر دوتا اسمشان رضاست. یکی این رضا، یکی هم رضا امین
بعد از انعقاد قرارداد استارت کار چگونه زده شد؟
در مذاکرات، فهمیدم که بحثهای فنی بسیار فراتر از آن چیزی است که من در دانشگاه آموخته بودم و بایست خودم را آماده میکردم که به عنوان مدیرعامل مس اگر آنها سوالی داشتند بتوانم پاسخگو باشم. بنده در دوران کارآموزی معدنی را دیده بودم اما ذخیره مس سرچشمه مثل آن معادن نبود و باید اطلاعات فنی خودم را بالا میبردم. به هر حال من مدیرعامل شرکتی بودم که باید قراردادی هزار میلیوندلاری را اجرا میکرد و نمیشد که اگر یکی از کارشناسانش سوالی از او داشتند به عنوان مدیرعامل بگوید نمیدانم! دیدم اگر نتوانم سوالی را جواب دهم ممکن است آبرویم برود. نام رئیس کارکنان آناکوندا «وود بریچ» بود. پرسوجو کردم که پیش از این آقا چه کسی مدیرعامل آناکوندا بود؟ گفتند یک شخصی به اسم «برینکرهاف». گفتم این لغت آلمانی است. گفتند بله، او نژادی آلمانی دارد. گفتم آیا زنده است؟ گفتند بله و سه، چهار سال است که بازنشسته شده و وود بریج جایش آمده. گفتم شماره تلفن و آدرسش را دارید. گفتند بله. آدرس و شماره تلفن را گرفتم. من همیشه به الهام خیلی اعتقاد دارم. به من الهام شد که برو با این آقای «برینکرهاف» ملاقات کن. بلیت هواپیما گرفتم و به نیویورک رفتم.
یادم هست منزلش در خیابان پنجم نیویورک بود. تلفن زدم که یک خانمی پشت خط آمد. گفتم اینجا منزل آقای «برینکرهاف» است. گفت بله. گفتم یک کار خیلی فوری با ایشان دارم، آیا وقت دارند؟ گفتند بله الان لباسهایشان را پوشیدهاند میخواهند بروند پیادهروی. گفتم به او بگویید میآیم تا با هم راه برویم. رفتم و دیدم پیرمردی جاندار است. خودم را معرفی کردم و گفتم نمیخواهم وقتت را در خانه بگیرم بیا راه برویم. شما کجا قدم میزنید؟ گفت خیابان پنجم. دو دفعه میروم تا سر خیابان و برمیگردم. گفتم اجازه میدهی من هم با تو باشم؟ گفت بیا. هیچ نپرسید تو که هستی. گفتم من مدیرعامل مس سرچشمه ایران هستم. با ذخیرهای مساوی شیلی و یک قرارداد عظیم هم با همین آقایی که جای تو به آناکوندا آمده بستهام. من با این قرارداد عظیم، چندین میلیوندلاری، یک مشاور میخواهم. تو این کارهای. الان چه کار میکنی؟ گفت از بیکاری دارم دق میکنم. فقط بلدم که از این خیابان بیایم پایین، بروم بالا. گفتم تو بیا مشاور من باش. گفت یعنی چه؟ گفتم هر حقوقی بخواهی به تو میدهم. تو بیا، که وقتی من گیر میکنم، از تو بپرسم. گفت من این موضوع را باید با زنم در میان بگذارم.
خلاصه قبول کردند که به ایران بیایند. بعدها خانمش به من زنگ زد و گفت شنیدهام که ایران مکانهای باستانی دارد. من هم میآیم گردش میکنم. آنجا بد نیست.
چقدر دستمزد طلب کردند؟
به آقای «برینکرهاف» گفتم بهترین هتلها را در اختیارت میگذارم. حقوق چقدر میخواهی؟ فکر کنم گفت دو هزار دلار. گفتم تو بیشتر میارزی دیگر چه شرطی داری؟ گفت من 20 روز بیشتر در ماه کار نمیکنم و 10 روز میخواهم در نیویورک باشم. گفتم خیلی خب. من هم تمام مشکلاتم را در آن 20 روز از تو میپرسم. من که نمیخواهم تو کار کنی. من میخواهم از تو مشاوره بگیرم که اگر کسی درخواستی یا سوالی داشت چگونه پاسخش را بدهم. بعضی وقتها هم میروی معدن را تماشا میکنی و دستور میدهی. اینها همه تو را میشناسند چون بالاخره رئیسشان بودهای. گفت بله. گفتم حالا تو چرا در این سن، میخواهی هر 20 روز یک بار هواپیما سوار شوی. گفت برای اینکه آنقدر در شیلی زیر آفتاب کار کردم، که صورتم پر از خالهای سرطانی شده و هر ماه باید بیایم یک دانه از اینها را بردارم. گفتم خیلی خب هیچ اشکالی ندارد. 20 روز کار کن. گفت که خانمم چه؟ گفتم هر وقت که دلت خواست خانمت را هم همراهت بیاور. اصلاً هر جور خانمت بخواهد. گفت آنجا اسکانم چگونه است؟ گفتم ما آنجا یک هتل هیلتون داریم و من میتوانم پارتیبازی کنم تو هر کدام از اتاقهایش را که خوشت میآید برداری. این هتل رو
به کوههای خیلی قشنگ است. اگر هم نخواستی باز هتلهای دیگر هم داریم. گفتم که بلیت برایت بخرم؟ گفت من خودم بلیت میخرم میآورم میدهم آنجا حسابداری پولش را بدهد و من یکدفعه آرامتر شدم و انگار تمام مشکلاتم از بین رفت. بعد از مدتی به کارها تسلط پیدا کردم. بهقدری قشنگ این مجموعه با هم کار کرد، که حد نداشت. من خیلی در مس سرچشمه آرام بودم. ولی معذلک خیلی هم نگران بودم. همیشه نگران بودم که من دارم یک کاری میکنم به امید دیگران. من نیستم. آمریکاییها دارند کار میکنند، رئیسشان هم که پهلویشان نشسته. همیشه نگران بودم. بالاخره این نگرانی من را بیمار کرد. شروع کردم به لرزیدن. خانه که میآمدم میلرزیدم. این دکتر و آن دکتر رفتم و هیچکس نفهمید چرا میلرزم. مثلاً یک ساعت میلرزیدم. مثل یک چیزی میآمد و میرفت. بالاخره کار به جایی رسید که دیگر نمیتوانستم بروم اداره. رفیق من، محمد یگانه آمریکا بود. به او تلفن کردم و گفتم حال من خیلی خراب است. میآیم آنجا. برو بیمارستان وقت دکتر برایم بگیر. به آمریکا رفتیم تا خودم را به پزشک نشان دهم. یگانه من را از فرودگاه نزد دکتر برد. دکتر من را معاینه کرد. بعد یگانه را صدا کرد و
گفت من نمیتوانم این را معاینه کنم. گفت چرا نمیتوانی؟ جواب داد برای اینکه تمام سلولهای بدن این عصبی است. گفت خب باید چه کار کنیم؟ خانم من را صدا کرد، یک نسخه نوشت. گفت این قرصش را بخر. شوهرت را میبری میخوابانی، این قرص را به او میدهی، هفت ساعت با این قرص میخوابد. بعد بیدار میشود. یا بیدارش کنید. به او غذا بده بخورد، غذایش هم این باشد، بعد یک قرص دیگر به او میدهی میخوابد. این بایست چهار روز بخوابد. در منزل دکتر یگانه خانم من هم چهار روز بالاسر من بود و یک قرص به من میداد میخوابیدم، بیدار میشدم یک خرده غذا میخوردم. دوباره میخوابیدم. شاه هم آن موقع به آمریکا آمده بود. به او گفته بودند نیازمند بیمارستان است. یکی از آجودانهایش را فرستاد احوالپرسی. یه وقت دیدم جمعیتی آمدند و یک دستهگل بزرگ آوردند و گفتند اعلیحضرت خیلی سلام رساندند و فرمودند انشاءالله زود خوب شوی، برگردی. یک پیغام هم برایتان گذاشتهاند و گفتهاند هر وقت حالتان خوب شد از سفارت دریافت کنید. چند روز بعد رفتم سفارت ایران تا پیام شاه را دریافت کنم. دیدم که گفته نیازمند پیش از اینکه ایران بیاید، برود با «لیلیان تال» در نیویورک ملاقات
کند. او با من راجع به مس سرچشمه صحبت کرده و حالا برود ادامهاش بدهد ببینیم چه میگوید. من واشنگتن بودم. با خانمم به نیویورک رفتیم. فرد بسیار مشهوری بود که سد دز را ساخته بود.
او را چگونه فردی ارزیابی کردید؟
شرکت عظیم و شیکی داشت. گفتم با من چه کار دارید. او را ندیده بودم ولی از دور میشناختمش. دیدم که او از پنج، شش جوان بلندبالای آمریکایی دعوت کرده که آنها را به من معرفی کرد و گفت ایشان مدیرعامل مس سرچشمه هستند و شاه خیلی تعریفشان را کردهاند. گفت وضع معدن در چه حال است؟ گفتم تقریباً تمام شده و یکی، دو ماه دیگر شاه افتتاحش میکند. گفت که خیلی خب. شما یک مشکلی دارید که من خواستم آن مشکل شما را حل کنم. چون این کاره هستم. گفتم چه مشکلی دارم؟ گفت تو مشکل فروش داری. گفتم فروش چی؟ گفت فروش مس مسالهای بسیار تخصصی است و هر کسی نمیتواند در بازار مس بفروشد. مخصوصاً مس زیادی که شما دارید. من دو درصد میگیرم و مستان را میفروشم که این پیشنهاد برای شما خیلی ارزان است. خواستم که این را به تو بگویم تا بنشینی با این آقایان قرارداد فروش مس ببندی. گفتم که آقای لیلیان تال من با آناکوندا قرارداد بستم. گفت میدانم قرارداد بستی. اما قراردادتان برای تولید است. گفتم برای فروش هم بستم. آناکوندا در لندن، مرکز فروش مس دارد. یک رئیس هم دارد که 20 سال است آنجاست و من با او قرارداد بستم. همین الان که من پهلوی شما نشستم، چهار نفر
کارآموز ایرانی، با اینها کار میکنند تا کار یاد بگیرند. من احتیاجی ندارم که شما کمک کنید. گفت راست میگویی تو این کار را کردی؟ گفتم بله، بپرس. این از آن بالا که نشسته بود، بادش خوابید افتاد پایین. بعد گفتم که امر دیگری ندارید؟ گفت نه. پا شد و با احترام با من آمد تا جلو در و من رفتم. پس از برگشت به ایران من داستانهایم را برای شاه نوشتم و تقاضای استعفا دادم. او سه ماه قبول نمیکرد تا بالاخره هوشنگ انصاری وساطت کرد و شاه پذیرفت که من استعفا بدهم؛ مشروط بر اینکه خودم جانشین خودم را معرفی کنم.کار بسیار سختی بود. یکایک آشنایانم را از نظر گذراندم. هیچکدام نمیتوانستند شرکت من را اداره کنند. بالاخره تقی توکلی را معرفی کردم که اقلاً قدرت انجام کار را داشت. بالاخره شاه اجازه داد من از کار دولت به کلی استعفا بدهم و بروم.
دیدگاه تان را بنویسید