مشاوره و معالجه
بحرانهای اقتصادی چگونه آکادمیسینها را فعال میکند؟
11 سال پیش، آمریکا و البته تقریباً کل اقتصاد جهان وارد «رکود مالی بزرگ» شد. یک دهه بعد این رکود فضای غریبی را در حافظه مردم اشغال کرد. خسارات این بحران بسیار بزرگ بود. ایالاتمتحده با افت شدید تولیدات خود و ضرری نزدیک به چهار هزار میلیارددلار در تولید ناخالص خود مواجه شد و بازارهای نیروی کار این کشور پس از گذشت بیش از یک دهه هنوز بهبود نیافته است.
11 سال پیش، آمریکا و البته تقریباً کل اقتصاد جهان وارد «رکود مالی بزرگ» شد. یک دهه بعد این رکود فضای غریبی را در حافظه مردم اشغال کرد. خسارات این بحران بسیار بزرگ بود. ایالاتمتحده با افت شدید تولیدات خود و ضرری نزدیک به چهار هزار میلیارددلار در تولید ناخالص خود مواجه شد و بازارهای نیروی کار این کشور پس از گذشت بیش از یک دهه هنوز بهبود نیافته است. با وجود این، اثرات مخرب رکود بزرگ بسیار کمتر از حد انتظار بود، چراکه آمریکا از تجربه رکود دهه 1930 درس گرفته بود. اصلاحاتی که نظام اقتصادی آمریکا پس از این بحران در خود ایجاد کرد به نحوی بود که برخی اقتصاددانان به طعنه میگویند وقوع چنین فجایعی هر قرن یکبار لازم بوده و میتواند اثرات مثبتی برای نظام اقتصادی به همراه داشته باشد.
در بحبوحه بحران مالی 2008، چارلز فرگوسن، فیلم مستند- داستانی را با عنوان «سوءاستفاده از جایگاه» (Inside job) با بازی مت دیمون ساخت. فیلمی که در آن یک واقعیت از پشت پرده بحران مالی بزرگ آمریکا فاش شد: اقتصاددان مالی دانشگاهی برجسته، نظیر آنهایی که در فیلم به تصویر کشیده شدند، ارتباطاتی سودآور با برخی شرکتهای مالی خصوصی داشت که حتی در زمانی که آنها در خصوص مسائل مالی به این شرکتها توصیههای عمومی میکردند، برای مردم فاش نشد. این ارتباط مخفی باعث بروز این پرسش شد که آیا اقتصاددانان زمانی که با تعارض منافع مواجه میشوند میتوانند توصیههای درستی به مردم بدهند یا در راستای منافع خودشان پیشنهادهایی را برای سیاستگذاران مطرح میکنند. چنین مواردی باعث شد تا اقتصاددانان به عنوان معتمد مردم، نقشی همانند پزشکان در زمان بیماری داشته باشند. بیماریای که این بار بهجای سلامت افراد، گریبان اقتصاد یک کشور را گرفته است.
پاسخ مناسب به یک بحران میتواند موجب درمان علائم آن شود، علائمی که اگر درمان نشوند میتوانند اقتصاد یک کشور را به زیر بکشند. اما چه کسانی باید به فکر درمان اقتصاد باشند؟ آیا سیاستمداران بهتنهایی قادر به درمان یک اقتصاد بیمار هستند؟ در این میان نقش اقتصاددانان و جامعه دانشگاهی چیست؟ مروری بر تاریخ نشان میدهد، اکثر کشورهای پیشرفته پس از وقوع یک بحران اقتصادی، اگرچه با مشکلات بزرگی روبهرو شدهاند اما با واکاوی علل وقوع بحران و تعامل مناسب میان سیاستگذاران و اقتصاددانان توانستهاند از بحرانهای مشابه در آینده جلوگیری کنند. اما برخی دیگر از کشورها بدون توجه به درسهای مشهودی که بحرانهای گذشته در خود دارند، مجدداً اشتباهاتی تکراری را در سیاستهای اقتصادی خود مرتکب شده و چندین باره در منجلاب بحرانهای فلجکننده اقتصادی قرار میگیرند.
رکود بزرگ و مکاتب اقتصادی
پس از رکود بزرگ در دهه 1930، مفهوم اقتصاد کینزی متولد شد و پس از رکود تورمی دهه 1970، میلتون فریدمن «پولگرایی» را به ادبیات اقتصادی وارد کرد، اما رکود بزرگ مالی چنین واکنشی از سوی فعالان علم اقتصاد نداشت. چرا؟ پل کروگمن، اقتصاددان برنده جایزه نوبل در مقالهای به علل و عواقب بحران بزرگ مالی بر اقتصاد جهانی پرداخته است و در آن به این نکته اشاره کرده که بحران بزرگ مالی تغییر فکری مشابهی با بحرانهای قبلی ایجاد نکرده است. این موضوع نگرانی عمیقی در میان دانشجویان و نخبگان آکادمیک علم اقتصاد ایجاد کرد، افرادی که به یک پاسخ مناسب از سوی رشته خود در واکنش به بحرانهای اقتصادی امیدوار بودند. یک دهه قبل، دو مکتب اقتصاد کلان برای اثبات برتری خود با یکدیگر رقابت کردند: مکتب نئوکلاسیک یا «آب شیرین» که افکار میلتون فریدمن و رابرت لوکاس را توسعه میدادند و در دانشگاه شیکاگو مستقر بودند و مکتب نئوکینزین یا «آب شور» که برگرفتهشده از افکار جان مینارد کینز بوده و در دانشگاههای MIT و هاروارد استقرار داشتند.
اقتصاددانان آب شیرین معتقد بودند کسری بودجه همیشه چیز بدی است، در حالی که اردوگاه آب شور بر این باور بود در زمان رکود، کسری بودجه میتواند مفید باشد. کروگمن به عنوان یک نئوکینزین در مقالهای نشان داد که رکود بزرگ سال 2008 مدلهای استاندارد نئوکینزین را توجیه میکند. با این حال پرسشی که در همان زمان مطرح شد این بود که چرا کسی آن را پیشبینی نکرد؟ و پاسخ کروگمن این بود که توجه نئوکینزینها به سمت دیگر بود، آنها در نظریههای خود ناکام نبودند بلکه در جمعآوری داده اشتباه کردند. آنها توجه زیادی به تغییرات نهادی حیاتی در نظام مالی داشتند.
نئوکینزینها به طور کلی معتقدند در زمان بحرانهای اقتصادی، دخالت دولت امری حیاتی است. اغلب اقتصاددانان این مکتب روی این موضوع توافق دارند که اقدام دولت، به شکل تصمیمات فدرالرزرو برای پایین نگه داشتن نرخ بهره و وامدهی به موسسات مالی بزرگ در خطر ورشکستگی در زمان رکود بزرگ 2008 امری حیاتی بود. آنها مدعی بودند که این اقدامات موجب تحریک تقاضای کالاها و رشد مشاغل شد. آنها همچنین استدلال میکنند که این اقدامات از روند نزولی و مارپیچی اقتصاد جلوگیری کرد و مانع از بحران اقتصادی جدیتری شد.
با این حال نئوکینزینها در مواجهه با بحران به چالش کشیده شدند. آنها از مدلهای مبتنی بر قیمت قدیم خود در دهههای 1950 و 1960 و تجربه رکود اقتصادی دهه 1930 سه درس گرفتند. نخست اینکه، کسری بودجه بسیار زیاد منجر به نرخ بهره نزدیک به صفر نخواهد شد. دوم، افزایش بسیار زیاد در پایه پولی لزوماً به نرخ تورم بالا یا افزایش متناظر تراکم پولی وسیعتر نخواهد انجامید و سوم اینکه یک ضریب درآمد ملی مثبت، تقریباً بزرگتر از یک، از تغییرات در هزینههای دولت و مالیات وجود خواهد داشت. این پیشنهادها پروندهای را در خصوص کسری بودجه پس از بحران مالی سال 2008 گشود و سیاستهایی که بر این اساس اجرا شد به خوبی کار کرد. موفقیت سیاستهای نئوکینزین که به پشتوانه یادگیری از درسهای بحرانهای قبلی صورت گرفته بود، موجب شد تا روی اصول اولیه علم اقتصاد تفکر مجددی صورت بگیرد.
از سوی دیگر، پولگرایان معتقدند برای مقابله با تعمیق بحران مالی و اقتصادی، فدرالرزرو باید نرخ رشد «پولهای قدرتمند» را تقویت میکرد تا بدین ترتیب موجب افزایش عرضه پول میشد (سیاستی که برخی آن را تسهیل کمی مینامند). تمرکز پولگرایان بر کنترل نرخ رشد عرضه پول بهجای کنترل نرخ بهره بود. در زمان بحران مالی 2008، فدرالرزرو در ابتدا نرخ بهره هدف را کاهش داد با وجود این در اواسط سپتامبر 2008، فدرالرزرو آغاز به افزایش چشمگیر پایه پولی کرد و تا ژانویه 2009 پایه پولی را از 850 میلیارد دلار به 75 /1 هزار میلیارد دلار افزایش داد. به گفته دن تورنتون، رئیس فدرالرزرو سنتلوئیز، این اقدامات بود که موجب شد اقتصاد آمریکا نشانههایی از بهبود را از خود نشان دهد.
در طرف دیگر، اقتصاددانان نئوکلاسیک در آن زمان مدعی بودند واکنش دولت و فدرالرزرو به بحران مالی 2008 بسیار شدید بوده و موجب ایجاد مشکلات عدیدهای در آینده خواهد شد. آنها استدلال میکنند بخشی از رونق اعتبارات ناشی از ارزان نگهداشتن اعتبارات از سوی فدرالرزرو برای مدت زمانی طولانی بوده است. از آنجا که مردم آیندهنگرند، نااطمینانی موجب کاهش ریسکپذیری شده و همین موضوع مانع از بهبود بازارها شد. از نظر نئوکلاسیکها، نااطمینانی دقیقاً همان چیزی بود که دولت و فدرالرزرو با برنامههای ضعیف و پرهزینه خود نظیر TRAP ایجاد کردند. همانند پولگرایان، مکتب نئوکلاسیک نیز بر این عقیده است که دستورکار شفاف در رابطه با سیاست پولی برای عملکرد کارآمد بازارها امری لازم و ضروری است. اگرچه اقتصاددانان همواره در خصوص وضعیت غالب نظریه اقتصادی با یکدیگر بحث میکنند، اما خبر خوب این است که برخی اصول مرکزی در اقتصاد کلان وجود دارد که تمام اقتصاددانان روی آن اتفاق نظر دارند. یکی از این اصول این است که توازنی میان نرخ تورم و نرخ بیکاری در بلندمدت وجود ندارد اما در کوتاهمدت میتواند این دو نرخ با هم به تعادل برسند. به طور خاص، اگر بانک مرکزی تلاش کند تا با افزایش نرخ بهره هدف یا کاهش رشد پولی نرخ تورم را پایین بیاورد، به طور موقت شاهد افزایش بیکاری خواهیم بود.
به طور کلی تجزیه و تحلیل بحرانهای اقتصادی از سوی اقتصاددانان میتواند منجر به تکامل تفکرات کلان اقتصادی شود. چیزی که اقتصاددانان و جامعه آکادمیک از تجربههای قبلی میآموزند در واقع میتواند زمینهساز پاسخ سیاستگذاران به آشفتگیهای اقتصادی آینده باشد.
لزوم تغییر در آموزش علوم اقتصادی پس از بحران
یکی از پیامدهای بحرانهای مالی و اقتصادی پس از سال 2008 این بود که علم اقتصاد خود را (دستکم از سوی برخی اقتصاددانان و آکادمیسینها) مجدداً ارزیابی کرده و مورد سنجش قرار داد. این ارزیابی مجدد شامل نگاهی دوباره به مباحث مورد تدریس در دانشگاهها، موضوع کنفرانسهای اقتصادی در سطح سران دولتها، سیاستگذاری بانکهای مرکزی و همچنین موارد مورد بحث در جوامع اقتصادی بینالمللی میشود. در واقع بحرانهای مالی به اقتصاددانان یادآوری کرد که بسیاری از تفکرات آنها در خصوص وقایع اقتصادی ممکن است به شکست بینجامد و به همین دلیل باید با تکیه بر تجربیات حاصل از بحرانهای قبلی راهحلهایی برای جلوگیری از بحرانهای اقتصادی تازه پیدا کنند. این پرسش که آیا تدریس اقتصاد در دانشگاهها به اصلاحات نیاز دارد یا خیر، در واقع رابطهای تنگاتنگ با وضعیت فکری علم اقتصاد در دوران پسابحران دارد.
بسیاری از اقتصاددانان معتقدند در سالهای اخیر پیشرفتهای عظیمی در برخی حوزههای اقتصاد (برای مثال اقتصاد توسعه یا نظریه حراج) شکل گرفته است. با وجود این، برخی نیز معتقدند اقتصاددانان باید نسبت به محدودیتهای آنچه پارادایم استاندارد این علم در 50 سال گذشته را شکل داده آگاه باشند. در حالت ایدهآل، اقتصاددانان باید کمالگرایی بیشتری را در خصوص وضعیت دانش در دستور کار خود قرار داده و با تاکید بر کار تجربی به بالاترین استانداردهای علمی رسیده تا توضیحی جدید برای درک بهتر پدیدههای اقتصادی ارائه دهند. در این میان برخی اقتصاددانان معتقدند به منظور کارایی بیشتر علم اقتصاد در زمینه مقابله با بحرانهای اقتصادی میتوان رویکردهای موجود را با برخی نتایج حاصل از رویدادهای تاریخی جدید تکمیل کرد اما در آن سوی میز، برخی دیگر مدعی آن هستند که بحرانهای اخیر ثابت کردهاند که چارچوب استاندارد تحلیل اقتصاد کلان زائد بوده است.
گروه دوم بر دو شکاف عظیم در دانش فارغالتحصیلان اخیر اقتصاد تاکید میکنند. دانش نهادی علم مالی، پولی و بانکداری و توانایی تجزیه و تحلیل نقش این نهادها در اقتصاد و همچنین مدلهای شبکهای مشابه با آنچه به طور گسترده در علوم دیگر نظیر زیستشناسی تکاملی یا ایپدمیولوژی مورد استفاده قرار میگیرد. به نظر میرسد تدریس بیشتر تاریخ اقتصاد در دانشگاهها و تمرکز بر مفاهیم بینالمللی بهجای تاکید بر آمار اقتصادی داخلی میتواند موجب یادگیری بیشتر آکادمیسینها و دانشجویان اقتصاد از تجربه بحرانهای گذشته شود.1
یکی از دلایلی که باعث بروز بحرانهای اقتصادی شدید میشود، قطع شدن رابطه میان تئوریهای اقتصاددانان و جهان واقعی است. البته از نظر اقتصاددانان این موضوع تازهای نیست چراکه ساختارهای انگیزشی اقتصاد جریان اصلی با مدلهای ریاضی پیچیده شناخته شده و توضیحی در خصوص چگونگی کارکرد اقتصاد در جهان واقعی نمیدهد. بسیاری از مردم و سیاستمداران مطمئناً از برخی اصول اقتصادی که اقتصاددانان در دانشگاه آموختهاند شگفتزده خواهند شد. برای مثال، بسیاری از مردم از توضیح چگونگی وقوع رکود بزرگ 1930 به وسیله نظریه پولگرایی اطلاعی ندارند. تحلیل آنها با چیزی وابسته است که به آن توهم پولی گفته میشود. چنین سوءبرداشتهایی چیز جدیدی نیست. این موضوع از این واقعیت ناشی میشود که اقتصاددانان زمان بسیاری را صرف توسعه تجربیات پیچیده و داستانهای هوشمندانه میکنند ولی وقت زیادی برای درک پیچیدگیهای اقتصاد جهان واقعی نمیگذارند. کتاب معروفی که در سال 1990 با عنوان ساختن یک اقتصاددان (The Making of an Economist) به قلم آریو کلامر و دیوید کولاندر نوشته شد، نشانههایی از این موضوع را در برنامههای آموزش عالی در علم اقتصاد نشان میدهد.
وقتی از دانشجویان رشته اقتصاد پرسیده شده که برای موفقیت یک اقتصاددان چه مسائلی اهمیت بیشتری دارند، آنها اینگونه پاسخ دادهاند: 1- هوشمندی در حل مسائل 2- توانایی بالا در ریاضیات 3- داشتن دانش در یک حوزه خاص 4- توانایی برای ارتباط با اساتید برجسته 5- علاقهمند بودن به تحقیقات تجربی 6- داشتن دانشی وسیع از ادبیات اقتصادی و 7- داشتن علم کافی از اقتصاد.
این اولویتها نشان میدهد که امروزه، دانشجویان در محیطهای آکادمیک بیشتر مسائل تئوری را میآموزند تا برای مثال جنبش یکپارچگی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در بخش مالی ایالاتمتحده آمریکا رخ داد. از سوی دیگر تمرکز زیاد روی ریاضیات در اقتصاد نیز چندان کارساز نخواهد بود، برای اقتصاددان ریاضی نباید چیزی بیشتر از یک ابزار باشد. نظریههای اقتصادی در واقع تا زمانی که به صورت تجربی در جهان واقعی به کار نیایند، کارایی زیادی نخواهند داشت.
مردم این موضوع را از چشم اقتصاددانان میبینند. در واقع در دوران رفاه در میان جامعه اینگونه تلقی میشود که تمام تئوریهای اقتصادی به خوبی کار میکند و اقتصاددانان و سیاستمداران در کنار هم اقتصاد را در مسیر پیشرفت و توسعه پیش میبرند. اما به محض وقوع بحران، حتی اگر سیاستهای اقتصادی تغییری نکند، جهان به چشم اقتصاددانان و سیاستگذاران سیاه میشود. درس گرفتن از تجربیات گذشته و برقراری ارتباطی هماهنگ و دائمی میان سیاستگذار و اقتصاددان و شفافسازی و قابلفهم کردن مسائل اقتصادی راههایی است که میتوان از وقوع بحرانهای اقتصادی مشابه جلوگیری کرد یا حتی در صورت وقوع بحرانی جدید در کنار هم در مقابل آن ایستادگی کرد و مجدداً اقتصاد را به مسیر اصلی خود بازگرداند.