یک راه و صد بحران
گفتوگو با حمید بیگلری در مورد درسهای بحرانهای اقتصادی
حمید بیگلری میگوید: سیاستمداران معمولاً درک درستی از واقعیتهای اقتصادی ندارند و بنابراین فاقد شهامت برای اتخاذ تصمیمات نامحبوب هستند، تصمیمات نامحبوبی که تنها میتوانند زمانی که اقتصاد در وضعیت خوبی قرار دارد گرفته شوند تا از اقتصاد در زمان بد و اجتنابناپذیر حمایت کنند.
چرا کشورها از بحرانهای اقتصادی خود درس نمیگیرند؟ دکتر حمید بیگلری، از مدیران سرشناس شرکتهای مالی و مشاورهای در جهان در پاسخ به این سوال به نقش اهمیت مدیریت سیاسی و اقتصادی اشاره میکند. او اذعان دارد در کشورهایی که نهادهای قدرت از یکدیگر جدا نیستند و نهادهای قانونی عمیق وجود ندارد، روسای آنها نقش اصلی را در جلوگیری از بحرانهای مالی متعدد تعیین میکنند، نقشی که بعضی از روسای دولتهای دنیا در آن موفق بودهاند و بعضی دیگر در آن شکست خوردهاند.
♦♦♦
مهمترین درسهایی که جهان از بحرانهای مالی گذشته آموخته است کداماند؟
کشورهای جهان به طور کلی سه نوع بحران مالی را تجربه کردهاند: بحرانهای بدهی، بحرانهای پولی و بحرانهای بانکی. در حالی که دلایل تکنیکال مختلفی در پس هر یک از این بحرانها وجود دارد، مهمترین مشاهدهای که میتوان کرد این است که در اغلب موارد، این سه نوع بحران همراه با یکدیگر رخ میدهند. دلیل این همزمانی این است که زمانی یک بحران مالی رخ میدهد که یک اقتصاد از نظر ساختاری نامتوازن است. ریشه عدم توازنهای ساختاری (Structural imbalances) این است که برای مدتی طولانی سیاستگذاریهای بد انجام میشوند، بدون اینکه اصلاحی در آنها صورت گیرد و عدم توازن در یک بخش از اقتصاد، باعث عدم توازن در بخشهای دیگر اقتصاد میشود. یک مثال از سیاستگذاری بد این است که به جای اینکه گذاشته شود نرخ ارز یک کشور به طور شناور و بر اساس پویاییهای عرضه و تقاضای بازار نوسان کند، نرخ ارز میخکوب شود. چنین سیاستی میتواند منجر به عدم مطابقتهای مالی میان داراییها (assets) و بدهیهای (liabilities) یک کشور شود؛ زیرا معمولاً بدهیهای مالی بر حسب ارز بینالمللی مانند دلار ایالات متحده بیان میشوند، در حالی که داراییهای یک کشور و منابع درآمدی آن اساساً بر حسب پول ملی بیان میشوند. هرچه نرخ ارز بیش از حد ارزشگذاری شود، احتمال اینکه پول داخلی در یک کشور متحمل کاهش ارزش شدید شود، بیشتر است (این بحران پولی است). اگر اقتصاد یک کشور بیش از حد به وامهای بینالمللی وابسته باشد، ممکن است دیگر نتواند توانایی پرداخت بدهیهایش را داشته باشد که این به معنای کشیدن ماشه بحران بدهی است. اگر بانکها مراقب گسترش اعتباردهی به وامگیرندگان خود نبوده باشند و در ضمن مقرراتگذاری ضعیف بوده باشد، بحران بانکی نیز میتواند به وجود آید.
من فکر میکنم که جهان از بحرانهای مالی گذشته پنج درس مهم گرفته است. اولین درس این است که زمان وقوع یک بحران مالی قابل پیشبینی نیست؛ بحرانهای مالی به طور ناگهانی ظهور مییابند و به طور آشفته نمو میکنند. تنها چیزی که کشورها میتوانند قبل از وقوع بحران انجام دهند این است که خود را آماده کرده و برای اتفاقهای غیرقابل اجتناب برنامهریزی کنند. دومین چیزی که ما از بحرانهای مالی گذشته آموختهایم این است که زمانی که یک بحران بانکی در جریان است، مدت زمان بیشتری طول میکشد که یک کشور ریکاوری کند نسبت به زمانی که بحران پولی یا بحران بدهی در جریان باشد. دلیل این نیز ساده است: مکانیسمهایی همچون سیاستهای پولی و مالی که یک اقتصاد برای ریکاوری بعد از یک بحران مالی به آنها نیاز دارد، در زمان بحران بانکی که سیستم بانکی نمیتواند به اندازه کافی خانوارها و شرکتها را تامین مالی کند، کارایی بسیار کمتری دارند. سومین درس این است که پافشاری بر نظم مالی (financial discipline) از نظر سیاسی نامحبوب بوده و اینرو در دورههای نرمال اقتصادی، اصرار بر نظم مالی مشکل است. یک ضربالمثل مشهور انگلیسی میگوید که: «یک گرم پیشگیری، بیشتر از یک کیلو درمان میارزد». همچنین چیز دیگری که آموختیم این است که وقتی یک بحران رخ میدهد، سطح اعتماد میان سرمایهگذاران، دولتها و شهروندان یا حتی هر سه آنها ناگهان کاهش مییابد، اعتمادی که بازیابی آن بسیار سخت است. به همین دلیل است که کشورها نیاز دارند مکانیسمهای ایمنی را برای حداقل کردن آسیب به وجود آورند. چهارمین درس از بحرانهای مالی گذشته این است که وقتی بحران رخ میدهد، اقدام سریع یکی از ضروریات برای موفقیت است. زیرا طی بحرانهای مالی، سردرگمی و عدم اطمینان وجود دارد و یک گرایش طبیعی در مقامات برای به تعویق انداختن تصمیمات تا زمانی که وضعیت واضحتر شود وجود دارد. آنچه ما آموختیم این است که اینکه با صبر کردن شفافیت بیشتری حاصل شود بسیار نادر است و به جای آن، وضعیت به طرق مختلف مبهمتر میشود. به همین دلیل است که معمولاً صبر کردن، جواب اشتباهی است. بهتر است که در کمترین زمان ممکن، تصمیمات اتخاذ شوند حتی اگر این کار بدین معنا باشد که درباره صحت تصمیم، اطمینان زیادی نباشد. درس آخر این است که دولتهایی که درسهای بحرانهای مالی را فراموش کنند، سرنوشتشان تکرار آن بحرانهاست. آرژانتین یکی از مثالهایی است که هیچگاه از بحرانهای مالیاش درس نگرفته است و در 50 سال گذشته، بیشتر از هر کشور دیگری بحران مالی را مکرراً تجربه کرده است.
کلیدیترین درسهایی که کشورها برای جلوگیری از رخ دادن بحرانهای اقتصادی آموختهاند چیست؟
به نظر من، به ویژه برای کشورهای بازارهای نوظهور، اساساً غیرممکن است که بتوان از رخ دادن بحرانهای اقتصادی جلوگیری کرد. این به آن خاطر است که کشورهای جهان به یکدیگر متصل هستند و حتی اگر یک کشور بتواند اقتصاد خود را به بهترین شکل ممکن مدیریت کند، عملکرد ناقص کشورهای دیگر میتواند از طریق سرایت، ماشه بحران مالی را در آنها بکشد. تنها کاری که یک کشور میتواند انجام دهد اقدامات پیشگیرانه است، اقداماتی که میزان ضربه بحرانهای مالی را در زمانی که اجتنابناپذیرند کاهش دهد. واضحترین درسی که کشورها از تجربه بحرانهای مالی آموختهاند این است که میخکوب کردن نرخ ارز یک کشور عمل نابخردانهای است. یک درس مرتبط اما متفاوت این است که تعداد بسیار کمی از کشورها، به ویژه در بازارهای نوظهور، میتوانند از پس کسری حساب جاری مداوم خود برآیند. کسری حساب جاری بدین معناست که مخارج یک کشور (از طریق واردات) بیشتر از درآمدهای آن (از طرق صادرات) باشد. البته یک کشور میتواند از سرمایهگذاران کشورهای دیگر پول قرض کند تا کسری خود را پوشش دهد اما تجربه نشان داده است که سرمایهگذاران خارجی میتوانند به دلایل متعددی پول خود را از یک کشور به سرعت خارج کنند، حتی به دلایلی که غیرمرتبط با وضعیت اقتصادی آن کشور باشند. بنابراین کشوری که کسری بودجه دارد تنها دو انتخاب برای دفاع از نرخ ارزش پیش رویش است: یا میتواند نرخهای بهره داخلی را افزایش دهد و بدین طریق بازار داخلی را برای سرمایهگذاران خارجی جذاب کند، یا میتواند از ذخایر ارزی بانک مرکزی برای خرید ارز خود استفاده کند. اقدام اول رشد اقتصادی داخلی را تضعیف خواهد کرد و اقدام دوم به سرعت ذخایر ارزی کشور را کاهش خواهد داد. به استثنای موارد بسیار اندک، هیچ کشوری ذخایر کافی برای مبارزه با نیروهای بازارهای مالی ندارد. بنابراین کشور مجبور است اجازه دهد که ارزش پولش کاهش یابد، اما کاهش شدید ارزش پول ملی ماشه تورم داخلی را میکشد زیرا هزینه واردات افزایش مییابد. در دهه 1990، تعداد زیادی از کشورهای بازار نوظهور مثل تایلند، اندونزی، کره جنوبی، مکزیک و آرژانتین، در نتیجه میخکوب کردن پولهای خود متحمل بحران مالی شدند. همه آنها بعد از میخکوب ارز ضرورتاً اجازه دادند که نرخ ارزشان شناور شود. سومین درس مرتبط که بعضی (اما نه همه) کشورها آموختند این است که مهم است که ذخایر بانک مرکزی از کسری حساب جاریشان بیشتر باشد. با این حال، ضمن اینکه پایین بودن بدهیهای خارجی کمک میکند، اما به تنهایی مانع از افتادن یک کشور در دام بحران مالی نمیشود.
چرا بعضی از کشورها از بحرانهای اقتصادی درس میگیرند و بعضی نمیتوانند از اشتباهاتشان درس بگیرند؟
به نظر من، دو دلیل وجود دارد. اول اینکه مدیریت یک اقتصاد بسیار پیچیده است و نیازمند ترکیبی از سه فاکتور است: کارشناسی مالی، تجربه واقعی جهانی و شهامت سیاسی. کنار هم آوردن این سه عنصر کار آسانی نیست. برای مثال، اقتصاددانان دانشگاهی کارشناسی مالی دارند اما اغلب فاقد تجربه واقعی جهانی هستند. همچنین سیاستگذاران که تجربه واقعی جهانی دارند در مواردی فاقد کارشناسی مالی هستند. بنابراین یک کشور به تکنوکراتهایی نیاز دارد که مهارت مالی و تجربه واقعی جهانی را با هم ترکیب کنند. اما اگر هم بتوانید دو عنصر اول را ترکیب کنید، سختترین کار در هر کشور این است که شهامت سیاسی با این دو عنصر همراه شود. این عمدتاً بدین دلیل است که سیاستمداران معمولاً درک درستی از واقعیتهای اقتصادی ندارند و بنابراین فاقد شهامت برای اتخاذ تصمیمات نامحبوب هستند، تصمیمات نامحبوبی که تنها میتوانند زمانی که اقتصاد در وضعیت خوبی قرار دارد گرفته شوند تا از اقتصاد در زمان بد و اجتنابناپذیر حمایت کنند. بنابراین اگر تکنوکراتها درسهای بحرانهای اقتصادی را یاد گرفته باشند، غیاب فهم اقتصادی سیاستگذاران و عدم شهامت آنها، سد راه عمل به این درسها خواهد شد. دلیل دوم منحصر به بازارهای نوظهور است و این بدان خاطر است که غیاب نهادهای عمیق و حاکمیت قانون باعث موفقیت یا شکست یک کشور میشود که این هم عمیقاً وابسته به بصیرت اقتصادی فردی است که رهبر آن کشور بوده است. بیایید به سه کشور برای روشن کردن این نکات نگاه کنیم. اول از همه چین را در نظر بگیرید. مائو تسهدونگ یک رهبر سیاسی بزرگ بود که توانست چین را بعد از 150 سال تفرقه، متحد کند. اما سیاستهای اقتصادی انزواگرایانه او کشور را به مرز تخریب اقتصادی کشاند. بعد از مائو، دنگ شیائوپینگ بر سر کار آمد که فهمید بدون آزادی اقتصادی و ادغام تجاری با غرب، سیستم سیاسی چین نهایتاً شکست خواهد خورد. او مفهوم «یک کشور، دو سیستم» را به مرحله اجرا درآورد که یک رویکرد عملگرایانه برای اجازه دادن به همزیستی سرمایهداری اقتصادی در کنار کمونیسم سیاسی بود. اگر به خاطر بصیرت اقتصادی شیائوپینگ نبود، به جای اینکه چین در مسیر تبدیل به دومین اقتصاد بزرگ جهان قرار گیرد همچنان کشوری بود که در آن یک میلیارد نفر دوچرخهسواری میکردند! بعد از چین، آرژانتین را در نظر بگیرید، کشوری که به نظر میرسد هیچگاه از تاریخ درس نگرفته باشد. یک قرن پیش، آرژانتین هشتمین اقتصاد ثروتمند جهان بود. اما در نتیجه خطمشیهای پوپولیستی مخرب پرون (Peron) تا کرشنرها (Kirchner)، طی 60 سال، هشت بار با نکول بدهیهای بینالمللی خود مواجه شد و طی 50 سال گذشته، چهار بحران در سیستم بانکی خود تجربه کرد، یعنی بیشتر از هر کشوری در جهان. نهایتاً به ترکیه توجه کنید، کشوری که هم دوره طلایی اقتصادی و هم دوره بحران را تحت رهبری یک نفر تجربه کرده است. اردوغان در هشت سال اول بودن در قدرت، اجازه داد اصلاحات اقتصادی معناداری انجام شوند و اقتصاد ترکیه نیز به طور معناداری رونق یافت. اما در پنج سال گذشته، رویکرد اردوغان معکوس شد و شروع به دخالت بیشتر در عملکرد اقتصاد ترکیه کرد و تکنوکراتهایی را که این اصلاحات را اجرا کرده بودند کنار گذاشت و استقلال بانک مرکزی ترکیه را نیز عملاً از بین برد. در نتیجه کشوری که زمانی یک مقصد بسیار جذاب برای سرمایهگذاران بینالمللی بود اخیراً با بحران پولی مواجه شده است. نکته من این است که در کشورهایی که در حوزه حاکمیت قانون و جدایی نهادهای قدرت پیشرفت نکردهاند، توانایی آنها برای اجرای اصلاحات اقتصادی وابسته به رئیسی است که بتواند آن اصلاحات را دیکته کند. در واقع مسوولیت سرنوشت اقتصادی نهایی در این کشورها با روسای آن کشورهاست.
وقتی که بحران رخ میدهد، مردم، سیاستمداران و اقتصاددانان هر یک چه چیزهایی یاد میگیرند و این چیزها چگونه روی رفتار آینده آنها تاثیر میگذارد؟
یک جمله مشهور در چرخههای اقتصادی وجود دارد که میگوید: «هرگز نگذارید که یک بحران خوب، هدر برود!» منظور این ضربالمثل این است که تصمیمات اقتصادی که در زمانهای خوب، مشکل و نامحبوب هستند ممکن است تنها در دوران بحران قابلیت اتخاذ داشته باشند و اگر آن تصمیمات در دوره بحران اتخاذ نشوند، آنگاه فرصت از دست خواهد رفت. این بدان دلیل است که فقط در زمانی که مردم از نظر اقتصادی به شدت آسیب میبینند، میفهمند که نیاز به دارویی برای درمان است. همانطور که پیش از این توضیح دادم، اقتصاددانان و تکنوکراتهای خوب ممکن است با درس گرفتن از بحرانهای مالی دیگر بدانند که برای حمایت از یک اقتصاد چه کارهایی باید انجام داد؛ اما به عمل در آوردن این عملیات به دلیل وجود سیاستمدارانی که فاقد درک اقتصادی هستند ممکن نیست. هرچه بحران شدیدتر باشد، تاثیر بزرگتری روی مردم دارد و گاهی این اثر روی کل یک نسل باقی خواهد ماند. برای مثال، آمریکاییها در جریان رکود بزرگ دهه 1930 با مشکلات بسیار سختی مواجه شدند و درسهای آن بحران برای کشوری که به طور قوی و کارا از پس بحران مالی سال 2008 برآمد، بسیار مهم بود.
به نظر شما چرا سیاستگذاران ایرانی از بحرانهای گذشته کشور درس نگرفتهاند و یک اشتباه را چند بار تکرار میکنند؟
من متخصص مسائل اقتصادی ایران نیستم و فقط دورادور این مسائل را دنبال میکنم. اما میتوانم بر اساس تجربهام در سایر کشورهای بازارهای نوظهور، نظراتی را مطرح کنم که ممکن است مستقیماً به ایران ربط داشته باشند یا نداشته باشند و برای ایران کاربردی باشند یا نباشند. در بیشتر کشورهای بازارهای نوظهور که در آموختن از اشتباهاتشان شکست میخورند، چهار مشکل هستهای وجود دارد. اولین مشکل این است که همانطور که قبلاً اشاره کردم، سیاستمداران معمولاً درک درستی از پیچیدگیهای اقتصادی ندارند و از همین رو، نه قدر جاذبه مشکلات اقتصادیای را که با آنها مواجه میشوند میدانند و نه میدانند که چرا به اصلاحات ساختاری نیاز است. در غیاب اقدامات پیشگیرانه، تنها راهی که میتواند عدم توازنهای ساختاری را حل کند، جریان گرفتن بحران اقتصادی است. تنها راهحلی که من برای شناسایی این مشکلات در بازارهای نوظهور دیدهام این است که یک رئیس دانا وجود داشته باشد که آزادسازی اقتصادی را به کشور دیکته کند. مشکل دوم این است که یک فساد فراگیر در این کشورها وجود دارد و منافع شخصی نخبگان سیاسی با منافع طویلالمدت ملی منافات دارند. برای مثال، خصوصیسازی واقعی به تعویق انداخته میشود یا اینکه چندین نرخ ارز در کشور وجود دارد که فرصتهای آربیتراژ را برای نخبگان سیاسی میسر سازد. مشکل سوم، شکاکیت بعضی عناصر سیاسی کشور نسبت به بازارهای آزاد و جریان گرفتن سرمایهگذاری خارجی است. اگر دولت یک کشور بخواهد منافع عضویت در اقتصاد جهانی را به دست آورد، مجبور خواهد بود مردمش، چه نخبگان و چه شهروندان عادی را تشویق کند که قبول کنند جهان تغییر کرده است. روایتهای تاریخگذشته از دخالت خارجی و استثمار نباید مانع اتخاذ تصمیمات عملگرایانه در مورد آینده اقتصادی کشور شوند. جهان قوانین و پروتکلهای شفافی را برای حضور داشتن در اقتصاد جهانی به عمل آورده است (برای مثال عضویت در سازمان تجارت جهانی) و عدم پذیرش برای حضور در اقتصاد جهانی پیامدهایی دارد. چهارمین و قابل توجهترین مشکل این است که این ترس وجود دارد که آزادسازی بازار، منجر به کاهش قدرت و اختیارات دولت خواهد شد. در واقع گذارهای موفق به بازارهای آزاد احتیاج به یک حاکمیت ضعیف ندارد بلکه به یک حاکمیت قوی نیاز دارد. حاکمیتی که بتواند حاکمیت قانون را برقرار کند و ثبات بازار را به وجود آورد، یعنی چیزهایی که برای اصلاحات ضروری هستند. درست بهعکس، قدرت دولت کاهش نمییابد، بلکه نقش دولت در اقتصاد از بازیگر مسلط به تضمینکننده بازار آزاد تغییر میکند.
ایران باید به سمت چه مسیری حرکت کند که درسهای بحرانهای قبلیاش را بیاموزد و دوباره در دامهای قبلی نیفتد؟
حقیقتاً تجویز نسخهای که برای رشد اقتصادی پایدار نیاز است مشکل نیست و شامل چهار عنصر هستهای است. آنچه مشکل است اجرای این نسخه است. اولین عنصر، ثبات اقتصاد کلان است که شامل نظم مالی، تورم پایین و سیاستگذاری پولی باثبات است. دومین عنصر اتکای بیشتر به بازارهای آزاد بوده که شامل خصوصیسازی واقعی، مقرراتزدایی و آزادسازی تجارت است. سومین عنصر، حاکمیت قانون و ایجاد عمق نهادی (institutional depth) است که شامل حقوق مالکیت شفاف، قوانین ورشکستگی، مقررات حسابداری، مقررات شفاف و قضاوت منصفانه، سریع و کارا در منازعات مالی است. آخرین عنصر در عین اهمیت بالا، سیستم مالی باثبات و کاراست که شامل مدیریت ریسک محتاطانه، بازارهای سرمایه خصوصی، تجمع سرمایه کافی و نظارت آگاهانه بر سیستم بانکداری میشود. موانعی که بر سر راه اجرای این چهار مورد وجود دارند همان مسائلی هستند که در پاسخ به سوالات قبلی شما توضیح دادم. خبر خوب این است که کشورهایی که بسیار بیشتر از ایران با چالش رو به رو بودهاند، توانستهاند به طور موفق مشکلاتشان را حل کنند. برای مثال برزیل در بیشتر دهه 80 میلادی، ابرتورم سالانه با نرخهای سه و چهاررقمی داشت اما رهبری اقتصادی و سیاسی فرناندو کاردوسو توانست این مشکلات را رفع کند.