افسانه شایستهسالاری
آیا شایستهسالاری به سلطه دوباره طبقه ممتاز منجر میشود؟
«نخبگان لیبرال که در راس امور هستند میگویند ما از طریق یک مریتوکراسی سالم (مریتوکراسی یا شایستهسالاری، اداره امور به دست افراد تحصیلکرده و ماهر است و در برابر آریستوکراسی قرار دارد) سرپرستی امور را به دست گرفتیم اما واقعیت در این باره خیلی روشن نیست.... لیبرالهایی که در راس امور هستند اغلب خودشان را در مسیر تخریب خلاق قرار نمیدهند و به دنبال راهی برای محافظت از خودشان در برابر تخریب خلاق هستند.
«نخبگان لیبرال که در راس امور هستند میگویند ما از طریق یک مریتوکراسی سالم (مریتوکراسی یا شایستهسالاری، اداره امور به دست افراد تحصیلکرده و ماهر است و در برابر آریستوکراسی قرار دارد) سرپرستی امور را به دست گرفتیم اما واقعیت در این باره خیلی روشن نیست.... لیبرالهایی که در راس امور هستند اغلب خودشان را در مسیر تخریب خلاق قرار نمیدهند و به دنبال راهی برای محافظت از خودشان در برابر تخریب خلاق هستند. مشاغل بیدردسر از طریق مقررات احمقانه حفاظت میشوند. استادان دانشگاه با اینکه در مورد خوبیهای یک جامعه باز سخن میگویند از نگه داشتن شغل خود لذت میبرند و حاضر نیستند کنار بکشند. سرمایهگذاران یکی از بدترین بحرانهای مالی را در سال 2008 به وجود آوردند و آن را در جهان پخش کردند و این در حالی بود که کارفرمایان آنها با پول مالیاتدهندگان نجات پیدا کردند. قرار بود که جهانیسازی به اندازه کافی منفعت داشته باشد تا بتواند به بازندگان بحران کمک کند اما تعداد بسیار کمی از این بازندگان توانستند زندگی خود را پس بگیرند.»
این تصویری است که اکونومیست از شایستهسالاری لیبرالها ارائه کرده است. درست یک سال پیش، نشریهای که مدافع لیبرالیسم است با انتشار گزارشی به نام «مانیفستی برای نوسازی لیبرالیسم» نسبت به شورش دنیای مدرن علیه تفکر لیبرال اظهار نگرانی کرد. به تعبیر اکونومیست بخشی از این شورش، ناشی از عملکرد لیبرالها یا در واقع مدعیان آن است که با شعار شایستهسالاری، خود به حفظ وضعیت موجود دامن میزنند و سدی در برابر تخریب خلاق شدهاند. مردم نیز به این باور رسیدهاند که آنها تنها به فکر خودشان هستند و نه میخواهند و نه کاری برای رفع مشکلات جامعه انجام میدهند.
از مانیفست احیای لیبرالیسم که بگذریم، سوال دیگری باقی میماند. چرا وعدههای شایستهسالاری در جوامع محقق نشده است؟ چرا هنوز هم مدیران و مسوولانی بر سر کار میآیند که جایگاه خود را نه بر مبنای ارزشها و شایستگیهای خود، که به لطف موقعیت اجتماعی، ثروت و روابط قدرت کسب کردهاند؟ چرا نظام آموزشی در جهان با رسواییهای متعددی روبهرو شده آنقدر که دیگر ورود استعدادها به آموزش عالی معنای خود را از دست داده است؟ و مهمتر از این همه، آیا شایستهسالاری دروغ بزرگی بود که سیاست برای حفظ وضعیت موجود و فریب شهروندان به آن متوسل شد؟
پول برای خرید شایستگی
اگر خبر تخلف و پرداخت پولهای کلان در خرید صندلیهای دانشکدههای پزشکی و دندانپزشکی شما را از عدالت و سلامت نظام آموزش عالی کشور ناامید کرده است، بد نیست ادامه این تحلیل را بخوانید. ایران تنها کشوری نیست که وعدههای شایستهسالاری در آن تحقق نیافته است. رسواییهای اخیر در سیاست و نظام آموزشی بسیاری دیگر از کشورها هم نشان میدهد ثروتمندان به نام شایستهسالاری، چگونه به نابرابریها دامن زدهاند و آریستوکراسی دیگری را تحت لوای مریتوکراسی احیا کردهاند. ناامیدی از وضعیت سیاست به کل نظام سیاسی کشورها سرایت کرده است؛ از چپها گرفته تا راستها. دیگر اثری از آنچه با نام شایستهسالاری و عدالت در کتابهای درسی به بچهها آموخته میشد وجود ندارد. این یک رویای دستنیافتنی است اگر تصور کنیم همه ما با تلاش و سختکوشی و تبعیت از قانون، فرصت برابری برای پیشرفت خواهیم داشت و این ما هستیم که سیاست را تعیین میکنیم. ناباوری مردم نسبت به عدالت و برابری ناشی از زوال همین آرمان است.
برای مثال، مطالعات اخیر در ایالاتمتحده نشان میدهد بخش قابل توجهی از مردم معتقدند اقتصاد و نظام سیاسی، هردو، آنها را فریب دادهاند. آنها همچنین میگویند پول نفوذ بیحد و حصری در سیاست دارد. 90 درصد از دموکراتها و 80 درصد از جمهوریخواهان بر این باورند و مطالعات بر باورهای مردم، صحه میگذارند. هیچکدام از این یافتهها شگفتآور نیست اگر نابرابریهای اقتصادی کنونی در جامعه آمریکا را مرور کنیم. یک درصد خانوارهای ثروتمند 40 درصد از ثروت این کشور را در دست خود قبضه کردهاند. در مقابل، سهم 9 درصد باقیمانده از ثروت، از دهه 70 تاکنون، 10 درصد کاهش پیدا کرده است. تردیدی نیست که در چهار دهه اخیر نابرابریهای اقتصادی در آمریکا به شدت افزایش پیدا کرده است و حالا بیش از سایر دموکراسیهای ثروتمند است. نتیجه سیاسی این نابرابریها آن است که اقلیت کوچکی از آمریکاییان بسیار ثروتمند، نفوذ نامناسب و شدیدی بر سیاست پیدا کردهاند و اکثریت بزرگی را بدون قدرت، صدا و نفوذ به حاشیه راندهاند.
اجازه دهید به دو رسوایی اخیر که در آمریکا به سرخط خبری رسانهها تبدیل شد اشاره کنیم تا اندکی، میزان قدرت پول در جامعه و سیاست مشخص شود. نخست رسوایی نظام پذیرش دانشجو. در سال جاری میلادی، افشاگری رسانهها نشان داد والدین ذینفوذ از ثروت خود برای ورود فرزندان ضعیف و ناکارآمدشان به کالجها و دانشگاههای برتر و خاص استفاده میکنند. جالب آنکه همین مراکز آموزشی معتبر مدعی هستند شایستگیهای متقاضیان را صرف نظر از دارایی و نفوذ والدینشان ارزیابی میکنند!
دوم؛ رسوایی تد کروز، سناتور تگزاس که نتوانست تکلیف یک میلیون دلار وام کمبهرهای را که در سال 2012 برای تبلیغات انتخاباتی خود دریافت کرده بود، روشن کند. این وام از دو بانک دریافت شده بود که همسر کروز سالها کارمند یکی از آنها بود. تد کروز ادعا میکرد هزینههای تبلیغاتیاش را از دارایی شخصی خود و همسرش پرداخت کرده است. رسوایی او نشان داد سیاست کشوری که روزی مدعی الگوی دموکراسی جهان بود، تا چه اندازه مملو از فساد، پارتیبازی و تبعیض شده است. جالب آنکه روزنامهنگارانی که خبر این رسوایی را پوشش دادند در گزارشهای خود تاکید کردند سناتور کروز همواره منتقد تند و تیز «سرمایهداری رفاقتی» در والاستریت و نفوذ گسترده سیاست در آن بوده است!
داستان کروز تنها بخش بسیار کوچکی از فساد سیاسی انتخابات آمریکاست. از سال 2010 به بعد، حجم عظیمی از پول به این عرصه سرازیر شده است. دادگاه عالی آمریکا در آن زمان حکم داد که هیچ محدودیتی برای هزینهکرد شرکتها و اتحادیهها در حمایت یا تخریب کاندیداها وجود ندارد! چهار سال بعد، با تصمیم همین دادگاه نفوذ پول در سیاست تشدید شد زیرا محدودیت مشارکت اشخاص در تامین مالی کاندیداها و کمیتههای حزبی نیز از میان رفت.
در عصری که پول، سیاست را به پیش میراند حتی روسای جمهوری قبلی نیز از این جریان مصون نماندهاند. 15 سال پس از آن که بیل کلینتون کاخ سفید را ترک کرد ثروت خالص او و همسرش 75 میلیون دلار برآورد شد؛ یعنی 6150 درصد افزایش! ثروت باراک اوباما و همسرش نیز از 3 /1 میلیون دلار در سال 2000 به 40 میلیون دلار در سال 2018 رسید و عمده این درآمد حاصل سخنرانیهایی بود که شرکتهای بزرگ پول آن را پرداخت میکردند.
به این تصویر، یافتههای مطالعه دانشگاه پرینستون در سال 2014 را بیفزایید. در این مطالعه نزدیک به 1800 سیاست عمومی مورد بررسی قرار گرفته است. نتایج دور از انتظار نیست: تغییرات سیاستی پیشنهادی که در میان نخبگان اقتصادی آمریکا حمایت کمتری دریافت کردهاند تنها در 18 درصد موارد و تغییرات سیاستی با حمایت بالای این نخبگان در 45 درصد موارد اعمال شده است! محققان این مطالعه بر واقعیت غمانگیزی صحه میگذارند؛ هرگاه اکثریت شهروندان با نخبگان اقتصادی یا ذینفعان سازمانیافته مخالف باشند، میبازند. به دلیل سوگیری شدیدی که در نظام سیاسی این کشور وجود دارد حتی وقتی اکثریت قریب به اتفاق آمریکاییها خواستار تغییر یک سیاست هستند، بعید است به خواسته خود برسند. نتیجه این مطالعه چیست؟ آمریکاییها در الیگارشی زندگی میکنند. تحلیلها نشان میدهد عموم شهروندان در عمل نفوذ کمی بر سیاستهایی دارند که دولت اتخاذ میکند. ترجیحات آنها تقریباً تاثیری نزدیک به صفر و ناچیز بر سیاست عمومی دارد.
اجازه دهید به رسوایی آموزش عالی در آمریکا بازگردیم. تا پیش از این والدین ثروتمند، معلمهای خصوصی بسیار گرانقیمتی استخدام میکردند تا فرزندانشان را برای تستهای ورود به کالج آماده کنند. به علاوه از ارتباطات اجتماعی و سیاسی خود بهره میگرفتند تا ورود فرزندشان به کالجهای برتر تسهیل شود. همین وضعیت در مورد دسترسی به مدارس برتر حاکم بود. آنهایی که کمک مالی بیشتری به مدارس میکردند فرصتهای بهتری برای انتخاب محل تحصیل فرزندشان داشتند. اما این روند ناعادلانه شکل دیگری به خود گرفته است. والدین سوپرثروتمند و گشادهدستِ دانشآموزان ضعیف، حالا به آسانی پذیرش کالجها را دستکاری میکنند و صندلیهای دانشگاهی را برای بچههایشان میخرند. تنها در یک گزارش آمده است که والدینی ناشناس، 5 /6 میلیون دلار برای اطمینان از پذیرش فرزندشان به یک کالج معروف پرداخت کردهاند.
ساده است که دریابیم با تشدید نابرابریهای اقتصادی از دهه 70 به بعد، اکثریت جامعه آمریکا، از چنین ارتباطات یا ثروتی برای رزرو صندلیهای دانشگاه بیبهره ماندهاند. و طبیعی است که خشمگین باشند حتی اگر بدانند تنها عده اندکی فرصت ورود به مدارس یا دانشگاههای برتر را پیدا میکنند یا مطمئن باشند خوشبختی و رفاه آینده فرزندانشان الزاماً در گرو تحصیل در دانشگاههای معتبر و باپرستیژ نیست. تحلیلگران میگویند افشای فساد در نظام پذیرش دانشگاهی آمریکا کافی است تا رویای شایستهسالاری را رو به زوال بدانیم. بدتر آنکه نسلی که با این روند فسادآمیز از دانشگاه بیرون میآید مدرک تحصیلیاش را سند «شایستگی اجتماعی» میداند و به خاطر نمیآورد سدهای پیش از دانشگاه را بدون رقابت با دیگران پشت سر گذاشته است. سادهتر بگوییم، آنها چیزی را خریدهاند که دوست دارند ما تصور کنیم با شایستگی به دست آمده است.
خرید سیاست به سبک آمریکایی
به ورژن سیاسی بحران شایستهسالاری بازگردیم. به دریایی که به تعبیر تحلیلگران، تد کروزها به راحتی در آن شنا میکنند. آنجا هم پول حرف اول را میزند. در این دنیا، آنهایی که به قدر کافی پول دارند تا به قانونگذاران یا تصمیمسازان دسترسی پیدا کنند یا توجه آنها را به خود جلب کنند، در مقایسه با سایرین از فرصتهای بیبدیلی برخوردار خواهند بود. در دنیای مدعی دموکراسی اگر خواهان نفوذ سیاسی هستید تنها کافی است آنقدر پول داشته باشید تا برای یک کاندیدا کمپین تبلیغاتی راه بیندازید یا جمعی از لابیکنندگان ذینفوذ را به خدمت بگیرید. آنوقت میبینید که تمام درها به رویتان باز میشود.
در این شرایط اگر کسی نماینده مردم شود و از سیاستهایی دفاع کند که به مذاق گروهها و افراد ثروتمند یا شرکتها و سازمانهای متمول - با پولهای کلانی که به پای سیاست میریزند- خوش نیاید، به دردسر خواهد افتاد. به همین دلیل است که اکثر سیاستمداران و مدیران ترجیح میدهند در برابر تغییر یا اصلاح مقاومت کنند تا دستکم در پست ریاستشان باقی بمانند.
نقش ثروت بر صنعت لابیگری را هم نادیده نگیرید. در سال 2018 تنها 50 عامل لابیگر به نمایندگی از شرکتهای بزرگ، بنگاههای اقتصادی و بانکها، 540 میلیون دلار برای سیاستمداران آمریکا خرج کردند و کل هزینه لابیگری در همان سال به 4 /3 میلیارد دلار رسید. جالب است بدانید 350 مورد از لابیگران مذکور، نمایندگان سابق کنگره بودند! مجموع پرداختهای کمپانیهای خصوصی برای دستیابی به نفوذ سیاسی هم، نفستان را بند خواهد آورد. بوئینگ را که میشناسید؛ سال گذشته 15 میلیون دلار خرج لابیگری کرده است. حال آنکه در فهرست 20 شرکت لابیگر در آمریکا، بوئینگ در مقام یازدهم قرار دارد. اتاق بازرگانی آمریکا با 8 /94 میلیون دلار پولپاشی در سیاست در صدر فهرست است!
مدافعان این رویه میگویند کاهش نقش پول در سیاست، دموکراسی و آزادیهای مدنی را با کاهش قدرت دولت به خطر میاندازد و جادهای به سوی سوسیالیسم است. اما واقعیت چیز دیگری است. آنچه بیش از کاهش قدرت مالی، دولتها را تهدید میکند افزایش نابرابری درآمدی، رکود اقتصادی و کندی تحرک اجتماعی است که خشم مردم را برمیانگیزد و زمینهساز گسست اجتماعی میشود. حتی اکونومیست، مجلهای که همدلی چندانی با اندیشههای جناح چپ ندارد، اخیراً هشدار داده است که نظام سیاسی آمریکا را نابرابری تهدید میکند. اکونومیست به مطالعاتی اشاره دارد که نشان میدهند یک درصد از جمعیت آمریکا عملاً یکچهارم کل هزینههای سیاست و 80 درصد از هزینههای دو حزب را تامین میکنند. به لطف این ثروت کلان، نخبگان اقتصادی کمشمار و شرکتهای بزرگ هستند که بر سیاست فرمان میرانند. اکثریت مردم آمریکا، خواهان کاهش سلطه «طبقه ممتاز» ثروتمند و بازگشت حکمرانی به ریل شایستهسالاری هستند. اما صدای آنها چقدر اهمیت دارد؟ به نظر میرسد، هیچ!
شایستگان علیه شایستهسالاری
اینکه مفهوم شایستهسالاری از کتاب تخیلی «مایکل یانگ» جامعهشناس انگلیسی نشات گرفته، رو به فراموشی است. اغلب مردم این واژه را مفهومی مثبت و خوشبینانه، معادل برابری فرصتها و تحرک اجتماعی برای همگان میدانند؛ مدینه فاضلهای که در آن افراد بر مبنای توانمندیها و نه طبقه و ثروت خود فرصت بالقوه رهبری (leadership) پیدا میکنند. این تصویر، جذاب و مسحورکننده است آن هم در شرایط کنونی که به نظر میرسد افرادی با کمترین قابلیتها در راس مشاغل هستند یا بر جوامع حکم میرانند. اما هشدار یانگ، نویسنده کتاب «ظهور شایستهسالاری»1 در این باره خواندنی است. گرچه ما به شایستهسالاری واقعی دست پیدا نکردهایم اما همگی از شکستها و نواقص این سیستم، که یانگ در سال 1958 پیشبینی کرد، متضرر شدهایم. دیدگاه یانگ نسبت به شایستهسالاری کاملاً بدبینانه بود. به نظر او، هر چه ثروت بیشتر بازتاب توزیع استعداد طبیعی شود و ثروتمندان بیشتر با هم ازدواج کنند، جامعه بیشتر به دو طبقه اصلی تقسیم میشود، و همه میپذیرند که در همان طبقهای هستند که کموبیش استحقاقش را دارند. در چنین کشوری آدمهای سرشناس میدانند که موفقیت، پاداش منصفانه توانایی و کوشش خودشان است و سایرین هم میپندارند که نتوانستهاند از فرصتهایی که به آنها داده شده استفاده کنند.
یانگ درباره تهدیدهای شایستهسالاری، بر سه نکته تاکید کرده است. نخست آنکه تنها نوع خاصی از «شایستگی» در این سیستم به رسمیت شناخته میشود، نوعی که مورد اقبال طبقات ممتاز و مسلط است و از سوی آنان تقویت و ترویج میشود. یانگ مینویسد ما شایستگی را بر مبنای نظام نمرهدهی میسنجیم که به نفع فرزندان و افراد خاص جامعه طراحی شده است و در نتیجه شایستهسالاری تنها به همان سلسلهمراتب طبقاتی وفادار میماند که قرار بوده جایگزینش شود.
دوم، یانگ میگوید افرادی که در راس جامعه خود را از شایستگان میدانند بیتردید دچار غرور و خودبینی میشوند، با این تصور، که این جایگاه را به دست آوردهاند و شایسته آن هستند. او بروز پدیدهای شبیه به «حق الهی پادشاهان» (Divine right of kings) را پیشبینی کرده است: حق الهی بهترینها، برای داشتن بهترین زندگی! بدین ترتیب شایستگان بهجای عمل به تعهداتشان در قبال جامعه - و به افراد کمتر خوششانس- برای فقرا شانه بالا میاندازند و میگویند هر کسی به جایی میرسد که شایسته آن است. بنابراین بعید نیست که حتی حمایتهای موجود از طبقات ضعیفتر را هم از میان بردارند.
و در نهایت، یانگ به ما هشدار میدهد شایستهسالاری میتواند برای کسانی که در انتهای نردبان «قابلیتهای انسانی» نشستهاند پیامدهای نامطلوبی داشته باشد. این نظام برای فقرا و طبقه فرودست ناعادلانه است زیرا ضعیف به دنیا میآیند و در سیستم شایستهسالاریِ دستکاریشده که همچنان حامی سلسلهمراتب طبقاتی است، چیزی به نفع آنان وجود ندارد.
از منظر یانگ، بیدلیل نیست که اکنون رهبران سیاسی و پیشگامان کسبوکارها اغلب مغرور و دچار نخوت و خودبینیاند. در جوامع غربی این پدیده را به وضوح میتوان مشاهده کرد. ثروتمندان معتقدند سایرین باید مالیات بپردازند. رهبران سیاسی غافل از رایدهندگانی که آنها را به این مناصب رساندهاند و پولهایی که برای حمایت از آنها هزینه شده، تصور میکنند مدیران خودساختهای هستند که از دیگران شایستهتر و قابلترند. و به تدریج در برابر تغییر، اصلاح و حتی کنارهگیری مقاومت میکنند. پدیدهای که اکونومیست از آن با عنوان مقاومت در برابر «تخریب خلاق» یاد میکند.
شایستهسالاری واقعی اما، نیاز به احیا دارد. برای رسیدن به این هدف لازم است اندیشه کسانی احیا شود که در جستوجوی فرصتها و تحرک اجتماعی برابر هستند. استعدادها باید شناسایی شود، قدر نهاده شود و بهکار گرفته شود؛ صرف نظر از آنکه پیشزمینه آن چه بوده است. همه ما شاهد مصائب و فجایعی بودیم که بر اثر تصمیمات مدیران نالایق به بار آمده است. مدیرانی که تنها به سبب طبقه، سنت، ثروت یا شبکه روابط خود جایگاهی در راس امور پیدا کردهاند اما مدعی شایستگی هستند. برای حذف آنها و کاهش هزینهای که به جامعه تحمیل میکنند نیازمند اصلاحات رادیکال و رسیدن به شایستهسالاری واقعی هستیم. سیستمی که به همگان زمین بازی برابر اعطا میکند و فرصتی که به دلیل توانمندیها و قابلیتهای واقعی نصیب افراد و گروهها میشود و نه حسابهای بانکی یا روابط قدرتی که حامی آنهاست.