ساسانیزاسیون
اختلال در سیستم رقابت طبیعی چه سرانجامی دارد؟
موجود زنده، استعلاجوست. میخواهد از هر مایه کمال، بیشتر و بیشتر داشته باشد. این خصلت، پیشرانه اصلی زندگی و ضامن بقای حیات است. گیاهان موجود در کف جنگلی پرسایه، برای دسترسی به نور کمیاب، تقلا میکنند. یکی علف میشود و با تمرکز قدرت نمو بر رشد تکمحوری، از تزاحم کف بستر -ولو چند سانتیمتر- بالا میکشد تا به نور برسد. آن یکی پیچکوار از تنه درختی بالا میخزد و برگهایی پهن را در بخش روشنتری از ارتفاع، میگسترد.
موجود زنده، استعلاجوست. میخواهد از هر مایه کمال، بیشتر و بیشتر داشته باشد. این خصلت، پیشرانه اصلی زندگی و ضامن بقای حیات است. گیاهان موجود در کف جنگلی پرسایه، برای دسترسی به نور کمیاب، تقلا میکنند. یکی علف میشود و با تمرکز قدرت نمو بر رشد تکمحوری، از تزاحم کف بستر -ولو چند سانتیمتر- بالا میکشد تا به نور برسد. آن یکی پیچکوار از تنه درختی بالا میخزد و برگهایی پهن را در بخش روشنتری از ارتفاع، میگسترد.
این تنازع بقا، بازندههایی دارد که ناچار منقرض میشوند. گونههایی که در این رقابت طبیعی، باقی میمانند، قویتر و سازگارترند. این نبرد، رفتهرفته به پیشرفت و ارتقای موجودات باقیمانده میانجامد: قصه شگرف تکامل!
بشر و اجتماعات بشری هم از این قاعده مستثنی نیست. انسان نهتنها به سائقه فطرت، بلکه به حکم عقل خود، کمالطلب است. سهم بیشتر و بیشتری از هر نوع کمال را برای خودش میخواهد. میخواهد زیباتر، داراتر، کامیابتر، داناتر، قویتر و ماناتر باشد. اگر برای خانواده، قبیله، طایفه یا کشوری میکوشد، نقش مضافالیه «من» غالباً پررنگ است: خانواده من، قبیله من، پرچم من! این تمنای حریصانه به کمال، پیشرانه تاریخ بشر است. از اولین سلاح پارینهسنگی تا موشک قارهپیما -از پزشکی تا فلسفه- از مصر فراعنه تا امپراتوری انگلستان همه و همه در این بستر کمالطلبی حیوان دو پا، جوانه زدند و به کمال رسیدند.
گونههای شاخص سازمان بشری، هم میمیرند. گاهی در تنازعی طبیعی و داروینی با گونهای برتر، میبازند. این همان مرگ تکاملی فرخندهای است که ضامن بالندگی اکوسیستم یافتیمش. انقراض گونه نئاندرتال یا حتی شاید فروپاشی تمدن اینکا، از این دست است. اما گاهی مرگ یک ارگان دستساز بشر، ناشی از دستکاری خرابکارانه خود بشر در قواعد طبیعی رقابت و سلب قدرت حیات از ارگان بشری است. سقوط شاهنشاهی ساسانی پسین در مقابل تهاجم مسلمانان، از این دست است.
امپراتوری عظیم ساسانی در آغاز کار، سرشار از حیات و رشد بود. بعدها گسترش تدریجی سرطان کاستگرایی، جریان حیاتبخش رقابت را مختل و کشور-ملت ساسانی را در دوران پسین این سلسله، دچار مرگ تمدنی کرد. وقتی خالد، ضربه نهاوند را زد، دههها از مرگ سیستمی کالبد فربه اما بیمار ساسانی میگذشت. استعلای ضدرقابتی موبدان و فرادستان و تقسیم مناصب دیوانی و لشگری بر حسب انساب و محرومیت انسان ایرانی از امکان ارتقا در عرصه رقابت، قوه نامیه جامعه ایرانی را تا حد مرگ کاسته بود. نه خالد بن ولید بلکه این کاستسالاران حریص و احمق خودی بودند که طومار ساسانی را در هم پیچیدند. من مثالی در ارتفاع حکومت-ملت زدم.
در عرصه اقتصاد خرد هم همین است. چهبسا بنگاههای شهسوار که پدرانی رقابتجو و قابل ساخته و آقازادگان نالایق به باد دادند. در عرصه اقتصاد کلان هم تجربه چاوسی تخریب اقتصاد قوی ونزوئلا پیش روی ماست.
از آنجا که فرض محال، محال نیست، کشوری را فرض کنید که در حال تکرار تجربه «ساسانی پسین» باشد. فرض کنید در آن کشور، اختلال در سیستم «رقابت طبیعی» ایجاد شده باشد. فرض کنید حکومت، شهروندان را در یک ساختار کاستی باحال- بیحال- ضدحال تقسیم کرده. دسته اول، شهروندان اصلیاند، دومین دسته شهروندان دستدوم باشند و دسته سوم خرمگس ملی فرض شوند. طبعاً آنجا، هرکدام از این گروهها زیرگروهها و مراتبی هم دارد. مثلاً درجه «باحالیت» به نزدیکی فرد به منبع قدرت و وفاداری به صاحب اصلی فره ایزدی، بستگی دارد. فرض کنیم در این جامعه تحصیلات آکادمیک، بخشی از ثروت قابل تقسیم فرض شود. «باحال» اگر خیلی «باحال» باشد، میتواند (استعداد داشته یا نداشته- درس بخواند یا نخواند- کلاس برود یا نرود) بدون آنکه آب در دلش تکان بخورد، مدارج تحصیلی را بهسرعت برق، تا اخذ دکترا طی کند. با کمترین معدل و بدون سواد کافی، اولش بورس و آخرش هیات علمی هم بشود. دکتر «باحال»، در ادامه راه زندگی لابد به پستهای سیاسی و حرفهای و آکادمیک، به اطلاعات ویژه، به امضاهای طلایی، به وامها و به رانتها هم دسترسی بهتری خواهد داشت. شهروند درجه دوم «بیحال» باید در حاشیه ترکتازی جماعت «باحال»، با تکیه به توانایی و کوشش خود، ضمن احترام به نظام کاستی، جان بکند و آنچه
«باحال» با طیالارض به طرفهالعین حاصل میکند، او با خوردن دود چراغ و صرف سالیان طولانی، شاید به کف آورد. اما فرد «ضدحال» اگر کلهاش بوی قرمهسبزی بدهد، هدف شهاب ثاقب قرار میگیرد و شهابدار میشود. در این سیستم کاستی، «ضدحال» اساساً از بازی رقابت حذف است. مثل زگیل روی دماغ کشور است. عاقل باشد جانش را برمیدارد، میرود.
در این کشور فرضی، لابد ارتقای اداری در سلسله کارشناسی-مدیریت-مدیریت عالی-... وزارت نیز از عیار «حال» متاثر میشود. شاید آنجا حتی در اعطای درجات نظامی هم درون و حال را بنگرند نه تحصیل و تجربه و طی سلسلهمراتب را!
در آن کشور فرضی اگر «حالت» خیلی خوب باشد میتوانی تا جایی که بخواهی مدارج کمال را با میانبر، طی کنی. دوست داری دکترا داشته باشی، خواهی داشت. دکترای حقوق، اقتصاد یا جغرافی؟ تا میلت چه باشد. از بهترین دانشگاه وطن، آکسفورد یا گلاسکو؟ ایطالی بدهم خدمتتان؟ هر کدام اراده کنی! میگنجد بدون اینکه حصهای از علم داشته باشی، استاد دانشگاهی قدیمی بشوی؟ میشود! بدون طی دانشکده افسری ودافوس، ژنرال شوی؟ پس چی! میتوانی فارغ از توانایی حرفهای، سازمانهای مهم تخصصی را بر عهده بگیری؟ چراکه نه! تو وقتی خیلی باحالی، برای کسب مدارج عالی، هیچ محدودیتی نخواهی داشت. تنها کوالیفایر جدی برای تصرف هر عنوان و شغلی، میزان حال توست.
شاهزادگان و موبدان ساختار ساسانیزه فرضی، کمحوصله و عجول میشوند. آنها ایمان دارند مالکان مشروع کشور، از نسل آسمان و حاملان فره ایزدیاند. لذا همهچیز میخواهند، زود، تند، سریع و کامل! آنها حوصله آموختن، تمرین کردن، کار کردن و حرفهای شدن ندارند. لذا از رقابت بیزارند. آنها محیطی میطلبند که شاخصها و نمرهها را بشود نه بر اساس رقابت و مسابقه برابر بلکه مطابق شأن افراد و مصلحت سامان داد.
کار بزرگ آنها این است که این محیط را میسازند و قواعد کاستی را خردهخرده بر کشور و قوانین و سازمانهایش حاکم میکنند. میدانی میخواهند که تیر که انداختی، داور شعورش برسد که باید بدود و دور محل اصابت، دایره بکشد و رقبا هم بفهمند نفعشان در تشویق توست.
قرتیبازیهای مسمومی مثل شفافیت، رسانه آزاد، قاضی مستقل و ارزیابی بینالمللی را سم میدانند. با وجود دادگاه، انتخابات و مطبوعات مشکلی ندارند، به شرط آنکه خروجیاش به طرز معقولی قابل اداره باشد. اساساً از حرفهایها - جز آنها که دهنشان را ببندند و کولی بدهند- خوششان نمیآید. حرفهای قابل تحمل از دید آنها کسی است که پایاننامه، کتابها و مقالاتی را که قرار است به نامت چاپ شود بنویسد، سخنرانیهایت را آماده کند، آن دو سه جمله انگلیسی کوفتی را که باید جلوی دوربین بگویی، بفهماندت و اموالت را در سایه بچرخاند. زر زیادی هم نزند و کاسهاش را بلیسد.
علم اقتصاد از دید آنها، دانش مقدس تقسیم ثروت و منابع است. اقتصادیات و اسکناس را محترمتر از آن میدانند که دست عوام کالانعام یا اقتصاددانان بیفتد. اقتصاد را علم میدانند و از آنجا که العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء، مهبط ثروت حاصل از علم تقسیم منابع را جانهای صالح و جیبهای شریف میدانند.