شناسه خبر : 38367 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

نردبان فلاکت

آیا بیکاری بیشتر از تورم رفاه را کاهش می‌دهد؟

 

مرتضی مرادی/ نویسنده نشریه

66بیکاری و تورم، رفاه جامعه را پایین می‌آورند. اقتصاددان حوزه اقتصاد کلان، آرتور اوکان (Arthur Okun) با به وجود آوردن شاخصی با نام شاخص فلاکت (Misery Index) سعی کرد که نشان دهد بیکاری و تورم چه اثرات منفی‌ای دارند. مقاله «بده‌بستان شادکامی میان بیکاری و تورم» که در سال 2014 به قلم دیوید بلانچ‌فلاور، دیوید بل، آلبرتو مونتاگنولی و میرکو مورو به چاپ رسید با استفاده از داده‌های مربوط به کشورهای اروپایی بین سال‌های 1975 تا 2013 سعی کرد به یک سوال بسیار مهم پاسخ دهد: رضایت از زندگی تا چه اندازه تحت تاثیر بیکاری و تورم است؟ آنها با نوشتن یک معادله برای شادکامی و تحلیل رگرسیون (با کنترل کردن اثرات مربوط به ویژگی‌های شخصیتی، کشور و سال) به این سوال پاسخ دادند. نتیجه در یک کلام این بود که همان‌طور که به صورت سنتی مرسوم بود و تحلیل می‌شد، هم بیکاری بالاتر و هم تورم بیشتر، رفاه را کاهش می‌دهد. آنها همچنین به این نتیجه رسیدند که نقش بیکاری در کاهش رفاه، از تورم بیشتر است. یعنی افراد بیشتر از آنکه به خاطر تورم‌های بالا رضایت از زندگی‌شان کاهش یابد، به خاطر بیکاری از زندگی ناامید می‌شوند. آنها این بده‌بستان رفاهی میان بیکاری و تورم را با استفاده از نرخ فلاکت (Misery Ratio) توضیح دادند. تخمین‌های آنها با استفاده از داده‌های مربوط به کشورهای اروپایی دلالت بر این داشت که یک درصد افزایش در بیکاری، رفاه را پنج برابر بیشتر از یک درصد افزایش تورم، کاهش می‌دهد؛ به زبان ساده‌تر، اثر افزایش بیکاری در کاهش رفاه، پنج برابر بیشتر از اثر افزایش تورم در کاهش رفاه است.

 

اهداف سیاستگذار

بیکاری و تورم، اهداف اصلی سیاستگذاران در سیاستگذاری در حوزه اقتصاد کلان هستند. چراکه سطوح بالای هر کدام از این دو متغیر، اثر معکوس روی رفاه دارند. آرتور اوکان، با محاسبه شاخصی با نام شاخص فلاکت که مجموع نرخ بیکاری و نرخ تورم است، سعی کرد نشان دهد که چگونه افزایش بیکاری و تورم، رفاه ملی را کاهش می‌دهد. شاخص فلاکت که آرتور اوکان آن را به وجود آورد، به وضوح، وزن برابری را به بیکاری و تورم می‌دهد. در واقع اوکان این‌گونه فرض کرد که بیکاری و تورم، به یک اندازه در کاهش رفاه موثر هستند. بنابراین طبق شاخص فلاکت اوکان، زمانی که مثلاً نرخ بیکاری شش درصد و نرخ تورم سه درصد باشد، اوضاع به اندازه زمانی که نرخ بیکاری دو درصد و نرخ تورم هفت درصد است، بد قلمداد می‌شود. نویسندگان مقاله با تاکید روی این موضوع که هیچ توجیه تجربی خوبی برای دادن وزن برابر به بیکاری و تورم در کاهش رفاه وجود ندارد و از طرف دیگر با تاکید روی اینکه تا قبل از مقاله آنها، هیچ وفاقی بر سر اینکه وزن هر کدام از این دو متغیر در تعیین رفاه چقدر باشد وجود نداشته است، بحثشان را ادامه می‌دهند.

آنها در سال 2014 توضیح می‌دهند که سیاست‌های اقتصاد کلان، روی نقش بانک مرکزی که کارکرد آن حداقل‌سازی تابع زیان با توجه به ساختار اقتصاد در یک جامعه است تمرکز می‌کنند. در واقع مقاله بیان می‌کند که سیاست‌های اقتصاد کلان با استفاده از یک منحنی با نام منحنی فیلیپس و همچنین منحنی IS تلاش می‌کنند که به یک ترکیب در دسترس برای بیکاری و تورم برسند (منحنی فیلیپس دلالت بر این دارد که بین تورم و بیکاری یک رابطه عکس وجود دارد). طبق بیان نویسندگان مقاله، هدف بانک‌های مرکزی به طور رایج (طبق آموزه‌های استاندارد اقتصاد کلان) این است که نرخ تورم را نزدیک به نرخ تورم هدف‌گذاری‌شده نگه دارد و در عین حال، اثرات منفی رفاهی مربوط به بیکاری را حداقل کند. قابل توجه است که معمولاً، تابع زیان بر حسب شکاف تولید یا output gap توضیح داده می‌شود و نه شکاف بیکاری یا unemployment gap. دلالت چنین چیزی این است که یک رابطه باثبات میان «انحراف بیکاری از نرخ طبیعی بیکاری» و «شکاف تولید» وجود داشته باشد. یعنی مثلاً اگر اختلاف میان نرخ بیکاری و نرخ طبیعی بیکاری دو درصد و شکاف تولید هم سه درصد باشد، یک رابطه پایدار میان این دو متغیر وجود داشته باشد. این رابطه که به قانون اوکان یا Okun’s Law معروف است، توضیح می‌دهد که وقتی نرخ بیکاری از نرخ طبیعی بیکاری بیشتر می‌شود، تولید ناخالص داخلی چه اندازه کاهش می‌یابد.

 

تعیین وزن دو متغیر

زمانی که مقاله «بده‌بستان شادکامی میان بیکاری و تورم» در سال 2014 به چاپ رسید، بانک‌های مرکزی دنیا شامل فدرال‌رزرو ایالات متحده آمریکا و بانک انگلستان، به تازگی و به طور شفاف برای بازار نیروی کار، نرخ تورم و نرخ بیکاری هدف‌گذاری کرده بودند. با این حال زمانی که نرخ بیکاری با سرعت بیشتری از آنچه انتظار می‌رفت کاهش یافت، هم بانک مرکزی آمریکا و هم بانک مرکزی انگلیس، نرخ‌های هدف خود را تغییر دادند. پارامترهای مربوط به نرخ‌های تورم و بیکاری که بانک‌های مرکزی در هدف‌گذاری‌هایشان تعیین می‌کنند، در واقع و به طور ضمنی، همان وزن‌هایی هستند که بانک‌های مرکزی در بده‌بستان میان بیکاری و تورم، به این دو متغیر می‌دهند. به زبان ساده‌تر، نسبت میان پارامترهای مربوط به نرخ بیکاری و تورم، نشان می‌دهد که یک بانک مرکزی، چقدر به بیکاری اهمیت می‌دهد و چقدر به تورم. رابرت شیلر در مقاله‌ای که در سال 1997 نوشت، توضیح داد که این رویکرد بانک‌های مرکزی، با جمع‌آوری مستقیم داده بر اساس شواهد موجود و متعاقباً ارزیابی هزینه‌های نسبی تورم و بیکاری در تضاد است. همچنین بلانچ‌فلاور و اوسوالد در مقاله‌هایی که در سال 2004 و 2011 نوشتند توضیح دادند که برای تعیین وزن بیکاری و تورم در معادله مربوط به بده‌بستان شادکامی، باید رویکردی اتخاذ کرد که مبتنی بر شواهد باشد.

مقاله «بده‌بستان شادکامی میان بیکاری و تورم» با استفاده از بررسی شواهد و داده‌ها، سعی می‌کند مشخص کند که وزن بیکاری و تورم روی رفاه چقدر است. نویسندگان این مقاله بعد از یافتن وزن هر کدام از این دو متغیر، از این وزن‌ها استفاده می‌کنند و نسبت وزنی فلاکت یا weighted misery ratio را محاسبه می‌کنند؛ نسبتی که بده‌بستان میان بیکاری و تورم را تعیین می‌کند. در واقع این نسبت تعیین می‌کند که مثلاً به ازای یک درصد افزایش در نرخ بیکاری، تورم باید چقدر کاهش یابد تا رفاه اجتماعی ثابت بماند. نویسندگان مقاله در رویکردشان، رفاهی را که افراد خودشان اعلام می‌کنند، به عنوان متغیر جانشین برای مفاهیم مربوط به مطلوبیت در نظر می‌گیرند و با این رفاه اظهارشده از طرف افراد، به عنوان یک متغیر مستقیم و قابل اندازه‌گیری رفتار می‌کنند و نه صرفاً یک متغیر ضمنی. مقاله مورد نظر فرض نمی‌کند که مطلوبیت، در ترجیحات آشکار‌شده مصرف‌کنندگان یک چیز ضمنی است. به وضوح، این مقاله، وامدار کارهای رابرت شیلر در حوزه تعیین اثرات رفاهی تورم است.

داده‌هایی که در این مقاله مورد استفاده قرار گرفته‌اند، داده‌های مربوط به بیش از یک میلیون و 200 هزار نفر از مردم اروپا بین سال‌های 1975 تا 2013 هستند (منبع این داده‌ها، Eurobarometer Survey است که اتحادیه اروپا هر سال آن را منتشر می‌کند). تخمین‌های مقاله نشان می‌دهد که میان کشورهای اروپایی، به طور میانگین، یک درصد افزایش در نرخ بیکاری، پنج برابر بیشتر از یک درصد افزایش در نرخ تورم، رفاه را کاهش می‌دهد. البته مقاله توضیح می‌دهد که این بده‌بستان شادکامی میان بیکاری و تورم، در طول زمان ثابت نیست و در دوران رکود مربوط به بحران مالی سال 2008، بیشتر بوده است. یعنی در دوران رکود سال 2008، اثر یک درصد افزایش بیکاری روی رفاه، بیشتر از اثر 5 درصد افزایش تورم روی رفاه بوده است. مضاف بر این، نویسندگان مقاله فهمیدند که درجه مشخصی از ناهمگنی (غیریکنواختی) در بده‌بستان میان تورم و بیکاری در کشورهای اروپایی وجود دارد؛ همچنین این ناهمگنی میان گروه‌های اجتماعی و همچنین گروه‌های سنی نیز وجود دارد. تخمین‌های مقاله نشان می‌دهد وزن‌هایی که بانک‌های مرکزی به بیکاری و تورم می‌دهند، با وزن‌هایی که واقعاً در جامعه وجود دارند متفاوت است (ترجیحات اجتماعی در مورد بیکاری و تورم متفاوت از چیزی است که بانک‌های مرکزی می‌پندارند). جنبه اقتصاد سیاسی این یافته‌ها، بسیار قابل توجه است. چراکه برای بسیاری از بانک‌های مرکزی، این دولت است که هدف‌گذاری تورمی را انجام می‌دهد و بنابراین به طور ضمنی، وزن بیکاری و تورم را اثری که روی رفاه دارند تعیین می‌کند. واگرایی میان دیدگاه دولت در مورد وزن بیکاری و تورم در اثرگذاری روی رفاه و دیدگاه جامعه، سوالاتی را به وجود می‌آورد که باید به آنها پاسخ داد؛ سوالاتی مربوط به مزیت‌های اطلاعاتی که دولت‌ها دارند.

68

زیان‌های رفاهی تورم و بیکاری

میلتون فریدمن در سال 1971 و رابرت لوکاس در سال 2000 نوشتند که تفسیرها در مورد هزینه‌های رفاهی تورم، روی هزینه‌های مربوط به تغییرات قیمتی در نتیجه کاهش قدرت خرید افراد، متمرکز هستند. مدل‌های مربوط به هزینه تورم که در ارتباط با مدل‌های قیمت‌گذاری هستند، شامل مدل لوکاس در سال 1973، مدل بارو در سال 1976 و مدل بینابو و گارتنر در سال 1993 می‌شوند. همچنین مدل وودفورد در سال 1998 نیز از جمله این مدل‌هاست. برای مثال روتمبرگ و وودفورد با استفاده از مدل‌های ساختاری VAR به ارزیابی هزینه‌های تورم بیکاری پرداختند. طبق مدل آنها که در آن تغییرات قیمتی بسیار زیاد در نظر گرفته می‌شود، تابع رفاه مربوطه، نهایتاً به مصرف و فراغت افراد بستگی دارد. در این مدل، هزینه‌های رفاهی تورم، هزینه‌های غیرمستقیم هستند. به زبان ساده‌تر، در این مدل، هزینه‌های تورم مربوط به تخصیص غیربهینه منابع و بی‌ثباتی‌های قیمتی هستند و این مدل بر اثرات مستقیم تورم روی مطلوبیت افراد تمرکز نمی‌کند. روتمبرگ و وودفورد با تجزیه و تحلیل تابع زیان رفاه بر اساس سطوح قیمتی و شکاف تولید بیان می‌کنند که وزن نسبی شکاف تولید فقط باید حدود 1 /0 باشد که معنی این حرف این است که اثرات رفاهی ناشی از ثبات قیمتی، به طور معناداری بیشتر از اثرات رفاهی مربوط به تولید و بنابراین بیکاری است. در حقیقت روتمبرگ و وودفورد، 9 برابر بیشتر از اهمیتی که به تولید و اشتغال می‌دهند، برای ثبات قیمتی اهمیت قائل هستند.

 

رویکرد شیلر

رابرت شیلر در سال 1997 و با استفاده از داده‌های مربوط به خوداظهاری افراد تلاش کرد که نشان دهد تورم، به طور مستقیم روی رفاه تاثیر می‌گذارد. شیلر نشان داد که نگرانی و دغدغه اولیه افراد در مورد تورم است. افراد می‌ترسند که تورم، استانداردهای زندگی‌شان را کاهش دهد. شیلر همچنین بیان کرد که افراد، از این بدشان می‌آید که برای شرکت‌هایی کار کنند که باعث افزایش قیمت‌ها می‌شوند! هم‌بخشی‌های شیلر به این بحث که تورم چگونه روی رفاه اثر می‌گذارد، بسیار متفاوت‌تر از سایر کارهایی بود که تا آن زمان در این زمینه انجام می‌شد. در حوزه رفاه و شادکامی افراد، اقتصاددانان به طور کلی روی مدل‌سازی دو سوال ساده که از افراد پرسیده می‌شود تمرکز می‌کنند: یک سوال در مورد رضایت از زندگی و یک سوال هم در مورد سطح شادکامی. سوال اول که در مورد سطح رضایت از زندگی است این‌گونه پرسیده می‌شود: «به طور کلی، شما از زندگی‌تان کاملاً راضی هستید، نسبتاً راضی هستید، خیلی راضی نیستید یا اصلاً راضی نیستید؟» همچنین سوالی که در ارتباط با شادکامی است این‌گونه پرسیده می‌شود: «به طور کلی، به نظر شما اوضاع این روزها چگونه است؟ آیا شما خیلی شاد هستید، شاد هستید یا اصلاً شاد نیستید؟»

رویکرد استاندارد در ارزیابی پاسخ‌هایی که به سوال مربوط به شادکامی داده می‌شوند، این است که یک معادله را برای این سوال و جواب بنویسیم که در آن، پاسخ مربوط به سطح شادکامی، متغیر وابسته است و از روش OLS برای تخمین آن استفاده کنیم. در نتیجه این معادله و تخمین، هرچه ارزش مربوط به متغیر وابسته بالاتر باشد، یعنی شادکامی بیشتر است. وقتی در مورد طرح رضایت از زندگی افراد پرسش می‌کنیم، به این سوال خواهیم رسید که آیا سطح رضایت از زندگی میان افراد با توجه به زبان، تفاوت‌های فرهنگی و سایر تفاوت‌های مربوط به کشورها تغییر می‌کند یا خیر. بلانچ‌فلاور و اوسوالد در سال 2008 مقاله‌ای نوشتند و در آن توضیح دادند که کشورهای شادتر، کشورهایی هستند که سطح تنش در آنها کمتر است. همچنین توضیح دادند که شادکامی و فشار خون با یکدیگر همبستگی منفی دارند (همبستگی معادل منفی 6 /0). مثلاً بررسی‌های آنها نشان داد که دانمارک پایین‌ترین سطح گزارش‌شده فشار خون بالا را دارد و در عین حال بالاترین سطح گزارش‌شده شادکامی نیز مربوط به دانمارک است. همچنین پرتغال بالاترین سطوح گزارش‌شده فشار خون بالا را دارد و در عین حال پایین‌ترین سطح گزارش‌شده شادکامی را دارد (میان کشورهای اروپایی). به طور کلی نتیجه تحقیقات نشان داده است که سطوح شادکامی به طور میانگین در زنان، افراد متاهل، افراد تحصیل‌کرده، کسانی که سلامت بدنی دارند، افراد با درآمد بالا، جوانان و سالخوردگان بیشتر است (شادکامی در جوانی زیاد است، با رسیدن به میانسالی کاهش می‌یابد و مجدداً با رسیدن به پیری افزایش می‌یابد؛ مانند یک منحنی U‌شکل). در مقابل، سطح شادکامی به طور میانگین در افرادی که به تازگی همسرشان را از دست داده‌اند یا جدا شده‌اند، در بزرگسالان 40 تا 50‌ساله، در بیکاران، در معلولان، در مهاجران و گروه‌های اقلیت، در کسانی که سلامت جسمی ندارند و در کسانی که در مناطق آلوده زندگی می‌کنند، کمتر است.

 

رویکرد ایسترلین

اگر بخواهیم متغیرهای اقتصاد کلان را وارد بحث کنیم، طبق یافته‌های مقاله و مقاله‌های پیش از آن، شادکامی با سطوح بالاتر سرانه تولید ناخالص داخلی، همبستگی مثبت دارد. زمانی که یک کشور فقیر است، افزایش درآمد آن کشور به افزایش شادکامی مردم آن کشور منجر می‌شود. البته قابل توجه است که رشد درآمد در کشورهای ثروتمند، با رشد شادکامی همبستگی ندارد: این همان فرضیه ریچارد ایسترلین است که آن را در سال 1974 مطرح کرد.

ایسترلین این سوال را مطرح کرد که آیا پول بیشتر افراد را خوشحال‌تر می‌کند؟ از قضاوت پاسخ‌های افراد به این نتیجه می‌رسیم که اغلب افراد این‌گونه فکر می‌کنند، اگرچه محدودیت‌هایی در این مورد وجود دارد. وقتی از افراد سوال شد که چه مقدار پول بیشتر آنها را به طور کامل شاد می‌کند؛ آنها معمولاً این‌گونه پاسخ می‌دادند که 20 درصد در افزایش درآمد نسبت به درآمد حال آنها می‌تواند این کار را انجام دهد. در واقع اگر شادکامی و درآمد در هر دوره‌ای از زمان مقایسه شوند، آنگاه افراد دارای درآمد بیشتر، به طور میانگین خوشحال‌تر از افراد با درآمد کمتر هستند.

اما با افزایش درآمد در طول چرخه زندگی، چه اتفاقی برای شادکامی افراد می‌افتد؟ آیا شادی نیز افزایش می‌یابد؟ پاسخ خیر است، به طور میانگین، تغییری حاصل نمی‌شود. برای مثال آمریکایی‌های متولد دهه 1940 را در نظر بگیرید. بین سال‌های 1972 و 2000، همگام با اینکه میانگین سن آنها از 26 به 54 افزایش می‌یافت، میانگین درآمد هر شخص- تعدیل‌شده نسبت به تغییر در قیمت کالاها و خدمات- نیز بیشتر از دو برابر و حدود 116 درصد افزایش یافت. با وجود‌ این، سطح شادی گزارش‌شده توسط آنها در سال 2000، تفاوتی با 28 سال قبل نداشت. آنها پول بسیار بیشتری داشتند و به طور قابل توجهی نیز استانداردهای زندگی بالاتری نسبت به قبل داشتند، اما این موضوع باعث نشده بود که احساس خوشحالی بیشتری کنند.

دو زیرگروه از افراد متولد دهه 1940 را در نظر بگیرید، دسته‌ای با حداقل مقداری تحصیلات دانشگاهی و دسته‌ای با تحصیلات در سطح متوسطه یا کمتر. در هر سنی، افراد باسوادتر خوشحال‌تر از افراد کم‌سوادتر هستند. این موضوع با ارتباطی که بین شادکامی و درآمد در یک نقطه از زمان وجود دارد و پیشتر مطرح شد، سازگار است، بدین‌گونه که هرچه سطح تحصیلات بالاتر باشد، افراد ثروتمندتر و خوشحال‌تر هستند.

اما در طول دوره زندگی چه اتفاقی برای دو گروه تحصیلی رخ می‌دهد؟ همان‌طور که انتظار می‌رود، درآمد افراد دارای تحصیلات بالاتر، بیشتر از افراد کم‌سوادتر، افزایش می‌یابد. اگر سطح شادکامی افراد همگام با درآمد هر گروه حرکت می‌کرد، آنگاه شادکامی هر دو گروه می‌بایست افزایش می‌یافت و در این حین، شادکامی افراد باسوادتر بیشتر افزایش می‌یافت و در نتیجه تفاوت بین دو گروه نیز زیاد می‌شد. در واقع، سطح شادکامی برای هر دو گروه در طول دوره زندگی ثابت است و تفاوت در شادکامی نیز بدون تغییر است. اگرچه آنهایی که درآمد و سواد بیشتری داشته باشند به طور میانگین نسبت به آنهایی که از منظر اجتماعی-‌اقتصادی در سطح پایین‌تری قرار دارند، شادترند؛ اما شواهدی که نشان دهد با افزایش درآمد یک گروه، آن گروه خوشحال‌تر می‌شود، وجود ندارد.

این نتایج - هم نتایج بررسی در نقطه‌ای از زمان و هم بررسی در طول چرخه زندگی- برای افرادی که متولد دهه‌های 1950، 1930 و 1920 بودند صورت گرفت. با این تفاوت که نتایج حاصل از بررسی در یک نقطه از زمان این فرضیه اقتصاددانان را که پول بیشتر، شادی بیشتری نیز می‌آورد، تایید می‌کند و نتایج حاصل از بررسی در طول چرخه زندگی، با آن در تضاد است.

چرا این تضاد وجود دارد؟ یک آزمایش نظری (خیالی) ساده، دلایلی اساسی برای این موضوع ارائه می‌کند. تصور کنید که با ثابت بودن درآمد بقیه مردم، درآمد شما به طرز قابل توجهی افزایش یابد؛ آیا شما احساس می‌کنید که رفاهتان افزایش یافته است؟ جوابی که بیشتر مردم می‌دهند آری است. حال بگذارید از سمت دیگری به قضیه نگاه کنیم. تصور کنید که درآمد حقیقی شما ثابت بماند و درآمد حقیقی باقی مردم به طرز قابل توجهی افزایش یابد. آنگاه چه احساسی خواهید داشت؟ اکثر مردم این‌گونه پاسخ می‌دهند که رفاه آنها در این شرایط کاهش یافته است، در حالی که سطح واقعی زندگی آنها در واقع تغییری نکرده است. آنچه این آزمایش نظری (خیالی) سعی در اثبات آن دارد، این است که تا آنجا که وضعیت مادی مورد اهمیت است، رضایت یک فرد از زندگی تنها به وضعیت عینی خود آن شخص بستگی ندارد و در مقایسه با وضعیت ذهنی یا درونی فرد از عرف سطح زندگی (در مقایسه با وضعیت مالی دیگران) مشخص می‌شود و این عرف که به صورت درونی به آن رسیده‌ایم، به طور قابل توجهی تحت تاثیر سطح زندگی افرادی است که در کنار ما زندگی می‌کنند. در هر نقطه‌ای از زمان، وضعیت زندگی یا درآمد واقعی افراد دیگر ثابت است و بنابراین، تفاوت در شادکامی افراد تنها به تفاوت در درآمد واقعی آنها بستگی دارد و این موضوع رابطه نقطه زمانی را مشخص می‌کند. اگرچه با گذشت زمان و با افزایش درآمد، عرف ذهنی (از سطح زندگی) که توسط آن شادکامی را مورد قضاوت قرار می‌دهیم نیز افزایش می‌یابد. افزایش در سطح عرف درونی برای کسانی که درآمد بیشتری دارند، زیادتر است؛ زیرا وقتی در چرخه زندگی قرار می‌گیریم، خودمان را بیشتر با کسانی که با آنها در ارتباط هستیم و درآمد مشابهی با آنها داریم مقایسه می‌کنیم. افزایش سطح عرف درونی و ذهنی زندگی هر فرد توسط اثر افزایش رفاه ناشی از زیاد شدن درآمد واقعی خنثی می‌شود و در نتیجه، شادکامی افراد ثابت می‌ماند.

همچنین اثر روانی افزایش در سطح عرف درونی و ذهنی توضیح می‌دهد که چرا مردم فکر می‌کنند با افزایش درآمدشان در طول دوره زندگی شادتر خواهند بود، در حالی که در واقعیت این‌گونه نیست. وقتی مردم در مورد اثر داشتن پول بیشتر فکر می‌کنند، مطلقاً این طور فکر می‌کنند که درآمدشان افزایش یافته، در حالی که درآمد باقی مردم ثابت مانده است و بنابراین نتیجه می‌گیرند که شادتر شده‌اند. اما واقعیت این است که زمانی که درآمد آنها افزایش می‌یابد، درآمد باقی مردم نیز زیاد می‌شود. این به این معنی است که سطح عرف درونی و ذهنی از زندگی که برای سنجش شادکامی استفاده می‌شد نیز افزایش یافته است. در تامل درباره اثر درآمد بیشتر در آینده بر روی رفاه، افراد در اعمال این موضوع که رفاهشان تحت تاثیر عرف درونی و ذهنی‌شان نیز خواهد بود در قضاوتشان از رفاه دچار شکست می‌شوند و به اشتباه نتیجه می‌گیرند که پول بیشتر، شادی بیشتری را برایشان فراهم می‌آورد. در صورتی که این‌گونه نیست. سطح شادکامی افراد با افزایش درآمد، هنگامی که درآمد بقیه نیز افزایش می‌یابد، ثابت می‌ماند. و اینجا در آخر، از قرار معلوم، یک اعتبارسنجی از مدل روانشناسان در مورد سیطره کالاهای مادی را داریم که نشان‌دهنده سازگاری کامل از نظر لذت است.

 

تحقیقات آلسینا

آلسینا و همکارانش در سال 2004 در مقاله‌ای توضیح دادند زمانی که سطوح نابرابری بالاست، افراد تمایل کمتری دارند که خودشان را به عنوان یک فرد شاد معرفی کنند (داده‌های آنها مربوط به ایالات متحده آمریکا بین سال‌های 1981 تا 1996 و همچنین اروپا بین سال‌های 1975 تا 1992 بود). همچنین دی تلا، مک‌کلاگ و اوسوالد در مقاله‌ای که در سال 2001 نوشتند نشان دادند که وقتی هم تورم و هم بیکاری پایین است، مردم خوشحال‌تر هستند. آنها نشان دادند که بیکاری، رفاه را بیشتر از تورم کاهش می‌دهد. هینز در سال 2010 در مقاله‌ای که نوشت، نتیجه تحقیقات پیشین را به‌روز‌رسانی کرد و نشان داد که تورم و بیکاری در کشورهای اروپای غربی بین سال‌های 1990 تا 2002 سطح رضایت از زندگی را کاهش داده بود. وولفرز در مقاله‌ای که در سال 2003 نوشت توضیح داد که نوسانات بالای اقتصاد کلان، سطح رفاه را کاهش می‌دهد. وولفرز به این نتیجه رسید که از بین بردن نوسانات بیکاری می‌تواند تقریباً به اندازه‌ای که کاهش بیکاری، رفاه را افزایش می‌دهد، روی رفاه تاثیرگذار باشد. همچنین قابل توجه است که طبق نتایج وولفرز، اثر نوسانات تورم روی رفاه اجتماعی، بسیار کمتر از اثر نوسانات بیکاری روی رفاه است.

 

نسبت‌های فلاکت

نویسندگان مقاله، با معرفی یک شاخص جدیدتر نسبت به شاخص فلاکت، سعی کرده‌اند توضیح دهند که بیکاری و تورم هر یک تا چه اندازه روی رفاه تاثیر می‌گذارند. آنها از شاخص فلاکت که مجموع نرخ بیکاری و نرخ تورم است صرف نظر کرده و یک نسبت را معرفی کرده‌اند: نسبت نرخ بیکاری به نرخ تورم و نام آن را هم نسبت فلاکت گذاشته‌اند. بنابراین طبق این نسبت، اگر نرخ بیکاری چهار درصد باشد و نرخ تورم هم چهار درصد باشد، نسبت فلاکت یک است (در حالی که در این شرایط شاخص فلاکت 8 است). شاخص فلاکت استاندارد و این نسبت فلاکت که خود نویسندگان آن را معرفی کرده‌اند، به طور ضمنی، وزن برابری را به بیکاری و تورم می‌دهند. جدول 1، از داده‌های مربوط به 14 کشور اروپای شرقی بین سال‌های 1970 تا 2010 استفاده می‌کند و نشان می‌دهد که نسبت فلاکت از سال 1970 در حال افزایش بوده است؛ یعنی دولت‌های اروپای شرقی از سال 1970 به بعد موفقیت بیشتری را در کنترل تورم داشته‌اند و در عوض توانایی کمتری را در افزایش اشتغال (کاهش بیکاری) از خود نشان داده‌اند.

جدول 2 نیز نرخ‌های بیکاری، نرخ‌های تورم و نسبت فلاکت را برای کشورهای اروپایی نشان می‌دهد (اعداد مربوط به سال 2013 هستند که با توجه به زمان منتشر شدن مقاله، جدیدترین داده‌های موجود بودند). طبق این جدول، نسبت فلاکت در آلمان، فنلاند، هلند و لوکزامبورگ پایین بود (کشورهایی که وزن نسبتاً بیشتری را به کنترل تورم می‌دهند) و در عوض نسبت فلاکت در یونان، اسپانیا، پرتغال و ایرلند بیشتر است (کشورهایی که بیشتر از سایرین تحت تاثیر بحران سال 2008 قرار گرفتند). با توجه به افزایش تند و تیز بیکاری در این کشورها، آن هم در زمانی که نرخ‌های تورم نسبتاً پایین بود، جای تعجب نیست که نسبت فلاکت در آنها این‌چنین بالا بوده باشد.

69

نتیجه‌گیری

مقاله بعد از اینکه نسبت فلاکت را در سطح کلان معرفی می‌کند، یک مفهوم خرد را مورد بررسی قرار می‌دهد. اینکه بیکاری و تورم، هر کدام تا چه اندازه در رفاه افراد تاثیرگذار هستند و وزن هر کدام چقدر است. به طور کلی نویسندگان مقاله از داده‌های بیش از یک میلیون و 200 هزار نفر از 30 کشور اروپایی استفاده می‌کنند؛ کشورهای اتریش، بلژیک، بلغارستان، کرواسی، قبرس، جمهوری چک، دانمارک، استونی، فنلاند، فرانسه، آلمان، یونان، مجارستان، ایسلند، ایرلند، ایتالیا، لاتویا، لیتوانی، لوکزامبورگ، مالتا، هلند، نروژ، لهستان، پرتغال، رومانی، اسلواکی، اسلوونی، اسپانیا، سوئد، ترکیه و بریتانیا. نتایج بررسی این داده‌ها نشان داد که یک درصد افزایش در بیکاری، همان زیانی را برای رفاه جامعه دارد که 6 /5 درصد افزایش در نرخ تورم می‌تواند داشته باشد. این مقاله نتیجه‌گیری می‌کند که بیکاری، علاوه بر کاهش شادکامی افراد بیکار، شادکامی دیگران را هم کاهش می‌دهد. همچنین همان‌طور که گفته شد، نتیجه‌گیری می‌کند که بده‌بستان میان بیکاری و تورم تقریباً برابر 6 /5 است (زمانی که از همه نمونه استفاده شود و کشورها از هم تفکیک نشوند). بنابراین یک درصد افزایش بیکاری، حدوداً شش برابر بیشتر از یک درصد افزایش تورم، رفاه را کاهش می‌دهد. البته برای کشورهایی که نگران تورم هستند یعنی آلمان، اتریش، فرانسه، فنلاند و اتریش، یک درصد افزایش در بیکاری، به اندازه یک درصد افزایش تورم، رفاه را کاهش می‌دهد (داده‌ها مربوط به سال 2013 است).

دراین پرونده بخوانید ...