چگونه با استفاده از نظریه «بهینه دوم» سیاستگذاری از روی تخته سیاه به دنیای واقعی میآید؟
دوم در نظر اول در عمل
تا پیش از انقلاب کینزی در اواخر دهه ۱۹۳۰ و اوایل دهه ۱۹۴۰، نظریههای اقتصادی به دو بخش اصلی «نظریه پولی» و «تئوری قیمت» تقسیم میشدند. اما امروز این تقسیمبندی به صورت دیگری است…
تا پیش از انقلاب کینزی در اواخر دهه ۱۹۳۰ و اوایل دهه ۱۹۴۰، نظریههای اقتصادی به دو بخش اصلی «نظریه پولی» و «تئوری قیمت» تقسیم میشدند. اما امروز این تقسیمبندی به صورت دیگری است و اقتصاد به دو بخش «اقتصاد خرد» و «اقتصاد کلان» تقسیم میشود و نیروی محرکه تغییر این تقسیمبندی عمدتاً از سوی اقتصاد کلان بوده است. اقتصاد کلان نسبت به تئوری پولی قدیمی بسیار صریحتر در مورد نوسانات درآمد و اشتغال (و همچنین سطح قیمت) صحبت میکرد. در مقابل، هیچ انقلابی اقتصاد خرد کنونی را از تئوری قیمت قدیمی و از مدافتاده جدا نمیکند چرا که یکی تکاملیافتهتر از دیگری است، بدون هیچ مناقشهای.
قدرت و صلابت اقتصاد خرد حاصل سادگی ساختار زیرین آن و ارتباط نزدیکش با دنیای واقعی است. بهطور خلاصه میتوان گفت، اقتصاد خرد با عرضه و تقاضا و بازارهای مختلف در ارتباط است و تجزیه و تحلیلهای اقتصاد خرد به راحتی در حل بسیاری از مسالههای اصلی و فرعی در اقتصاد قابل استفاده است. برای مثال اقتصاد کار عمدتاً روی تجزیه و تحلیلهای عرضه و تقاضا برای انواع مختلف نیروی کار شناخته شده است. شاخه سازماندهی صنعتی با مکانیسمهای مختلف برای فروش یک کالا سر و کار دارد (انحصار، کارتلها، انواع مختلف رفتار رقابتی). اقتصادهای بینالمللی همانطور که در مورد میزان صادرات و واردات کشورها نگران هستند، نگرانیهایی نیز درباره عرضه و تقاضای کالاهای مورد معامله دارند. اقتصاد کشاورزی نیز با عرضه و تقاضای محصولات کشاورزی، زمینهای کشاورزی، نیروی کار کشاورزی و سایر عوامل تولید در بخش کشاورزی درگیر است. پس لزوم انطباق تئوریهای اقتصاد خرد با شرایط دنیای واقعی و برآورده شدن فرضهای تئوریهای اقتصادی با آنچه در بیرون از کتابها اتفاق میافتد بحثی جدی است. در این یادداشت ما به بررسی مفهوم بهینه دوم (Second Best) و چرایی مطرح شدنش در
اقتصاد خرد میپردازیم.
در علم اقتصاد تئوری بهینه دوم زمانی مطرح میشود که شرایط رسیدن به یک یا چند نقطه بهینه غیرممکن باشد. ریچارد لیپسی و کلوین لنکستر در سال ۱۹۵۶ نشان دادند که اگر رسیدن به یک شرایط بهینه در یک مدل اقتصادی ممکن نباشد، راهحل بعدی این است که با تغییر سایر متغیرها به بهینه دوم دست یابیم. از نظر سیاسی، این نظریه بیان میکند که اگر عملاً ممکن نیست از یک انحراف در مدل اقتصادی جلوگیری کنیم، بهترین راه تعریف یک بهینه دوم است که به نتیجه کارآمدتری هم میانجامد.
مفهوم بهینه دوم در اقتصاد
در یک اقتصاد با برخی شکستهای غیرقابل اصلاح در یک بخش یا زیربخش، گاهی پیش میآید که اقدامات برای اصلاح شکست بازار در بخشی مرتبط، نتیجه عکس دهد. و در حالی که آن اصلاحات با هدف افزایش بهرهوری اقتصادی بوده است حتی بهرهوری را کاهش دهد.
اجازه دهید کمی بیشتر در مفهوم این ایده اقتصادی عمیق شویم. ایده کلی اینطور میگوید: سیستمی را با چند متغیر در نظر بگیرید، بهترین حالتی را که میتوانید برای آن سیستم متصور شوید و تمام فرضهای لازم برای رسیدن به آن حالت را در نظر بگیرید. این حالت را نخستین بهینه سیستم نامگذاری کنید و فرضهای آن را نخستین فرضهای بهینهسازی بنامید. حال در نظر بگیرید یک فرض که برای رسیدن به بهینه اول لازم است قابل برآورده شدن نیست. این فرض را عامل محدودکننده بنامید. عامل محدودکننده را ثابت در نظر بگیرید. حالا بهترین حالتی را که سیستم بعد از این میتواند به آن دست یابد در نظر بگیرید و همه فرضها به غیر از عامل محدودکننده را لحاظ کنید، این حالت را بهینه دوم مینامند. سیستمهایی هستند که در آنها برای رسیدن به بهینه دوم، حداقل یک متغیر به جز متغیر محدودکننده باید فرضی را به جز فرضهای اولیه داشته باشد که به آن فرض بهینه دوم میگویند. لیپسی و لنکستر یک بحث هنجاری و در عین حال فنی را مطرح میکردند. آنها گفتند اگر یک متغیر که همان متغیر محدودکننده است نتواند فرض نخستین بهینهاش را داشته باشد، پس، بهطور کلی، سایر متغیرها هم
نمیتوانند فرض نخستین بهینهشان را داشته باشند. لیپسی و اشتاینر نتوانستند نشان دهند که آیا همیشه یا لزوماً محدود شدن یک متغیر میتواند بر فرض نخستین سایر متغیرها هم تاثیر بگذارد یا خیر. در عوض، اثبات آنها نشان میدهد که این ممکن است. در دنیای واقعی، اینکه سایر متغیرهایی که محدودکننده نبودهاند باید فرضهای نخستین بهینه خود را کنار بگذارند یا نه، بستگی کامل به شرایط دارد. در حقیقت، اگر یک سیاستگذار برخی اطلاعات لازم را درباره رسیدن به دومین بهینه نداشته باشد، سعی میکند عامل محدودکننده را تا جایی که میتواند به مقدار بهینه آن نزدیک کند که به این حالت «بهینه سوم» میگویند.
برای تمام کردن بحث تئوریک به یک نکته دیگر هم اشاره میکنیم: ابتدا اینکه در تعریفی که ما در اینجا ارائه دادیم فرض شده است که تنها یک متغیر محدودکننده وجود دارد. اما هیچ لزومی ندارد که ما این نظریه را با این فرض محدود کنیم و بیش از یک متغیر هم میتواند محدود شود. در چنین شرایطی بهینه دوم تنها حالت به تعادلی است که میتوان برای این سیستم تعریف کرد.
مثال
هرچند نظریه بهینه دوم برای تعادل عمومی والراسی تعریف شده و توسعه یافته بود اما برای تعادلهای نسبی هم استفاده میشود. به عنوان مثال، معدنی را در نظر بگیرید که علاوه بر استخراج آلودگیهایی هم دارد: استخراج معدن، رودخانه واقع در نزدیکی معدن را آلوده میکند و گرد و غبار آن که وارد ریه کارگران میشود برای سلامتی آنها بسیار مضر است. فرض کنید برای کاهش آلودگی و جلوگیری از ضرر بدون کاهش تولید هیچ کاری نمیتوان انجام داد و دولت این توانایی را دارد که انحصار را بشکند.
مشکل اینجاست که افزایش قدرت رقابت در بازار ارتباط مستقیمی با افزایش تولید دارد (چرا که شرکتهای رقابتکننده با هم، به نسبت یک شرکت انحصاری، برای افزایش تولیداتشان کار سختتری پیش رو دارند). از آنجا که آلودگی نسبت مستقیمی با تولید دارد، آلودگی افزایش خواهد یافت. بنابراین، روشن نیست که شکست انحصار لزوماً باعث افزایش بهرهوری شود یا آن را کاهش میدهد. منافع حاصل از تجارت زغالسنگ افزایش خواهد یافت اما ضررهای ناشی از اثرات جانبی آلودگی هم افزایش مییابد.
لیپسی و لنکستر به این موضوع اشاره کردند که در تئوری برای تخصیص بهینه منابع، عدم برآورده شدن هر یک از پیشفرضهای تئوری حتی اگر سایر فرضها رعایت شود، رسیدن به بهینه پیشبینیشده را غیرممکن خواهد کرد. در عوض، سناریو بهینه دوم در نبود سایر فرضها یا حتی نبود تمام پیشفرضها کار خواهد کرد. البته همانطور که میدانید بهینه دوم ماهیتاً با بهینه اول متفاوت است.
حالا باید نتیجه را در ایدئولوژی و سیاستگذاری ببینیم، از آنجا که استفاده از مدلهای آرمانی و روی کاغذ اقتصاددانان برای سیاستگذاری عمومی نیازمند برآورده شدن تمام فرضهای اغلب غیرممکن اقتصاددانان است، امروزه استفاده از بهینه دوم تنها راه پیش رو برای سیاستگذاران حوزه عمومی است.
خوب تا آنجا که ما بر حسب مدلهای ریاضی و اقتصاد آرمانی فکر میکردیم، اینطور به نظر میرسید که رسیدن به هیچ هدف و نتیجهای ممکن نباشد. همانطور که مارک بلوگ درباره نظریات رفاه اینطور مینویسد: «این نظریات زیبا تمرینات و کش و قوسهای ذهنی است که هیچگاه قابلیت پیاده شدن نخواهند داشت.» و همانطور که فیلسوفان اخلاقی میگویند: «خواستهها توانستهها را به دنبال دارند» اما ما موظف به تلاش برای ممکنها هستیم. به دنبال همین صحبت، یک ایده زمانی ارزش مطرح شدن را دارد و میتوان از آن به عنوان یک استاندارد در ارزیابی سیاستها استفاده کرد که بتواند ما را از یک نقطه به نقطهای دیگر برساند. به غیر از این چرا ما باید به پیشفرضهایی غیرواقعی برای رسیدن به شرایط ایدهآل در دنیایی غیرواقعی اهمیت دهیم؟ جواب این است: نباید اهمیت دهیم. علاوه بر این، چرا باید برای ما مهم باشد که یک سیاست نسبت به بهینهای که ما تعریف کردهایم دومین بهینه است؟ جواب دوباره این است: نباید مهم باشد.
بینش روششناختی نظریه بهینه دوم بر این اصل بنا شده است که در یک دنیای پیچیده بهترین کار این است که ما به کلیتی تاییدشده همراه با بهکارگیری حس اقتصادیمان اعتماد کنیم و این به معنی بهکارگیری دقیق یک نظریه هنگام طراحی و ارزیابی سیاست نیست. لیپسی در نظریهپردازی شفاهیاش از سبک آدام اسمیت، توماس شلینگ و میلتون فریدمن استفاده میکرد به این صورت که از نظریه رسمی آگاه بود اما خود را به آن محدود نمیکرد:
«با توجه به رویکرد پذیرفتهشده در اقتصاد، از آنجا که اقتصاد بازار رقابتی بهترین راه تخصیص منابع تشخیص داده شده است، خروج از آن، چه از طریق سیاستهای عمومی و چه خصوصی نامطلوب به نظر میرسد مگر اینکه از شواهد و استدلالهای قانعکننده استفاده کنیم. آنچه مورد نیازمان است، درکی خوب از سیستم قیمتگذاری و همچنین درک هشدار و خطرات بهینه دوم است که میگوید هر سیاستی میتواند عواقب غیرمنتظره و نامطلوبی در بخشهای غیرمرتبط و غیرقابل پیشبینی داشته باشد که مشخصاً باید پیگیری و بررسی و در صورت لزوم با آن برخورد شود. سیاست مورد نیاز در اینجا مشاوره تدریجی است که نمیتوان آن را عملاً ثابت کرد بلکه نوعی هنر و مهارت محسوب میشود چرا که اقتصاد خوب هم نظری و هم تجربی است.»
اینکه میگوییم ما در یک دنیای بهینه دوم زندگی میکنیم دقیقاً معادل همین جمله است که ما در دنیای واقعی زندگی میکنیم نه یک تختهسیاه. مشاوره خوب در دنیای واقعی، همانقدر از روانشناسی، انسانشناسی و فلسفه اخلاق در آن استفاده میکند که از اقتصاد کاربردی. پس اگر سیاست مشاوره تدریجی یک هنر است کار درست جمعآوری هنرمندان برای سیاستگذاری است اما هنرمندانی که مثل یک جراح عمل میکنند نه یک رماننویس. نظریهپردازان در واقع همان رماننویسان هستند. بهترین اقتصاددانان، چه چپ و چه راست، اقتصاددانان سیاستگرا هستند که هدف خود را در دنیای واقعی قرار میدهند نه روی تختهسیاه و در آرمانشهر.
دیدگاه تان را بنویسید