تاریخ انتشار:
ابتهاج؛ مردی که روزگاری الگوی زندگی من بود
ظهور و افول یک تکنوکرات
وقتی ابتهاج مدیرعامل سازمان برنامه بود، در دورهای با وکلای مجلس اختلاف پیدا کرد و دستور داد دربان سازمان برنامه از ورود نمایندگان مجلس به سازمان خودداری کند.
من چهار سال و شش ماه مستقیماً با ابتهاج کار کردم. میان من و او واسطهای نبود. یعنی من از طریق یک معاون یا دیگری با او ارتباط نداشتم بلکه او و من مستقیماً و بدون واسطه با هم کار میکردیم.
با بورسیه فولبرایت در آمریکا دوره دکترای «مدیریت صنعتی» را طی میکردم؛ دروس کلاسیک را که چند سال قبل در دانشگاه نیویورک خوانده بودم و نیمهکاره به ایران بازگشته بودم در دانشگاه سیراکیوس تمام کرده بودم و حتی پروژه تحقیقاتی خودم را که ارزیابی روشهای مدیریت در بیست شرکت آمریکایی بود و حدود 500 صفحه میشد تمام کرده بودم و میخواستم رساله پایانی دکترای خود را بنویسم که متاسفانه مادر عزیزم بیمار شد و بلافاصله به تهران مراجعت کردم.
در مراجعت به شکرانه خداوند مادرم از خطر گذشته بود ولی وضع او چنان نبود که رهایش کنم و به آمریکا برگردم.
از طرفی هم دیدم که ابوالحسن ابتهاج مدیرعامل سازمان برنامه شده و سازمان برنامه اسم و رسمی پیدا کرده و فکر کردم این موفقیت را نباید از دست بدهم. بهتر است رساله نوشتن را بگذارم برای بعد و فعلاً کار با ابتهاج را از دست ندهم.
پیش از آن سالها کارمند سازمان برنامه بودم. در تمام مدتی که با او کار کردم روزی دو ساعت هم به من درس برنامهریزی میداد. فکر میکنم اولین ایرانی باشم که درس برنامهریزی خوانده آن هم نزد آقای ترن برگ؛ به صورت معلم و شاگرد.
حال که از آمریکا برگشتم دیدم ابتهاج با سابقه و شهرت بسیار خوبی که داشت مدیرعامل سازمان شده بود.
او بهترین رئیس بانک ملی بود. با میلیسپوی آمریکایی مشاور امور مالی و بانکی دولت درافتاده و در این مبارزه برنده شده بود و دولت قرارداد او را لغو کرده بود. حال آمده بود که سازمانی نواندیش و پرقدرت برای برنامهریزی کشور تاسیس کند؛ کاری که روسای قبلی سازمان برنامه نتوانسته بودند انجام دهند.
یک روز مدارک تحصیلی خودم را زیر بغل زدم و به دفتر ابتهاج رفتم و به رئیس دفترش گفتم میخواهم ابتهاج را ملاقات کنم.
رئیس دفتر گفت سر ابتهاج چنان شلوغ است که ممکن است چند ماه دیگر به تو وقت بدهد. گفتم مانعی ندارد تو برو بگو که من مدیریت صنعتی خواندهام و قبلاً هم در سازمان برنامه رئیس «قسمت طرحها و تمرکز برنامهها» بودهام و حالا به ایران برگشتهام و میخواهم مجدد در سازمان کار کنم. با اصرار من رئیس دفتر رفت و موضوع را به ابتهاج گفت و بلافاصله برگشت و گفت ابتهاج تو را احضار کرده، برو داخل اتاقش.
از خوشحالی دست و پایم را گم کرده بودم. داخل اتاق شدم. مردی قوی، مصمم و فرماندهی جدی را در مقابل خود دیدم. گفت بنشین. نشستم. گفت در آمریکا چه خواندهای؟ مدارکم را جلوی او گذاشتم و بهطور خلاصه گفتم: برنامهریزی صنعتی، بازاریابی، اداره امور پرسنلی، حسابداری صنعتی، حسابرسی و برنامهریزی تولید شش درس اصلی من بوده البته ملحقاتی هم مانند اقتصاد و آمار خواندهام.
بلافاصله لبخندی زد و گفت: من به مدیریت صنعتی علاقه بسیار دارم. متاسفانه صنایع ما (صنایع دولتی) بویی از مدیریت جدید نبردهاند و به همین جهت من با یک موسسه آمریکایی به نام George Fry & Associate که مرکز آن در شیکاگو است قراردادی بستهام و اکنون چند ماه است که شش کارشناس مدیریت به ایران آمدهاند و من موقتاً مهندس «اسبقی» را که مهندس معدن است و از مدیریت اطلاعی ندارد، سرپرست آنها کردهام و اتفاقاً این شش کارشناس دقیقاً در همان شش رشتهای که تو درس خواندهای تخصص دارند.
تو از این لحظه رئیس ایرانی این هیات هستی برو و کار را از مهندس «اسبقی» تحویل بگیر. به دلیل علاقهای که به پیشرفت مدیریت صنعتی دارم هفتهای یک روز که پنجشنبهها باشد وقت خود را روی این کار میگذارم. تو باید ساعت 8 روزهای پنجشنبه این کارشناسان را به اتاق من بیاوری و آنها یکایک باید گزارش فعالیتهای هفته خود را به من بدهند و دستورات من را برای هفته بعد بهدقت گوش کنند. جلسه ساعت 12 تمام میشود و تو باید صورتجلسه گزارشهای آنها و دستورات من را بنویسی و برای من بفرستی و مواظب باشی که به تصمیمات این جلسات دقیقاً عمل شود.
تو از این لحظه رئیس ایرانی این هیات هستی برو و کار را از مهندس «اسبقی» تحویل بگیر. به دلیل علاقهای که به پیشرفت مدیریت صنعتی دارم هفتهای یک روز که پنجشنبهها باشد وقت خود را روی این کار میگذارم. تو باید ساعت 8 روزهای پنجشنبه این کارشناسان را به اتاق من بیاوری و آنها یکایک باید گزارش فعالیتهای هفته خود را به من بدهند و دستورات من را برای هفته بعد بهدقت گوش کنند. جلسه ساعت 12 تمام میشود و تو باید صورتجلسه گزارشهای آنها و دستورات من را بنویسی و برای من بفرستی و مواظب باشی که به تصمیمات این جلسات دقیقاً عمل شود.
دلم لرزید. من هیچگونه سابقهای در تندنویسی و تهیه صورت مذاکرات در اینگونه جلسات نداشتم. به خودم گفتم خدا به من رحم کند.
ابتهاج چنان باصلابت حرف میزد که گویی میدان جنگ است و او فرمان عملیات جنگی را صادر میکند. بالاخره ابتهاج بلند شد، با من دست داد و گفت برو کار را تحویل بگیر. تو فقط به من گزارش میدهی و از من دستور میگیری.
با رنگ و روی پریده از اتاق ابتهاج خارج شدم که منشی گفت چه شد؟ گفتم: من خیلی درباره ابتهاج شنیده بودم ولی چنین چیزی ندیده بودم، تو چطور هر روز با این مرد کار میکنی. گفت: تو آن روی سگش را ندیدهای، وقتی کسی خطایی میکند نهتنها ممکن است با فحشهای چارواداریاش مواجه شود بلکه ممکن است کتک هم بخورد. گفتم: خدا به داد من برسد طاقت فحش ندارم ولی فکر نمیکنم بخواهد کتک بزند چون من نیممتر از او بلندترم.
من تا آن روز وزیران و مدیران بسیار دیده بودم. ولی با وجود توصیفی که رئیس دفتر ابتهاج از فحش دادن و کتک زدن ابتهاج ارائه داد معذلک من به شدت به این مرد علاقهمند شدم. بعدها دوستانم همیشه به من میگفتند که تو در کار اداری دیکتاتور هستی مثل اینکه پر بد نمیگویند- ابتهاج یک دیکتاتور بود و من از او به شدت خوشم میآمد.
در این چهار سال چند واقعه کوچک هم اتفاق افتاد که عکسالعمل ابتهاج قابل توجه بود. مهمترین آنها این بود که یک روز یکی از این آمریکاییها بنام گوردن هدین که کارشناس بازاریابی و فارغالتحصیل دانشگاه هاروارد بود به اتاق من آمد و گفت: من دیروز که حقوقم را گرفتم در کشوی میزم گذاشتم، امروز که آمدم دیدم نیست. گفتم تو در نیویورک بزرگ شدهای، آیا آنجا هم حقوقت را میگذاشتی در کشوی میزت و روز بعد میدیدی همانجاست؟ گفت: آخر ایرانیها همه دزد هستند. این را که گفت حال من منقلب شد، برخاستم و چنان به تخت سینه او زدم که عقبعقب از اتاق من بیرون رفت، از راهرو گذشت و در اتاق خودش افتاد روی میز. من هم عصبانی فریاد میزدم که تو به مملکت من توهین کردهای و اخراج هستی. لوازمت را جمع کن و برو... همه کارشناسها و رئیس آنها از اتاقها بیرون آمدند و نظارهگر ماجرا بودند که آقای کانگر رئیس آنها همه را سر کارشان برگرداند و من را هم به اتاق خودش برد و پرسید داستان چیست و من شرح دادم و گفتم این شخص باید اخراج شود.
بالاخره من را آرام کردند و قرار شد آقای هدین در حضور تمام کارشناسان از کار خود معذرت بخواهد و اخراج نشود. بعدها این آقای هدین از دوستان خانوادگی من شد و فرزند اول من را به آمریکا برد.
حال من باید واقعه را به ابتهاج گزارش دهم. فکر کردم بهتر است کتبی گزارش دهم. ابتهاج گزارش من را خواند و تلفنی از من تجلیل کرد.
چنین بود که من مدتها ابتهاج را الگوی کار خود قرار دادم و دقت و پشتکار او را در تمام مدت خدمت در دولت راهنمای زندگی خود کردم.
خداداد فرمانفرمائیان چگونه استخدام شد؟
ابتهاج هنگام ریاست خود در سازمان برنامه متوجه شد که برنامهریزی برای کشور نیازمند یک گروه اقتصاددان زبده است. او برای امور فنی سازمان برنامه مهندس اصفیا را داشت که مدتی او را به عنوان رئیس دفتر فنی و بعد به عنوان معاون سازمان برنامه به کار گماشت و برای استخدام کارشناسان اقتصادی و سایر امور 10 نفر را انتخاب کرد که اولین آنها خداداد فرمانفرمائیان بود. خداداد در دانشگاه مدرک درجه دکترا گرفته بود و همانجا مشغول تدریس بود. سایر افرادی را هم که ابتهاج در نظر گرفت مدارک تحصیلی دانشگاهی از آمریکا داشتند اما هیچکدام با اشل حقوقی رایج در سازمان برنامه حاضر نبودند استخدام شوند. ناچار ابتهاج با موسسه فورد (Ford Foundation) که در شهر ورامین، نزدیک تهران مرکزی تاسیس کرده بود و عدهای در آنجا برای بهبود کشاورزی و دامداری ایران کار میکردند تماس گرفت و موافقت آنها را جلب کرد تا کمبود حقوق این 10 کارشناس را بنیاد فورد بدهد. این 10 کارشناس بعدها
در دستگاههای دولتی به مقامهای بالا رسیدند و حتی وزیر شدند.
مشهورترین آنها خداداد بود که بعدها مدیرعامل سازمان برنامه و رئیس بانک مرکزی ایران شد.
آغاز غرور ابتهاج
برگردیم به ابتهاج خودمان. او کمکم گرفتار قدرت خود شد. زورآزمایی با مجلس را آغاز کرد. مجلسیان میخواستند او را تحت اختیار خود بگیرند؛ تا اگر جادهای میکشد از ده آنها بگذرد، اگر چاه آبی زده میشود در املاک آنها باشد و اگر درمانگاه و مدرسهای ساخته میشود در دهات متعلق به آنها ساخته شود.
ابتهاج زیر بار نمیرفت. تا اینکه دعوا بالا گرفت و مجلس از میان خود چند نفر را به نام « هیات نظارت» به سازمان برنامه فرستاد. نمیدانم چطور شد که ما دیدیم چندین اتاق در سازمان برنامه را تخلیه و نوسازی کردند و در اختیار هیات نظارت قرار دادند. من تعجب کردم که چطور شد ابتهاج با این کار موافقت کرد.
به هر صورت قرار بود بهجای مجلس این هیات بر کارهای سازمان برنامه نظارت کند. اما در عمل ابتهاج یک گروه بالاسری پیدا کرد و ناخودآگاه به دام آنها افتاد.
هیات نظارت -صدرحمت به وکلای مجلس- با هر کاری که ابتهاج دستور میداد مخالفت میکرد و یک ایراد بنیاسرائیلی میگرفت و کارها مختل میشد.
روسای قسمتهای سازمان برنامه نمیدانستند چه کار کنند، ناچار برای اینکه کارشان بگذرد با اعضای هیات نظارت -دور از چشم ابتهاج- شروع کردند به تماس گرفتن و بده بستان.
بدخلقترین و متکبرترین عضو هیات نظارت شخصی بود به نام دکتر خشایار که در بلژیک درس خوانده بود و نمیدانم در چه رشتهای دکتر بود. ما کارمندان کمکم دیدیم که کارها اول با خشایار مطرح و تصویب میشود و بعد ابتهاج در جریان قرار میگیرد.
در اینجا اولین افت در قدرت ابتهاج پیدا شد.
دومین اشکال ابتهاج، نخستوزیر بود که ابتهاج با او درافتاد و سومین سد سکندر که جلوی ابتهاج سبز شد شاه بود که نمیدانم چه شد شاهی که روزهای جمعه با ابتهاج اسبسواری میکرد یکمرتبه روابط به هم خورد و یک روز ابتهاج را گرفتند و به زندان انداختند و پروندهای زیر بغل او گذاشتند که از موسسه «لیلینتال و کلاب» رشوه گرفته است.
آقای لیلینتال مدیر یکی از مشهورترین سازندگان طرحهای بزرگ در آمریکا با سازمان برنامه قراردادی بسته بود و سد دز را در خوزستان ساخته بود و مشغول آماده کردن زمینهای زیر سد بود تا بزرگترین واحد کشت و صنعت را در آنجا بسازد. او بهقدری مشهور و محبوب شاه بود که هر بار به ایران میآمد با شاه ناهار میخورد. به هر صورت ستاره اقبال ابتهاج کمکم تاریک شد.
افول ابتهاج
از طرف دیگر یکباره شنیدیم که این آقای ابتهاج محبوب بنده، عاشق همسر یکی از کارمندانش (مهندس ابوذر) شده.
ابتهاج همسر خوب و متشخصی داشت به نام مریم خانم دختر معزالدوله نبوی. خانه آنها در تجریش -یک کوچه پایینتر از کوچه رضاییه- بود؛ دیوار به دیوار منزل مادر همسر من. دیوار این دو خانه کوتاه بود و مادر همسر من با مریم خانم هر روز از دو طرف دیوار با هم صحبت میکردند تا یک روز خبر دادند که زیر سر آقای ابتهاج بلند شده و معشوق پیدا کرده است.
برگردیم به آقای ابتهاج. او مدتی اداره را ول میکرد و به خانه آذر خانم میرفت. تا یک روز ساعت 10 صبح افراد فضول به مهندس ابوذر که تازه معاون سازمان شده بود خبر دادند که چرا نشستهای ابتهاج هماکنون در خانه تو و با همسر تو است. او هم به رگ غیرتش برخورد و سوار اتومبیل شد و به خانهاش رفت و دید بله، ابتهاج آنجاست. خلاصه دعوا شروع شد. ابتهاج فریاد کشید که چرا بدون اجازه من محل خدمتت را ترک کردهای؟
سرانجام اینکه ابوذر زنش را طلاق داد و آقای ابتهاج او را به عقد خود درآورد و تا آخر عمر با هم زندگی کردند.
آذرخانم پس از ازدواج با ابتهاج زندگی او را متحول کرد. مهمانیهای مجلل میداد، با پیمانکاران سازمان برنامه زیاده از حد روابط مالی پیدا کرد و در مناقصههای سازمان اعمالنفوذ میکرد. اینها همه برای ابتهاج بسیار گران تمام میشد.
اگر از ظواهر بگذریم، اتفاقاً آذرخانم برای ابتهاج همسر خوبی از آب درآمد. زن اول ابتهاج برای او بچه نیاورد ولی آذر خانم سه فرزند آورد. علاوه بر آن ابتهاج را بهخوبی اداره میکرد و او را تبدیل به یک همسر ملایم و مطیع کرد.
پس از اینکه ابتهاج توانست از زندان آزاد شود، این دو با هم بانک ایرانیان را تاسیس کردند و تا انقلاب با احترام و آسایش زندگی کردند و بعد به لندن رفتند و تا آخر عمر ابتهاج در آنجا بودند. ابتهاج نهتنها در ایران بلکه در خارج از ایران هم شهرت داشت؛ مدتی سفیر ایران در پاریس بود و مدتی در بانک بینالملل و سازمان ملل کار کرده بود. او قبل از مدیریت عامل سازمان برنامه مدیرعامل بانک ملی بود و برای اولین بار عدهای را به انگلستان فرستاد که تحصیلات بانکداری و حسابرسی یاد گرفتند که مشهورترین آنها مهدی سمیعی و خردجو هستند که پس از بازگشت در بانک ملی به کار گمارده شدند. در آن روزها کسانی که به انگلستان میرفتند افکارشان چپگرا میشد؛ این دو نفر هم چنین شده بودند. یک روز ابتهاج همه کارکنان را جمع کرده و برایشان سخنرانی میکند و گویا سخنان او به مذاق این دو نفر خوش نمیآید و اعتراض میکنند. ابتهاج هم هر دو را به سیستان تبعید میکند تا در شعبه بانک ملی آنجا کمی آبخنک بخورند. پس از چندی آنها بخشوده میشوند. خردجو کمی متعادل میشود ولی تا آخر چپگرا باقی ماند ولی مهدی (که شاید نسبتی هم با ابتهاج داشت) تغییر تفکر داد و
راستگرا شد و ابتهاج او را به ریاست اداره ارز بانک ملی گمارد و دستور داد هر روز صبح که سر کار میرود باید گزارشی از مهدی روی میزش باشد که نوسانات ارزهای مختلف در شب قبل -در اروپا- را نشان بدهد.
خود مهدی تعریف میکرد که یک روز ساعت هفت که ابتهاج به اداره میرود گزارش روی میزش نبوده، بلافاصله مهدی را صدا میزند و به مجرد اینکه مهدی داخل اتاق میشود ابتهاج چنان دادی سرش میزند که غش میکند و او را با آمبولانس به بیمارستان میبرند. این داستان سبب میشود که ابتهاج دستور ساخت یک بیمارستان در محوطه پشت بانک ملی را بدهد که سالها بهترین بیمارستان تهران بود.
بعدها مهدی سمیعی و خردجو به مقامات بالا رسیدند؛ یکی رئیسکل بانک مرکزی و سپس مدیرعامل سازمان برنامه و دیگری مدیرعامل بانک توسعه صنعتی شد.
داد زدن ابتهاج بر سر کارمندانش ترک نشد
وقتی ابتهاج مدیرعامل سازمان برنامه بود، در دورهای با وکلای مجلس اختلاف پیدا کرد و دستور داد دربان سازمان برنامه از ورود نمایندگان مجلس به سازمان خودداری کند. این برنامه اجرا شد تا روزی که میراشرافی نماینده مشکینشهر در مجلس به دیدار ابتهاج به سازمان برنامه آمد. دربان جلوی او را میگیرد، او با فحش و لگد وارد میشود و به دفتر ابتهاج میرود. رئیس دفتر از داخل شدن او به اتاق ابتهاج ممانعت میکند ولی او با لگد به در اتاق ابتهاج میزند. در باز میشود و ابتهاج میراشرافی را داخل اتاق میبیند. ابتهاج فریاد میزند چرا بدون اجازه وارد شدی؟ میراشرافی فحش میدهد. ابتهاج دوات مرکب را بهسوی او پرت میکند. هر دو دست به صندلی میبرند که بر سر هم بکوبند که نگهبانان سازمان وارد میشوند و میراشرافی را دستگیر و از سازمان بیرون میاندازند.
میراشرافی در جریان 28 مرداد 1332 از فعالان سرلشگر زاهدی بود و پس از 28 مرداد نماینده مشکینشهر شد و همیشه خود را یکی از موثرترین و فعالترین افرادی میدانست که موجب پیروزی 28 مرداد شده بود.
وقتی در روز 28 مرداد 3213 زاهدی سوار با تانک به ایستگاه رادیو رفت، این میراشرافی بود که وارد اتاق خبر شد و پیروزی زاهدی بر مصدق را اعلام کرد و بعد از زاهدی خواست پیروزی خود را اعلام کند.
ابتهاج انگلیسی را خیلی خوب حرف میزد و میگفتند چون دو سال سفیر ایران در فرانسه بوده، فرانسه را هم روان حرف میزند. وقتی سد منجیل ساخته شد ابتهاج از سفیر شوروی دعوت کرد که در تشریفات افتتاح سد شرکت کند. در این تشریفات میگویند ابتهاج به زبان روسی نطق کرد و در نتیجه مورد غضب شاه واقع شد. اللهاعلم.
در سال آخر در سازمان برنامه ابتهاج تصمیم گرفت تمام کارخانههای چایسازی و پنبهپاککنی دولت را بفروشد، چون همه زیان میدادند.
او با رئیس مشاوران جرج فرای مشورت کرد و بعد از من خواست که تمام این کارخانهها را که حدوداً 21 واحد کوچک بود ارزیابی و برای فروش آماده کنم و گفت میخواهد همه را به بخش خصوصی بفروشد.
آنگاه از من پرسید: این کار چقدر طول میکشد؟ گفتم: یک ماه و نیم. گفت: باید تمام کارخانجات کوچک را ارزیابی کنید، من میخواهم این کارخانهها را به فروش بگذارم. گفتم در یک ماه و نیم همه را ارزیابی میکنم. با تعجب گفت: تو در مدت یک ماه و نیم تمام این کارخانهها را ارزیابی میکنی؟ گفتم: بله! گفت: میدانی با کی حرف میزنی؟ گفتم: با ابتهاج حرف میزنم که خیلی سختگیر و دقیق است! رفت تقویم روی میزش را آورد و یک ماه و نیم بعد را پیدا کرد و نوشت: ساعت 10 صبح نیازمند باید قیمتگذاری کارخانهها را بیاورد. بعد گفت: ساعت 10 یک و ماه نیم دیگر با تمام گزارشهای ارزیابی اینجا هستی؟ گفتم: بله! من ساعت 10 اینجا هستم!
من یک هفته جلوتر از موعد مقرر همه این کارها را انجام دادم.
ابتهاج خیلی وقتشناس بود و خود را خیلی باانضباط میدانست. من سر ساعت 10 در روز موعود رفتم به اتاق او و گفتم ساعت 10 است. گفت: کار را تمام کردی؟ گفتم: بله. گفت: چطوری؟ گفتم: بلد بودم، درست کردم. هرکدام از پروندهها را میخواهید بفرمایید تا نشان دهم. نتیجه ارزیابی تمام کارخانهها را روی میزش گذاشتم. ... ابتهاج کوتاه آمد! از آن زمان به بعد ابتهاج به من علاقهمند شد و احترام میگذاشت و تا وقتی که از ایران میرفت. یعنی نزدیک انقلاب که رفت انگلیس و مقیم شد- در تمام مهمانیهایش من را دعوت میکرد و در تمام عیدهای نوروز برای من کارت تبریک میفرستاد! ابتهاج با هیچکس اینطور نبود. این بود پارهای از زندگی مردی که سالها الگوی زندگی من بود. خدا رحمتش کند.
دیدگاه تان را بنویسید