زیر پوست شهر تهران، بیخانمانها زمستان سختی میگذرانند
زندگی در مدار صفر درجه
تابستان که باشد، فرقی نمیکند کجای این شهر درندشت باشند. در پارکها و کوچههای خلوت، روی پلهای عابر پیاده روی زمین نشستهاند و بیخیال از مردمانی که با عجله از کنارشان میگذرند، در دنیای خود سیر میکنند.
تابستان که باشد، فرقی نمیکند کجای این شهر درندشت باشند. در پارکها و کوچههای خلوت، روی پلهای عابر پیاده روی زمین نشستهاند و بیخیال از مردمانی که با عجله از کنارشان میگذرند، در دنیای خود سیر میکنند. در تابستان روزها طولانیتر است و میشود از این سر شهر به آن سر رفت و شب را در بیغولهای گذراند. اما زمستان چطور؟ زندگی آنهایی که سقفی بالای سر خود ندارند در سرمای زیر صفر درجه، هنگامی که چراغ خانهها یکییکی خاموش میشود و سرما آهسته به بدن رسوخ میکند چگونه میگذرد؟
در زمستان پیدا کردن آنهایی که در پایتخت ایران، سرپناهی برای خود ندارند سختتر است. آنها در زیر پلها و خرابههای اطراف پنهان میشوند تا از برف و باران در امان بمانند. ردپای آنها را میتوان از دود سیاه بر جای مانده از آتشی که گاه با مقوا و پلاستیک در کنار دیوارهای قطور روشن شده، پیدا کرد. آنهایی که «دوراندیشتر» هستند، ترجیح میدهند زمستان را در «زندان» بگذرانند. با سر و وضعی که زیاد به معتادان مواد مخدر نمیخورد؛ دست به سرقت میزنند، در کلانتریها، بیشتر مواقع، بازداشت موقت برای این دسته افراد معنایی ندارد و با حکم دادگاه روانه زندان میشوند تا زمستان خوبی را پشت سر بگذرانند. معتادان دیگر، آنهایی که به قول آسیبشناسها، به «سوءمصرف مواد مخدر» مبتلا هستند، میمانند و یک فصل و نیم سرما و شهری به بزرگی تهران و یافتن سرپناه و آلونکی برای رهایی از سرما و پناه بردن به آتش. خطر به دام افتادن در خودروهای «یگان امداد نیروی انتظامی» که هر از چند گاه پیدا میشوند نیز بهاینها اضافه کنید.
چند روز پیش که هوا آنقدر سرد شده بود که باران ببارد و «هوای دونفره» بسازد؛ بودند آدمهایی در این شهر که باران را به حساب «هوای دونفره» نمیگذارند. برای دیدن آنها راهی نداشتم جز پیادهروی طولانی در کوچه پس کوچههای بالا و پایین شهر. از میدان تجریش شروع کردم که برخی از دوستان میگفتند «عدهای همیشه مستاجر کوچه پسکوچههایش هستند.» نزدیک امامزاده صالح، چند نفر دور آتش گر گرفتهای نشستهاند که گرم و خوب است و در هوای لطیف بارانی میچسبد. سراغ «کارتنخوابها» را میگیرم. با دست به رودخانهای اشاره میکنند که از «دربند» سرچشمه میگیرد. میگویند «زیر پل بودند... شاید الان رفته باشند.» اما هستند. منظور از «پل»، جایی است که ساکنان دو طرف رودخانه را به مقصد میرساند و سرپوشیده و گرم است. اما خالی است. زیر پل، نیمسوختهای از چوبهای حالا زغال شده است و پیرمردی که کنار خاکسترها، با چشمانی نیمهبسته در دنیای خود غوطهور است. چیزی نمیبیند و نمیشنود. زیر پل تاریک است و صدایی نمیآید جز غرش آب رودخانه که از دربند سرازیر میشود. پیرمرد، موها و ریش بلندی دارد با پوستی به رنگ همان زغالهایی که زیر پایش افتاده است.
ساکت است و حرف نمیزند و ظاهر دوستانهای ندارد. در جواب احوالپرسیام سری تکان میدهد و حرفهای نامفهومی میزند. شاید میگوید بروم پی کارم. شاید هم «جنس» میخواهد. هر چه که هست از اینجا به بعد ساکت میشود و دیگر حرفی نمیزند. مثل خیلی از آدمهایی است که با «هدفون» توی گوشهایشان، آهنگ مورد علاقهشان را گوش میکنند؛ در دنیای خود و دور از دنیای آدمها. اما اینجا زمستان است و سوز سردی از سمت رودخانه میآید که همه چیز را کوفت آدم میکند؛ برمیگردم.
آمارهای رسمی میگوید در همین پایتخت، 10 هزار نفر هستند که شبها، سرپناهی برای خود ندارند و 99 درصد آنها هم معتادند. اما ظرفیت گرمخانههایی که در تهران وجود دارد؛ یکپنجم این تعداد یعنی دو هزار نفر است. تازه، در این گرمخانهها، زنان شانس چندانی برای یافتن جای خالی ندارند. زنان کارتنخواب، به مرکزی راهنمایی میشوند که ظرفیت 200 نفری دارد. آنها تا ساعت 10 شب، فرصت دارند خود را به دو «گرمخانهای» برسانند که یکی در میدان بهمن و دیگری در جاده خاوران است. غذایی که معمولاً شامل آش یا سوپ با تکهای نان است، میخورند و روی تختهای دو طبقه میخوابند تا فردا صبح ساعت 7 که زنگ بیدارباش نواخته میشود و باید بیرون بروند. خیلی از آنها، قید «گرمخانه» را میزنند. برای یک معتاد «خیابانگرد» خیلی سخت است حالا که به جای گرمی رسیده و غذایی گیر آورده، صبح که از خواب بیدار میشود با اتوبوسی مواجه شود که مقابل درب گرمخانه پارک شده و قرار است به مقصد «کمپ»های ترک اعتیاد روانه شود. اینها را کسی برایم میگوید که خود پنج سال تمام با اعتیاد «سر» کرده و زیر سقف آسمان خوابیده است. میگوید: «کابوس معتادانی که در خیابان
میخوابند، کمپ ترک اعتیاد است.» همه معتادان تهران کمپ «شفق» را به خوبی میشناسند و از شنیدن نام آن پلک چشمانشان میپرد. ترس از شیوههای رفتاری کمپهای ترک اعتیاد آنچنان در معتادان بیخانمان رخنه کرده که ترجیح میدهند به بازی «موش و گربه» خود با ماموران ادامه دهند اما سر از کمپها در نیاورند.
در پارکی که نزدیک میدان راه آهن تهران، روبهروی قهوهخانه مشهور «آذری» ساخته شده، «جای خواب» برای بیسرپناهها، خرید و فروش میشود. آن هم به صورت ساعتی. معتادانی که در این پارک میخوابند از دسترس ماموران دور نگه داشته میشوند. ماموران به معتادان نزدیک نمیشوند و آنهایی که زرنگتر هستند میتوانند با اندکی پول، جایی برای خواب پیدا کنند. هر گوشه پارک یک صاحب با یک نرخ معین برای خود دارد. کارتنخوابها، اول قیمت جنس را - که معمولاً به صورت «ربع گرم» شیشه، 15 هزار تومان و «نیم گرم» 27 هزار تومان قیمت دارد- میپردازند و بعد پول جای خواب را که از شبی 10 هزار تومان به بالاست. این هم بستگی به جایی دارد که معتادان انتخاب میکنند. پتویی که در اختیارشان گذاشته میشود و گرمایی که مواد مخدر ایجاد میکند. تا چه زمانی خواب بیاید و سرما، آن اوایل صبح از لابهلای پتو به بدن سرایت نکند.
اولین بار در آذرماه 10 سال پیش بود که گزارشی تکاندهنده از مرگ 40 کارتنخواب در سطح شهر تهران منتشر شد. جنجال رسانهای این تعداد مرگ آن هم فقط در یک شب، موجب شد نهادهای شهری، به تکاپوی ساخت گرمخانهها بیفتند. حالا هم که یک دهه از آن ماجراها میگذرد، کارتنخوابها به معضلی بدل شدهاند که میان سه نهاد نیروی انتظامی، بهزیستی و شهرداری دستبهدست میگردند. آنها که در آذرماه سرد سال 82، از سرما «خشک» شدند، خانوادهای نداشتند و به طور گمنام دفن شدند. هنوز هم در لابهلای آرشیو روزنامهها میتوان ردپایی از آنها دید که «معتادان تهخطی» لقب گرفته بودند و از دیدگاه جامعهشناسان، «بیمار» بودند نه «مجرم».
«دروازه غار» و «گود زنبورکخانه» محلههایی در عمق جنوب شهر تهران است با بافت پیچ در پیچ خانهها و مغازههایی که بیشتر به فروش لوازم دست دوم خودرو مشغولاند و خانههایی که فرسودهاند. اما محله «دروازه غار» جایی میان حد فاصل خیابانهای مولوی و بیمارستان اشرافی تا میدان شوش، برای بیخانمانها یک «جزیره» است. در محله دروازه غار، پارکی هست به شکل یک مثلث متساویالساقین به مساحت 10 هکتار که درون آن، استخر بزرگی دارد و زمین فوتبال با چمن مصنوعی و معماری مدرن یک بوستان شهری. اما آن سوی پارکی که عنوان «شوش» را بر خود دارد، لابهلای درختهای برهنه و پوشش گیاهی ضعیفی که گویا به دقت از آن مراقبت میشود؛ بوی پلاستیک سوخته است که در هوا موج میزند. آن سوی پارک خیابانی عریض قرار دارد که «انبار گندم» نامیده میشود و پیچ میخورد به کوچههای باریک با جوی آب که از وسط کوچه میگذرد و جابهجا موتور سیکلتهایی که پارک شده و قفل زده شدهاند. جایی میان پسکوچهها، یک کارتنخواب، رو به دیوار خم شده و سرنگ در دست سعی دارد چیزی را به خود تزریق کند، اما نمیتواند. کنارش دود غلیظ سیاه اما کمجانی که حاصل سوختن پلاستیک
کهنه و کارتنهای هنوز نمدار است به هوا برمیخیزد. شاید شب را همین جا بگذراند و شاید کسی دلش بسوزد و کاسهای لعابی از تهمانده شام خانواده خود را با او قسمت کند. در نور ضعیف چراغ قوه، تلاش میکند تا برگردد و نگاهم کند. اما نمیتواند. ترجیح میدهد خودش باشد و سرنگ و مخدری که با تهمانده پولهای آن شب خود خریده و یک شب دیگر میتواند او را آرام نگه دارد.
کیوسکی که در منتهیالیه جنوبی پارک برای نگهبانها ساخته شده یخزده و سوت و کور است. دو نگهبان پارک داخل آن نشستهاند که حقایقی عجیب و تکاندهنده از محله دروازه غار میگویند. به حساسیت نیروی انتظامی به منطقه اشاره میکنند و اینکه بعد از گزارش رسانهها و حتی صدا و سیما، ماموران اجازه خودنمایی به کارتنخوابها و معتادان در این پارک را نمیدهند. میگویند «کل معتادان و کارتنخوابها را ماه رمضان امسال جمعآوری کرده و به کمپهای ترک اعتیاد فرستادهاند. اما مگر تمام میشوند؟» نگهبانها میگویند «چهار سال پیش اینجا میدان مین بوده پر از سرنگ و سنجاق که صبحها روی زمین و میان چمنها رها میشد و آنها مجبور به احتیاط کردن بودند. گاه اتفاق میافتاد که معتادی تا صبح در سرمای زمستان خوابیده و هنگامی که برای بیدار شدن بالای سر او رفتهاند به ساق پای نگهبانها چاقو کشیده و آنها را ناکار کردهاست.» حالا با تدابیر امنیتی جدید، بیشتر آنهایی که شبها مهمان پارک بودهاند به کوههای مشیریه گریختهاند.
کارتنخوابها، پول مواد مصرفی را از کجا میآورند؟ چگونه خود را سیر میکنند؟ در شهری که از این سر شهر تا آن سر شهر که بروی باید پول خرج کنی، یک بیخانمان معتاد چگونه بدون پول سر میکند؟ آنها که سالها پیش مصرفکننده مواد مخدر بودهاند و زیر سقف آسمان شب را به صبح میرساندند حرف عجیبی میزنند و در یک کلمه میگویند که «خدا». معتقدند که «یکی آن بالا، بیخانمانهایی را که به بیماری اعتیاد دچارند دوست دارد؛ هم اوست که نمیگذارد کسی شب گرسنه بخوابد.» یکی از آنها در مقابل اینکه «راههای رسیدن به پول برای کارتنخوابها» چیست، به سختی سکوت میکند و بعد از اصرار من که سعی میکنم با سوالاتی مثل «دزدی میکنند؟» او را تحریک کنم، میگوید: «شما خبرنگارید، کار خودتان را بلدید و من هم دخالتی در کار شما نمیکنم چون از آن سر در نمیآورم. شما کارتنخواب نیستید و بیماری اعتیاد هم ندارید. پس هر چقدر هم بگویم که کار خداست شما درک نمیکنید.»
فضای تیره شب زمستانی محله دروازه غار، با پسزمینه اعتیاد و بیخانمانی «رنگ» میخورد؛ آنجا که فروشندگان مواد مخدر در «انبار گندم» و نزدیکیهای میدان شوش، به راحتی کنار خیابان میایستند و آدمهای مختلف با موتور سیکلت میآیند و خرید میکنند. آنجا که مردم عادی از خانهها بیرون میآیند تا احیاناً آشغال دم در و سر کوچه بگذارند و «نگاهی خالی» به آدمهایی بیندازند که در گوشههای تاریک کوچه زندگی میکنند و منتظر سرنوشت تلخ خود هستند. مثل همان دختر جوانی که میگفت «از خانه بیرون زده و معتاد شده چون با زندگی خانوادگیاش مشکل داشته است». مثل همان زن گلفروشی که به زور «اعتیاد خود را انکار میکرد و میگفت در خیابان نمیخوابد». اما هم معتاد بود و هم در خیابان میخوابید.
اول قبول نمیکرد که صحبت کند. قیافه تر و تمیزی داشت و کنار بساطش -دو تا کیسه پلاستیکی و پایپ مخصوص مصرف شیشه و یک کیفدستی طرح چرم- نشسته بود و از دور صدا کرد که «فندک داری؟» شاید با آدمی خیالی حرف میزد. شاید اثرات شیشه بود. جلوتر که رفتیم، راضی به حرف زدن شد و با اکراه خودش را محسن معرفی کرد. در اثنای حرف زدن گریه میکرد و از آرزوهایش میگفت. بعد نیمساعتی که تحت تاثیر شیشه حرف زد و حرف زد و حرف زد و حرف زد؛ آرام جوری که انگار نمیخواهد در و دیوار هم بشنود گفت «آزمایش ایدز داده و مثبت بوده و به همین دلیل از خانه بیرونش کردهاند.»
از کی اعتیاد پیدا کردی؟
13 سالی میشه.
علت مصرف چی بود؟
ناآگاهی. پدرم مصرف میکرد. کل فامیلهای ما وضع مالیشون خوبه اما من هیچ وقت نرفتم بگم به من پنج هزار تومن پول بدید که من خمارم. کار کردم. دستفروشی کردم. دیپلمهام اما توی مترو دستفروشی میکنم.
چی میفروشی؟
باتری قلمی، کفی کفش، لواشک.
چقدر برات سود داره؟
قبلاً خوب سود میکرد. پنج یا شش سال پیش هفت تا خشاب باتری قلمی چینی میخریدم 25 تومن سهساعته درمیآوردم. اما الان روزی 10 تومن سود دارم. حال ندارم کار کنم. این منو انداخته زمین دیگه نمیتونم کار کنم.
چند وقت هست بیرون میخوابی؟
بیرون نمیخوابم. خونه دارم. مجردم پیش مادرم هستم. پدرم رفت داداش بزرگه خونه رو هتل کرد. شبانهروزی ماهواره روشنه. با خودش نمیگه کسی بخواد بره سرکار با این صدای ماهواره چه جوری بره؟ به خاطر همین کاری پیدا کردم که دیر وقت باشه یعنی دست خودم باشه دیگه. زندگیم تباه شده سیوسه سالمه و هیچی ندارم.
تجربه کارتنخوابی را اصلاً نداشتی؟
چندبار بیرون خوابیدم. پارسال سه ماه (کمپ) شفق رفتم. کمپ جاجرود خوابیدم. جاجرود خیلی خوب به مریضا رسیدگی میکنند اما جاهای دیگر بدتر طرف رو عقدهای میکنند که بیاد بیرون اون کاری رو هم که بلد نبود یاد بگیره و بکنه. غذا به اندازه یک کفه دست.
دوست دارم یکی پیدا شه بدونم کجا باید برم این شیشه رو بذارم کنار. روانشناس خیلی دوست دارم برم. مادرم میگه خودت پول جور کن و برو. یکسری جور کردم داداش بزرگه نذاشت. یعنی نذاشت که، با توجیه بهانه گفت نمیخواد بری.
اون معتاد نیست؟
معتاد بود ترک کرد. میگه نرو. خیلی نامردیه به حضرت عباس. من انگلیسی رو کلاً بهش یاد دادم مثل فوت آب میخونه، به هرکسی میرسه میگه خودم یاد گرفتم. میگم عیب نداره بذار بگه. بهش میگم حسین کمک نمیخواد بکنی فقط میخوام برم یوگا، روانشناس جلوگیری نکن که نرو نرو. مگه به تو بدی کردم؟
چندبار ترک کردی؟
من تو این یک سال تاحالا پنج بار خواستم ترک کنم. من 13 سال مورفین مصرف کردم، سه بار ترک کردم. اما یک سالی که شیشه مصرف میکنم دو تا 20 روز و سه تا پنج روز شیشه رو گذاشتم کنار. میدونی چرا؟ جون آبرو حیثیتم تو محله رفته.
اگر جایی باشه حاضری ترک کنی؟
معتاد جماعت اگر در جلویش بگذاری و حس کنه نمیتونه بره بیرون، بعد بره بیرون حتماً میزنه. یه جوری باشه که خدمات بگیرم و اگه هوس کردم برم بیرون و برگردم. آدرس خونه رو هم میدم که اگر دزدی چیزی شد... اما جای دربسته رو من نمیتونم برم. میدونی چرا؟ چون روابط عمومیم ضعیفه نمیتونم صحبت کنم تو جمع، بیحوصلهم اونا رو بیحوصله میکنم، خودمم از اون آدمهای شاداب نیستم.
اما موهات سفید نشده و جوون موندی...
میدونی چرا؟ چون همش تو نئشگی بودم. اگه مشکلی برام پیش اومد قشنگ حس نکردم ولی شما سالمی و بشنوی داداشتو زدن تا دوساعت میخواهی زمان و زمین را بکنی. یه بار بابام رو زدن من پاک بودم رفتم نشستم توی پارک و فکر کردم خدایا پاکی آنقدر قشنگه که من این مشکل رو از ته دل حس کنم. حالا تو نئشگی هر کاری بگی میکنم.
بچه کجایی؟
شاه عبدالعظیم. تو مورفین بودم چون بهم میساخت زود گول نمیخوردم. هرکی میاومد سریع سفره دلم رو باز نمیکردم، کسی هم نمیتونست منو تیغ بزنه. ولی تو این شیشه افتادم حس میکنم همه آدمهای خوبی هستن. بچهها میان مصرف میکنن بدون اجازه سر وسایلم میرن و تازه ازم دزدی میکنن و میرن. یه دختره یه سری منو تفت داد.
دختر؟
شب بود من با یه پسره بودم گفت بیا بریم تو این کوچه، طرف این دختره بشینیم، گفتم چرا؟ گفت مریم مراقبه. من نمیدونستم والا نمیرفتم. اولش یه ذره جدی بودم جرات نمیکرد نگام کنه تا فهمید توهم شیشه رو گرفتم دونفری کشیدن و خوردن و فرار کردن. آدم وقتی توهم می زنه ترسو هم میشه. گفتم خیلی بیشعورید. حقته محسن. خودکرده را تدبیر نیست.
این وقت شب چرا بیرونی؟
من میخواستم بیام یه کار دیگه بکنم. قاطی کردم.
اگه قرار باشه از خدا یه چیزی بخوای چی میخوای؟
نمیدونم میخوام برم سر خاک بابام. ششساله که نرفتم. میخوام اراده، تصمیم بهم بده. یکی رو جلوی پام بذاره. واقعاً تغییرم بده خودمم بخوام پاک شم. میخوام مث آدما زندگی کنم. 20ساله که یه رفیق دختر، پسر ندارم. رفیق پسر داشتم هفت سال زندگیمون باهم بود بچه باشعوری بود، پسره رفت زن گرفت خداحافظی هم نکرد. الان پنجساله که بعد از اون با هرکی آشنا میشم فقط یه روزه شبش میگه بریم دزدی و فلان میگم من نیستم. از خدا می خوام تورو به بزرگیت قسم کمکم کن بذار پاک شم. راه راستو خودت نشونم بده. دارم پاک میشم غرور برم نداره به فکر چیزای بد نیفتم. تو پاکی امتحانم نکن که به فکر دست کجی بیفتم من ضعیفم. به بزرگیت قسم من 15 سال بود گریه نمیکردم تنهایی. ایشالا خوب میشه درست میشه. همینم شاید جرقهای باشه. دیدم مادر پیره داره کار میکنه رفتم شیشه زدم آخر سر مادرم گفت تو یه آدمی هستی که سریع احساسی تصمیم میگیری. داداش کوچیکت از تو بهتر شده. راستم میگه الان فهمیدم خودم باید خودمو بکشم بالا.
دیدگاه تان را بنویسید