تاریخ انتشار:
چگونه نویسنده سوسیال و اقتصاددان لیبرال تفاهم کردند؟
گفتوگوی کلنل با شوالیه
هر دو در روزگار خود، تنهایان زمانه خویش بودند. چه دولتآبادی که چپگرایی افراطی سعید سلطانپور را برتابید و رخت خویش از بساط کمونیستتر از لنینها بیرون کشید و سوسیالیست تنها شد و چه بهکیش که وقتی از بانک جهانی گفت، طعنه شنید و اتهام زدند که قصد دارد راه همکاری با «سازمان امپریالیستی» را هموار کند.
«بر روی هم آنچه دیده میشد اینکه همه چیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید میرفت؛ اما چیزی که باید جایش را میگرفت، همان نبود که میباید. سرگردانی. کلافگی. ابراو با اینکه سود و زیانی چنان رویارو نداشت، احساس میکرد در توفان گم شده است. در بیابان گم شده است. تکلیف خود را نمیفهمید. کار و روزگار خود را نمیفهمید. در حدود دلبندیهایش، رفتارش برهم خورده بود. خلق و خویش تغییر کرده بود. نگاهش روی چیزها همان نگاه پیش از این نبود. خاک و خانه و برادر و مادر، جور دیگری برایش معنا میشدند. چیزی، حجم ثقیلی ترکیده بود، منفجر شده بود و تکههایش در دود و خاک معلق بودند. تکههای معلق را نمیشناخت. تکهها، اجزای همان ثقل بودند؛ اما دیگر ثقل نبودند و پراکنده و بیهویت بودند. لابد هر کدام هویت تازهای یافته بودند، اما ابراو نمیفهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مرگان بود و -شاید - سلوچ هم بود؛ اینها تکههای خانواده سلوچ بودند؛ اما هیچ کدام خانواده سلوچ نبودند. هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تک به تک همان مردم بودند؛ اما مردم، دیگر همان مردم نبودند. کک سمجی به تنبانها افتاده بود. آفتابنشینها
راه شهرها را بلد شده بودند، خردهمالکها در جنب و جوشی تازه بازی برد و باخت را میآزمودند. هر چه بود، زمینج پراکنده میشد. آرامش غبار گرفته دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود و میرفت تا جدالی تازه سر بگیرد.»
محمود دولتآبادی این را 36 سال قبل در «جای خالی سلوچ» نوشت، اما گویی امروز را تصویر میکرد. گویی از رفاقت سردار و کربلایی دوشنبه، همنشینی خودش با محمدمهدی بهکیش، اقتصاددان لیبرال را در دیماه 93 پیشبینی کرده بود وقتی نوشت: «زبان حریف را، حریف میفهمد. زبانی که آشناست.» خالق «کلنل» در کنار شوالیه، نه در برابرش. مناظره دیدگاهها که با گفتوگو به مفاهمه در نگاهها بدل شد. اکسیر گفتوگوست این. یکی بیپرده خود را «سوسیالیست دوستدار نیچه» میخواند و روبهروی کسی مینشیند که از اقتصاد آزاد دفاع میکند.
هر دو در روزگار خود، تنهایان زمانه خویش بودند. چه دولتآبادی که چپگرایی افراطی سعید سلطانپور را برتابید و رخت خویش از بساط کمونیستتر از لنینها بیرون کشید و سوسیالیست تنها شد و چه بهکیش که وقتی از بانک جهانی گفت، طعنه شنید و اتهام زدند که قصد دارد راه همکاری با «سازمان امپریالیستی» را هموار کند.
تفکر هر دو محصول تجربه زیستهشان بود. دولتآبادی در 12سالگی روزی 15 ساعت زیر آفتاب کار میکرد، در ازای سه ماه کار زیر آفتاب ورامین صد تومان برای پدر و مادرش میبرد، رنج کشید و سختی دید و حالا میپرسد: «انتظار دارید از اینکه میدیدم آقایی که در میدان، بارفروشی میکند هر طوری که دوست دارد شیره جان من و امثال مرا میکشد خیلی اشتیاق داشته باشم و بگویم چقدر عالی؟ اگر شما بودید سوسیالیست نمیشدید؟» اما تجربه بهکیش که میگوید همین نوع زندگی را گذرانده و برادر و خواهرش به خاطر همین سختی زندگی به سوسیالیسم گرایش پیدا کردند، راه دیگری جز چپگرایی برای برونرفت از فقر پیدا کرد؛ راهی که علم اقتصاد پیش پایش گذاشت و آن باور به اقتصاد آزاد بود.
اما دولتآبادی و بهکیش که یکی شوالیه فرانسه است و دیگری شوالیه ایتالیا، گفتوگویشان را با تفاهم بر سر مفاهیم آغاز کردند. نشان دادند که راه مفاهمه، تمسخر و حذف و خوارشماری دیگری نیست. یاد دادند که راه گفتوگو از توافق بر نقاط مشترک و چیدن این نقاط کنار هم به دست میآید تا حاصل رسم دایره تفاهم شود. این نویسنده 74 ساله و اقتصاددان 70 ساله، راهی بزرگ پیش پای اهل فن گذاشتند که طریق گفتوگو، غلبه و غلیان بر دیگری نیست، خود حقپنداری و دیگر باطلانگاری نیست. راه گفتوگو کشف محاسن دیگری، اذعان معایب خود و باور به یافتن راهحلهاست.
به سختی میشد دیدار دولتآبادی و بهکیش را در عصر 16 دی 1393، جلسه مناظرهای به سبک دیگر مناظرات عصر ما دید که به محاکمه شبیهتر است؛ از محکومیت دیگری و از حاکم کردن خود. آنان راهی دیگر پیمودند. آن یکی، دیگری را عامل مصائب خود ندانست؛ کسی نیامد طلب خود از «روزگار سپریشده» را با پتک تحقیر و سندان تغییر بگیرد. یکی چشم باز کرد و فقر دید و چپ شد، دیگری فقر دید و چشم باز کرد و راست شد.
هر دو به تعریفی مشترک از موضوع محوری گفتوگو رسیدند؛ بیآنکه یکی دیگری را به تحریف آن متهم کند. سوسیالیسم معنا شد در «همدل بودن با مردم فروافتاده». سوسیالیستی اندیشیدن، انگ نشد، حتی خود بهکیش هم گفته «ما همه این مسیر را رفتهایم و هر کدام به نوعی و به دلایلی آن را طی کردهایم.» اما حالا وقت یافتن راهحل است تا به دیالوگی مشترک تبدیل شود. قرار بر این شد که این گفتوگو راهی برای فکر کردن مجدد باشد. نتیجه شد این جمله دولتآبادی که «دکتر بهکیش آنقدر برای من محترم است که اگر میگفت فردا به دوزخ هم بیا، میآمدم».
شهامت و صداقت دولتآبادی ستودنی است؛ علاقهاش به سوسیالیسم را پنهان نمیکند اما به عدالت و برابری اعتقادی ندارد؛ از انسان موزاییکی بیزار است، همان که خواسته قطب سوسیالیسم بود و میگوید «تعادل را میشناسد». باور دارد که از دل یک جامعه عقبمانده کشوری سر برآورد که در دنیا عرضاندام کرد، اما در نقد همان نظام میگوید «خرفتها در آن نظام آدمهای هوشمند را کشتند و سوسیالیسمی که ما میشناختیم این نبود که ساقط شد.» آقای نویسنده جملهای گفت که به قول بهکیش باید آن را طلا گرفت: «حتی اگر من گرایشهای نظاممند سوسیالیستی هم داشته باشم باید سادهلوح باشم که عنوانش کنم، کما اینکه تمام کسانی که در ذهنیت 50 سال قبل ماندند به نظر من آدمهای پیشرفتهای نیستند...» این را گفت تا نشان دهد میتوان با واقعبینی واقعیت جدید را درک کرد و میدان رقابت را هم دید. دولتآبادی هم مانند گل محمد، قهرمان کلیدر، غمش «غم همگان» است؛ گرچه همه گفتند که هدف گلمحمد تنها عدالت است اما دولتآبادی چنانکه گفته نه در 20سالگی و نه در 74سالگی دل به عدالت نسپرده است.
او حتی از رای به اصلاحات ارضی هم دفاع میکند تا به تعبیرش «بردگی رعیتی» تمام شود؛ حتی آن زمان هم او تنها بود، چرا که بسیاری از دوستانش با رفراندوم ششم بهمن 41 مخالفت کرده بودند و این استدلال بهکیش که «با اصلاحات ارضی زمینهای بزرگ از بین رفت و کشاورزی ضربه خورد و نابود شد» را اینطور پاسخ میدهد که «در زبان فارسی میگوییم آقا چنار را که میدزدی، فکر چالهاش هم باش. این ضربالمثل را اعلیحضرت و آقای کندی نفهمیده بودند. من چه کار کنم. من باز بگویم که رعیتی ادامه پیدا بکند خوب است؟»
دولتآبادی امروز را باید در حکمی که برای بابک زنجانی داد، شناخت؛ گفت جوان نابغه، باهوش و بااستعدادی است؛ همه اسمش را میگویند اما بابک زنجانی یک فرآیند است. نگفت بکشید و بدرید و ببریدش، گفت او محصول اقتصاد تحریمی است. جمله دیگری که باید از طلا نوشت.
دولتآبادی گویی در تمام عمر از امثال کربلایی دوشنبه گریزان بوده، همان که در «جای خالی سلوچ» چنین تصویرش کرده: «درست و نادرست، کربلایی دوشنبه، آرزوهایش را هم قاطی پیشبینیهایش میکرد. پیشبینیهایی که بیگمان به بخل و غرض آلوده بودند. خواهان خواری دیگران بود. دیگران، خوار میباید تا کربلایی دوشنبه احساس سرفرازی کند! برخی چنیناند که بلندی خود را در پستی دیگران میجویند. به هزار زبان فریاد میزنند که: تو نرو تا ایستاده من، بر تو پیشی داشته باشد! اینگونه آدمها، از آن رو که در نقطهای جامد شده و ماندهاند، چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند. کینهتوز! کینهتوز! مار سر راه! ایبسا که راه، همان فرجامی را بیابد که ایشان پیشگویی کردهاند؛ اما نمیتوان به گفت ایشان خوشبین بود. گفتشان از بخلشان برمیخیزد، گرچه برخوردار از پارهای حقایق هم باشد. پس در همه حال، کینه است که در دلهایشان سر میجنباند. هراس از دست دادن جای خود.»
دیدگاه تان را بنویسید