چکیده کتاب لویاتان
ملکوت تا ظلمت در سیاستورزی انسان
توماس هابز مهمترین فیلسوف سیاسی دوران جدید است و کتاب لویاتان او یکی از موثرترین کتابهای تاریخ فلسفه سیاسی در ۵۰۰ سال اخیر است.
توماس هابز مهمترین فیلسوف سیاسی دوران جدید است و کتاب لویاتان او یکی از موثرترین کتابهای تاریخ فلسفه سیاسی در 500 سال اخیر است. اگر کتاب شهریار نیکولو ماکیاولی نبود، میشد قید «یکی از» را حذف کرد و گفت لویاتان حتماً مهمترین کتاب تاریخ فلسفه سیاسی دوران جدید است. اهمیت این کتاب عمدتاً در این است که دو وجه ناسازگار زندگی سیاسی بشر یعنی آزادی و ضرورت را در قالب تفسیری بدیع به سازگاری رساند و امکانهای حصول آزادی را افزایش داد. مشهور است که نظریه هابز توجیهکننده حکومت مطلقه انگلستان در برابر پارلمان بوده است، اما فرار و آوارگی هابز و تهدیدی که همه طرفهای منازعه در جنگهای داخلی انگلستان و حتی دربار فرانسه و کلیسا متوجه وی کردند، نشان میدهد که چنین نبوده است و هابز با آثارش به ویژه لویاتان، موجب رنجش خودکامگانِ زمانهاش شده است. به هر حال هدف هابز از نگارش لویاتان هر چه بوده، نتیجه کارش شکست انحصار ایدئولوژیک کلیسا در حوزه سیاست و بسط یافتن امکانهای حصول آزادی بود. متن
زیر چکیده بخشهایی از کتاب لویاتان است که مستقیم و غیرمستقیم به سیاست مربوط میشود.
در باب انسان
طبیعت، آدمیان را از نظر قوای بدنی و فکری برابر آفریده است و تفاوتهای استثنایی آنقدر نیست که کسی بتواند بر اساس آن مدعی امتیازی برای خویش گردد و دیگران نتوانند ادعای همان امتیاز را داشته باشند. از همین برابری آدمیان در توانایی است که برابری در امید و انتظار برای دستیابی به اهداف ناشی میشوند. بنابراین اگر دو کس خواهان چیز واحدی باشند که نتوانند هر دو از آن بهرهمند شوند، دشمن یکدیگر میگردند و در راه دستیابی به هدف خویش که صیانت ذات و گاهی نیز کسب لذت است، میکوشند یکدیگر را از میان بردارند یا منقاد خویش سازند. اگر در میان چنین مردمانی قدرتی در کار نباشد که آنها را در حال ترس و احترام کامل نسبت به یکدیگر نگه دارد، از معاشرت و مصاحبت یکدیگر لذتی نمیبرند. در چنین حالتی که آدمیان بدون قدرتی عمومی به سر میبرند، در وضعی قرار دارند که جنگ خوانده میشود و چنین جنگی، جنگ همه علیه همه است. زیرا جنگ تنها به معنی نبرد یا عمل جنگیدن نیست، بلکه برههای از زمان است که در آن اراده معطوف به منازعه از طریق نبرد به اندازه کافی آشکار است. در چنین فضایی به حاصل هیچ
کار و کوششی اطمینان نیست و در نتیجه نه تولید و تجارتی در کار است و نه دانش و معرفتی و نه شرح و گزارشی از تاریخ و نه ادبیات و هنر و جامعه و انجمنی؛ از همه بدتر اینکه در چنین اوضاع و احوالی ترس دائمی و خطر مرگ خشونتبار بالای سر آدمیان است و زندگی آنان گسیخته، محنتبار، زشت، ددمنشانه و کوتاه است. البته هرگز زمانی وجود نداشته است که در آن آدمیان در وضعیت جنگ دائمی با یکدیگر بوده باشند؛ با این حال در همه ادوار پادشاهان و صاحبان قدرت حاکمه به واسطه برخورداری از خودمختاری و استقلال، در حال رقابت و حسادت دائمی با یکدیگر و در وضع و هیئت گلادیاتورهایی بودهاند که گویی سلاح برکشیده و چشمان خود را به یکدیگر دوخته باشند.
در آن وضعی که توصیف شد، هیچگونه مالکیتی یا حق تملکی، یا مال من و تویی به صورت مجزا و مشخص نمیتواند وجود داشته باشد. بلکه هر چیزی تا وقتی مال کسی است که بتواند آن را از تطاول دیگران حفظ کند. انسان به حکم امیال و یا تحمل و خرد خویش میتواند از این وضع خارج شود.
حالات نفسانی، آدمیان را به صلح متمایل میسازند و عقل اصولی مناسب برای صلح پیشنهاد میکند که آدمیان میتوانند بر اساس آن به توافق برسند. توافق در این باب مستلزم واگذاری متقابل حق و یا انعقاد قرارداد است. قراردادی که بخواهد بشر را از وضع جنگ همه با همه نجات دهد مستلزم قدرتی عمومی است که بر طرفین قرارداد حاکم باشد و دارای حق و قدرت کافی برای اجبار آنها به اجرای قرارداد باشد. این قدرت عمومی که مسلح به حق اعمال اراده و دارایی قدرت اعمال اراده است، دولت خوانده میشود.
در باب دولت
هدف نهایی آدمیان که طبعاً دوستدار آزادی و سلطه بر دیگرانند، از سپردن آزادی خود به دولت، دوراندیشی درباره حفظ و حراست خویشتن و به تبع آن تامین زندگی رضایتبخشتری است که آنان را از محنت جنگ و وضع طبیعی نجات دهد. آدمیان هنگام عقد قرارداد بین خود برای سپردن عنان قدرت به دولت، فرض را بر این میگذارند که «من حق خود برای حکومت بر خویشتن را به این شخص و یا به این مجمع از اشخاص وامیگذارم و همه اعمال او را بر حق و جایز میدانم، به این شرط که تو نیز حق خود را به او واگذار کنی و به همان نحو تمام اعمال وی را بر حق و جایز بدانی». وقتی این توافق صورت تحقق بپذیرد، جماعتی که بدین شیوه در یک شخص وحدت مییابد دولت خوانده میشود و این به معنی تکوین و ایجاد همان لویاتان یا به سخنی محترمانه، خداوند میرایی است که آدمیان در سایه اقتدار خداوند جاویدان، صلح و آرامش و امنیت خود را مدیون او هستند. زیرا حاکم به موجب اقتداری که از جانب آحاد مردم در کشور به او واگذار شده، از چنان قدرت و قوتی برخوردار است که میتواند با تکیه بر هول و مصیبت آن، اراده همگان را به حفظ صلح در داخل و تعاون در
برابر دشمنان خارجی معطوف کند. بنابراین در مقام تعریف میتوان گفت: دولت عبارت است از شخصی که جمع کثیری از آدمیان به موجب عهد و پیمان با یکدیگر، خودشان را یک به یک مرجع اعتبار و جواز اعمال او ساختهاند تا اینکه او بتواند تمامی قوا و امکانات همه آنها را چنان که خود مقتضی میبیند، برای حفظ آرامش و امنیت و حراست عمومی به کار ببرد. حامل این نقش، حاکم خوانده میشود که صاحب قدرت حاکمه به شمار میرود و همگان اتباع او هستند. بدین ترتیب، دولت بازتاب و شمایی از ملکوت و عالیترین تجلی اراده خداوند بر روی زمین است. دولت داور و کارگزار همه امور است. حتی دولت اکتسابی نیز که محصول غلبه و استیلاست اراده خداوند را بهتر از هر مدعی دروغین دیگری عینیت میبخشد. به همین علت دولت ماهیتاً نمیتواند عهدشکن باشد و اتباع حق ندارند آن را به ظلم و بیعدالتی متهم کنند. اقتدار عظیم شخص حاکم تجزیهناپذیر و ذاتاً ملحق به حق حاکمیت است و این سخن بیپایهای است که برخی میگویند: پادشاهان واجد حاکمیت فردا از هر یک از اتباع خود قدرت بیشتری دارند اما قدرت آنها از مجموع قدرت اجتماع کمتر است. علت بیپایه بودن این سخن این است که حاکم یعنی کل قدرت
اجتماع و شیء (افراد یا مجموع افراد) نمیتواند از عین خود بزرگتر باشد... آزادی در مفهوم درست آن به معنی فقدان مخالفت است و مراد از مخالفت، موانع بیرونی حرکت است. انسان آزاد کسی است که در اموری که میتواند با تکیه بر قوت و دانش خود عملی انجام دهد، بدون آنکه مواجه با مانعی باشد آنچه را که میخواهد انجام دهد. ترس و آزادی با هم ناسازگار نیستند؛ مثلاً وقتی کسی اموال خود را از ترس آنکه کشتی غرق شود، به دریا میاندازد، چنین عملی، عمل تشخیص آزاد است. آزادی و ضرورت هم سازگارند؛ همانند آب که در امر گذشتن از رودخانه، نهتنها آزاد است بلکه به حکم ضرورت هم عمل میکند. به همین سان، اعمالی که آدمیان به اختیار انجام میدهند، ناشی از آزادی ایشان است. با این حال، چون هر عمل ارادی انسان و هر میل و خواستی ناشی از علتی است و آن علت هم ناشی از علت دیگری است و این علتها نیز به شیوهای تسلسلی ناشی از ضرورتند، اولین حلقه این سلسله در دست خداست که علت اول است. پس کسی که بتواند ارتباط میان این علتها را مشاهده کند، ضرورت همه افعال آزاد و دلخواه آدمیان در نظرش روشن و مبرهن میشود. بنابراین، خداوند که همهچیز را میبیند و به همه چیز
نظم میبخشد، میداند که آزادی انسان در انجام آنچه میخواهد، همراه با ضرورت انجام چیزی است که خدا میخواهد، نه بیشتر و نه کمتر... پیدایش مالکیت نتیجه دولت است. زیرا در سایه صلحی که دولت ایجاد میکند، مالکیت ممکن میشود. دولت نمیتواند جز از طریق شخص نماینده خود یعنی حاکم کاری انجام دهد؛ در نتیجه مالکیت، تنها حاصل عمل حاکم است. نحوه توزیع سهم اتباع نیز اینگونه است که مثلاً شخص حاکم به شیوهای که خود منطبق با انصاف و عدالت و خیر عمومی تشخیص دهد و نه بنا به تشخیص هر یک از اتباع یا شماری از آنان، قطعهای زمین به افراد واگذار میکند. نتیجه اینکه، مالکیت اتباع نسبت به اراضی خودشان عبارت است از حق محروم کردن همه اتباع دیگر از استفاده از آنها؛ اما این حق موجب محرومیت حاکم نمیشود، چه حاکم مجمع باشد یا پادشاه. زیرا با توجه به اینکه حاکم یعنی دولت قاعدتاً هیچ کاری جز تامین صلح و امنیت عمومی انجام نمیدهد، پس توزیع اراضی نیز باید به همین منظور انجام شده باشد؛ در نتیجه هر نوع توزیع اراضی از جانب حاکم که به اصل صلح و امنیت آسیب برساند، مغایر با اراده هر یک از اتباع خواهد بود، زیرا ایشان صلح و امنیت خویش را به صلاحدید و
وجدان حاکم وانهادهاند و بنابراین چنان توزیعی به حکم اراده هر یک از ایشان باید باطل شناخته شود.
در باب دولت مسیحی
خداوند با ابراهیم پیامبر سخن گفت و با وی این میثاق را بست: «و عهد خود را میان من و تو و هم با ذریهات بعد از تو در نسلهای ایشان به جای عهد دائمی استوار خواهم نمود، تا آنکه از برای تو و برای ذریه تو بعد از تو خدا باشم و برای تو و ذریه تو بعد از تو دیاری را که در آن بیگانه میباشی یعنی تمامی زمین کنعان را به وراثت دائمی تو خواهم داد و ایشان را خدا خواهم بود.» در این میثاق، ابراهیم از جانب خود و ذریهاش عهد میبندد که از خداوند که با وی سخن گفته است فرمانبرداری کند: و خداوند نیز به نوبه خود عهد میبندد که سرزمین کنعان را برای همیشه به تصرف ابراهیم درآورد. این همان میثاق یا عهد عتیق خوانده میشود و حاوی قراردادی میان خداوند و ابراهیم است و ابراهیم به موجب آن قرارداد خود و ذریهاش را مکلف میسازد که به شیوه خاصی تابع قانون موضوعه خداوند باشند. عهد خداوند با ابراهیم سه نکته مهم دارد. نخست اینکه در هنگام بستن این میثاق، خداوند تنها با ابراهیم سخن گفت و بنابراین با هیچیک از اعضای خاندان او و ذریهاش پیمان نبست الا اینکه میتوان گفت که خواست و اراده ایشان که
جوهر همه میثاقهاست پیش از عقد آن عهد در اراده خود ابراهیم منضم و مندرج بوده است؛ و بر این اساس ابراهیم دارای قدرت قانونی بوده تا ایشان را به ایفای کل عهد و پیمانی که از جانب ایشان بسته بود، وادارد. نتیجه این عهد این است که در همه دولتها آنان که از هیچ وحی و الهام مافوق طبیعی که مغایر این مطلب باشد، برخوردار نباشند، میباید چه در اعمال بیرونی و چه در پذیرش دین و ایمان از قوانین حکام خود تبعیت کنند. نتیجه دوم عهد خداوند با ابراهیم این است که اگر هر یک از اتباع ابراهیم مدعی دیدن خواب یا رویا و روح خصوصی و یا هرگونه وحی و الهام دیگری از جانب خداوند میشد تا بر آن اساس از عقایدی که ابراهیم منع کرده بود جانبداری کند، در آن صورت ابراهیم میتوانست قانوناً چنان کسانی را و یا به علاوه کسانی را که از ایشان پیروی میکردند و هوادار چنین مدعیانی بودند، مجازات کند؛ به همین جهت است که امروزه نیز حکام میتوانند قانوناً هرکسی را که خواب و رویای خصوصی خود را در مغایرت با قوانین علم کند، مجازات کنند؛ زیرا حاکم در دولت، همان جایگاهی را دارد که ابراهیم در بین طایفه خود داشت.
و سوم اینکه، هیچکس جز شخص حاکم در دولت مسیحی، همچون ابراهیم در درون طایفه خود، نمیتواند از کلام خداوند آگاه گردد. زیرا خدا تنها با ابراهیم سخن گفت و تنها ابراهیم میدانست که خداوند چه گفته است و تنها او میتوانست آن گفته را برای طایفه خود تعبیر و تفسیر کند. بنابراین، آنان که جانشین ابراهیم در دولتها هستند، تنها مفسران کلام خداوند محسوب میشوند - یعنی پادشاهان.
در باب مملکت ظلمت
علاوه بر قدرتهای حاکمه الهی و انسانی، در کتاب مقدس از قدرت دیگری یاد میشود تحت عنوان قدرت حکام و فرمانروایان عرصه ظلمت که بر این جهان حکومت میکنند؛ و یا حکومت شیطان و استیلای ابلیس به عنوان رئیس ارواح ناپاک. دشمن اینجا در شب جهل و نادانی ذاتی ما حضور داشته و تخم خطاهای روحانی را در دل ما کاشته است و این کار را با سوءاستفاده از نور کتاب مقدس و خاموش کردن آن انجام داده است؛ زیرا ما چون کتاب مقدس را نمیشناسیم دچار خطا میشویم.
سوءتعبیر عمده و اصلی از کتاب مقدس که همه سوءبرداشتهای دیگر یا ناشی از آن و یا فرع آن هستند، کوشش برای اثبات این معنا بوده است که سلطنت خداوند که این همه در کتاب مقدس از آن یاد میشود، همین کلیسای فعلی و جماعت مسیحیان زنده و یا مردهای است که در روز رستاخیز دوباره زنده خواهند شد؛ حال آنکه سلطنت خداوند نخست به واسطه موسی صرفاً برای حکومت بر یهودیان تاسیس شد؛ و از این رو بود که بنیاسرائیل قوم ویژه خدا خوانده شدند. آن سلطنت نیز بعدها که قوم یهود از حکومت خداوند سر باز زدند و خواستار نصب سلطانی بر خود به شیوه اقوام دیگر گشتند به پایان آمد. به تبع این خطا که کلیسای موجود همان سلطنت مسیح است میبایست کسی یا مجمعی در کار باشد که منجی ما که اینک در آسمان است با زبان او سخن بگوید و قانونگذاری کند و همان کس یا مجمع نیز نماینده شخص مسیح برای همه مسیحیان باشد و یا اینکه آدمهای مختلف و مجامع مختلفی نماینده مسیح در بخشهای مختلف عالم مسیحیت باشند. همین قدرت سلطنتی به نمایندگی از مسیح که پاپ مدعی داشتن آن در سراسر عالم مسیحیت است و در کشورهای خاص، مجامع پیشوایان دینی مدعی آن هستند (در حالی که کتاب مقدس آن قدرت را به
هیچ کس جز به حکام مدنی عطا نکرده است) با چنان شدتی موضوع کشمکش و نزاع بوده است که نور طبیعت را به خاموشی کشانده و ظلمت عظمایی در قوه فاهمه آدمیان در افکنده است به نحوی که نمیدانند خود را ملزم به اطاعت از چه کسی ساختهاند. از این عقیده که کلیسا همان مملکت و سلطنت الهی است بلاهای دیگری هم نازل شد: اول اینکه پیشوایان دینی، خدمتگزاران اداری و دیگر کارگزاران امور کلیسا بر خود نام روحانیت گذاشتند و مسیحیان دیگر را عوام یا توده مردم نامیدند. دوم اینکه میان قوانین مدنی و مشروع تمایز پیدا شد. قانون مدنی همان مصوبات حکام در قلمرو استیلای ایشان است و قانون شرعی مصوبات پاپ در متصرفات خویش است. قواعد شرعی پاپ، در آغاز صرفاً شرعیات یعنی قواعد پیشنهادی و وصایایی بودند که شهریاران مسیحی تا زمان انتقال امپراتوری به شارلمانی تنها به صورت داوطلبانه میپذیرفتند؛ اما بعدها با افزایش قدرت پاپ این قواعد شرعی به قواعد الزامآور تبدیل شد و خود امپراتوران نیز مجبور شدند آنها را به عنوان قوانین بپذیرند. متعاقب این وضع و قدرت گرفتن پاپ بود که در هر دولت مسیحی اشخاص خاصی پدیدار شدند که به موجب جواز کلیسا از پرداخت مالیات و از حضور در
محاکم دولت مدنی معاف شدند. روحانیان دنیاپذیر علاوه بر راهبان و درویشان دنیاگریز در بسیاری از کشورها چنان بخش بزرگی از جمعیت را نسبت به عوامالناس تشکیل میدهند که اگر لازم باشد میتوان از جمعیت آنها لشگری ایجاد کرد که برای هر جنگی که کلیسای مبارز و مجاهد بخواهد علیه شهریاران خود آنها و یا شهریاران دیگر راه بیندازد، کافی خواهد بود... افزون بر همه این کارها که دولت مدنی را به نفع ارباب کلیسا زیر فشار میگذارد، سوءتعبیر دیگری هم از کتاب مقدس شد که همانا تبدیل رسم تقدیس و تخصیص منصب پیشوایان دینی به مراسم سحر و افسونگری است. تقدیس و تخصیص که در کتاب مقدس به معنای اعطا و وقف کسی یا هر چیز دیگری به خداوند از طریق خارج ساختن آن از دایره مصرف عمومی همراه با ادای حکمات و حرکاتی از سر صدق و پارسایی است؛ یعنی به معنی تقدیس و تخصیص آن کس یا چیز به خداوند است تا تنها از جانب کسانی استفاده شود که خداوند ایشان را به عنوان خدمتگزاران عمومی خویش گماشته است و بدین سان نه خود آنچه تقدیس و وقف شده، بلکه استفاده از آن از حالتی دنیوی و عمومی، به حالتی مقدس و مخصوص خدمت به خداوند درمیآید؛ اما وقتی وانمود شود که با ادای چنان
کلماتی، ماهیت یا کیفیت خود آن چیز و نه فقط مصرف آن دگرگون میگردد، در آن صورت آن کار، تقدیس و تخصیص به خداوند نیست، بلکه یا عمل خارقالعاده خود خداوند، سبب آن است و یا اینکه آن کار سحر و جادویی نابکارانه و خالی از صدق و پارسایی است.
گری نورث و نظریه ذهنی ارزش
اقتصاد مدرن [از نظر گری نورث] با ارزش داوریهای انسانی (نظریه ذهنی ارزش) آغاز میشود، در حالی که نقطه آغاز اقتصاد مسیحی داوری خداوند است. خداوند مرجع متعالی و نهایی داوری است، او به همهچیز آگاه است و داوری او بر اساس علم کامل صورت میگیرد. معیارهای داوری خداوند، قوانینی است که خود وضع کرده است. چون انسان شبیه خداوند God's image آفریده شده است، قدرت داوری دارد. انسان به عنوان خلیفه (نماینده) خدا در زمین و تاریخ عمل میکند. او دارای علم تام، همانند خدا، نیست، اما به او این قدرت، و بنابراین مسوولیت، اعطا شده که به عنوان مخلوق خداوند درباره علم خدا بیندیشد. واضح است که برای خداوند مرز معرفتشناختی عبورناپذیر از ذهنیت به عینیت وجود ندارد. داوریهای ذهنی وی در عین حال عینی است. خداوند بر حسب قوانین عینی خود، داوریهای انسانها را مورد ارزیابی قرار میدهد. نورث تاکید میورزد که داوریهای انسانها همیشه شخصی (ذهنی) است، اما این امر نافی عینیت آنها از لحاظ علم خداوندی نیست. انسان، درباره هر آنچه میاندیشد، میگوید و انجام میدهد باید به خدا حساب پس دهد،
بنابراین، ارزش داوریهای وی از لحاظ علم خداوندی، عینی است. منظور نورث این است که غیرقابل مقایسه بودن داوریهای شخصی انسانها (مطلوبیت و ارزش ذهنی) برای یکدیگر، و سد عبورناپذیر میان عالم درون (ارزشها) و عالم بیرون (قیمتهای عینی)، ناشی از علم ناقص انسانهاست، وگرنه نزد علم الهی چنین مسالهای مطرح نیست. بنابراین تنها راهحل برای فائق آمدن بر معضل معرفتشناختی اندیشه مدرن (دوگانگی ذهن و عین)، توسل به علم خداوندی است که در قوانین الهی موجود در کتاب مقدس تبلور یافته است. خلاصه سخن نورث این است که اندیشه انسانمحور (اومانیستی) مدرن به لحاظ معرفتشناختی دچار مشکل دوگانگی ذهنی- عینی است و این مشکل در چارچوب چنین اندیشهای غیرقابل حل است. از نظر وی، خداوند پیشفرض اساسی برای هرگونه علم حقیقی از جمله علم اقتصادِ معتبر است. شناخت عینی بدون توسل به خداوند و قوانین و احکام وی غیرممکن است. او فایدهگرایی utilitarianism حاکم بر اندیشه اقتصادی مدرن را از منظر علمی غیرقابل دفاع میداند و میگوید ادعای بینیازی فایدهگرایان از اصول ارزشی و اخلاقی، توهمی بیش نیست.
* این مطلب بخشی از کتاب «اقتصاد به روایت دیگر» نوشته دکتر موسی غنینژاد است که چندی پیش توسط انتشارات دنیای اقتصاد منتشر شد.
دیدگاه تان را بنویسید