تاریخ انتشار:
گفتوگو با پرویز کلانتری درباره روزهای اوج کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
روزگار طلایی
رنگینکمان کتابی است سرشار از شادمانیهای شاعرانه که ثمین باغچهبان فراهم کرده. رنگینکمان قسمتهای خیلی جذاب و مدرنی دارد. ریشهاش در این است که چند شعر کودکانه است که ثمین باغچهبان بر اساس نقاشیهای پسرش سروده.
حالا مثلاً دو سال قبل است و پرویز کلانتری به جای تخت بیمارستان در خانهاش نشسته است و از گذشته میگوید. با چهرهای مهربان که حتی وقتی چند دقیقهای دیرتر از قرار رسیدهام هم با خوشرویی استقبال میکند و میگوید: «من نگران شدم که شما آدرس را پیدا نکرده باشید.» قبل از اینکه گفتوگو را شروع کنیم، از مخدوش شدن گذشته در حرفهای دیگران میگوید. از اتفاقها و آدمهایی که نقششان در این سالها فراموش شده است. وقتی صحبت درباره کانون پرورش فکری را شروع میکند، همهچیز را با جزییات میگوید و گاهی وسط حرفها فکر میکند که چیزی را اشتباه نگفته باشد، میفهمم چقدر دادن تصویر درست از کانون برایش مهم است. پرویز کلانتری، تصویرگر کتابهای درسی که حالا برایمان خاطره شدهاند، سالها مدیر مراکز هنری در کانون پرورش فکری بوده است. سالهایی پر از تغییر و تحول و جابهجایی، هم در کانون و هم به طور کلی در کشور. کلانتری هدف اولیه کانون را تهیه کتاب و کتابخانه برای کودکان میداند و از توسعه کانون و اضافه شدن مراکز آموزش هنر به کودکان و نتایج آن بر کسانی که در این مراکز آموزش دیدند میگوید. حالا او بر تخت بیماری است و این گفتوگو
دو سال قبل در منزلش با او انجام شده است.
از چه سالی و با دعوت چه کسی به کانون رفتید و شروع به کار کردید؟
برای پاسخ این سوال باید به قبل از کانون برگردم. من گرافیست موسسه انتشارات فرانکلین بودم که در همانجا هم کتابهای درسی را نقاشی کردم و در همانجا هم شروع به تولید کتابهای کودکان کردیم. مجلههای پیک هم در همان موسسه منتشر شد و توسعه پیدا کرد. من در پیک کودک، نوجوان و دانشآموز کار میکردم. اما مساله کانون مساله عجیب و غریبی بود. ما در انتشارات فرانکلین در قسمت گرافیک با فیروز شیروانلو که از انگلیس آمده بود، همکار بودیم تا اینکه ترور شاه اتفاق افتاد و به بچههایی که از کنفدراسیون آمده بودند مشکوک شدند و آنها را دستگیر کردند. شیروانلو به همراه پرویز نیکخواه و چند نفر دیگر دستگیر شد و به زندان رفت و رابطهمان با هم قطع شد. از زندان که آمد دیگر نمیتوانست همکاریاش را با فرانکلین ادامه دهد و از کانون پرورش فکری سر در آورد. فرح پهلوی این تشکیلات را برای دوستش خانم لیلی امیرارجمند درست کرده بود. وقتی این مسوولیت به خانم امیرارجمند داده شد، ۲۵ سالش بود. بنابراین شیروانلو با او همکاری کرد و به همین دلیل به نظرم پایهگذار کانون شیروانلو بود و آنطور که سلیقهاش بود آن را پایه گذاشت. کانون از بچههای زیر ۲۵ سال تشکیل شد. همه کمسن و سال بودند. شیروانلو دوستانش را که در فرانکلین بودند با خود به کانون برد، از جمله فرشید مثقالی، هارپیک باغداساریان، نورالدین زرینکلک که همه با ما در فرانکلین کار میکردند. من نرفتم. با اینکه بیشتر از بقیه با شیروانلو رفیق بودم، در فرانکلین ماندم. تا اینکه کانون توسعه پیدا کرد. اول ماموریت کانون فقط تهیه کتاب برای کودکان و نوجوانان و ساختن کتابخانه بود. کمکم فعالیتهای کانون جنبه هنری پیدا کردند و در قالب آرتسنتر تعریف شدند. یعنی فضایی که در آن فعالیتهای هنری موسیقی، تئاتر، نقاشی و سینما انجام میشد و ضمناً کتابخانه هم بود. بعدها که کتابخانههای کانون ساخته میشد آرشیتکت موظف بود یک سالن برای نمایش تئاتر و فیلم، جایی برای فعالیتهای موسیقی که سر و صدایش کتابخانه را اذیت نکند و جایی هم برای فعالیتهای تجسمی طراحی کند. بنابراین کانون پرورش فکری تبدیل شد به مرکز هنری که فعالیتهای گوناگونی داشت و به سرعت هم در جهان شناخته شد. تولیدات کانون راهی خارج از ایران میشدند و محصولات کانون که عمدتاً هنری بودند، در جشنوارههای برونمرزی درخشید. از جمله سینما. در همان مقطع در به در دنبال کسی میگشتند که مسوولیت آموزش نقاشی را به او بدهند. به پیشنهاد آقای زرینکلک من به آنها معرفی شدم. خانم امیرارجمند در ملاقاتی که داشتیم، گفتند میخواهم ببینم شما چه پیشنهادی میکنید. من یک هفته تا 10 روز در کتابخانه کانون نشستم و مطالعه کردم که ببینم چه کار میشود کرد. رفتم کتابخانهها را دیدم و کمکم متوجه شدم داستان چیست. در آن زمان کانون فعالیتهای هنری داشت. رشته موسیقی را خانم شیدا قرچهداغی اداره میکرد که فارغالتحصیل کنسرواتوار وین بود و از جمله کارهایی که برای کانون انجام داد، توصیه سازهای ارف برای آموزش موسیقی بود و کانون سازهای ارف را خرید و وارد کرد. به بچهها به وسیله این سازها موسیقی آموزش میدادند. تئاتر را آقای دان لافن که متخصص تئاتر برای کودکان بود به عهده داشت. طرز تلقی از آموزش تئاتر به کودکان این بود که قرار نیست به بچهها یک پییس بدهیم که تمرین کنند و روی سن برای پدر و مادرهایشان اجرا کنند. ما در این کار خلاقیت تئاتر را آموزش میدهیم. کارشان پرورش حس خلاقیت تئاتری در بچهها بود. یعنی یکسری حرکات ورزشی و ژیمناستیک میکردند اما موضوع اصلی این بود که مثلاً آن بچه احساس کند که مثل لوبیا از زمین میروید، چطور این را به اجرا در میآورد؟ با تمرینهایی از این قبیل حس خلاقیت تئاتری را در بچهها تقویت میکردند. در موسیقی هم همینطور، قرار نبود بچهها پیانو یاد بگیرند که شوپن بزنند. فقط گامهای موسیقی را خانم قرچهداغی به وسیله ارف به آنها یاد میداد. یک کار عجیبی که کانون کرده بود و در اروپا هم سابقه نداشت، خرید دوربینهای هشتمیلیمتری برای بچهها بود که فیلمهای هشتمیلیمتری بسازند.
مسوول بخش آموزش سینما چه کسی بود؟
در آن زمان یک آهنگساز سینما را اداره میکرد. من هم که رفتم همان اول کار بنا به پیشنهاد آقای مهندس نادر اردلان مرا فرستادند به موسسهای که در آمریکا آموزش هنر به کودکان میداد. موسسهای به نام جونیور آرتسنتر در لسآنجلس. این ماجرا مربوط به ۱۳، ۱۴ سال قبل از انقلاب است. آنجا برایم برنامه مفصلی گذاشتند که آموزش رشتههای مختلف هنرهای تجسمی یعنی نقاشی، مجسمهسازی، سرامیک، چاپ دستی (چاپ اچینگ که با ماشینهای ابتدایی که اسکناس چاپ میکردند، کار میکرد) و عکاسی به بچهها بود. من از همهشان الگو برداشتم و مدارکی را که لازم داشتم جمعآوری کردم و به ایران آمدم.
این دوره چقدر طول کشید؟
یکی دو ماه. در ایران سعی کردیم این الگو را با نیازهای فرهنگی جامعه خودمان تطبیق دهیم. تعداد کتابخانههای کانون در تهران و شهرستانها، خیلی زیاد بود. این برنامهها را متناسب با فضای شهرستانهای گوناگون گذاشتیم. مثلاً سرامیک را گذاشتیم گناباد که سابقه سرامیک و لعاب مخصوص داشت.
بعد از اینکه برگشتید فکر میکنم یکی از کارهایتان آموزش مربیهای کودکان بود. این آموزشها را از کجا شروع کردید و چه کسانی به عنوان مربی استخدام میشدند؟
بله، ناچار بودیم مثل موسیقی و تئاتر مربیهایی استخدام کنیم که بروند در کتابخانهها آموزش بدهند. بعد از اینکه برگشتم به ایران مسوولیتم اول آموزش هنرهای تجسمی به کودکان بود و بعد ترقی کردم و مسوول تمام این رشتهها یعنی مسوول آموزش هنر به کودکان شدم. مربیها را از جوانان دانشجو انتخاب میکردیم. بعضیها هم مقیم شهرستانها بودند و رفت و آمد به شهرستان برایشان آسان بود. خیلی عملگرا بودیم. ناچار بودیم به اینها آموزش دهیم. اولین چیزی که در آن جونیور آرتسنتر به ما گفتند این بود که مربی حق ندارد خودش را به هنرجو دیکته کند. قرار نیست اینها بعداً مدلهای من شوند. قرار است خودشان شوند. کارمان این بود که آنها را در همان مسیری که هستند هدایت کنیم. مشکلی که داشتیم همین بود. اول باید به مربی میگفتیم تو اجازه نداری از بچهها هنرمندی مثل خودت بسازی. ما نیازمند این بودیم که همیشه جلساتی بگذاریم. اول آموزشی میدادیم و بعد جلسات مستمری داشتیم. خودمان هم به عنوان مسوولان شاخههای مختلف هنری، یکشکل فکر میکردیم و با هم جلسات مشترک داشتیم که سیاستگذاری آموزش هنر را هماهنگ جلو ببریم.
در این جلسات چه کسانی شرکت داشتند؟
اول من به همراه خانم قرچهداغی و آقای دان لافن بودیم. بعد اینها رفتند و به جایشان کسان دیگر آمدند. دان لافن رفت آقای اردوان مفید آمد، بعد آقای ناصر زراعتی آمد. بنا بر نیاز ما یک نشریه ارگان داشتیم به نام «خط و ربط» که کمک میکرد تا به مربیها اطلاعات و آگاهی داده شود و مقالات مناسبی تالیف و ترجمه شود. از سال 13۵۵ تا سال 13۵۷ منتشر میشد.
از کسانی که به آنها آموزش میدادید کسی را خاطرتان هست؟
الان اکثرشان هنرمندان مهمی شدهاند. مثل بنیاسدی که یکی از آن چهرههای درخشان است و آن زمان یک جوان دانشجو بود و میرفت کتابخانه سمنان. برادران درخشانی بودند، مجید و برادر بزرگشان. در رشتههای دیگر که من با آنها سر و کار نداشتم همگی کنکور آرت دراماتیک دادند و به دانشگاه رفتند و در سینما فعال شدند. یکی از آنها که در بیلبوردهای سینما میبینید اکبر عبدی است که در کتابخانهها یک بچه بود. یکی دیگر از چهرههای مشهور سینما خانم فاطمه معتمدآریاست. حمید جبلی و آهنگسازشان که اسمش را یادم نیست. اینها همه چهرههای نامداری هستند که آن موقع بچه بودند و در کتابخانهها رفت و آمد داشتند. کتابخانهها اولین پنجرهای بود که اینها را به جهان هنر و فعالیتهای هنری مرتبط کرد. معتمدآریا خودش بارها این را به من گفته است. به خصوص در مقطع انقلاب توانستند کنکور بدهند و درس بخوانند و جلو بروند.
وقتی به تاریخ معاصر نگاه میکنیم، دولت تکنوکراتهای ارگانیک خودش را نداشت. همه کسانی که در سیستم فعال بودند تحصیلکردههای اروپا بودند و بیشترشان کنفدراسیون دانشجویی را دیده بودند و با آرمانهای چپگرا در سیستم حکومت پادشاهی فعالیت میکردند. این یک معجون عجیب و غریب بود. بالای هرم کانون، دوست فرح پهلوی بود. پایین هرم همه بچههای جوانی بودند با آرمانهای چپگرا که بدون چشمداشت و اینکه چقدر میگیرند آرمان خدمت به بچهها را داشتند. بیشتر کتابخانهها در محلههای فقیرنشین و پرجمعیت بود. خانم امیرارجمند به شدت طرفدار مجموعه زیردستش بود. یک نوع ارتباط عاطفی برقرار شده بود چون این بچهها محصولاتشان به خارج میرفت و جوایز چشمگیر میگرفت. خانم امیرارجمند بحق به این پز میداد و درک میکرد و حمایت میکرد. وقتی ساواک یکی از مربیان من، یعنی ناصر زراعتی را دستگیر کرد، من به امیرارجمند گفتم و او بلافاصله زنگ زد و آزادش کردند. نسبت به کانون تعصب داشت. این بچهها هم قصد براندازی نداشتند، میخواستند خدمت کنند. مدیرعامل کانون هم میفهمید. کانون از دستگاههای مشابه خودش چند قدم جلوتر بود. یکیاش سازمان فرهنگ و هنر که با آن عرض و طول و آن همه بودجه، محصولی نداشت که در خارج جایزه درو کند ولی در کانون مرتب فیلمها و کتابها جایزه میبرد. خود ماهی سیاه کوچولو که داستان صمد بهرنگی است و فرشید تصویرگری کرده، سیب طلایی کریستین اندرسن را برد. ارگانهای دیگر این را نداشتند و نمیتوانستند مثل کانون فعالیت کنند. بقیه سازمانهای زیر نظر فرح هم به اندازه کانون فعالیت نداشتند. کانون یک اتفاق بود. عواملی که در این اتفاق میمون تاثیر داشتند، گروه سنی افراد در کانون بود. همهشان جوان بودند و میخواستند به جامعه خدمت کنند.
از کتابخانهها بیشتر بگویید، وقتی وارد کانون شدید، در کدام کتابخانه کانون فعال شدید؟ مراکز هنری و کتابخانههای مهم کانون کجا بودند؟ کتابخانه پارک لاله گویا از اولین کتابخانهها بوده.
من که وارد شدم کانون در خیابان جم بود. کمی پایینتر از بیمارستان جم. بله، یکی از کتابخانههای کانون در پارک لاله بود ولی در آستانه انقلاب آقای نادر اردلان تصمیم داشت یک ساختمان مفصل برای کانون بسازد که پاسخگوی تمام این فعالیتهای هنری، سالنهای نمایش و سینمایی باشد و جایش هم همین جایی است که الان در پارک لاله هست. پشت هتل لاله. قرار بود طرح آقای اردلان ساخته شود که مصادف شد با انقلاب و آن طرح اجرا نشد. بعد آرشیتکت دیگری بعد از انقلاب آن را ساخت.
مسوول کتابخانههای کانون در آن زمان چه کسی بود؟
کانون دو بخش کتابخانهها داشت. کتابخانههای تهران که رئیسش آقای علی میرزایی بود و مسوول کتابخانههای شهرستان، نیو نابت بود که اهل گیلان بود و آدم خیلی خوشفکر و باسوادی بود. کتابخانههای شهرستان مدام اضافه میشد و او باید آنها را اداره میکرد. آقای نابت اول انقلاب رفت فرانسه و دیگر پیوندی با او ندارم. همه آنها جوان بودند.
ارتباط با کتابخانههای شهرستان چطور بود؟ جلسات با مربیان را چند وقت یک بار داشتید و چطور بود؟
گاهی مجبور میشدیم به سفر برویم و کتابخانهها را ببینیم. سالی یک بار هم گردهمایی داشتیم که همه فعالیتهای کانون در شهر به خصوصی جمع میشدند و سمینار وسیعی بود. فعالیتمان را در دل همان گردهمایی میگذاشتیم. گاهی از مربیان میخواستیم به تهران بیایند و گاهی ما میرفتیم. من معاونهایی داشتم که این کارها را اداره میکردند.
مسوولان بخشهای دیگر کانون چه کسانی بودند؟
آقای فروزش مدیر امور سینمایی بود و کسی بود که قرارداد فیلمها را میبست. کیارستمی یکی از سینماگرانی بود که همیشه برای کانون فیلم تهیه کرده است. روال کار اینطور بود که قسمت سینمایی با کارگردانهایی که صاحب فیلمنامه بودند با مطالعه فیلمنامه و به تصویب رسیدن اجرای آن، قرارداد میبستند که آن را تهیه کند. کیارستمی با اینکه دورادور کار میکرد مثل اینکه آنجا کارمند هم شد. اولین کسی که برای کانون فیلم ساخت، بیضایی بود که فیلم سفر را ساخت و کیارستمی فیلم مسافر را همتای سفر بیضایی ساخت. البته اولین فیلم کیارستمی نان و کوچه است. کارگردانهای دیگر الزاماً کارمند نبودند.
مسوول فستیوالهای سینمایی که هر سال برگزار میشد آقای پرویز دوایی بود که بعد به چکسلواکی رفت. به جای او فریدون معزیمقدم آمد که الان پاریس است.
بخش دیگری در کانون صدای شاعر بود که مسوولش احمدرضا احمدی بود. کار اصلیاش ضبط آثار و مصاحبه از موسیقیدانان و شاعران نامدار بود. احمدی از مهرههای جدی کانون بود. اینها همه در سن خیلی پایین به کانون آمدند.
مسوول انتشارات کانون که ارگان مهمی بود و کتابهایی که تولید میکرد به جشنوارههای سرتاسر دنیا میرفتند و جایزه میگرفتند، آقای سیروس طاهباز بود. یکی از همکارانش م.آزاد بود. کسی که خیلی جدی این بخش را معاونت میکرد غلامرضا امامی بود. روابط عمومی فعال این بخش که تمام ارتباط کانون با دنیا را اداره میکرد الهه ضرغام بود. بخش اداری آقای خامسی بود و بخش مالی که معاون خانم ارجمند بود حسین سماکار بود.
شما هم در بخش نشر کتاب فعالیت داشتید؟
من دلم میخواست کتاب نقاشی کنم، سیروس طاهباز دلش میخواست به من کتاب بدهد ولی خانم امیرارجمند اجازه نمیداد یکی از مدیرانش در این زمینه کار کند. من تنها مدیری بودم که سنم با بقیه فرق داشت. همه ۲۵ سالشان بود، من پیرمرد بودم! فکر میکرد اگر من حواسم به آنجا برود، چطور میخواهم این همه کتابخانه را اداره کنم.
با این وجود چند کتاب هم برای کانون تصویرگری کردید.
بله، در همین زمان که ممنوع بود، برای کانون چند تا کتاب کار کردم. گل اومد بهار اومد یکیشان بود که کار منوچهر نیستانی بود و م.آزاد آن را ادیت کرد و به آن قشنگی درآمد. این کتاب را خیلی هم دوست داشتم.
این کار چطور به شما پیشنهاد شد؟
من در آن مقطع به دلیل نقاشی کتابهای درسی یک نقاش معروف بودم، برای همین همیشه به من پیشنهاد میشد. خیلی وقتها وقت نمیکردم اما همیشه آرزویم بود که برای بچهها تصویرگری کنم. کتاب دیگری هم بود که اسمش یادم نیست. پسربچهای با یک دوچرخه است. بعد از انقلاب هم برایشان کار کردم مثل کتاب خانه رحیم آقا کجاست. گل اومد بهار اومد را خود سیروس طاهباز پیشنهاد داد. بعدها متوجه شدم بچهها تمام این شعر را حفظند و اینطور که فهمیدم م.آزاد روی این شعرها خیلی خوب کار کرد و یک نمره خوب باید به او داد. آنقدر روان و راحت که همه بچهها حفظند. دغدغه ذهنیام همیشه در هنر چه برای بچهها و چه برای نقاشی این است که من کجا ایستادهام و متعلق به چه سرزمینی و با چه میراث فرهنگی هستم. برای همین دوست داشتم به تصویرگری گذشته نگاه کنم. دیوی که من نقاشی کردم از همان نوع دیوهایی است که در تصویرگریهای دوره قاجار تصویرگری شده. همیشه نیمنگاهی به سنت نقاشی ایران داشتم در عین حال که به شکل امروزی نقاشی شده است. سر کتابهای درسی هم وقتی که حسنک کجایی را نقاشی میکردم، حسنک را از یک بچه دهاتی طالقانی که الان لابد یک پیرمردی شده کشیدم. کلاه نمدی و گیوه و شلوار و لباس دهاتی او را برایش کشیدم.
رنگینکمان هم کتاب خیلی مهمی بوده که در آن، تصاویر شما را در کنار شعرهای ثمین باغچهبان میبینیم. از این کتاب و رابطهتان با باغچهبان بگویید.
رنگینکمان کتابی است سرشار از شادمانیهای شاعرانه که ثمین باغچهبان فراهم کرده. رنگینکمان قسمتهای خیلی جذاب و مدرنی دارد. ریشهاش در این است که چند شعر کودکانه است که ثمین باغچهبان بر اساس نقاشیهای پسرش سروده. خیال میکنی لحنش لحن اوژن یونسکو است. کاملاً فضای سوررئالیستی دارد. این کتاب را خود باغچهبان به من پیشنهاد داد و خیلی علاقه داشت که کتابهایش را من نقاشی کنم.
پس دوستیتان به قبل از این ماجرا برمیگشت.
بله، ثمین باغچهبان تحصیلکرده ترکیه بود و طنز فوقالعادهای داشت و نوع کار نوشتاری و شعریاش خیلی نو بود. شبیه نویسندگان به روز غرب بود. شاید این از زمان تحصیلش در ترکیه میآمد چون در آنجا با یاشار کمال و عزیز نسین دوستی بسیار نزدیک داشت. من به طور کلی با خانواده باغچهبان از طریق دوستی با همایون صنعتیزاده که مدیرعامل موسسه انتشارات فرانکلین بود آشنا شدم. آشناییام با همایون صنعتیزاده از طریق آشنایی با خواهرش مهین صنعتی (دولتآبادی) بود که همدانشکدهای من در دانشکده هنرهای زیبا بود. مهین بعداً یکی از دستاندرکاران ادبیات کودکان و همکار شورای کتاب کودک شد. قطار زندگی آدمها در نقطههایی با هم تلاقی میکند. بعد من با ثمینه، خواهر ثمین به همراه مولفان کتابهای درسی که بنیاد فورد دعوت کرده بود به آمریکا همسفر شدم و مدت شش ماه در نیویورک در سمینارها شرکت میکردیم. اینجا لازم است کمی از جامعه روشنفکری آن زمان بگویم که فضا روشن شود. در آن زمان جامعه روشنفکری و هنرمندان معاصر ایران با هم ارتباط داشتند مثلاً کانون فیلم یکی از جاهایی بود که همه این آدمها در آنجا همدیگر را میدیدند، بهانههای دیدار و گفتوگوهای روشنفکرانه خیلی زیاد بود. از خودم شروع میکنم. نوجوانی من همراه است با خاطراتی از همین دست، در تهران آن روزگار در خیابان استانبول و نادری، بیستروهایی (رستورانهای زیرزمینی که در برابر پنج ریال یا ۱۰ ریال یک ساندویچ و نوشیدنی میدادند) بودند. این بیستروها به خصوص پاتوق شعرا و روزنامهنگارهای معاصر بود. در واقع همه خوراک مطبوعاتی از دل این پاتوقها میآمد. یکی از چهرههای خیلی پرسر و صدای این بیستروها، نصرت رحمانی بود که در گفتوگوهای پرسر و صدا گاهی کارش به کتککاری هم میکشید. آخرین شعرهایشان را در این کافههای زیرزمینی میخواندند و روزنامهنگارها مقالههایشان را از آنجا درمیآوردند که چه کسی چه کار کرده یا بند میکردند به فروغ فرخزاد و... این پاتوقها در جریانات به روز روشنفکری آن زمان نقشآفرین بودند. البته قبل از این کافه نادری و کافه فردوسی که مال زمان هدایت بود، فعال بود. اما این بیستروها، مال جوجه شاعرهای آن زمان بود. فریدون مشیری تازه شروع کرده بود. هدایت و امثال او در فرانسه تحصیلکرده بودند و به کافه نادری میرفتند. اما این جوجه شاعرها در زیرزمینها بودند و جر و بحث و کتککاری میکردند و فردایش همه اینها در روزنامهها بود. در آن زمان دیگر هدایت خودکشی کرده بود. این فضای روشنفکری آن زمان بود. اما من ثمین باغچهبان را همراه بسیاری از روشنفکران آن زمان در مهمانی آقای صنعتی میدیدم.
بعد از رنگینکمان همکاری دیگری با او نداشتید؟ رابطه دوستیتان ادامه پیدا کرد؟
پس از انقلاب ثمین باغچهبان با خانوادهاش به ترکیه مهاجرت کرد و در ترکیه شرایط بسیار سختی برای زندگی داشت. من و نورالدین زرینکلک خیلی تلاش کردیم که کار مفیدی برایش بکنیم. زرینکلک با کانون صحبت کرد و آنها را راضی کرد که موسیقی متن فیلمها را به ثمین باغچهبان بدهند اما ثمین باغچهبان قبول نکرد و متاسفانه تا آخر عمرش در تنگنا زندگی کرد. هر وقت بعد از انقلاب به ایران میآمد، به دیدنم میآمد و بهرغم آن همه تلخی و سختی زندگی، سرشار از طنز بود. اشعاری سروده بود که اسمشان را مِعر گذاشته بود و من بسیار این آثار پر از طنز را دوست داشتم ولی متاسفانه هیچ نسخهای از آنها نیست.
از اتفاقات هنری مهم آن دوره که مربوط به کانون بود چه چیزهایی یادتان هست؟
سال 13۵۷ قبل از انقلاب سمیناری در استرالیا برگزار میشد به نام Education Through Art آموزش از طریق هنر که تمام دستاندرکاران آموزش و پرورش و هنرمندان از سرتاسر جهان به این سمینار دعوت شده بودند. از ایران ما گروه سهنفری به نمایندگی از طرف کانون رفتیم. فریدون معزی مسوول امور سینمایی و الهه ضرغام مسوول روابط عمومی و من مدیر آموزشهای هنری با کولهباری از مجموعه آثار کانون شامل کتابها، فیلمها و دیگر آثار هنری روانه این سمینار شدیم. یک فیلم از ارسلان ساسانی نشان داده شد به نام «پرچین» که خیلی مورد استقبال بینندهها قرار گرفت. نمایشگاهی از آثار کانون گذاشتیم که خیلی مورد توجه صاحبنظرها قرار گرفت و سخنرانی فریدون معزیمقدم درباره کانون جالب بود. این برنامه مصادف شد با جریان انقلاب در ایران که خبر آتش گرفتن سینما رکس آبادان آنجا منتشر شد و بعد ما فهمیدیم انقلاب شده. ما آنجا بودیم. به طور کلی در تمام طول زندگیام هیچ جریان پرخون فرهنگی را به اندازه این سمینار ندیدم. در این سمینار صاحبنظران بزرگ جهان درباره رابطه هنر و آموختنیها به بچهها سخنرانی داشتند و آثار کانون خیلی برایشان چشمگیر بود.
بعد برگشتید ایران و دیدید انقلاب شده، چه اتفاقی برای کانون افتاد؟
مفصل است. بعد از انقلاب که مدیرعامل خانم امیرارجمند از ایران رفته بود، فرشید مثقالی را به جای خود گذاشته بود و او رسماً مدیرعامل کانون بود که با جریان انقلاب مواجه شد. روزی که اعتصابها تمام شد، همه ما دعوت شدیم به کانون و از ما خواستند استعفاهایمان را بنویسیم تا بدهند به شورای انقلاب. در همین زمان یک راننده همراه یک سرباز مسلح آمد و ادعا کرد که میخواهد ساواکیها را ببرد به دادستانی معرفی کند. اسم چند نفر را خواند که ببرد. فرشید مثقالی اعتراض کرد. توافق کردند از طرف کانون یکی دو نفر با آنها برود که یکیشان کیارستمی بود. اینکه چه بر آنها گذشت را باید از زبان کیارستمی بشنوی. نتیجه این شد که ما استعفایمان را دادیم و خانهنشین شدیم. چندی نگذشت که شورای انقلاب کسان دیگری را به کانون فرستاد از جمله آقای زرین و آقای دکتر فیض، آقای دکتر خرازی و دکتر بانکی اینها از ما دعوت کردند که برگردید سر کار.
یکی از اتفاقات مهم این بود که بلافاصله بعد از انقلاب همه سازهایی را که در کانون بود در انبار ریختند و درش را قفل کردند. من از مدیرعامل آقای دکتر فیض پرسیدم تکلیف این سازها چه میشود. گفت در آینده نه چندان دور امید است که مشکلات حل و فصل شود. بدیهی است شنیدن موسیقی در رادیو آزاد شد اما فعالیت موسیقی در کانون به روز اول بازنگشت. راهدستشان نبود که مربی استخدام کنند که موسیقی یاد بدهند.
بعد از انقلاب چه کسانی در کانون باقی ماندند؟
بعد از اینکه گفتند استعفا بدهیم و دوباره دعوتمان کردند، برگشتیم. اما زمان بنیصدر، من و فروزش و زرینکلک بازنشسته شدیم. بقیه سن بازنشستگی نداشتند ولی خیلیها بازخرید شدند و رفتند. به تدریج کانون امروز شکل گرفت.
کسانی هم بودند که اخراج شوند؟
فکر میکنم بعد از اینکه لیست چند ساواکی را دادند، آنها را اخراج کردند.
چه کسانی بعد از اینها وارد کانون شدند؟
رئیس کانون بعد از انقلاب زرین بود، بعد خرازی و بانکی آمدند و به تدریج تا رسید به الان. مثقالی هم همراه ما به کانون برگشت اما بعداً همراه تعدادی از سینماگران ایران رفت پاریس و تا سالها دور از ایران بود.
چه کسی بعد از بازنشستگیتان جای شما آمد؟
وقتی من تقاضای بازنشستگی کردم گفتند یک نفر را جای خودت معرفی کن. من کارمندی داشتم با اعتقادات اسلامی به اسم آقای مجتهد که معرفیاش کردم. کانون رغبت نداشت ما را بازنشسته کند ولی بهتر بود کسان دیگر بیایند.
در زمینه فعالیتهای کانون چه اتفاقاتی افتاد؟ چه تغییراتی صورت گرفت؟
خیلی اتفاقات خود به خودی افتاد. یک روز آقای زرین از من که بازنشسته شدم و رفتم و آقای مثقالی و کیارستمی دعوت کرد برای گفتوگو. ما در آن زمان در کانون نبودیم. میگفت چه عاملی باعث شده اعضای کتابخانهها کم شدهاند. ما میدانستیم که فضا عوض شده و بچهها رغبت ندارند. اما نمیشد مدیرعامل را قانع کرد علت اصلی چیست.
مسوولان مراکز هنری هم تغییر کردند؟
مجتهد همه را نگه داشت اما بعد از او عوض شدند. مجتهد در بخش هنرهای تجسمی سعی کرد همهچیز را حفظ کند اما بعد خودش هم رفت و دیگر عوض شد.
شما بعد از کانون تا سالها برای کتابهای کودکان تصویرگری نکردید، این چقدر تحت تاثیر کانون بود؟
بعد از کانون، منطق زندگیام اینطور شد که فقط به نقاشی بپردازم. اسباب کار تصویرگری کتاب کودک یک میز پاکیزه و کاغذ و مرکب است. اسباب کار کردن برای نقاشی در ابعاد بزرگی که من کار میکنم و با کاه و گل و این چیزها، چیز دیگری است. وقتی مشغول کار نقاشی میشوم تمام خانه غرق کاه و خاک میشود. امور زندگی من به عنوان یک نقاش حرفهای از راه نقاشی میگذشت، نه تصویرگری. اما همیشه این آرزو بود که برگردم برای بچهها نقاشی کنم. تا اینکه نشر چکه پیشنهاد کرد و خیلی خوشحال شدم. به خصوص که مدتها بود با نگاه کردن به کتابهای کودکان به این نتیجه میرسیدم که ایران فقط تهران نیست. به همین دلیل رفتم سراغ داستان چنته که سرگذشت دخترکی از ایل قشقایی است که شیوه زندگی کوچندگان که سرشار از رنگ و دستبافتههای زیباست معرفی میشود. این کار در حال حاضر به همت ناشری در انگلیس در دست چاپ است. بازتاب این کتاب این بود که من پنج اثر دیگر با عنوان ایران فقط تهران نیست در دست کار دارم.
از چه سالی و با دعوت چه کسی به کانون رفتید و شروع به کار کردید؟
برای پاسخ این سوال باید به قبل از کانون برگردم. من گرافیست موسسه انتشارات فرانکلین بودم که در همانجا هم کتابهای درسی را نقاشی کردم و در همانجا هم شروع به تولید کتابهای کودکان کردیم. مجلههای پیک هم در همان موسسه منتشر شد و توسعه پیدا کرد. من در پیک کودک، نوجوان و دانشآموز کار میکردم. اما مساله کانون مساله عجیب و غریبی بود. ما در انتشارات فرانکلین در قسمت گرافیک با فیروز شیروانلو که از انگلیس آمده بود، همکار بودیم تا اینکه ترور شاه اتفاق افتاد و به بچههایی که از کنفدراسیون آمده بودند مشکوک شدند و آنها را دستگیر کردند. شیروانلو به همراه پرویز نیکخواه و چند نفر دیگر دستگیر شد و به زندان رفت و رابطهمان با هم قطع شد. از زندان که آمد دیگر نمیتوانست همکاریاش را با فرانکلین ادامه دهد و از کانون پرورش فکری سر در آورد. فرح پهلوی این تشکیلات را برای دوستش خانم لیلی امیرارجمند درست کرده بود. وقتی این مسوولیت به خانم امیرارجمند داده شد، ۲۵ سالش بود. بنابراین شیروانلو با او همکاری کرد و به همین دلیل به نظرم پایهگذار کانون شیروانلو بود و آنطور که سلیقهاش بود آن را پایه گذاشت. کانون از بچههای زیر ۲۵ سال تشکیل شد. همه کمسن و سال بودند. شیروانلو دوستانش را که در فرانکلین بودند با خود به کانون برد، از جمله فرشید مثقالی، هارپیک باغداساریان، نورالدین زرینکلک که همه با ما در فرانکلین کار میکردند. من نرفتم. با اینکه بیشتر از بقیه با شیروانلو رفیق بودم، در فرانکلین ماندم. تا اینکه کانون توسعه پیدا کرد. اول ماموریت کانون فقط تهیه کتاب برای کودکان و نوجوانان و ساختن کتابخانه بود. کمکم فعالیتهای کانون جنبه هنری پیدا کردند و در قالب آرتسنتر تعریف شدند. یعنی فضایی که در آن فعالیتهای هنری موسیقی، تئاتر، نقاشی و سینما انجام میشد و ضمناً کتابخانه هم بود. بعدها که کتابخانههای کانون ساخته میشد آرشیتکت موظف بود یک سالن برای نمایش تئاتر و فیلم، جایی برای فعالیتهای موسیقی که سر و صدایش کتابخانه را اذیت نکند و جایی هم برای فعالیتهای تجسمی طراحی کند. بنابراین کانون پرورش فکری تبدیل شد به مرکز هنری که فعالیتهای گوناگونی داشت و به سرعت هم در جهان شناخته شد. تولیدات کانون راهی خارج از ایران میشدند و محصولات کانون که عمدتاً هنری بودند، در جشنوارههای برونمرزی درخشید. از جمله سینما. در همان مقطع در به در دنبال کسی میگشتند که مسوولیت آموزش نقاشی را به او بدهند. به پیشنهاد آقای زرینکلک من به آنها معرفی شدم. خانم امیرارجمند در ملاقاتی که داشتیم، گفتند میخواهم ببینم شما چه پیشنهادی میکنید. من یک هفته تا 10 روز در کتابخانه کانون نشستم و مطالعه کردم که ببینم چه کار میشود کرد. رفتم کتابخانهها را دیدم و کمکم متوجه شدم داستان چیست. در آن زمان کانون فعالیتهای هنری داشت. رشته موسیقی را خانم شیدا قرچهداغی اداره میکرد که فارغالتحصیل کنسرواتوار وین بود و از جمله کارهایی که برای کانون انجام داد، توصیه سازهای ارف برای آموزش موسیقی بود و کانون سازهای ارف را خرید و وارد کرد. به بچهها به وسیله این سازها موسیقی آموزش میدادند. تئاتر را آقای دان لافن که متخصص تئاتر برای کودکان بود به عهده داشت. طرز تلقی از آموزش تئاتر به کودکان این بود که قرار نیست به بچهها یک پییس بدهیم که تمرین کنند و روی سن برای پدر و مادرهایشان اجرا کنند. ما در این کار خلاقیت تئاتر را آموزش میدهیم. کارشان پرورش حس خلاقیت تئاتری در بچهها بود. یعنی یکسری حرکات ورزشی و ژیمناستیک میکردند اما موضوع اصلی این بود که مثلاً آن بچه احساس کند که مثل لوبیا از زمین میروید، چطور این را به اجرا در میآورد؟ با تمرینهایی از این قبیل حس خلاقیت تئاتری را در بچهها تقویت میکردند. در موسیقی هم همینطور، قرار نبود بچهها پیانو یاد بگیرند که شوپن بزنند. فقط گامهای موسیقی را خانم قرچهداغی به وسیله ارف به آنها یاد میداد. یک کار عجیبی که کانون کرده بود و در اروپا هم سابقه نداشت، خرید دوربینهای هشتمیلیمتری برای بچهها بود که فیلمهای هشتمیلیمتری بسازند.
مسوول بخش آموزش سینما چه کسی بود؟
در آن زمان یک آهنگساز سینما را اداره میکرد. من هم که رفتم همان اول کار بنا به پیشنهاد آقای مهندس نادر اردلان مرا فرستادند به موسسهای که در آمریکا آموزش هنر به کودکان میداد. موسسهای به نام جونیور آرتسنتر در لسآنجلس. این ماجرا مربوط به ۱۳، ۱۴ سال قبل از انقلاب است. آنجا برایم برنامه مفصلی گذاشتند که آموزش رشتههای مختلف هنرهای تجسمی یعنی نقاشی، مجسمهسازی، سرامیک، چاپ دستی (چاپ اچینگ که با ماشینهای ابتدایی که اسکناس چاپ میکردند، کار میکرد) و عکاسی به بچهها بود. من از همهشان الگو برداشتم و مدارکی را که لازم داشتم جمعآوری کردم و به ایران آمدم.
این دوره چقدر طول کشید؟
یکی دو ماه. در ایران سعی کردیم این الگو را با نیازهای فرهنگی جامعه خودمان تطبیق دهیم. تعداد کتابخانههای کانون در تهران و شهرستانها، خیلی زیاد بود. این برنامهها را متناسب با فضای شهرستانهای گوناگون گذاشتیم. مثلاً سرامیک را گذاشتیم گناباد که سابقه سرامیک و لعاب مخصوص داشت.
بعد از اینکه برگشتید فکر میکنم یکی از کارهایتان آموزش مربیهای کودکان بود. این آموزشها را از کجا شروع کردید و چه کسانی به عنوان مربی استخدام میشدند؟
بله، ناچار بودیم مثل موسیقی و تئاتر مربیهایی استخدام کنیم که بروند در کتابخانهها آموزش بدهند. بعد از اینکه برگشتم به ایران مسوولیتم اول آموزش هنرهای تجسمی به کودکان بود و بعد ترقی کردم و مسوول تمام این رشتهها یعنی مسوول آموزش هنر به کودکان شدم. مربیها را از جوانان دانشجو انتخاب میکردیم. بعضیها هم مقیم شهرستانها بودند و رفت و آمد به شهرستان برایشان آسان بود. خیلی عملگرا بودیم. ناچار بودیم به اینها آموزش دهیم. اولین چیزی که در آن جونیور آرتسنتر به ما گفتند این بود که مربی حق ندارد خودش را به هنرجو دیکته کند. قرار نیست اینها بعداً مدلهای من شوند. قرار است خودشان شوند. کارمان این بود که آنها را در همان مسیری که هستند هدایت کنیم. مشکلی که داشتیم همین بود. اول باید به مربی میگفتیم تو اجازه نداری از بچهها هنرمندی مثل خودت بسازی. ما نیازمند این بودیم که همیشه جلساتی بگذاریم. اول آموزشی میدادیم و بعد جلسات مستمری داشتیم. خودمان هم به عنوان مسوولان شاخههای مختلف هنری، یکشکل فکر میکردیم و با هم جلسات مشترک داشتیم که سیاستگذاری آموزش هنر را هماهنگ جلو ببریم.
در این جلسات چه کسانی شرکت داشتند؟
اول من به همراه خانم قرچهداغی و آقای دان لافن بودیم. بعد اینها رفتند و به جایشان کسان دیگر آمدند. دان لافن رفت آقای اردوان مفید آمد، بعد آقای ناصر زراعتی آمد. بنا بر نیاز ما یک نشریه ارگان داشتیم به نام «خط و ربط» که کمک میکرد تا به مربیها اطلاعات و آگاهی داده شود و مقالات مناسبی تالیف و ترجمه شود. از سال 13۵۵ تا سال 13۵۷ منتشر میشد.
از کسانی که به آنها آموزش میدادید کسی را خاطرتان هست؟
الان اکثرشان هنرمندان مهمی شدهاند. مثل بنیاسدی که یکی از آن چهرههای درخشان است و آن زمان یک جوان دانشجو بود و میرفت کتابخانه سمنان. برادران درخشانی بودند، مجید و برادر بزرگشان. در رشتههای دیگر که من با آنها سر و کار نداشتم همگی کنکور آرت دراماتیک دادند و به دانشگاه رفتند و در سینما فعال شدند. یکی از آنها که در بیلبوردهای سینما میبینید اکبر عبدی است که در کتابخانهها یک بچه بود. یکی دیگر از چهرههای مشهور سینما خانم فاطمه معتمدآریاست. حمید جبلی و آهنگسازشان که اسمش را یادم نیست. اینها همه چهرههای نامداری هستند که آن موقع بچه بودند و در کتابخانهها رفت و آمد داشتند. کتابخانهها اولین پنجرهای بود که اینها را به جهان هنر و فعالیتهای هنری مرتبط کرد. معتمدآریا خودش بارها این را به من گفته است. به خصوص در مقطع انقلاب توانستند کنکور بدهند و درس بخوانند و جلو بروند.
وقتی به تاریخ معاصر نگاه میکنیم، دولت تکنوکراتهای ارگانیک خودش را نداشت. همه کسانی که در سیستم فعال بودند تحصیلکردههای اروپا بودند و بیشترشان کنفدراسیون دانشجویی را دیده بودند و با آرمانهای چپگرا در سیستم حکومت پادشاهی فعالیت میکردند. این یک معجون عجیب و غریب بود. بالای هرم کانون، دوست فرح پهلوی بود. پایین هرم همه بچههای جوانی بودند با آرمانهای چپگرا که بدون چشمداشت و اینکه چقدر میگیرند آرمان خدمت به بچهها را داشتند. بیشتر کتابخانهها در محلههای فقیرنشین و پرجمعیت بود. خانم امیرارجمند به شدت طرفدار مجموعه زیردستش بود. یک نوع ارتباط عاطفی برقرار شده بود چون این بچهها محصولاتشان به خارج میرفت و جوایز چشمگیر میگرفت. خانم امیرارجمند بحق به این پز میداد و درک میکرد و حمایت میکرد. وقتی ساواک یکی از مربیان من، یعنی ناصر زراعتی را دستگیر کرد، من به امیرارجمند گفتم و او بلافاصله زنگ زد و آزادش کردند. نسبت به کانون تعصب داشت. این بچهها هم قصد براندازی نداشتند، میخواستند خدمت کنند. مدیرعامل کانون هم میفهمید. کانون از دستگاههای مشابه خودش چند قدم جلوتر بود. یکیاش سازمان فرهنگ و هنر که با آن عرض و طول و آن همه بودجه، محصولی نداشت که در خارج جایزه درو کند ولی در کانون مرتب فیلمها و کتابها جایزه میبرد. خود ماهی سیاه کوچولو که داستان صمد بهرنگی است و فرشید تصویرگری کرده، سیب طلایی کریستین اندرسن را برد. ارگانهای دیگر این را نداشتند و نمیتوانستند مثل کانون فعالیت کنند. بقیه سازمانهای زیر نظر فرح هم به اندازه کانون فعالیت نداشتند. کانون یک اتفاق بود. عواملی که در این اتفاق میمون تاثیر داشتند، گروه سنی افراد در کانون بود. همهشان جوان بودند و میخواستند به جامعه خدمت کنند.
از کتابخانهها بیشتر بگویید، وقتی وارد کانون شدید، در کدام کتابخانه کانون فعال شدید؟ مراکز هنری و کتابخانههای مهم کانون کجا بودند؟ کتابخانه پارک لاله گویا از اولین کتابخانهها بوده.
من که وارد شدم کانون در خیابان جم بود. کمی پایینتر از بیمارستان جم. بله، یکی از کتابخانههای کانون در پارک لاله بود ولی در آستانه انقلاب آقای نادر اردلان تصمیم داشت یک ساختمان مفصل برای کانون بسازد که پاسخگوی تمام این فعالیتهای هنری، سالنهای نمایش و سینمایی باشد و جایش هم همین جایی است که الان در پارک لاله هست. پشت هتل لاله. قرار بود طرح آقای اردلان ساخته شود که مصادف شد با انقلاب و آن طرح اجرا نشد. بعد آرشیتکت دیگری بعد از انقلاب آن را ساخت.
مسوول کتابخانههای کانون در آن زمان چه کسی بود؟
کانون دو بخش کتابخانهها داشت. کتابخانههای تهران که رئیسش آقای علی میرزایی بود و مسوول کتابخانههای شهرستان، نیو نابت بود که اهل گیلان بود و آدم خیلی خوشفکر و باسوادی بود. کتابخانههای شهرستان مدام اضافه میشد و او باید آنها را اداره میکرد. آقای نابت اول انقلاب رفت فرانسه و دیگر پیوندی با او ندارم. همه آنها جوان بودند.
ارتباط با کتابخانههای شهرستان چطور بود؟ جلسات با مربیان را چند وقت یک بار داشتید و چطور بود؟
گاهی مجبور میشدیم به سفر برویم و کتابخانهها را ببینیم. سالی یک بار هم گردهمایی داشتیم که همه فعالیتهای کانون در شهر به خصوصی جمع میشدند و سمینار وسیعی بود. فعالیتمان را در دل همان گردهمایی میگذاشتیم. گاهی از مربیان میخواستیم به تهران بیایند و گاهی ما میرفتیم. من معاونهایی داشتم که این کارها را اداره میکردند.
مسوولان بخشهای دیگر کانون چه کسانی بودند؟
آقای فروزش مدیر امور سینمایی بود و کسی بود که قرارداد فیلمها را میبست. کیارستمی یکی از سینماگرانی بود که همیشه برای کانون فیلم تهیه کرده است. روال کار اینطور بود که قسمت سینمایی با کارگردانهایی که صاحب فیلمنامه بودند با مطالعه فیلمنامه و به تصویب رسیدن اجرای آن، قرارداد میبستند که آن را تهیه کند. کیارستمی با اینکه دورادور کار میکرد مثل اینکه آنجا کارمند هم شد. اولین کسی که برای کانون فیلم ساخت، بیضایی بود که فیلم سفر را ساخت و کیارستمی فیلم مسافر را همتای سفر بیضایی ساخت. البته اولین فیلم کیارستمی نان و کوچه است. کارگردانهای دیگر الزاماً کارمند نبودند.
مسوول فستیوالهای سینمایی که هر سال برگزار میشد آقای پرویز دوایی بود که بعد به چکسلواکی رفت. به جای او فریدون معزیمقدم آمد که الان پاریس است.
بخش دیگری در کانون صدای شاعر بود که مسوولش احمدرضا احمدی بود. کار اصلیاش ضبط آثار و مصاحبه از موسیقیدانان و شاعران نامدار بود. احمدی از مهرههای جدی کانون بود. اینها همه در سن خیلی پایین به کانون آمدند.
مسوول انتشارات کانون که ارگان مهمی بود و کتابهایی که تولید میکرد به جشنوارههای سرتاسر دنیا میرفتند و جایزه میگرفتند، آقای سیروس طاهباز بود. یکی از همکارانش م.آزاد بود. کسی که خیلی جدی این بخش را معاونت میکرد غلامرضا امامی بود. روابط عمومی فعال این بخش که تمام ارتباط کانون با دنیا را اداره میکرد الهه ضرغام بود. بخش اداری آقای خامسی بود و بخش مالی که معاون خانم ارجمند بود حسین سماکار بود.
شما هم در بخش نشر کتاب فعالیت داشتید؟
من دلم میخواست کتاب نقاشی کنم، سیروس طاهباز دلش میخواست به من کتاب بدهد ولی خانم امیرارجمند اجازه نمیداد یکی از مدیرانش در این زمینه کار کند. من تنها مدیری بودم که سنم با بقیه فرق داشت. همه ۲۵ سالشان بود، من پیرمرد بودم! فکر میکرد اگر من حواسم به آنجا برود، چطور میخواهم این همه کتابخانه را اداره کنم.
با این وجود چند کتاب هم برای کانون تصویرگری کردید.
بله، در همین زمان که ممنوع بود، برای کانون چند تا کتاب کار کردم. گل اومد بهار اومد یکیشان بود که کار منوچهر نیستانی بود و م.آزاد آن را ادیت کرد و به آن قشنگی درآمد. این کتاب را خیلی هم دوست داشتم.
این کار چطور به شما پیشنهاد شد؟
من در آن مقطع به دلیل نقاشی کتابهای درسی یک نقاش معروف بودم، برای همین همیشه به من پیشنهاد میشد. خیلی وقتها وقت نمیکردم اما همیشه آرزویم بود که برای بچهها تصویرگری کنم. کتاب دیگری هم بود که اسمش یادم نیست. پسربچهای با یک دوچرخه است. بعد از انقلاب هم برایشان کار کردم مثل کتاب خانه رحیم آقا کجاست. گل اومد بهار اومد را خود سیروس طاهباز پیشنهاد داد. بعدها متوجه شدم بچهها تمام این شعر را حفظند و اینطور که فهمیدم م.آزاد روی این شعرها خیلی خوب کار کرد و یک نمره خوب باید به او داد. آنقدر روان و راحت که همه بچهها حفظند. دغدغه ذهنیام همیشه در هنر چه برای بچهها و چه برای نقاشی این است که من کجا ایستادهام و متعلق به چه سرزمینی و با چه میراث فرهنگی هستم. برای همین دوست داشتم به تصویرگری گذشته نگاه کنم. دیوی که من نقاشی کردم از همان نوع دیوهایی است که در تصویرگریهای دوره قاجار تصویرگری شده. همیشه نیمنگاهی به سنت نقاشی ایران داشتم در عین حال که به شکل امروزی نقاشی شده است. سر کتابهای درسی هم وقتی که حسنک کجایی را نقاشی میکردم، حسنک را از یک بچه دهاتی طالقانی که الان لابد یک پیرمردی شده کشیدم. کلاه نمدی و گیوه و شلوار و لباس دهاتی او را برایش کشیدم.
رنگینکمان هم کتاب خیلی مهمی بوده که در آن، تصاویر شما را در کنار شعرهای ثمین باغچهبان میبینیم. از این کتاب و رابطهتان با باغچهبان بگویید.
رنگینکمان کتابی است سرشار از شادمانیهای شاعرانه که ثمین باغچهبان فراهم کرده. رنگینکمان قسمتهای خیلی جذاب و مدرنی دارد. ریشهاش در این است که چند شعر کودکانه است که ثمین باغچهبان بر اساس نقاشیهای پسرش سروده. خیال میکنی لحنش لحن اوژن یونسکو است. کاملاً فضای سوررئالیستی دارد. این کتاب را خود باغچهبان به من پیشنهاد داد و خیلی علاقه داشت که کتابهایش را من نقاشی کنم.
پس دوستیتان به قبل از این ماجرا برمیگشت.
بله، ثمین باغچهبان تحصیلکرده ترکیه بود و طنز فوقالعادهای داشت و نوع کار نوشتاری و شعریاش خیلی نو بود. شبیه نویسندگان به روز غرب بود. شاید این از زمان تحصیلش در ترکیه میآمد چون در آنجا با یاشار کمال و عزیز نسین دوستی بسیار نزدیک داشت. من به طور کلی با خانواده باغچهبان از طریق دوستی با همایون صنعتیزاده که مدیرعامل موسسه انتشارات فرانکلین بود آشنا شدم. آشناییام با همایون صنعتیزاده از طریق آشنایی با خواهرش مهین صنعتی (دولتآبادی) بود که همدانشکدهای من در دانشکده هنرهای زیبا بود. مهین بعداً یکی از دستاندرکاران ادبیات کودکان و همکار شورای کتاب کودک شد. قطار زندگی آدمها در نقطههایی با هم تلاقی میکند. بعد من با ثمینه، خواهر ثمین به همراه مولفان کتابهای درسی که بنیاد فورد دعوت کرده بود به آمریکا همسفر شدم و مدت شش ماه در نیویورک در سمینارها شرکت میکردیم. اینجا لازم است کمی از جامعه روشنفکری آن زمان بگویم که فضا روشن شود. در آن زمان جامعه روشنفکری و هنرمندان معاصر ایران با هم ارتباط داشتند مثلاً کانون فیلم یکی از جاهایی بود که همه این آدمها در آنجا همدیگر را میدیدند، بهانههای دیدار و گفتوگوهای روشنفکرانه خیلی زیاد بود. از خودم شروع میکنم. نوجوانی من همراه است با خاطراتی از همین دست، در تهران آن روزگار در خیابان استانبول و نادری، بیستروهایی (رستورانهای زیرزمینی که در برابر پنج ریال یا ۱۰ ریال یک ساندویچ و نوشیدنی میدادند) بودند. این بیستروها به خصوص پاتوق شعرا و روزنامهنگارهای معاصر بود. در واقع همه خوراک مطبوعاتی از دل این پاتوقها میآمد. یکی از چهرههای خیلی پرسر و صدای این بیستروها، نصرت رحمانی بود که در گفتوگوهای پرسر و صدا گاهی کارش به کتککاری هم میکشید. آخرین شعرهایشان را در این کافههای زیرزمینی میخواندند و روزنامهنگارها مقالههایشان را از آنجا درمیآوردند که چه کسی چه کار کرده یا بند میکردند به فروغ فرخزاد و... این پاتوقها در جریانات به روز روشنفکری آن زمان نقشآفرین بودند. البته قبل از این کافه نادری و کافه فردوسی که مال زمان هدایت بود، فعال بود. اما این بیستروها، مال جوجه شاعرهای آن زمان بود. فریدون مشیری تازه شروع کرده بود. هدایت و امثال او در فرانسه تحصیلکرده بودند و به کافه نادری میرفتند. اما این جوجه شاعرها در زیرزمینها بودند و جر و بحث و کتککاری میکردند و فردایش همه اینها در روزنامهها بود. در آن زمان دیگر هدایت خودکشی کرده بود. این فضای روشنفکری آن زمان بود. اما من ثمین باغچهبان را همراه بسیاری از روشنفکران آن زمان در مهمانی آقای صنعتی میدیدم.
بعد از رنگینکمان همکاری دیگری با او نداشتید؟ رابطه دوستیتان ادامه پیدا کرد؟
پس از انقلاب ثمین باغچهبان با خانوادهاش به ترکیه مهاجرت کرد و در ترکیه شرایط بسیار سختی برای زندگی داشت. من و نورالدین زرینکلک خیلی تلاش کردیم که کار مفیدی برایش بکنیم. زرینکلک با کانون صحبت کرد و آنها را راضی کرد که موسیقی متن فیلمها را به ثمین باغچهبان بدهند اما ثمین باغچهبان قبول نکرد و متاسفانه تا آخر عمرش در تنگنا زندگی کرد. هر وقت بعد از انقلاب به ایران میآمد، به دیدنم میآمد و بهرغم آن همه تلخی و سختی زندگی، سرشار از طنز بود. اشعاری سروده بود که اسمشان را مِعر گذاشته بود و من بسیار این آثار پر از طنز را دوست داشتم ولی متاسفانه هیچ نسخهای از آنها نیست.
از اتفاقات هنری مهم آن دوره که مربوط به کانون بود چه چیزهایی یادتان هست؟
سال 13۵۷ قبل از انقلاب سمیناری در استرالیا برگزار میشد به نام Education Through Art آموزش از طریق هنر که تمام دستاندرکاران آموزش و پرورش و هنرمندان از سرتاسر جهان به این سمینار دعوت شده بودند. از ایران ما گروه سهنفری به نمایندگی از طرف کانون رفتیم. فریدون معزی مسوول امور سینمایی و الهه ضرغام مسوول روابط عمومی و من مدیر آموزشهای هنری با کولهباری از مجموعه آثار کانون شامل کتابها، فیلمها و دیگر آثار هنری روانه این سمینار شدیم. یک فیلم از ارسلان ساسانی نشان داده شد به نام «پرچین» که خیلی مورد استقبال بینندهها قرار گرفت. نمایشگاهی از آثار کانون گذاشتیم که خیلی مورد توجه صاحبنظرها قرار گرفت و سخنرانی فریدون معزیمقدم درباره کانون جالب بود. این برنامه مصادف شد با جریان انقلاب در ایران که خبر آتش گرفتن سینما رکس آبادان آنجا منتشر شد و بعد ما فهمیدیم انقلاب شده. ما آنجا بودیم. به طور کلی در تمام طول زندگیام هیچ جریان پرخون فرهنگی را به اندازه این سمینار ندیدم. در این سمینار صاحبنظران بزرگ جهان درباره رابطه هنر و آموختنیها به بچهها سخنرانی داشتند و آثار کانون خیلی برایشان چشمگیر بود.
بعد برگشتید ایران و دیدید انقلاب شده، چه اتفاقی برای کانون افتاد؟
مفصل است. بعد از انقلاب که مدیرعامل خانم امیرارجمند از ایران رفته بود، فرشید مثقالی را به جای خود گذاشته بود و او رسماً مدیرعامل کانون بود که با جریان انقلاب مواجه شد. روزی که اعتصابها تمام شد، همه ما دعوت شدیم به کانون و از ما خواستند استعفاهایمان را بنویسیم تا بدهند به شورای انقلاب. در همین زمان یک راننده همراه یک سرباز مسلح آمد و ادعا کرد که میخواهد ساواکیها را ببرد به دادستانی معرفی کند. اسم چند نفر را خواند که ببرد. فرشید مثقالی اعتراض کرد. توافق کردند از طرف کانون یکی دو نفر با آنها برود که یکیشان کیارستمی بود. اینکه چه بر آنها گذشت را باید از زبان کیارستمی بشنوی. نتیجه این شد که ما استعفایمان را دادیم و خانهنشین شدیم. چندی نگذشت که شورای انقلاب کسان دیگری را به کانون فرستاد از جمله آقای زرین و آقای دکتر فیض، آقای دکتر خرازی و دکتر بانکی اینها از ما دعوت کردند که برگردید سر کار.
یکی از اتفاقات مهم این بود که بلافاصله بعد از انقلاب همه سازهایی را که در کانون بود در انبار ریختند و درش را قفل کردند. من از مدیرعامل آقای دکتر فیض پرسیدم تکلیف این سازها چه میشود. گفت در آینده نه چندان دور امید است که مشکلات حل و فصل شود. بدیهی است شنیدن موسیقی در رادیو آزاد شد اما فعالیت موسیقی در کانون به روز اول بازنگشت. راهدستشان نبود که مربی استخدام کنند که موسیقی یاد بدهند.
بعد از انقلاب چه کسانی در کانون باقی ماندند؟
بعد از اینکه گفتند استعفا بدهیم و دوباره دعوتمان کردند، برگشتیم. اما زمان بنیصدر، من و فروزش و زرینکلک بازنشسته شدیم. بقیه سن بازنشستگی نداشتند ولی خیلیها بازخرید شدند و رفتند. به تدریج کانون امروز شکل گرفت.
کسانی هم بودند که اخراج شوند؟
فکر میکنم بعد از اینکه لیست چند ساواکی را دادند، آنها را اخراج کردند.
چه کسانی بعد از اینها وارد کانون شدند؟
رئیس کانون بعد از انقلاب زرین بود، بعد خرازی و بانکی آمدند و به تدریج تا رسید به الان. مثقالی هم همراه ما به کانون برگشت اما بعداً همراه تعدادی از سینماگران ایران رفت پاریس و تا سالها دور از ایران بود.
چه کسی بعد از بازنشستگیتان جای شما آمد؟
وقتی من تقاضای بازنشستگی کردم گفتند یک نفر را جای خودت معرفی کن. من کارمندی داشتم با اعتقادات اسلامی به اسم آقای مجتهد که معرفیاش کردم. کانون رغبت نداشت ما را بازنشسته کند ولی بهتر بود کسان دیگر بیایند.
در زمینه فعالیتهای کانون چه اتفاقاتی افتاد؟ چه تغییراتی صورت گرفت؟
خیلی اتفاقات خود به خودی افتاد. یک روز آقای زرین از من که بازنشسته شدم و رفتم و آقای مثقالی و کیارستمی دعوت کرد برای گفتوگو. ما در آن زمان در کانون نبودیم. میگفت چه عاملی باعث شده اعضای کتابخانهها کم شدهاند. ما میدانستیم که فضا عوض شده و بچهها رغبت ندارند. اما نمیشد مدیرعامل را قانع کرد علت اصلی چیست.
مسوولان مراکز هنری هم تغییر کردند؟
مجتهد همه را نگه داشت اما بعد از او عوض شدند. مجتهد در بخش هنرهای تجسمی سعی کرد همهچیز را حفظ کند اما بعد خودش هم رفت و دیگر عوض شد.
شما بعد از کانون تا سالها برای کتابهای کودکان تصویرگری نکردید، این چقدر تحت تاثیر کانون بود؟
بعد از کانون، منطق زندگیام اینطور شد که فقط به نقاشی بپردازم. اسباب کار تصویرگری کتاب کودک یک میز پاکیزه و کاغذ و مرکب است. اسباب کار کردن برای نقاشی در ابعاد بزرگی که من کار میکنم و با کاه و گل و این چیزها، چیز دیگری است. وقتی مشغول کار نقاشی میشوم تمام خانه غرق کاه و خاک میشود. امور زندگی من به عنوان یک نقاش حرفهای از راه نقاشی میگذشت، نه تصویرگری. اما همیشه این آرزو بود که برگردم برای بچهها نقاشی کنم. تا اینکه نشر چکه پیشنهاد کرد و خیلی خوشحال شدم. به خصوص که مدتها بود با نگاه کردن به کتابهای کودکان به این نتیجه میرسیدم که ایران فقط تهران نیست. به همین دلیل رفتم سراغ داستان چنته که سرگذشت دخترکی از ایل قشقایی است که شیوه زندگی کوچندگان که سرشار از رنگ و دستبافتههای زیباست معرفی میشود. این کار در حال حاضر به همت ناشری در انگلیس در دست چاپ است. بازتاب این کتاب این بود که من پنج اثر دیگر با عنوان ایران فقط تهران نیست در دست کار دارم.
دیدگاه تان را بنویسید