چشمانداز نابرابری
چرا نابرابری جلوههایی متفاوت دارد؟
در بیشتر قرن بیستم، اقتصاددانان علاقه خود را به تاریخ این علم از دست دادند. این امر بهویژه در مورد اقتصاددانان نئوکلاسیک در غرب در طول جنگ سرد صادق بود. آنها با این تصور که دانش آنها یک علم مطلق و بر اساس ریاضی محض است، فریفته شده و به سابقه تجربه پشت کردند. اما با افزایش نابرابری اقتصادی در بسیاری از کشورها، بهویژه کشورهای ثروتمند، که در دهههای اخیر به عنوان یک موضوع مهم بحثهای سیاسی و نگرانی عمده سیاست عمومی مطرح شده، دوباره رویکرد به تاریخ ایجاد شده است. گسترش نابرابریهای اقتصادی و نگرانیهای مرتبط با آن، به نارضایتی اجتماعی دامن میزند و عامل اصلی افزایش شک و تردید نسبت به نهادهای عمومی، قطبیسازی سیاسی و ناسیونالیسم پوپولیستی است که امروزه بسیار مشهود است. در همین راستا «چشمانداز نابرابری: از انقلاب فرانسه تا پایان جنگ سرد» کتاب جدیدی از برانکو میلانوویچ، پژوهشگر برجسته در زمینه نابرابری، نگرانیها و بحثهای امروز را موضوع اصلی بحث قرار میدهد و گزارشی تاریخی و جذاب از چگونگی تکامل تفکر درباره نابرابری ارائه میکند. میلانوویچ که کتاب جدید خود را در اواخر سال گذشته میلادی به بازار کتاب ارائه کرد از سال 2014 در دانشگاه نیویورک مشغول به تدریس و تحقیق است. در واقع میلانوویچ بر این باور است که اگر بخواهید اقتصاد را برای مخاطب عام ساده کنید، واقعاً بر دو ستون استوار است که کل ساختار اقتصاد و علاقه به اقتصاد را نگه میدارد. رکن اول رشد است، زیرا بدون رشد اقتصادی، چیز زیادی برای توزیع نداریم. ما به رشد اقتصادی نیاز داریم تا در واقع شیوه زندگی خود را اصلاح کنیم و به کالاها و خدمات بیشتری دسترسی داشته باشیم و در نتیجه آن زندگی بهتری داشته باشیم. این موضوع مهمی است که اگر به سراغ نویسندگان تاریخی مانند آدام اسمیت برویم، به اهمیت رشد اقتصادی برای زندگی مردم عادی پی میبریم. رکن دوم این است که چگونه رشد اقتصادی را توزیع کنیم؟ چون ما میتوانیم رشد اقتصادی متوسطی داشته باشیم، زیرا رشد سه درصد بهسادگی به معنای سه درصد در کل ایالاتمتحده است. اما ما نمیدانیم که این سه درصد چگونه بین مردم توزیع شده است، آیا درآمد برخی از آنها 300 درصد افزایش یافته و برخی دیگر 30 درصد از دست دادهاند؟ پس رکن دوم توزیع است. همانطور که میلانوویچ میگوید، نحوه توزیع حتی بیشتر از میزان رشد به طور مستقیم بر مردم اثرگذار خواهد بود. وی در این کتاب بررسی این رکن دوم را مورد توجه خاص قرار داده است. هدف این کتاب ردیابی سیر تحول تفکر در مورد نابرابری اقتصادی در دو قرن گذشته، بر اساس آثار برخی از اقتصاددانان تاثیرگذار است که نوشتههای آنها میتواند به طور مستقیم یا غیرمستقیم با توزیع درآمد و نابرابری درآمد تفسیر شود. این اقتصاددانان فرانسوا کوئسنی، آدام اسمیت، دیوید ریکاردو، کارل مارکس، ویلفردو پارتو، سیمون کوزنتس، و گروهی از اقتصاددانان نیمه دوم قرن بیستم هستند (این گروه که در فصل ششم بررسی میشوند در مجموع تاثیرگذار هستند، حتی اگر بهصورت فردی فاقد جایگاه نمادین اقتصاددانان مورد بررسی در فصلهای قبل باشند). در مورد همه این اقتصاددانان تمرکز شدید بر روی نوشتههای آنها درباره توزیع درآمد بوده است. در واقع هدف در اینجا این است که فقط دیدگاههای آنها در مورد توزیع درآمد استخراج و بررسی شود که آنها چه پاسخهای مشخصی به پرسشهای اساسی نابرابری ارائه میدهند. در نتیجه پاسخهای آنها به پرسشهایی مانند: دستمزد چگونه تعیین میشود؟ آیا بین سود و اجاره تعارض وجود دارد؟ با توسعه یک جامعه معین، توزیع درآمد چگونه تکامل خواهد یافت؟ آیا سود یا دستمزد افزایش یا کاهش خواهد یافت؟ در این کتاب بررسی میشود که طبیعتاً این بدان معناست که دیگر موضوعاتی که این متفکران به آن پرداختهاند، اصلاً مطرح نمیشود. بنابراین بسیاری از موضوعات اقتصادی جالب وجود دارد که خارج از محدوده این کتاب باقی میمانند.
در مجموع، «چشمانداز نابرابری» یک کتاب جامع و عالمانه درباره تاریخ فکری نابرابری است. تفکر اقتصاددانان قبلی در مورد نابرابری عمدتاً حول طبقات اجتماعی و ابزار تولید -زمینداران، سرمایهداران، کارگران- شکل میگرفت. تحلیل آنها بیشتر بر توزیع عملکردی درآمد -اجاره، سود، دستمزد- متمرکز بود. پارتو نابرابری را بر حسب سلسلهمراتب اجتماعی نخبگان در مقابل بقیه جمعیت چهارچوببندی کرد. با کوزنتس و بعداً اقتصاددانان نئوکلاسیک، تحلیل به سمت افراد و توزیع بینفردی درآمد تغییر کرد؛ تغییری که تا حدی به دلیل دسترسی بیشتر به دادهها در مورد درآمد فردی رخ داد. دادهها و ابزارهای جدید مطالعه توزیع درآمد در میان افراد را در ابعاد مختلف، مانند میزان تحصیلات یا موقعیت شهری در مقابل روستایی، امکانپذیر کرد. میلانوویچ این تحول در تفکر اقتصادی در مورد نابرابری را از طبقات تا نخبگان تا مردم با جزئیات غنی دنبال میکند و همچنین نشان میدهد که چگونه ایدههای مربوط به نابرابری بهطور جداییناپذیری با بافت تاریخی مرتبط هستند. نویسنده استدلال میکند، بهترین مطالعات توزیع درآمد سه عنصر را با هم ترکیب میکنند: روایت، نظریه و تجربی. تنها زمانی که هر سه در جای خود باشند، به نتیجه ارزشمندی میرسیم که من آن را مطالعه یکپارچه توزیع درآمد مینامم. روایت نابرابری روایت نویسنده از چگونگی شکلگیری توزیع درآمد از طریق تعامل نیروهای خاص است. این مهم است که به نظریه انسجام داده شود و برای خواننده توضیح داده شود که چه شواهد تجربی از نظر نویسنده ممتاز است. برای مثال، نویسندگان قرون هجدهم و نوزدهم در این کتاب، روایتهای خود را حول ساختار طبقاتی جامعه شکل دادند، درحالیکه داستان نابرابری کوزنتس بر نقش مدرنیزاسیون (شهرسازی، با توسعه تولید) متمرکز بود. روایتهای دیگر مبارزات بین کار سازمانیافته و کارفرمایان بر سر سهم محصول خالص، یا انحصارگرانی را که تولیدکنندگان کوچکتر را «بلعیدهاند»، یا جنگها و بیماریهای همهگیر موثر بر توزیع درآمد را توصیف میکنند. میلانوویچ نیمه دوم قرن بیستم را که دوران جنگ سرد را در بر میگیرد، «کسوف طولانی مطالعات نابرابری» مینامد. عدم توجه نسبی به مسائل توزیعی تا حدی منعکسکننده ایمان اقتصاددانان نئوکلاسیک به عملکرد بازارها و نتایج آنها بود. علاوه بر این، نابرابری در اقتصادهای غربی در ابتدا در این دوره تعدیل شد، که با افزایش تقاضا برای نیروی کار همراه با رشد اقتصادی قویتر پس از جنگ، بهبود آموزش و ارائه برنامههای رفاه اجتماعی کمک کرد. به گفته میلانوویچ، این عوامل -که توجه به نابرابری در کار اقتصاددانان و گفتمان عمومی را در طول جنگ سرد کاهش داد- به وسیله سیاستهای آن دوران تقویت شد. هر یک از طرفین میخواست خود را به عنوان کمتر طبقاتی و کمتر نابرابر نسبت به دیگری نشان دهد: رقابت بین سرمایهداری و کمونیسم، اقتصاد را در خدمت اهداف سیاسی ایدئولوژیهای حاکم قرار داد. تصویر در دهههای اخیر تغییر کرده است. نابرابری به دلیل ترکیبی از عوامل ایجاد شده است: اثرات متفاوت تغییرات تکنولوژیک و جهانی شدن در میان شرکتها و کارگران و تنظیمات نهادی و سیاستی کنونی. اینها شامل تضعیف نقش بازتوزیعی دولت با کاهش پیشرفت مالیاتی و زیر فشار قرار گرفتن برنامههای اجتماعی به دلیل محدودیتهای مالی شدیدتر است. این امر اقتصاددانان را بر آن داشت تا توجه خود را دوباره بر نابرابری متمرکز کنند. نابرابری نهتنها در اقتصادهای غربی، بهویژه در ایالاتمتحده، بلکه در روسیه پس از فروپاشی شوروی و در اقتصادهای بزرگ بازارهای نوظهور مانند چین و هند افزایش یافته است. در پایان کتاب، میلانوویچ بررسی میکند که چگونه اقتصاددانان معاصر مرزهای مطالعه نابرابری را گسترش دادهاند. کار توماس پیکتی در این زمینه برجسته است، بهویژه در تحلیل بیشتر نقش ثروت و درآمد حاصل از روشهایی غیر از کار شخص در ایجاد نابرابری. مطالعات نابرابری دارای قطبنمای وسیعتری است که فراتر از تمرکز محدود نئوکلاسیک بر بازارها، به ساختارهای قدرت اجتماعی و سیاسی میرسد. این مطالعات عواملی مانند جنسیت و نژاد را در بر میگیرد و نابرابری را در ابعاد وسیعتری نسبت به درآمد پولی بررسی میکند. در عین حال تمرکز در حال حاضر فراتر از نابرابری در میان شهروندان در داخل کشورها گسترش یافته و شامل نابرابری در میان شهروندان جهانی میشود؛ حوزهای که میلانوویچ در آن از پیشگامان محسوب میشود، اگرچه هنوز حداقل مانند پیکتی برای خواننده عام شناختهشده نباشد.
یکی از مزیتهای رویکردی که میلانوویچ در «چشمانداز نابرابری» در پیش میگیرد، این است که به ما بینشی نهتنها در مورد نویسندگان مورد مطالعه، بلکه در مورد تعصبات خودمان وقتی به نابرابری امروز نگاه میکنیم، میدهد. وی در عین حال موجب میشود که ویژگی تاریخی نگرانیهای کنونی خود را در مورد نابرابری بهتر درک کنیم. دیدگاههای ما مطلق و جهانشمول نیستند، بلکه بیانگر آن چیزی هستند که امروزه بهعنوان مهمترین نیروهای تعیینکننده نابرابری میبینیم. «تاریخ» باید به ما کمک کند تا متوجه شویم که نیروهای شکلدهنده نابرابری ممکن است در جوامع مختلف و در زمانهای مختلف متفاوت باشند. با گفتن این موضوع، باید متذکر شویم که میلانوویچ در این کتاب گاهی اوقات به یک اثر مشاهدهشده به عنوان یک قانون اشاره میکند- برای مثال، به قانون مارکس که به موجب آن نرخ سود کاهش مییابد، یا قانون پارتو، یا منحنی کوزنتس در مواردی اشاره میشود. درحالیکه خود وی میگوید، در تمام این موارد، حقیقت این است که اینها فرضیه و در بهترین حالت، زمانی که به نظر میرسد تایید میشود، گرایش است. اصطلاح قانون به عقیده میلانوویچ از علوم طبیعی گرفته شده و برای راحتی در سایر علوم از جمله اقتصاد هم استفاده میشود، اما بار معنایی آن برای اقتصاد بیشازحد است. واضح است که پدیدههای اجتماعی خود ویژگیهای اولیه یکسانی ندارند که بتوان مطمئن بود (همانند علوم طبیعی) به نتایج نهایی یکسانی منتهی خواهند شد. هر نسلی بر آنچه به عنوان ویژگیهای برجسته نابرابری یا علل اصلی آن میداند، تمرکز میکند. ما با نگاهی به اینکه مهمترین اقتصاددانان در گذشته چگونه در مورد نابرابری فکر میکردند، درباره تاریخ میآموزیم و به طور غیرمستقیم میپرسیم -یا بهتر بگوییم- که رویکرد خودمان به نابرابری هم به واسطه تصور ما از جامعه معاصر و هم به دلیل آنچه امروز فکر میکنیم نشانههای کلیدی هستند، محدود شده است. نویسندگان قرون هجدهم و نوزدهم (همانطور که در بالا اشاره شد) بهندرت به نابرابریهای نژادی و جنسیتی و چگونگی همپوشانی و نقش آنها بر نابرابری کلی توجه داشتند. نابرابری جنسیتی و نژادی اگر هم در نوشتههای هر یک از این اقتصاددانان آمده است، فقط به صورت اتفاقی بوده و نقش مهمی به آن در ایجاد یا گسترش نابرابر داده نشده است. حتی نابرابری میان ملتها، که آشکارا از آن آگاه بودند (و به طور فزایندهای در تفکر مارکس نقش داشت)، تقریباً جایگاه امروزی را نداشت. در اکثر قرون هجدهم و نوزدهم، برابری تحت قانون حداکثر یک هدف آرمانی بود. درحالیکه تقریباً همه نویسندگان مورد بحث در اینجا شخصاً با نابرابری حقوقی روبهرو بودند، این امر نقش اساسی در کار آنها ایفا نکرد. کوئسنی این را بدیهی دانست که برابری قانونی طبقات اجتماعی نمیتواند وجود داشته باشد. اسمیت در اسکاتلند حق رای نداشت. ریکاردو از خرید یک کرسی در پارلمان ابایی نداشت و ظاهراً هرگز از حوزه انتخابیه خود بازدید نکرد. پدر مارکس مجبور شد برای ادامه کار به عنوان وکیل به پروتستانتیسم روی آورد. پارتو نتوانست با زنی که دوستش داشت ازدواج کند تا اینکه تقریباً در اواخر عمرش، موفق شد مکانی را در ایستریا تحت حاکمیت ایتالیا بیابد که در آن افراد مطلقه مجاز به ازدواج مجدد بودند. کوزنتس مهاجری بود که در اصل، پس از ورود به ایالاتمتحده، عاقلانه اندیشید که نام خود را از کوزنتس روسی به اسمیت انگلیسی تغییر دهد (این دو از نظر معنایی یکسان هستند). نکته بزرگتر این است که درک نابرابری در طول زمان تغییر میکند و هر نویسندهای که در صفحات این کتاب مورد توجه قرار میگیرد تحت تاثیر شرایط یک زمان و مکان بوده است. درک این امر به ما امکان میدهد این حقیقت مهم را درک کنیم که هر نابرابری یک پدیده تاریخی است. محرکهای آن در میان جوامع و سنین متفاوت، و ادراک از نابرابری در عملکرد ایدئولوژیهایی که ما داریم متفاوت است. بنابراین نمیتوانیم از نابرابری به صورت کلی یا انتزاعی صحبت کنیم. ما فقط میتوانیم از ویژگیهای خاص هر نابرابری حرف بزنیم. هدف این کتاب این است که این ویژگیهای خاص زمان و مکان را نشان دهد و خوانندگان را قادر کند تا تشخیص دهند چگونه دیدگاههای ما درباره نابرابری تحت تاثیر ویژگیهای کلیدی جوامع ما قرار میگیرد. پذیرش اینکه تصور ما از نابرابری بر اساس بافت تاریخی و مکان تعریفشده ما شکل گرفته، ممکن است توانایی ما را برای فکر کردن به آینده، نسبت به مسائلی که آینده به همراه خواهد داشت، بهبود بخشد و در نتیجه به تعریف بهتر نابرابری در زمان خودمان منجر شود و شکی نیست که تعریف درست و دقیق یک مشکل همیشه بخش مهمی از راهحل را در خود نهفته دارد.