اشراف مدرن
چگونه شایستهسالاری جهان مدرن را ساخت؟
در سالهای اخیر زیر سوال بردن ایدههایی که برای قرنها تمدن غرب را شکل داده است، امری عادی تلقی میشود. دموکراسی در حال عقبنشینی است. لیبرالیسم در حال مبارزه برای بقاست و سرمایهداری از دوران اوج خود عبور کرده است. اما یک ایده وجود دارد که هنوز هم شور و شوق گستردهای برمیانگیزد: اینکه موقعیت یک فرد در جامعه باید به ترکیب توانایی و تلاش او بستگی داشته باشد، نه هیچ عامل دیگری. شایستهسالاری، واژهای که در سال 1958 جامعهشناس بریتانیایی، مایکل یانگ، آن را ابداع کرد، نزدیکترین چیزی است که امروزه به یک ایدئولوژی همچنان مورد توافق جهانی داریم. اما این آخرین سنگر نیز به نظر در حال فروپاشی است. انتقادهای فراوانی به آنچه در حال حاضر شایستهسالاری تلقی و خوانده میشود وارد شده و کم نیستند افرادی که از مردم عادی تا فیلسوفان، استادان دانشگاه و... که فکر میکنند، اصطلاح شایستهسالاری در واقع پوششی ظاهری و زیبا برای تقسیم امتیازها در میان افرادی است که به خاطر ویژگیهایی خاص و نه بر اساس شایستگی صرف به آن دست یافتهاند. در این موقعیت، تلاش برای دفاع از شایستهسالاری، تنها از یک آدم احمق یا بسیار شجاع بر میآید. آدریان وودریج، ویراستار باسابقه اکونومیست با مدرک دکترای تاریخ از آکسفورد که نویسنده ده کتاب منتشرشده است، مطمئناً آدم احمقی نیست. در واقع، او بسیار بهموقع کتابی نوشته است که یادآوری میکند شایستهسالاری، با همه نقصهایش، ممکن است مانند دموکراسی یا سرمایهداری، بهترین نباشد اما قطعاً بهتر از جایگزینهای ممکن برای آن است. به نظر وی حداقل باید برای سپردن آن به زبالهدان تاریخ بسیار محتاط باشیم.
کتاب «اشرافیت استعداد: چگونه شایستهسالاری جهان مدرن را ساخت» را در سال 2021 انتشارات اسکای هورس به بازار کتاب ارائه کرد. وودریج به تاریخچه شایستهسالاری و روشهای قبل از آن برای تقسیم مناصب و موقعیتهای مختلف میپردازد. به استدلال وی، همانطور که «شایستهسالاری» واژهای مدرن است، مجموعه کامل آرمانهای آن نیز مدرن هستند. به نظر وودریج، همین مجموع آرمانهای شایستهسالاری است که آن را محبوب کرد. یک جامعه شایستهسالار چهار ویژگی را با هم ترکیب میکند که هر یک به خودی خود قابل تحسین است. اول، تضمین میکند که افراد میتوانند بر اساس استعدادهای طبیعی خود در زندگی پیشرفت کنند. دوم، تلاش میکند با ارائه آموزش برای همه، برابری فرصتها را تضمین کند. سوم، تبعیض بر اساس نژاد و جنسیت و سایر ویژگیهای نامربوط را ممنوع میکند. چهارم، مشاغل را از طریق رقابت آزاد به جای حمایت و خویشاوندی اعطا میکند. اما با وجود همه این آرمانها، به گفته وودریج ایده شایستهسالارانه مورد انتقاد طیف هولناکی از منتقدان قرار گرفته است که ایدئولوژی حاکم ما را بهعنوان «توهم»، «تله»، «ظلم» و ابزار ستم سفیدپوستان محکوم میکنند. این انتقاد هنوز افکار عمومی را که سرسختانه به ایده شایستهسالاری وفادار است تغییر نداده است. اما در حال حاضر نهتنها در برج عاج فیلسوفان و دانشگاهیان بلکه در محافل بانفوذ سیاست عمومی نیز مورد توجه قرار گرفته است. انتقاد از طیف گستردهای از منابع مختلف، از دانشگاهیان نخبه و همچنین پوپولیستهای خشمگین میآید. این انتقادها در عین حال از برخی از عمیقترین نگرانیهای ما در مورد همه چیز نشات میگیرد؛ از بیعدالتی نژادی گرفته تا فشارهای روانی رقابت بیش از حد برای نوجوانان و جوانان که آنها را در معرض خطرهای جدی جسمی و روحی و روانی قرار میدهد. اما کار بزرگی که کتاب «اشرافیت استعداد» انجام میدهد این است که ضمن اذعان به حقایق تند این نقدها، ما را وادار میکند تا درباره پرسش بعدی فکر کنیم. اگر شایستهسالاری قرار نیست معیار تصمیمگیری باشد، پس چه روشی قرار است به کار گرفته شود؟ جوامع چگونه باید موقعیت و قدرت را برای مشاغل و موقعیتهای مهمی که تصمیمهای بزرگ اتخاذ میکنند، تخصیص دهند؟
تا قبل از برقراری شایستهسالاری، بر اساس تاریخچهای که کتاب وودریج به تفصیل در اختیار ما قرار میدهد، خانوادهها و قبیلهها، نه افراد، «واحد اساسی جامعه» بودند. پسران زمین و عناوین را به ارث بردند، دختران عملاً و تحت عنوان ازدواج به مزایده گذاشته شده و به ازای مبلغی بیشتر مبادله میشدند. خانوادهها بدون توجه به شخصیت، هوش یا علاقه فرزندانشان به انجام برخی مشاغل، امتیازهای خود را به فرزندان واگذار میکردند. به همین ترتیب، رعیتها نیز بدون هیچ دلیلی جز اینکه برای این کار به دنیا آمده بودند، به ارباب خود خدمت میکردند. اگر دهقانی از مغز اینشتین یا خرد سیاسی لینکلن برخوردار بود هم، هیچ تفاوتی در مسیر زندگی او نداشت. افلاطون نخستین کسی بود که سیستمی را تصور کرد که به افراد شایستهتر قدرت بدهد. نگهبانان جمهوری او «مردان طلایی» خواهند بود: کسانی که استعدادهای طبیعی دارند. او بهشدت، باور داشت که خانواده بزرگترین تهدید برای حکومت عادل است. خویشاوندان همیشه از خویشاوندان خود حمایت میکنند. برای اجتناب از تاثیرات منفی این واقعیت غیرقابل تغییر، او پیشنهاد کرد که سرپرستان آینده، هر نسل را از والدین خود دور کنند تا آنها را برای رهبری از طریق آموزشهای فیزیکی، فکری و فلسفی فشرده آماده کنند. تنها نظم اجتماعی شایستهسالارانه دیگر از آسیا میآمد. در اوایل قرن دهم، چینیها سیستم آزمایشی معروف خود را توسعه دادند که با تغییراتی بسیار، امروزه به تفکیک افراد بااستعداد از انسانهای عادی ادامه میدهد. یک آمادهسازی طاقتفرسا و چندساله، این فرصت را به پسران کشاورز داد تا از سیاهی بنبست زندگی روستایی فرار کنند و در شهر ممنوعه «ماندارین» شوند. با این حال، امپراتور همچنان موقعیت خود را به ارث میبرد و بر اساس شایستهسالاری انتخاب نمیشد. انگلستان هم یک سیستم غیررسمی و نهچندان همهشمول «تحرک اجتماعی حمایتشده» داشت. وقتی تاریخ تقسیم موروثی موقعیتها و مناصب و به دنبال آن ثروت را در «اشرافیت استعداد» میخوانیم تازه متوجه میشویم که شایستهسالاری که در زمان ما بدیهی فرض میشود در زمان خود تا چه حد ایدهای رادیکال بود و چه تلاشهایی برای برقراری آن صورت گرفت. این تنها یکی از محاسن کتاب وودریج است. در واقع انقلابهای خونین، جنگهای مذهبی و قرنها درگیری لازم بود تا نظام قدیمی بر اساس اصل و نسب را از بین ببرد و به سمت تفکر مدرن درباره شایستگی حرکت کند. وودریج میگوید آرمانهای شایستهسالارانه برای ظهور دنیای مدرن بسیار مهم بودند. بدون الزام به شناسایی و پاداش دادن به جاهطلبیها و استعدادهای فردی، آموزش همگانی برای توسعه تواناییهای هر فرد و در نتیجه آن انقلاب صنعتی و نوآوریها در حملونقل و پزشکی و ساختوساز و... وجود نداشت. شایستهسالاری در اوایل و اواسط قرن بیستم به اوج خود رسید. یکی از شتابدهندهها پیدایش آزمونهای ضریب هوشی و سایر آزمونهای استعداد میان دو جنگ جهانی بود. آزمونها بهخصوص به نظر چپها بسیار بحثبرانگیز هستند. اما وودریج خاطرنشان میکند که تا دهه 1960 این تندروها و رادیکالها بودند که بیشترین علاقه را به علم هوش داشتند. سوسیالیستهایی مانند بئاتریس و سیدنی وب این آزمونها و نتایج آنها را راهی برای شکستن موانع طبقاتی و افشای آن الماسهای پنهان در طبقات پایین اجتماع میدانستند. بسیاری از افراد موفق امروزی که فقیر بزرگ شدهاند و ممکن است حتی بورسیه تحصیلی و تحصیل نخبگان را از دست داده باشند، همچنان برای آزمونهای استاندارد، اهمیت قائل بوده و با آنها موافق هستند.
به گفته وودریج قویترین اعتراض به ایده شایستهسالارانه این است که افراد بااستعداد به دلیل لیاقت دارای استعداد نشدهاند، آنها بهسادگی با آن به دنیا آمدهاند. جان رالز استدلال کرد که پاداش دادن به استعداد ناعادلانه است، زیرا آنها به اندازه کافی خوششانس بودهاند که باهوش و سختکوش به دنیا بیایند، استدلالی که مایکل سندل نیز از منظر جامعهگرایانه در کتاب استبداد شایستگی بر آن تاکید میکند. افراد مستعد مجبور نیستند برای تسلط بر یک موضوع یا مهارت دشوار تلاش کنند، آنهم در حالی که ترجیح میدهند یک فعالیت سرگرمکننده انجام دهند. همانطور که وودریج میگوید، این یک برداشت اشتباه از مفهوم شایستهسالاری است. تشویق و تحسین این افراد نهتنها برای توانایی طبیعی شاید ارثی یا شانسی آنها، بلکه برای تلاش مافوق بشری است که انجام دادهاند تا آن توانایی طبیعی و ارثی را به یک اجرای شگفتانگیز تبدیل کنند.
به طور کلیتر، به گفته وودریج، رالز اهمیت انگیزههای بازار را در تبدیل تواناییهای خام به کالاهای اجتماعی نادیده میگیرد. مشوقهای بازار دو کارکرد دارند: آنها افراد را تشویق میکنند تا زمان خود را برای تبدیل کردن استعدادهای خود به استعدادهای قابل فروش اختصاص دهند و آنها را به سمت حوزههایی هدایت میکنند که استعدادهای آنها میتواند منافع اجتماعی ایجاد کند. امنیت شغلی در قالب تصدی میتواند به دانشگاهیان برای سرمایهگذاری در کسب دانش تخصصی انگیزه بدهد. سودهای بزرگ از نظر سهام طلایی در استارتآپها میتواند به کارآفرینان جوان انگیزه دهد تا خود را وقف توسعه یک الگوریتم کنند که در نهایت تاثیری شگرف برای تغییر جهان خواهد داشت. دستمزدهای بالای مدیران میتواند توده کارمندان را متقاعد کند که تلاش زیادی برای تبدیل شدن به مدیرعامل بعدی انجام دهند.
اما در عین حال وودریج میپذیرد که شایستهسالاری به انحراف کشیده شده است. در آغاز قرن بیست و یکم، ثروتمندان، آموزش عالی نخبگان را از طریق یک منوی فوقالعاده از مدارس خصوصی، تدریس خصوصی، دورههای کارآموزی، سفرهای علمی تجربی به آمریکای مرکزی و توصیهنامههایی از افراد دارای ارتباط خوب به انحراف کشیده و به نظامی برای خدمت به فرزندانشان تبدیل کردند. وودریج اشاره میکند که کریستوفر هیچنز به او گفت که چقدر از نوشتن توصیهنامه به پیشدبستانیهای نخبه واشنگتن دیسی برای دوستانش متنفر است. وودریج استدلال میکند که «پیوند شایستگی با پول» که به موفقیت طبقه حاکم در تقلب و دست بردن در سیستم برای دوستان و خانواده منجر شده است، ریشه شورشهای پوپولیستی مانند برگزیت و انتخاب دونالد ترامپ هستند. وی اعتقاد دارد، اگرچه زوال شایستهسالاری کند است و دانشگاههای نخبه به ارائه آموزش درجه یک ادامه میدهند و نخبگان پلوتوکرات برخی از عناصر شایستهسالاری را حفظ میکنند و در نتیجه مسیرهای حرکت رو به بالا به طور کامل از بین نرفته است و جهان با مشکلاتی با فوریت ظاهری بالاتر دستبهگریبان است اما باید وقت و انرژی خود را به مبارزه با انحراف در روند شایستهسالاری اختصاص دهیم. پاسخ وی به چرایی این فوریت، بسیار مهم است. وودریج میگوید، اگر به پوسیدگی آهسته بهموقع توجه نشود میتواند به صورت تصاعدی سرعت گیرد و به زوال سریع تبدیل شود. زوال چیزی به اهمیت و حساسیت روحیه شایستهسالاری میتواند کل تمدن را نابود کند. وی برای درک اینکه اگر غرب روحیه شایستهسالاری را احیا نکند، چه اتفاقی ممکن است برای غرب بیفتد، در پایان کتاب به سرگذشت یکی از زیباترین شهرهای اروپا میپردازد. در اوایل قرونوسطی، ونیز به دلیل گشودگی غیرمعمولش برای استعدادها ثروتمندترین شهر اروپا بود. دولتشهر به جای یک حاکم موروثی به وسیله یک دوج اداره میشد که از سوی شورایی از خردمندان انتخاب میشد. اما در اواخر قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم، قدرتمندترین خانوادهها دست به تقلب در سیستم به نفع فرزندان خود زدند و -در سال 1315 با انتشار فهرستی موسوم به کتاب طلا- فهرستی رسمی از خانوادههای اشراف ونیزی را ساختند که قرار بود نظم اجتماعی را دقیقاً به همان شکلی که بود، حفظ کنند، و در نتیجه موفق شدند موقعیت خود را در بالای جامعه برای همیشه قفل کنند. ونیزیها به این میگفتند «لاسراتا» به معنای بسته شدن. و این بسته شدن، پایان ونیز به عنوان موفقترین دولتشهر جهان تا آن زمان بود. به استدلال وودریج، کشورهای پیشرفته امروزه در خطر تولید نسخه جدیدی از ونیز هستند.
فهرست افتخارات دانشگاههای بزرگ در حال تبدیل شدن به نسخههای معاصر کتابهای طلایی ونیز است که نام فرزندان ممتاز را ثبت میکند (با تعداد کمی از اعضای اقلیتهای قومی تاییدشده که برای حفظ ویترین به آن اضافه شده است). نخبگان در حال از دست دادن ارتباط با جامعه هستند. اقتصاد در حال رکود و ناآرامیهای سیاسی در حال افزایش است. اگر غرب میخواهد به نسخه قرن بیست و یکمی ونیز تبدیل نشود و رهبری جهان را به قدرتهای در حال ظهور واگذار نکند، به یک تجدید نظر اساسی و البته سریع نیاز داریم.