حقیقت محوری
10 دلیلی که نشان میدهد برداشت ما از جهان اشتباه است
با وجود پیشرفتهای تکنولوژی، به نظر میرسد اوضاع جهان در جنبههای گوناگون روزبهروز بدتر میشود. رشد بیش از حد جمعیت، تروریسم، بلایای طبیعی، کمبود منابع غذایی، نابرابری در درآمد و دسترسی به آموزش، تنها برخی از مشکلاتی است که بشریت با آنها سروکار دارد. وقتی به این فهرست نگاه میکنیم به نظر میرسد حق با کسانی است که همواره یاد ایام میکنند و در حسرت گذشته هستند. اما آیا این تصور از جهان درست است؟ خلاصه جواب «هانس روسلینگ» پزشک فقید سوئدی «نه» است. او در کتاب خود «حقیقتمحوری» به شرح این پاسخ پرداخته و 10 دلیل آورده که شما درباره دنیا اشتباه میکنید. نویسنده کتاب در سال 2017 و در 68سالگی بر اثر سرطان درگذشت و کتاب حقیقتمحوری یک سال بعد از فوت او به چاپ رسید. یکی از دلایل معروف بودن روسلینگ این است که در سال ۱۹۸۱ دلایل فراگیر شدن نوعی فلج را کشف کرد و بیش از دو دهه به مطالعه این بیماری در مناطق روستایی دورافتاده در آفریقا پرداخت.
با اینحال آقای روسلینگ، عمده شهرت خود را مدیون مجموعه سخنرانیهایی است که در مجموعه گردهماییهای «تد» ایراد کرده است. وی در این سخنرانیها درباره رابطه میان سلامت و توسعه اقتصادی زیاد بحث کرده است، حوزهای که سالها در آن به کار تخصصی پرداخته بود و در همین زمینه، یعنی سلامت عمومی با سازمانهایی مانند یونیسف و سازمان بهداشت جهانی و پزشکان بدون مرز همکاری داشته است. نویسنده در کتاب خود نشان میدهد چگونه سوگیریها ما را از دیدن حقایق جهان بازمیدارد و باعث ایجاد انواع سوءتفاهمها، پیشداوریها و تصورات نادرست میشود. به عقیده او یک مهارت حیاتی برای طراحان تجربه کاربری توانایی تشخیص سوگیریهای ما و ارزیابی کیفیت اطلاعات مورداستناد است. با تشخیص اشتباهات در ادراک و اطلاعات میتوانیم تصمیمگیریها را بهبود بخشیم.
کتاب با 13 سوال که پاسخهای چندگزینهای برای آنها تعریف شده شروع میشود تا نظر خوانندگان درباره مسائلی مثل سلامت همگانی، آموزش و ثروت و جمعیت در ابتدای کار برای خودشان مشخص شود. مثلاً یکی از این سوالات به این صورت است:
تعداد افرادی که در سال از بلایای طبیعی فوت میکنند طی صد سال گذشته چه تغییری کرده است؟
الف- بیش از دو برابر شده است.
ب- تقریباً ثابت مانده است.
ج- به کمتر از نصف کاهش پیدا کرده است.
روسلینگ این پرسشنامه را بین مخاطبانی از تمام جهان توزیع کرد و پاسخهای دریافتی که در کتاب هم درباره آن توضیح داده شده، شگفتانگیز بود. صرفنظر از سوال، اکثریت مردم پاسخ اشتباه را انتخاب کردند. روسلینگ در این باره مینویسد: «بهطور متوسط تنها 10 درصد از مردم پاسخ صحیح را انتخاب کردند، در کشورهای فنلاند و نروژ که مردم آن بهترین عملکرد را نشان دادند، این رقم به 16 درصد رسید. در حالی که میمونها، که اخبار را دنبال نمیکنند، 33 درصد پاسخ درست میدهند (اشاره به احتمال انتخاب تصادفی پاسخ درست از بین سه گزینه).»
در مورد سوال بالا، پاسخ درست گزینه ج است که البته حتی آن هم دقیقاً درست نیست. طبق آمار ارائهشده در کتاب، در زمان نوشته شدن آن تعداد مرگهای ناشی از بلایای طبیعی 25 درصد تعداد آن در 100 سال قبل بود و اگر رشد جمعیت در صد سال را هم در نظر بگیریم، این رقم به شش درصد کاهش خواهد یافت. این البته به این دلیل نیست که بلایای طبیعی کمتری رخ میدهد، بلکه به این علت است که ما برای رویارویی با این بلایا آمادهتر هستیم. زلزله 1 /7ریشتری کالیفرنیا در سال 2019 و پسلرزههای شدید آن هیچ تلفاتی نداشت در حالی که زلزله سال 2010 هاییتی، فقیرترین کشور نیمکره غربی حدود 300 هزار نفر کشته بر جای گذاشت. این الگو در تمام کتاب تکرار میشود. سناریوهایی به ما نشان داده میشود که به نظر میرسد با دانش مرسوم قابل توضیح باشد، سپس لایههای آن جدا میشود و حقایقی را میبینیم که با پیشفرضهای ما مقابله میکند. ما خودمان را منطقیتر و باهوشتر از میمونها میدانیم در حالی که به نظر میرسد میمونها و احتمالاً هر حیوان دیگری (با توجه به اینکه احتمال انتخاب تصادفی پاسخ درست از پاسخ انتخابی ما بیشتر است) در این زمینه از ما بهتر عمل میکنند، اما چرا؟
همانطور که روسلینگ توضیح میدهد، انسانها توانایی ذاتی برای شناسایی حوادث غیرعادی دارند. در واقع این میتواند یک ویژگی لازم برای بقا باشد. با توجه به حجم وسیع اطلاعاتی که هر روز حواس ما دریافت میکند، طبیعی است مغز فرآیندی برای جداسازی حوادث مهم و غیرعادی و خطرناک از رویهها و حوادث معمول که خطری برای انسان محسوب نمیشوند و نادیده گرفتن رویههای بیخطر معمول، داشته باشد. این در واقع یک ویژگی ضروری برای بقاست، خصوصاً در مناطق خطرناکی که توجه فوری به یک خطر قریبالوقوع، مثل نیش یک مار سمی، میتواند به زنده ماندن کمک کند و این سیستم بیشتر از هر چیز دیگری توسط ترس تحریک شده و کار میکند. به طور مشابه رسانهای میتواند توجه ما را به خود جلب کرده و با خود نگه دارد (و از این طریق درآمد کسب کند) که از طریق تحریک حس ترس، وارد شود. به عقیده روسلینگ، تمایل ذاتی انسان تاکید بر فقدان و از دست دادنهای احتمالی، به جای سودهای بالقوه است. روسلینگ در کتاب خود از مثال پروازهای هوایی برای تشریح این موضوع استفاده میکند. در سال 2016، 40 میلیون پرواز به سلامت و بدون هیچ مشکلی به مقصد رسیدند و تنها 10 هواپیما دچار حوادثی شدند که در آنها یک یا چند نفر کشته شدند. احتمال به سلامت نشستن یک هواپیما اصلاً قابل مقایسه با احتمال ضرر جانی ناشی از پرواز نیست (وضعیتی که درباره اکثر تجربیات جدید وجود دارد) اما این تنها مشکلات پروازها و شرح نقصهای فنی است که در اخبار منعکس میشود و خبرگزاریها اخبار پروازهای بدون مشکل را منعکس نمیکنند. به طور مشابه مردم اغلب از حملات کوسهها، گرگها و مارها میترسند در حالی که آمار نشان میدهد گرگها و کوسهها سالانه باعث مرگ حدود 10 نفر میشوند و مارگزیدگی سالانه حدود 50 هزار نفر قربانی میگیرد. این در حالی است که سالانه در جهان حدود 725 هزار نفر بر اثر بیماریهای منتقلشده از نیش پشه جان خود را از دست میدهند و 200 میلیون نفر دیگر به همین علت دچار انواع ناتوانیهای جسمی موقت یا دائمی میشوند. اما چرا ما برعکس حمله کوسه نگران نیش پشهها نیستیم؟ احتمالاً چون شبکه خبری موردعلاقه ما هر هفته خبر یا مستندی درباره تلفات حمله کوسهها را پوشش میدهد اما اخبار شامل مشکلات ناشی از گزیدگی توسط پشه نیست. روسلینگ در سراسر کتابش داستانهایی را مطرح میکند که نشان میدهد علاوه بر اینکه ممکن است بسیاری عوامل را در واقع درست نشناسیم، چیزهایی که ما فکر میکنیم نسبت به آنها اشراف و آگاهی داریم، تا چه اندازه ممکن است اشتباه باشد. به عنوان مثال نویسنده تعریف میکند که چگونه به عنوان یک پزشک تازهکار در خیابان وقتی دید مادری نوزادش را به پشت در کالسکه خوابانده حیرت کرد و با دخالت مستقیم، نوزاد را به شکم برگرداند تا بنا به توصیههای پزشکی از سندروم مرگ ناگهانی نوزاد جلوگیری کرده باشد. توصیهای که علم پزشکی در آن زمان به تمام والدین میکرد. این توصیه در واقع از مشاهدههای زمان جنگ منشأ گرفته بود. در آن زمان مشاهده شده بود خواباندن سربازان مجروح به پشت روی برانکارد یا تخت، احتمال مرگ آنها بر اثر خفگی ناشی از استفراغ خودشان را بهشدت افزایش میدهد. تا سالهای متمادی پس از آن فرض شد در مورد نوزادان نیز اوضاع به همین منوال است و به همین دلیل خواباندن نوزاد به شکم جزو بدیهیات فرض میشد تا زمانی که تحقیقات سال 1985 نشان داد در واقع نوزادان وضعیتی کاملاً برعکس سربازان دارند و خواباندن آنها به روی شکم میزان مرگ ناگهانی را در آنها بهشدت افزایش میدهد.
این تنها نمونههایی از سوگیریهایی است که روسلینگ در کتاب خود به آن میپردازد. سوگیریهایی که به نظر وی در نهایت ما را از دیدن واقعیات به آن شکلی که واقعاً هستند بازمیدارد و نهتنها باعث ایجاد انواع سوءتفاهمها و پیشداوریها و تصورات نادرست میشود، که در نهایت روی تصمیمات ما نیز اثر گذاشته و آنها را به بیراهه هدایت میکند. عواملی که در نهایت باعث بدبینی به جهان و روند آن شده است. البته روسلینگ در کتابش تاکید میکند قصد ندارد دیدگاهی صرفاً خوشبینانه به جهان را تبلیغ کند. در عوض او خود را یک احتمالگرای جدی معرفی میکند: «کسی که نه بدون دلیل امیدوار میشود و نه بدون دلیل وحشت میکند. کسی که در برابر دیدگاه بهشدت و به صورت غیرواقعی دراماتیک به جهان مقاومت میکند.» به عقیده وی از منظر کلی جهان در حال بهتر شدن است اما ما همانند نمونههایی که شرح دادیم و همانطور که نتیجه تست 13سوالی نشان داد، نوعی سوگیری منفی جانبدارانه داریم که مانع میشود این بهبود را ببینیم و از آن لذت ببریم. یکی از نکات موردتایید روسلینگ، این است که بین سطح و روند تمایز قائل شویم. جهان ممکن است هماکنون هم در وضعیت بدی باشد اما آمار نشان میدهد در دهههای اخیر روندی رو به بهبود داشته است و به سمت بدتر شدن (آنگونه که پیشفرض ذهنی اکثریت مردم است) حرکت نکرده است. به عقیده وی اخبار و رسانهها نقش مهمی در شکلگیری غریزه منفیگرایی مردم دارد. از نظر خبرگزاریها، خبرهای خوب و پیشرفتهای اندک و تدریجی ارزش خبری ندارند و در نتیجه در خبرگزاریها مطرح نمیشوند و ما از آنها اطلاعی نداریم. همچنین روسلینگ بخش دیگر مشکل را عادت و سنت تجلیل از گذشته میداند که روند غیرواقعی آن باعث میشود خیلی ساده مشکلات آن دوران را فراموش کنیم.
بحث دیگری که روسلینگ مطرح کرد و بسیار مورد توجه قرار گرفت، ایجاد تمایز بین کشورها بر اساس «توسعهیافته» و «در حال توسعه» است. او این برچسبها را منسوخ و مهمتر از آن بیمعنی خوانده چون به گمان او هر دستهبندی که چین و جمهوری کنگو را در کنار هم قرار دهد به وضوح بیمعنی است. به عنوان جایگزین، وی مردم را در چهار دسته درآمدی قرار میدهد؛ سطح یک بیشترین و سطح چهار کمترین درآمد را دارند. در سطح یک، حدود یک میلیارد نفر حضور دارند که در فقر مطلق و با درآمد روزانه کمتر از دو دلار زندگی میکنند. افراد سطح دو که با سه میلیارد نفر همهگیرترین گروه درآمدی در جهان محسوب میشود بین دو تا هشت دلار در روز درآمد دارند. افراد گروه سه که دو میلیارد نفر عضو دارد بین 8 تا 32 دلار در روز درآمد دارند و یک میلیارد نفر گروه چهارم، بیش از 32 دلار در روز درآمد دارند. شاید جالب باشد بدانید در این دستهبندی، آب لولهکشی، همانند تحصیلات در حد دبیرستان تنها در اختیار افراد گروه سوم و چهارم است و افراد با درآمدی در سطح یک، مجبورند ساعتها پیاده (چون توانایی خرید هیچ نوع وسیله نقلیه حتی دوچرخه را ندارند) برای تهیه آب آشامیدنی سفر کنند. دادههای آماری نشان میدهد تقریباً همه کشورها افرادی از هر چهار گروه درآمدی را در خود جای میدهند اما طبیعتاً براساس میزان پراکندگی و تعداد آنها میتوان کشورها را نیز به همین چهار سطح دستهبندی کرد. نتیجه مهم این تقسیمبندی جدید، این است که دیگر «ما» در مقابل «آنها» وجود ندارد بلکه روند مانند پلکانی است که همه میتوانند از آن بالا بروند. در حال حاضر اکثریت قریب بهاتفاق کشورهای جهان در سطح 2 و 3 قرار دارند اما اگر به روند زمانی تمام آمارهای مربوط به توسعه جهانی، از مرگومیر کودکان گرفته تا آموزش و امید به زندگی نگاه کنیم، میبینیم که کشورهای ثروتمند سطح 4 تا مدتی قبل در سطح 2 و 3 قرار داشتند. به عنوان مثال یکی از قابلاعتمادترین شاخصهای پیشرفت که آماری ترکیبی درباره سطح درآمد و امید به زندگی است نشان میدهد در سال 1975 سوئد دقیقاً در جایی قرار داشت که امروزه مالزی قرار دارد و در سال 1948 رتبهای کمتر از مصر امروزی داشت و در سال 1863 اکثریت مردم سوئد فعلی در فقر مطلق و در شرایطی بدتر از وضعیت فعلی افغانستان زندگی میکردند.
روسلینگ سالهای پایانی عمر خود را صرف نوشتن این کتاب کرد و به گفته بیل گیتس حتی بخشهایی از آن را برای تصحیح با خود به بیمارستان برد، اما در نهایت پسر و عروسش کارهای نهایی آن را برای چاپ انجام دادند تا در نهایت کمتر از یک سال بعد از فوت وی راهی کتابفروشیها شود. بیراه نیست اگر بگوییم این کتاب، چکیده یک عمر تجربه کاری روسلینگ است و در عین حال کتاب از انسجام و قدرت استدلال خوبی برای طرح نظرات نویسنده برخوردار است و به همین دلیل نقدهای مثبتی درباره کتاب منتشر شده است. بیل گیتس این کتاب را ارائهدهنده چارچوبی جدید و بدیع برای نگرش به جهان معرفی میکند که باعث تغییر دیدگاه او به جهان شده است. بیل گیتس با استقبال از نحوه دستهبندی کشورها از نظر سطح اقتصادی و درآمدی، روش روسلینگ را درستتر و کاربردیتر میداند.