چرخش پارادایمی
پیروزی بایدن، پایان مرکانتالیسم اقتدارگرا بود؟
ترامپ رفت لیکن نظر به ماندگاری ترامپیسم، تحلیل نوع نظرورزی، حکمرانی و سیاستگذاری در دوران او ضرورت سالهای آتی است. سرشتها و خصلتهای رفتاری فردی همواره زودگذر بوده و پس از مدتی خود را با عوامل کلانی همچون ساختارها، نهادها و مناسبات سیاسی، اجتماعی و اقتصادیِ پیرامونی وفق میدهند. از اینرو گو اینکه در برکشیدن بایدن از صندوق رای، ادبیات و کلام تند ترامپ، ناصادق بودن و شخصیت نامتعارفش تاثیر چشمگیری داشت؛ لیکن در تصویر و تحلیلی بزرگتر و کلاننگر، و در تطبیق با رویدادها و ساختارهای سیاسی حاکم بر سایر کشورها میتوان چنین استنباط کرد که جدال گفتمانی و نظری در دستکم یک دهه پیشرو و در حیطه توسعه بینالملل، نزاعی است مابین رهیافتهای نئولیبرالیسم، پوپولیسم راست و چپ، سوسیالدموکراسی، و در نهایت مرکانتالیسم اقتدارگرا. هرچند چه در عالم نظر و چه در جهان محسوس و جغرافیای سیاسی نمیتوان حدود و ثغور چنین عناوین و مقولهبندیهایی را با اطمینان مشخص کرد، به عبارتی، هیچ تعریف پارادایمیک و نابی از هیچکدام از آنها وجود ندارد، اما ناچاری تحلیل و تسهیل آن، ما را وادار به طبقهبندی میکند.
در اقتدارگراییِ ترامپ همین بس که با رسانهها چپ افتاد، از بسیاری قراردادهای بینالمللی خارج شد، و تصمیماتش فیالبداهه و یکجانبه بود. مرکانتالیستی بودنِ سیاستورزی او اما، نه در جهانگشاییهایی که بر خلاف قرون 16 تا 18 میلادی، در دوران کنونی به این سادگیها میسر نیست -فراموش نکنید که تا حضور نیروی خارجی باشد، همزادش، بنیادگرایی مذهبی و تروریسم هم خواهد بود- بلکه در حمایتگرایی اقتصادیِ (پروتکسیونیسم)، جنگ تجاری دهشتناک که به بهای فقیرسازی دیگر ملل ممکن میشد -فرض بگیرید قراردادهای تسلیحاتی با عربستان و تبعاتش برای مردم یمن- قد علم کردن دولت فدرال در برابر دولتهای ایالتی، و نیز ناسیونالیسم تحریفشدهاش نمود مییافت. این مورد آخر البته مرکانتالیسم ترامپی را وارد مناسباتی با پوپولیسم راست نیز میکرد. پوپولیسم همواره داعیه بازگشت به اصلِ موهومی را داشته که گذشته ترجیحاً پرشکوه کشور را در هالهای از اسطوره و افسانه فروپوشیده و از دسترس درک عموم چنان دور میکند که مآلاً تنها به کار شعارهای عوامفریبانه میآید -بیایید آمریکا را دیگربار به عظمت برسانیم- و در روزگاری که پسامدرنیسم آن را تا توانسته از خردورزی اصیل دور ساخته، همواره برای عوام، جاذبه عاطفی دارد. پوپولیسم دستِراستی و اقتدارگرای ترامپ، دولت را نه آنسان که در لیبرالیسم اجتماعی کینزی مرسوم بود؛ برای ایجاد رفاه نسبی، بلکه برای حمایت بیدریغ از طبقات بالای بورژوازی و سرمایهدارانی میخواست که نه از مجرای رقابت، بلکه بهواسطه انحصار، همواره از نوعی فرادستی در نظام اقتصادی آمریکا برخوردار بوده و از اینرو بر نهاد دولت سلطه دارند.
برآمدن بایدن، تا اینجای کار و با توجه به ساختارهای اقتصادی حاکم بر کشورهای جهان، نه خیزش و احیای لیبرالدموکراسی یا لیبرالیسم کلاسیک از نوعی که آدام اسمیت در ذهن داشت یعنی ایجاد رقابت کامل، و برقراری دولت محدود اما ژاندارم (watchman) بلکه تفوق نئولیبرالیسم تلطیفشده، دموکراتیک و عقلانی (skeptical neoliberalism) بر مرکانتالیسم اقتدارگرای ترامپی است. تلقی من از نئولیبرالیسم در این جستار، به تاسی از پارهای متفکران، عبارت است از واکنشی به لیبرالیسم اجتماعی دولتمحور و کینزگرای حاکم بر ساختار سیاسی و اقتصادیِ پارهای کشورهای اروپای غربی پس از از جنگ جهانی دوم. بدین قرار میتوان گفت پیروزی بایدن، قطعاً سبب تقویت اصول دهگانه سیاست اقتصادی تدوینشده در اجماع واشنگتن خواهد شد؛ اصولی همچون تغییر جهت اولویتهای مربوط به مخارج دولتی -فرضاً اختصاص بودجه فدرال بیشتر برای مهار کرونا و آسیبهای زیستمحیطی، اصلاح نظام مالیاتی- فرضاً در جهت حمایت از طبقه متوسط چیزی که خود در سخنرانی جشن پیروزی در زادگاهش ویلمینگتون به صراحت اعلام کرد -آزادسازی نرخ بهره، آزادسازی تجارت خارجی- از طریق احیای قراردادهای تجاری با چین- حذف موانع سرمایهگذاری مستقیم خارجی، خصوصیسازی بنگاههای دولتی، مقرراتزدایی از بازار مالی و سایر بازارها، و نیز حراست از حق دارایی فکری (Intellectual Property). اجماع واشنگتن صرفنظر از پارهای انتقادها به آن از سوی اقتصاددانانی همچون استیگلیتز (Joseph Stiglitz) و کروگمان (Paul Krugman) به سبب رهایی لجامگسیخته سرمایه و تضعیف نهادهای محلی و ملی، به شکلی سفتوسخت از سوی دولت بایدن پیگیری خواهد شد. در این میان اما این نئولیبرالیسم معقول بسته به قدرت چانهزنی و توان اقتصادی اروپای غربی خواهد توانست قدمهایی هرچند آهسته به سمت آن نوعی از لیبرالدموکراسی آدام اسمیتی بردارد؛ فرآیندی که به دلایل گوناگون از جمله نهادینهشدن و جاافتادن دولت تنظیمگر (regulatory) و پیمانکار (contractor) در بسیاری از کشورها، و رسوخ طبقات متنفذ بورژوازی در حاکمیت سیاسی و اقتصادی آنها به این زودیها متصور نیست. بدهبستان میان بایدن و اتحادیه اروپا از این حیث، ضرورت مطالعه اقتصاد سیاسی سرمایهداری و رجحان آن بر بررسی سیاستهای اقتصادی سرمایهدارانه را گوشزد میکند. اینکه اروپا، ورای پیامهای تبریکی که برای بایدن فرستاده است تا چه حد میتواند سازمان تولید، روابط میان کارفرما و مزدبگیران، و پویایی طبقاتی در نظام تولید و توزیع را در جهت حمایت از مهندسان، کارگران ماهر و غیرماهر، بازتعریف و ساماندهی مجدد کند و بایدن چقدر در حمایت خود از طبقه متوسط، صادق و مصر باشد، تعیین خواهد کرد که بازار سرمایه، کار و کالا، به چه میزان میان گفتمان فوردیسم و پسافوردیسم / نئولیبرالیسم نوسان کرده و از اینرو شانس لیبرالیسم کلاسیک، برای سربرآوردنِ از دل نئولیبرالیسم معقول بایدن تا چه اندازه است.
این تعاملات پیچیده از دریچه اقتصاد سیاسی، همچنین تصویری خواهد داد از آینده رژیمهای اقتصادی و سیاسی در دو حوزه جغرافیایی اروپای شرقی و آمریکای لاتین از سویی و خاورمیانه از دیگرسو. رژیمهای سیاسی در اروپای شرقی از لهستان و مجارستان بگیرید تا کشورهای حوزه بالکان، خسته از میراث سوسیالیستی خویش، نیز رشد اقتصادی موعود اما بهتعویقافتاده متعاقب جذب در نظام سرمایهدارانی جهانی، یکییکی به دامان پوپولیسمهای راست درمیغلتند. حال، در این کشورها، پوپولیستها، روی فاعلیت (agency) زنان در بسیاری از مسائل حساسیتزا انگشت گذاشتهاند؛ سیاستی که در بطن خویش سازگاری خطرناکی با بنیادگرایی مذهبی دارد. آنها باید در انتظار تحفهای باشند که از درون رابطه میان اروپای غربی و آمریکا برایشان به ارمغان آورده میشود. هرچقدر، وزن و توان اروپای غربی بهویژه کشورهای حوزه اسکاندیناوی که میراثدار دولت رفاه کینزی هستند در معامله با دولت بایدن و نفوذ گفتمانی در آن بیشتر باشد، شانس غلبه بر پوپولیسم راست در اروپا و استحاله آن از درون نیز بیشتر خواهد بود. و هر چقدر بایدن، بیشتر بر وجوه نئولیبرالیستی سیاستهایش تمرکز کرده و از لیبرالدموکراسی کلاسیک دورتر شود، نظر به محدود شدن عرصه و جولان جامعه مدنی و احزاب مترقی در اروپای شرقی، فضا برای پوپولیستها فراختر خواهد شد. همیشه همینطور بوده، به جمهوریِ وایمار (Weimar Republic) در آلمان نگاه کنید که چطور انفعال، سستعنصری و فرصتطلبی اصلاحطلبان جمهوریِ نوپا راه را برای تبلیغات و مغزشوییهای دمودستگاه ناسیونالسوسیالیسم حزب نازی باز کرد.
انفعال برای دولت بایدن، بهویژه در عدم توانایی او در تعدیل شرکتگرایی یا انحصار شرکتی (corporate monopoly)، نهفته در نئولیبرالیسم آمریکایی نهفته است. از دیگرسو او باید بتواند هم به خواستههای زنان پاسخ گوید و هم به مسائل زیستمحیطی و این اواخر به بحران مهاجرت. میتوان چنین گفت که بر سرشت دموکراتیک و معقول نئولیبرالیسم بایدن زمانی افزوده خواهد شد که دلالتها و رهاوردهای فمینیسیمِ زیستبومی (ecofeminism) را در دستورکارهای خود بگنجاند، روالهایی از سیاستگذاری که او را با غولهای صنعتی در آمریکا رویارو خواهد ساخت. همچنین او باید بتواند در کشوری که به قول معاونش کاملا هریس، دهههاست از فرسودگی در زیرساختارها رنج میبرد، تولیدگرایی و کارآفرینی را جایگزین بورسبازیهای مطرح در بخش مالیه اقتصاد کند. در دوران زمامداری بایدن، شاید آنچنانکه سیمون اشپرینگر (Simon Springer) در نقد کوبنده خود از نئولیبرالیسم میگوید، نئولیبرالیسم را دیگر با کودتای خونین پینوشه تداعی نکرده، و بتوان از مجرای نئولیبرالیسم معقول، مقرراتزدایی، خصوصیسازی و آزادسازی، راه را برای رفع فقر، بیکاری و نابرابری هموار ساخته و فضای سیاسی کشورها را از دوقطبیهای مهلک رها کرد. این راهی دشوار و آرزویی بعید خواهد بود.
یکی از مفسران سیاسی در میزگردی در شبکه خبری سی ان ان، با بغضی آشکار در گلو میگوید که پیروزی بایدن، پیروزی ارزشها و صداقت بر دروغگویی و نژادپرستی است. بایدن خود در سخنرانی پیروزی با تاکید میگوید که طرفداران ترامپ دشمن ما نیستند آنها آمریکایی هستند. سوای جنبه لفاظی و ترغیبکننده یک سخنرانی، اینها باید در عقلانیت نئولیبرالیسمِ بایدن نمود یابد. اینکه بتوان آن مفسر احساساتیشده را اقناع کرد، فعلاً چیزی در حد آرزوست اما آرزویی دستیافتنی: اینکه بتوان، جامعه را نه بر مبنای منطق سفت و صلب و بیروح بازار، و نه بر مبنای عملگریهای یک دولت طبقاتی، انحصاری، متحکم و زورگو بازآفرینی کرد، و انسان را بماهو انسان و نه در کسوت رقیب، بازتعریف کرد، همانقدر که دلپذیر است، دستیافتنی نیز هست.
در یک کلام، نئولیبرالیسم معقول را در واکنش و خصومت با پوپولیسم برداشت و استنباط کرده و توضیح میدهم. پوپولیسم از دوره بلافصل پس از جنگ تا کنون خود را نهادینه ساخته و دلیل آرای بالای ترامپ نیز همین است. از اکسیون دموکراتیکای بتانکور1 در ونزوئلا و مککارتیسم در آمریکا در دهههای گذشته بگیرید تا چاویزمو و تی پارتی (Tea Party) در روزگار کنونی. پوپولیسم طی تاریخ بیش از نیمقرناش، همهچیز را به بازی و سخره گرفته، کممایه ساخته، بهرهاش را برده آنگاه دورش افکنده است؛ از کمونیسم بگیرید تا لیبرالدموکراسی. رتوریک پوپولیستی، از استعمال بیش از حد واژه «مردم» و «اصلاح اجتماعی» متورم شده است. تقدیس گذشتههای دور (لحظه نخستین) و تکفیر دشمن، ستون فقرات گفتمان پوپولیستی است که خب در آمریکای لاتین با آن صبغه استعماری و انقلابها و کودتاهای پیدرپی به خوبی میان اذهان مردم جا باز میکند، اما اروپا نیز آهستهآهسته پذیرای پوپولیسم شده. سیاست ضد سیاست (politics of anti-politics) پوپولیستها و عملگرایی موهوم آنها، راه را برای جدال با آنها و به زیر کشیدنشان بسیار سخت میکند. امروزه پوپولیستها همهجا هستند و به جهت پراکنش جغرافیایی نیروها و کمیتشان، کماکان یک خطر بالقوه محسوب میشوند: از حزب سوسیالیست متحد ونزوئلا و جنبش بولیواریاش بگیرید تا سارا پالین (Sarah Palin) و تیپارتی در ایالات متحده، تا اولاوو دو کاروالیو (Olavo de Carvalho) و بولسونارو در برزیل، تا جنبش پنجستاره در ایتالیا، تا پاناسلاویستهای اتحادیه ملی (PN-PSN) در لهستان. اینکه ترامپ، بایدن را سوسیالیست میخواند -و به همین جهت توانست آرای لاتینتباران را در فلوریدا به دست آورد- یا تغییرات اقلیمی را توطئهای مارکسیستی، همهوهمه، میراث تیپارتی است. تیپارتی با پشتوانه اوانجلیستیِ محکمی در کالیفرنیا، یا دغدغههای مهاجرتی در جنوبغرب، در تلاش بوده و هست تا تهدید داخلی سوسیالیسم را -بایدن، اوباما و سندرز هم برایش فرقی نمیکند- با تهدید خارجیِ اسلامگرایی پیوند بزند.
نئولیبرالیسم دموکراتیک بایدن نخواهد توانست دستکم در کوتاهمدت، در جدال با پوپولیسمِ ریشهدوانده در اروپای شرقی و آمریکای لاتین، و گاه خاورمیانه برنده شود مگر اینکه در شراکت با اتحادیه اروپا راه را برای دستیابی به لیبرالدموکراسی فراهم آورد. در طی این مسیر، بهرهگیری از میراث جنبش سوسیالدموکراسی اروپا یک فرصت خواهد بود، نه تهدید. لیبرالدموکراسی واقعی یا کلاسیک با آرمان دولت کمینه، و رقابت کامل، تنها زمانی میسر است که با فرو نهادن دوگانههای اشتباه دولت خوب / بازار بد (لیبرالیسم اجتماعی کینزی) و دولت بد / بازار خوب (نئولیبرالیسم) به فرمول دولت خوب / بازار خوب رسید. استفاده از ظرفیتهای جنبش سوسیالدموکراسی در نهادینهسازی در سطح محلات و شوراهای محله، تعاونیها و شراکت کارگران در سهام کارخانهها، فرآیندی است از سطوح پایین، و در سطح بالا، میتوان به فرآیند دموکراتیکسازی دولت اشاره داشت. امروزه در علم اقتصاد بهویژه در اقتصاد خرد، در خصوص سازوکارهای بازار بسیار سخن رانده شده و مطالعاتی چشمگیر انجام شده، اما در خصوص پویاییهای دمودستگاهی که به عنوان دولت میشناسیم و تحلیل آن چون یک نهاد مطالعات اندک است. فرآیند دموکراتیکسازی دولت به معنای بهرهگیری و سهمبَری تمامی طبقات تشکیلدهنده جامعهمدنی از مصادر آن است. جامعه دموکراتیک در فقدان حاکمیت دموکراتیک یا وجود نخواهد داشت یا کارش بسیار سخت خواهد شد. این معضل هم میتواند در یک حکومت نئولیبرال رخ دهد و هم تحت یک حاکمیت استبدادی. تقویت جامعه مدنی، و استیفای حقوق هم کارگران و هم طبقات متوسط، باید همزمان با دموکراتیکسازی حاکمیت انجام شود. از اینرو نباید اجازه داد تا اصطلاح «دولت» به همان بلایی دچار شود که اصطلاح «مردم» در ادبیات پوپولیستی دچارش شد. دولت داریم تا دولت. آنچه امروز تحت عنوان اقتصاد غارتگر (predatory economy) مطرح است، در وهله نخست از سوی نهادهایی فرادست دولت، یا از رهگذر شراکت آنها با دولتی غیردموکراتیک، حاصل آمده است. دولت دموکراتیک، کمیته اجرایی هیچ طبقهای بهویژه طبقه حاکم و فرادست نخواهد بود. در نهایت و طی این چند سطر پایانی خاطرنشان میشود که نوع مواجهه روسیه با برآمدن بایدن در آمریکا، بهویژه هم در خود این کشور و هم بر همسایگانش تاثیراتی مهم خواهد گذاشت. نادژدا آرباتوا (Nadezhda Arbatova) در مقالهای با عنوان سه چهره نواوراسیاگرایی روسیه، مینویسد:
انتشار مقاله ولادیمیر پوتین با عنوان «یک طرح جدید تلفیق برای اوراسیا: آینده در حال شکلگیری» در شماره سوم اکتبر 2011 نشریه ایزوستیا را میتوان رویگردانی رسمی روسیه از اروپا و بهطور کلی غرب به شمار آورد.
از دیدگاه آرباتوا، نظام اردویی [اولوس]، که رهاورد حمله مغول برای روسیه بوده، تمرکز قدرت، وفاداری شخصی به یک حاکم واحد، سلسلهمراتب سخت اجتماعی، نظامیگردانی جمعیت و یک تشکیلات گسترده سرکوب را جایگزین مردمسالاری و خودگردانی کرده و راه را بر تفکرات لیبرال میبندد. اوراسیاگرایی (Eurasianism) و اسلاوگرایی، راه را بر اصلاحطلبی و سیاستهای لیبرال میبندد. از اینرو، پوتین نیز که تمایلات خود را به اوراسیاگرایی پنهان نمیکند، با ملغمهای از ایدئولوژی ارتجاعی، توسعهطلبی امپراتوریمآب، و تلفیق اقتصادی، بیشتر دل در گرو کتمان عقبماندگی سیاسی و توسعهای خود با توسل به موهومی به نام «روح روسی» دارد تا توسعه و پیشرفت دموکراتیک. جای شگفتی نداشت که تا لحظه نوشتن این جستار، که یک روز از اعلام پیروزی بایدن گذشته، روسیه کماکان سکوت کرده است. روسیه میخواهد راه خود را برود، اما آنها که یکهتازی میکنند باید بدانند که توسعه، در عرصه بینالملل غایاتی جهانشول و جهانروا دارد که نسبیتبردار نیست: کاهش فقر، بیکاری و نابرابری. هر راهی که پیموده شود باید به این سه ختم شود والا از همان قدمها و گامهای نخستین اشتباه پیموده شده.
از این یادداشت میتوان نتایج زیر را استخراج کرد:
در دوران کنونی نه با گذار پارادایمی که با چرخش پارادایمها و توفیقات زودگذر هریک از آنها مواجهیم.
نئولیبرالیسم، سوسیالدموکراسی، پوپولیسم چپ و راست، و در نهایت مرکانتالیسم اقتدارگرا، از جمله مهمترین گفتمانهای حیوحاضر در دوران کنونی هستند: میراث سوسیالدموکراسی در پارهای کشورهای اسکاندیناوی، نئولیبرالیسم در آمریکا و اروپای غربی، پوپولیسم چپ و راست در آمریکای لاتین و اروپای شرقی و پارهای نقاط خاورمیانه، و مرکانتالیسم بهویژه در آمریکای دوران ترامپ. نئولیبرالیسم، دارای معانی مغشوش و چندگانه است. در این جستار به معنی واکنش به لیبرالیسم اجتماعی کینزی دوران پساجنگ در اروپا به کار رفته است، که بر احیای سیاستهای دهگانه اجماع واشنگتن تمرکز دارد. استقرار لیبرالدموکراسی در معنای آدام اسمیتی آن در آینده نزدیک چندان متصور نیست. لیبرالدموکراسی از این حیث مبتنی بر نظام لسهفری است. پیروزی بایدن، تفوق نئولیبرالیسم معقول و دموکراتیک او بر مرکانتالیسم اقتدارگرا بود. نئولیبرالیسم معقول، رهاورد نهادینهسازی مشارکت مردمی در اقتصاد و سیاست در سطوح پایین، و دموکراتیکسازی دولت در سطوح بالاست. ترامپیسم، واجد وجوهی از پوپولیسم راست است که بهویژه در اروپای شرقی و در برخی از کشورهای آمریکای لاتین از دوران پس از جنگ تا کنون ریشه دوانیده و نهادینه شده است. پوپولیسم گاهاً در خاورمیانه رخ مینمایاند. برقراری لیبرالدموکراسی به تعامل سازنده میان بایدن و اتحادیه اروپا وابسته است. برقراری لیبرالدموکراسی با استفاده از توانهای موجود در جنبش سوسیالدموکراسی اروپا ممکن شود. روسیه پوتین، تلفیق مرکانتالیسم تجربهشده در آمریکا با نواوراسیاگرایی است. نوع واکنش سرد روسیه به انتخاب بایدن از همین رهگذر قابل تبیین و درک است. هر مکتب، پارادایم یا رهیافت سیاسیاقتصادی با هر عنوانی باید به اهداف و غایات کلاسیک توسعه، یعنی رفع فقر، بیکاری، و نابرابری ختم شود.