تاریخ عقل
فلسفه آلمانی چگونه شکل گرفت و بسط یافت؟
فلسفه کانت، که خود در پی بنا کردن نظامی بود که عقلگرایی و تجربهگرایی را پیوند بزند، سرانجام با شکاف بین فاهمه و شهود به پایان رسید. اما این شکاف صرفاً معضلی معرفتشناختی ایجاد نمیکرد. هدف عالیتر کانت، فراتر از حلوفصل معضلات معرفتی، حلوفصل بحرانی عظیمتر بود. هرچه علم متقن نیوتنی بیشتر پیش میرفت، این دغدغه متفکران روشنگری را بیشتر پریشان میکرد: اگر علم (که محصول عقل محض بود) موفق شده باشد تمامی هستی را تا بنیانهای ژرفش تبیین کند، پس هر آنچه هست تابع نظم تخطیناپذیر علیّت و جبر خواهد بود. این درست معضلی بود که کانت در پی حل آن برآمد: قلمرویی دسترسناپذیر برای ایمان باید باقی بماند، قلمرو تاریک شیء فینفسه، تا بتوان از اراده آزاد دفاع کرد و اخلاق را نجات داد. پس شکاف بین فاهمه و شهود، پدیدار و شیء فینفسه، باید باقی بماند. تلاش برای از بین بردن این شکاف، ایمان و اخلاق را تهدید میکند. کانت در یک لحظه تصویر هولناکی را دید که بعدها به درونمایه اغلب رمانها و فیلمهای دیستوپیایی قرن بیستم بدل شد: جهانی سراسر در سیطره نظم خدشهناپذیر روابط علّی؛ انسانی که بدل به جزئی از چرخدندههای سازوکار فراگیر تکنولوژیکی شده، سوژه منقاد انضباطی.
اسپینوزا درست در همین دوران بود که چهرهای ژانوسی پیدا کرد: از سویی ملحدی که جایی برای اراده آزاد آدمیان باقی نمیگذارد و از سوی دیگر رهاییبخشی که بیمحابا هرگونه تعالی و سلطه را به مبارزه میطلبد. به تدریج روشن شد که فلاسفه این دوران بیش از آنکه با کانت رویارو باشند، باید درگیر نزاعی دشوارتر با اسپینوزا شوند. اگر کانت با قول به ثنویت شیء فینفسه /پدیدار نتوانسته بود راهحل مناسبی برای حلکردن نزاع ایمان و عقل بیابد، اسپینوزا بسی پیش از او یکسره این نزاع را وانهاده بود: جایی برای ایمان وجود ندارد. ماتریالیسم صریح اسپینوزایی، تن به هیچ آشتی دیالکتیکیای نمیداد. همین بود که اسپینوزا را به «شاهزاده ملحدان» بدل کرد: الحاد اسپینوزا بیش از هر چیز در قالب این باور راسیونالیستی متجلی میشد: «هیچ چیز ناشناختی نیست». در روایت جذاب بایزر، خواهیم دید که جدل بر سر اسپینوزاییبودن یا نبودن یکی از فلاسفه دوران، یعنی لسینگ، تا چه حد نزاعی داغ و پرشور بوده است. احتمالاً متفکران این دوران شیفته لقبی میشدند که، قرنها بعد، نگری به اسپینوزا داد: «نابهنجاری وحشی».
در روایتهای رسمی تاریخ فلسفه با تحولات ایدهآلیسم آلمانی، داستان تلاطمهای شدید این دوران به خوبی و خوشی به پایان میرسد. گویی «تقدیر» مقدر عقل این بوده که پیروز شود. تنش آشتیناپذیری که این فلاسفه بین روندهای آنتاگونیستی پس از فلسفه کانت تشخیص دادند، در نهایت تنشی بود بین دو جنبه مدرنیته: از سویی قدرت مدیریت بر بدنها، نیروی قدرتمند انضباط که بر تودهها تحمیل میشود، و از سوی دیگر، قدرت کنش جمعی، قدرت آفرینش کثرتهای بدیع و خودمختار: پوتنسیا در مقام اندراج دینامیک و تاسیسگر کثرت مستقل، در برابر پوتستاس، در مقام فرودستی کثرت، ذهن، اختیار و کنش جمعی. پس از افول ایدهآلیسم آلمانی، بار دیگر این دوگانههای مفهومی در تفکر معاصر، از نیچه تا فوکو، سربرمیآورند. بیدرنگ میتوان دریافت که «تاریخ» در جانب پوتستاس میایستد و «شدن» در جانب پوتنسیا. پس میتوان گفت که هگلیسازی بیوقفه همه حوزهها، جدالهای بیپایان و پرسروصدا بر سر اینکه هگل تا چه حد باید در تفکر «ما» نقش مهمی ایفا کند، بیش از هر چیز مقاومتی است در برابر نیروهای حاصل از پوتنسیا. تمام این تلاش معطوف به طرد کردن و به حاشیه راندن هر چیزی است که در جانب «شدن» باشد. کتاب بایزر نه «تقدیر» مقدر فلسفه کانتی، که فرجام آن را روایت میکند. بایزر در این کتاب یک مورخ هگلی نیست. او جستوجوگر حاشیههاست. اهمیت کتاب بایزر درست در همین برهمزدن موهومات خوشایند «ما»ست، «مایی» که جز «تقدیر» ابزاری برای نگریستن به وقایع ندارد. او روایتگر داستان عقل است که فرجام و سرانجام آن ضرورتاً در گرو تقدیر نیست.
سالامون مایمون فیلسوفی بود که روایتش از چیستی و معنای فلسفه کانتی، سخت برای نسل بعدی مهم و تعیینکننده بود. مایمون، از دل جدلها و منازعات بیشمار متفکران عصر خود بر سر چیستی فلسفه نقدی و تلاش برای ترمیم شکافهای آن، این فلسفه را دستخوش شدن بیسابقهای کرد. نادیده گرفتن اثر مهم او، رساله در فلسفه استعلایی، یکی از دلایل بدفهمیهایی است که در تفسیر ایدهآلیسم آلمانی حادث شده است. در نیمه دوم قرن بیستم اما، ژیل دلوز با بازگشتن به این لحظه مهم، الگوی مایمونی را به مسیری غیر از مسیر دیالکتیکی ایدهآلیسم آلمانی کشاند. کشف مایمون توسط دلوز نشان داد که محل نزاع ایدهآلیسم آلمانی، نه تاریخ جهانی و روح، بلکه در اساس، مساله «تکوین» بوده است. مایمون نقطه حاشیهای و فراموششدهای است که با فعالشدن دوبارهاش، میتوان فلسفه پساکانتی را بهجای فلسفه دیالکتیکی، بدل به فلسفه تفاوت کرد. این کاری است که دلوز در تفاوت و تکرار میکند. هرچند دلوز در ضرورت بدلکردن فلسفه استعلایی کانت به یک فلسفه تکوین انتولوژیکی با ایدهآلیستهای آلمانی موافق است، اما بر سر محوریت اصل تکوین با مایمون همراه است. راهی که ایدهآلیسم آلمانی در تبیین تکوین سوژه و ابژه برگزید، متکی به هستیشناسیای بود که اصل تکوین را اصل تضاد و رفع تضاد میدانست. اما به گفته دلوز، تضاد و رفع آن نمیتواند تکوین حقیقی را تبیین کند چراکه دیالکتیک فلسفه محصولات است نه روندهای تکوین. به همین سبب است که او به مایمون بازمیگردد. نزد مایمون، دلوز اصلی یافت که تکوین را نه در تضادها که در روندهای تفاوت قرار میداد. شرح این مطلب را در صفحات فصل آخر کتاب بایزر خواهیم خواند. آنچه اهمیت دارد، برخورد بدیع دلوز است با تاریخ. بالفعل کردن وجه مغفول این دوران توسط دلوز، یعنی هستیشناسی مبتنی بر تفاوت، و بازگشت به لایبنیتس و اسپینوزا برای متحولکردن فلسفه استعلایی کانت، نشان داد که ایدهآلیسم آلمانی تنها یکی از راههای حلوفصل تنش پساکانتی بود.
بدین ترتیب، کتاب بایزر زوایای مهمی از یک مساله فلسفی مهم در فلسفه معاصر را روشن میکند. به گفته ناکس پدن1، دلوز هایدگری اسپینوزاییشده و اسپینوزایی هایدگریشده را به ما عرضه میکند. به گفته پدن، تفکر هایدگری شرط بنیادین اندیشه دلوز است، آن هم نهفقط به صورتی سلبی، بدین معنا که دلوز تصور هایدگری تفاوت را نفی کند و تصور خود را بهجای آن بنشاند. نسبت بین دو فیلسوف بسی ژرفتر و پیچیدهتر است. آنچه هایدگر به دلوز عرضه میکند، ویرانگری انتقادی آگاهی است و بدل کردن آن به معلول مدالیتههای نخستینیتر هستی. هستی و زمان آگاهی را همچون محصولی فرعی، همچون بخشی از نسبت نخستینی و بیواسطه و زیستی دازاین با جهان پیش میکشد.
اما وجه مهمتری نیز در نسبت هایدگر-دلوز وجود دارد: هستی هایدگری چیزی نیست جز «نسبت»، جز کثرت «مدالیتهها». نزد هایدگر جوهر بدل به یک روند میشود: هستی به هستندگان فروکاسته نمیشود؛ هستی، زمان است، عاری از هرگونه محتوای جوهرین (ibid: 214). این چیزی است که در نظر پدن، دلوز در خوانش اسپینوزا به کار میبندد. اسپینوزای هایدگریشده دلوز، دیگر نه جوهر، بلکه «روند» و واریاسیونهای وجهی /مُدال را مقوّم هستی میداند.
کتاب بایزر کمک میکند تا مسائل مهم و فراموششده فلسفه پساکانتی، اهمیت معاصر خود را بازیابند. بدون درک این منازعات و تاثیر ژرف و گاه ناشناخته آنها بر فلسفه معاصر، درک این فلسفه ناممکن میشود. بایزر در تقاطع این مسائل معاصر راهی میگشاید برای درک پیچیدگی دورانی که هنوز معاصر ماست، نه بدان سبب که تاریخی را برمیسازد، بلکه از آنرو که مخزن انفجاری شدنهایی است نهفته.