نظریهپرداز خودتحریمی
اندیشههای امانوئل والرشتاین چگونه به خودتحریمی منجر شد؟
28 سپتامبر سالروز تولد امانوئل والرشتاین است. نظریهپردازی که به باور بسیاری از اهالی علوم انسانی جزو برجستهترین و تاثیرگذارترین نظریهپردازان اجتماعی نسل خود مخصوصاً بر روی سیاستهای کلان برخی از کشورهاست. نظریه نظام جهانی او از جمله تاثیرگذارترین نظریات پهندامنهای است که سرمایهداری و سوسیالیسم را در پهنهای بزرگتر از دولت- ملت میبیند.
اندیشه توسعهای والرشتاین تحت تاثیر چند متفکر اجتماعی بنیادی و رویکرد نظری توسعهای شکل گرفته است؛ کارل مارکس، فروید، شومپیتر، کارل پولانی و آندره گوندر فرانک مهمترین این نظریهپردازان هستند. در یک تحلیل ساختاری، نظریه والرشتاین را میتوان به منزله وجه جرح و تعدیلیافته و شکل اصلاحشدهای از جامعهشناسی مارکسیستی طبقه اجتماعی دانست. والرشتاین هم متاثر از دیدگاهها و نظرات متفکران و نظریهپردازان مارکسیست است و هم تحت تاثیر رویکردهای اصحاب نظریه وابستگی قرار دارد و بر این مبنا بیانگر تازهترین تلاشها و اقدامات نظری و روشنفکرانه برای تفسیر سیاست جهان برحسب نوعی تقسیم کار یکپارچه سرمایهدارانه است.
پیش از والرشتاین، نظریهپردازان مکتب وابستگی با دیدی کلانتر و جهانی، مساله جهانیشدن را دیده بودند و البته کارهای نظری آنها تاثیر فراوانی بر والرشتاین گذاشت. نظریهپردازان مکتب وابستگی همچون باران و سوئیزی پس از مطالعات فراوان اقتصادی به این نتیجه رسیدند که علت توسعهنیافتگی کشورهای کمتر توسعهیافته فرآیند غارتی است که کشورهای ابرقدرت سرمایهداری علیه این کشورها انجام میدهند و مازاد تولیدات و... این کشورها را به سمت کشورهای خود جذب میکنند. این فرآیند موجب فقیرتر شدن کشورهای توسعهنیافته و وابسته شدن این کشورها به اقتصاد کشورهای ابرسرمایهداری میشود. باران علت اصلی عقبماندگی کشورهای توسعهنیافته را تصاحب و جذب مازاد اقتصادی این کشورها توسط امپریالیسم میداند.
گوندر فرانک هم نظریهپرداز دیگری است که نظریاتش بر آرای والرشتاین تاثیر زیادی گذاشته است. او هم با قبول نظریه باران معتقد است توسعهیافتگی و توسعهنیافتگی دو روی یک سکه هستند و توسعهیافتگی کشورهای پیشرفته به قیمت توسعهنیافتگی کشورهای جهان سوم پدید آمده است. هسته مرکزی نظریه فرانک استثمار است و این استثمار منبعث از غارت منابع اولیه، غارت مازادها و اعطای وام و بدهکار کردن کشورهاست که این فرآیند، نظم جهانی مخصوص خود را ایجاد خواهد کرد. از نظر فرانک ورود هر کشور به این نظم به معنای عدم امکان توسعه آن کشور است. وابستگی از دیدگاه فرانک منجر به از خود بیگانگی ذهنی و عینی میشود که بُعد ذهنی آن بیشتر مرتبط با دانش است و باعث از خود بیگانگی فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی این جوامع میشود. به باور فرانک زمانی که کشورهای پیرامون با کشورهای مرکز، مناسباتی دارند، محصول آن وابستگی است.
این پیشینه است که موجب میشود والرشتاین در تحلیلهایش به توسعهنیافتگی کشورها و رابطه آن با دیگر کشورها در چارچوب بزرگتر دولتهای ملی توجه کند. توسعهنیافتگی درون یک نظام بزرگتر اتفاق میافتد که والرشتاین نامش را نظام جهانی میگذارد. به عبارتی نام والرشتاین با نظریه «نظام جهانی مدرن» یا «نظام سرمایهداری جهانی» گره خورده است. گرچه رویکرد نظری کلان والرشتاین در چارچوب مارکسی قرار میگیرد اما واحد تحلیل والرشتاین برعکس غالب نظریهپردازان سنت مارکسیستی نه نزاع طبقاتی درون دولتهای ملی و نه تحلیل استثمار کارگری است، او واحد تحلیلش را نظام بسیار گستردهای در نظر میگیرد که از طریق پیوند اقتصادیای که میان نواحی مختلف این نظام در تمام گستره کره زمین به وجود آورده، ظهور کرده و به حیات خود ادامه میدهد. والرشتاین اسم این نظام کلان را که بهوسیله مرزهای سیاسی و فرهنگی محدود نمیشود و همواره میل درونی به بسط خود در تمام جهان بهوسیله تقسیم کار جهانیای دارد که به وجود میآورد، «نظام جهانی مدرن» میگذارد. از نظر وی نظام جهانی عبارت از نظامی است که در آن تقسیم کار واحد و نظامهای فرهنگی متعدد وجود دارد. به بیانی دیگر نظام جهانی یک نظام اجتماعی است که مرزها، ساختارها، گروههای عضو، قواعد مشروعیت و پیوستگیهای خاص خود را دارد و همه این اجزا از طریق تقسیم کار و با استفاده از مکانیسم بازار به نحوی به یکدیگر متصل میشوند.
از نظر والرشتاین دو نوع نظام جهانی را میتوان در طول تاریخ شناسایی کرد: امپراتوریهای جهانی یا تمدنهای بزرگ قبل از دوران جدید مانند تمدنهای چین، مصر و روم. از نظر او این نوع نظام (و اصولاً هر نظام امپراتوری) بر اساس قدرت و سلطه سیاسی ابرقدرتها استوار میشود؛ نوع دیگر نظام جهانی که والرشتاین آن را نظام جهانی مدرن میداند که بر اساس سلطه اقتصادی پابرجاست. از دیدگاه والرشتاین، نظام نوین جهانی در حدود ۵۰۰ سال پیش در اروپای غربی به منصه ظهور رسید. این نظام بر شبکههای بازرگانی سرمایهداری مبتنی بود که از مرزهای کشوری فراتر رفتند و از اینرو «اقتصاد جهانی سرمایهداری» خوانده میشوند. انگیزه انباشت سرمایه موجب بروز رقابت فزایندهای میان تولیدکنندگان سرمایهدار برای تصاحب کار، مواد و بازارها شد و با فرازونشیبهای رقابت در چارچوب بحرانهای اضافهتولید مناطق متفاوتی از جهان، در گسترش ناموزون اقتصاد جهان ادغام شدند. در این راستا تلاش عمده وی معطوف نشان دادن و اثبات این تز بوده است که: نظام سرمایهداری اروپا اساساً به یمن استعمار، استثمار و غارت جوامع و مناطق مستعمرات «پیرامونی» خود بسط و توسعه یافته و توانست در سایه منابع سرمایه، درآمدها و ثروتهای عظیمی که از این رهگذر در جوامع «مرکز» خود انباشت کرد، امکانها و شرایط لازم را برای گسترش و توسعه خود در ابعاد جهانی فراهم آورد و به این ترتیب به شکل نظامی جهانی درآید؛ جریانی که سرانجام با ظهور فرآیند جهانی شدن به تکامل نهایی خود رسید.
به نظر والرشتاین نظام اقتصاد جهانی، کل جهان را در ابعاد مختلف و حوزههای گوناگون اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی تحت سیطره و پوشش خود قرار میدهد. این نظام نوعی تقسیم کار بینالمللی ایجاد میکند که در پس آن مراکز و محافل سیاسی چندگانه و فرهنگهای متکثر و متنوع تولید میشود که قواعد و معیارها و ضوابط آن، موانع و قیدوبندهایی در برابر رفتار بازیگران ملی و فراملی ایجاد میکند.
این گسترش ناموزون جهان را به سه نوع جامعه تقسیم کرد که بستگیهای متقابلی دارند. اول جوامع مرکزی یا هستهای که در تولید صنعتی و توزیع تخصصیافتهاند، آنها دولتهایی نسبتاً قوی داشته و به نحو چشمگیری در امور جوامع غیرهستهای مداخله دارند؛ در آنسوتر، یعنی در پیرامون، کشورهایی قرار دارند که به تولید مواد خام متکی هستند، این کشورها دولتهایی ضعیف و بورژوازی کوچک و طبقه دهقانی وسیعی دارند و بهشدت زیر نفوذ جوامع هستهای قرار دارند و بالاخره، جوامع باقیمانده جوامع «شبهپیرامونی» را شکل میدهند که در خصوصیات هر دو حیطه مرکز و پیرامون سهیماند. جوامع «شبهپیرامونی» نوعاً یا جوامع پیرامونی رشدیافتهاند یا جوامع هستهای در حال افول؛ شبهپیرامونیها از قطبی شدن میان جوامع مرکزی و پیرامونی ممانعت میکنند و بنابراین تثبیتکننده نظام به شمار میآیند.
دولتهای نیمهپیرامونی دارای خاصیت بسیار بالای تحرک و نوسان بین پیرامون و مرکز هستند. آنها برای رسیدن به دولتهای مرکز تلاش میکنند، علاوه بر این بهنوعی عامل توازن نظام نیز هستند: این نظامها همچون نوعی طبقه متوسط عمل میکنند، با انجام همان کار کثیف مرکز، کانون خصومت پیرامون و فراهمکننده جایی برای سرمایهگذاریهای مرکز در زمانی که دستمزدها در مراکز صنعتی قدیم بسیار افزایش مییابند.
مفهوم اقتصاد-جهانی در نظریات والرشتاین به این معناست که تحولات اقتصادی در حوزه جغرافیایی فراتر از دولت-ملت است؛ یعنی در چارچوب جغرافیایی بینالدول شکل میگیرد و بنابراین مستقل از عملکرد یک دولت-ملت خاص است؛ چراکه ریشه اصلی این تحولات در وجه مشخصه ماهوی این نظام یعنی تلاش بیوقفه سرمایه برای انباشت بیشتر و تسخیر سرزمینهای وسیعتر قرار دارد.
رگههایی از این دیدگاه، مبنای تصمیمسازی برخی کشورهای بهزعم والرشتاین پیرامونی قرار گرفت. آنها با تکیه بر این نظریات به این نتیجه رسیدند که برای توسعه یافتن لازم است وضعیت خود را در نظام جهانی به خوبی مشخص کنند. اینکه اگر جزو کشورهای هستهای نیستند و لاجرم در دسته کشورهای پیرامونی قرار میگیرند، در نتیجه توسعه کشورهای مرکز به معنای عدم توسعه آنهاست و بازکردن درها به روی کشورهای مرکز به معنای غارت ثروت، منابع و مازاد اقتصادی آنهاست. وقتی فرض بر این باشد که ارتباط با آنهایی که بیرون هستند، به معنای استثمار و غارت منابع و مواد خام است، آنوقت سیاست کلی آن میشود که برخی از این کشورها درها را محکم ببندند و قدرت نظامی خود را هر چه بیشتر تقویت کنند تا جلوی دستاندازی کشورهای هسته یا مرکز را بگیرند. در این صورت است که بستن درها و خودکفایی صرف به یکی از آرمانهای اصلی آن کشور تبدیل میشود. یکی از این کشورها کره شمالی است که 70 سال است تلاش بیوقفهای برای آنکه مورد استثمار کشورهای مرکز قرار نگیرد، داشته است. اما این سیاست نتایج اقتصادی بسیار متفاوتی را برای کشورها به ارمغان میآورد. مقایسه وضعیت کره شمالی که رویکرد مبارزه با امپریالیسم و به نوعی مرکز-پیرامون والرشتاینی را سرلوحه سیاستورزی خود قرار داده است و کره جنوبی که توسعه را در تعامل با کشورهای توسعهیافته دیده، در درک نتایج هر کدام از این دیدگاهها کارگشاست. از آنرو که این دو کشور یک ملت، یک تاریخ، یک فرهنگ، یک نژاد، یک زبان و یک مذهب دارند که تا پیش از جدا شدن در 70 سال پیش وضعیت یکسانی داشتند اما اکنون به دو سرنوشت کاملاً متفاوت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی رسیدهاند تا جایی که به عنوان مثال، درآمد سرانه در کره جنوبی، ۲۰ برابر کره شمالی شده است!
برخی از سیاستهای کلی این دو کشور از این قرارند: در حالی که کره شمالی روابط خارجی خود را تنها محدود به ارتباط با چند کشور دنیا کرده است، کره جنوبی با اکثر کشورهای دنیا در ارتباط است؛ شعار اصلی کره شمالی خودکفایی در همه چیز است. چندی پیش روزنامه «چوسان شینبو» از روزنامههای پیونگ یانگ مقالهای با این مضمون منتشر کرد که «ما (کره شمالی) تحریمها را زیرپا خواهیم گذاشت و در کوتاهترین زمانِ ممکن سطح زندگی مردم را بهبود میبخشیم. منافع ملی ما در گرو مدیریت اقتصادی بومی است... به کارگیری روش مدیریت اقتصاد بومی بر اقتصاد خودکفای ملی چوسان استوار است که توانمندی و پتانسیل آن در دل تاریخ به اثبات رسیده است». اما پرسش اینجاست که با توجه به تحریمهای این کشور که امکان سرمایهگذاری خارجی و صادرات را کاملاً محدود کرده است، منظور سیاستگذاران کره شمالی از سیاست اقتصاد خودکفا چیست؟ این در حالی است که کره جنوبی توانست در مدت زمانی کوتاهی با سیاست تولید بر مبنای مزیت نسبی به سطحی از رشد اقتصادی برسد که از آن به عنوان «اعجاز رودخانه هَن» نام میبرند. رویکردی که کشورها را به دو دسته امپریالیست و پیرامون تقسیم میکند، کره شمالی را واداشته تا همه هموغم خود را برای توسعه موشک و سلاحهای هستهای خود به کار برد، در حالی که کره جنوبی فاقد سلاح هستهای است. کره شمالی توانسته موشک «هواسانگ» با برد 13 هزار کیلومتر بسازد، اما این کشور توانایی ساخت یک خودرو باکیفیت را ندارد، اما کره جنوبی سهم حدود 10درصدی در بازارهای جهانی صنایع خودرو را دارد.
در حالی که کره شمالی کشورها را به دو دسته نوکر امپریالیست (آمریکا) و مستقل تبدیل میکند و روابطش را بر این اساس با کشورهای دیگر سامان میدهد، کره جنوبی در انتخاب کشورها بر اساس منافع جمعی و کشورش میاندیشد. نتیجه این رویکرد و خودتحریمی آن شده که کره شمالی فاقد گردشگر خارجی باشد، اما کره جنوبی با 12 میلیون گردشگر در سال درآمد زیادی از این راه کسب میکند.
عدم مراوده با جهان کشورها را به سمت تکصدایی حرکت میدهد. در نتیجه حکومت کره شمالی یکی از مستبدترین حکومتها، اما حکومت در کره جنوبی دموکراتیک است. البته نمیتوان گفت رابطه انتخاب این نظریه با سیاستورزی رابطه یکسویه از سمت نظریه به سوی سیاستورزی اقتدارگرایانه است، شاید بتوان گفت بین علاقه به این نظریه و سیاستورزی اقتدارگرایانه نوعی رابطه وارونه برقرار بوده، به طوری که سیاستمداران اقتدارطلب این رویکرد را با سیاستورزی خود هماهنگتر دیدهاند تا رویکردی که به ارتباط باز با جهان میپردازد. حتی در یک خانه هم وقتی اعضای خانواده با کسی حشرونشر ندارند، امکان آنکه پدر مستبد همه چیز را کنترل کند، بسیار بیشتر از زمانی است که خانواده برای ارتباط با همسایهها و فامیل ناگزیرند حداقل عرفها را رعایت کنند.
در کره شمالی، مبارزه با امپریالیسم یکی از شئون اصلی زندگی مردم را تشکیل میدهد و سیاستمداران این کشور ماهیت وجودی خود را در مبارزه با امپریالیسم تعریف میکنند. مبارزه با امپریالیسم هسته اصلی سیاستورزی کشورهایی است که نگرشهای ایدئولوژیک سیاستورزی و اقتصاد آنها را هدایت میکند. امپریالیسم بهزعم این سیاستمداران کسی است که بیرون از دولت ملی است، تولید ناخالص ملی بالایی دارد اما ارتباط دوستانهای با کشوری که مدعی مبارزه با امپریالیست است، ندارد. به طوری که در خبرها خواندم ماه ژوئن در کره شمالی به عنوان ماه «مبارزه با امپریالیسم آمریکا» شناخته میشود. هر ساله دهها هزار تن از مردم کره شمالی در تظاهرات ضدآمریکایی در بزرگداشت ماه «مبارزه با امپریالیسم آمریکا» در پیونگ یانگ گرد هم میآیند و بنرهایی با محتوای «محو آمریکای امپریالیست» به دست میگیرند.
رویکرد نظام جهانی والرشتاین در تحلیل دلایل توسعهنیافتگی کشورها، نقش مستقلی برای سطح تحلیلی دولت-ملتها و همینطور آنچه دولت توسعهخواه نامیده میشود، قائل نیست. این در حالی است که مقایسه تطبیقی کشورها نشان میدهد که تنها نمیتوان بر منافع سرمایه جهانی به عنوان عامل اساسی و تعیینکننده جابهجایی در درون نظام اقتصاد جهانی اتکا داشت و از عوامل درونی از جمله نقش دولت که خود تابعی از ماهیت دولت و سازمان درونی آن است، غافل شد. آن روی سکه اینکه، عقبماندگی توسعهای برخی از کشورهای جهان را که از امکانات طبیعی و موقعیتهای ژئوپولتیک خوبی بهرهمند بودهاند، نمیتوان تنها به تقسیم کار تحمیلشده از سوی کشورهای مرکز نسبت داد. به تعبیر گونار میردال، «دولت سست» در این کشورها نیز در اتلاف منابع موثر بودهاند و در برخی موارد مسوولیتشان بسیار بیشتر از عوامل خارجی بوده است. همچنین این رویکرد همه دلایل عقبماندگی را در رابطه بین کشورها میبیند. اینکه کشورهای زیادی که با پیروی از کشورهای بزرگ دارای نظام سرمایهداری و با هدف کسب سود و منفعت وارد بازار سرمایهداری میشوند، بعد از مدتی به شکست میرسند. او به طور ضمنی معتقد است مراودات کشورهای ضعیف با کشورهای پیشرفته در واقع به سود کشورهای پیشرفته و به ضرر کشورهای عقبافتاده است.
شاید اگر امروز والرشتاین زنده بود و بار دیگر به کشورهایی نگاه میکرد که نظریه نظام جهانی او تاثیر زیادی در فرآیندهای سیاستگذاری آنها گذاشته، نیمچهتغییراتی در نظریات خود میداد و هشدارهای لازم را ضمیمه نظریاتش میکرد که توسعه با فاصلهگیری از قواعد بینالمللی و نظام جهانی مرتبط نیست. شاید با مطالعه نمونههای موردی کشورهایی که با اتکا به نظریات امپریالیستی درهای خود را به روی همه دنیا بستهاند، فقط بر خودکفایی تاکید میکنند و بهزعم خودشان سعی کردهاند در این بازی مرکز-پیرامون نه مرکز باشند، نه پیرامون؛ بلکه کشوری مستقل و خودکفا باشند که هرچه نیاز دارند، خودشان تولید کنند، هر ارتباطی را با دنیای مدرن بیرون در قالب این رویکرد ببینند و تلاش بیوقفهای برای قطع ارتباط با کسانی داشته باشند که به نظرشان در این بازی نوکران امپریالیست هستند، علامت سوالهای پررنگی میگذاشت، این دنبالهروان را دعوت به تفکر میکرد که کدام کشور توسعهیافته است که بدون ارتباط با دیگر کشورها مسیر توسعه را پیموده است؟ تجارب جهانی چیز دیگری را نشان میدهد؛ هیچ کشوری در انزوا و بدون تعامل با دنیا به توسعه نمیرسد.