تبعات فقر فلسفی
موسی غنینژاد از ریشههای فکری غربستیزی احمد فردید میگوید
موسی غنینژاد، اقتصاددان، معتقد است اندیشههای غربستیزانه فردید که متاثر از فلسفه هایدگر است نقش مخربی در تاریخ فکری ایرانیان داشته است و تبعات آن را میتوان در نگرش امروز سیاستمداران ایرانی مشاهده کرد.
♦♦♦
دیدگاههای ضدغرب از چه زمانی و از چه مسیری به جریان روشنفکری ایران معاصر رسوخ کرد؟
سابقه این مساله خیلی قدیمی است و ممکن است حتی به دوران مشروطیت هم برسد ولی آن چیزی که ما به شکل یک جریان فکری ضدغرب میبینیم از دهه 1320 به این طرف شکل گرفت. در این دوران و همزمان با اینکه تعدادی از احزاب چپگرا از جمله حزب توده ایران تاسیس شدند، جریانهای ضدغرب که در واقع در آن زمان به معنای جریان ضدسرمایهداری بودند در میان روشنفکران رواج یافت. هرچند در میان روشنفکران قبل از این دهه هم افراد چپگرا حضور داشتند؛ مثلاً در دوران رضاشاه 53 نفر از زندانیان معروف چپگرا و ضدسرمایهداری بودند ولی به معنای خاص ضدغرب نبودند. مثلاً حزب توده که مارکسیستی بود ضدسرمایهداری بود نه ضدغرب به معنای کلیت غرب؛ چراکه خود مارکسیسم یک پدیده غربی است و ایدئولوژی آن از غرب آمده است. روشنفکران این گروه از آنرو با دولتهای غربی مخالفت میکردند که غرب نماینده سرمایهداری جهانی تلقی میشد. در دهه 1320 که آمریکا سیاستهای امپریالیستی خود را هنوز گسترش نداده بود در میان مردم و افکار عمومی جایگاه خوبی داشت. البته نسبت به دولت انگلیس همیشه بدبینی و سوءظن وجود داشت. اما همان زمان حزب توده شدیداً از آمریکا انتقاد میکرد چراکه آمریکا در آن زمان به عنوان ابرقدرت در جبهه مقابل شوروی قرار داشت. این دو نیروی بزرگ سیاسی و نظامی آن زمان بودند و از آنجا که چپها طرفدار شوروی بودند طوطیوار از آمریکا انتقاد میکردند. آنها در دوره اول مصدق هم این کار را ادامه دادند و مدعی بودند دکتر مصدق آلت دست آمریکاست. خلاصه اینکه تبلیغات ضدغربی به معنای ضدسرمایهداری از 1320 وجود داشت اما غربستیزی به معنای خاص کلمه به دهه 1340 و کتاب «غربزدگی» جلال آلاحمد برمیگردد؛ اصطلاحی که البته ابداع احمد فردید بود. این کتاب به قول رضا براهنی به مانیفست روشنفکران ایرانی بدل شد؛ در حالی که اگر یک جوان امروزی الان کتاب غربزدگی را بخواند متوجه سطح نازل و بیمایگی آن میشود. با این کتاب، مساله دیگر تنها ضدیت با سرمایهداری نبود بلکه کل فرهنگ غربی مورد انتقاد بود.
نقش احمد فردید در رشد اندیشههای ضدغرب چقدر پررنگ بود؟
خود فردید قبل از انقلاب چهره چندان مهمی در جریان روشنفکری نبود. او گرایش شدیدی به هایدگر داشت و در دانشگاه تهران فلسفه تدریس میکرد و اثر مکتوبی هم عملاً نداشت. بنابراین نمیتوانست تاثیر مستقیم زیادی روی روشنفکران بگذارد. فردید بسیار فرصتطلب بود. او در سالهای قبل از انقلاب مرتب در برنامههای تلویزیونی حضور مییافت و در قامت استاد دانشگاه شستهرفته و کراواتزده، غرب را به نوعی از منظر دفاع از سنتهای شرقی نقد میکرد. در آن زمان فردید سیاسی نبود و عمدتاً بحثهای فلسفی میکرد و مباحث کلی ضدغرب میگفت اما بعد از انقلاب کراوات خود را باز کرد و ریش گذاشت و طرفدار پروپاقرص جمهوری اسلامی شد و میخواست در قامت تئوریسین جمهوری اسلامی ظاهر شود. فردید طرفدارانی هم پیدا کرد که برخی چهرههای شاخص مثل استادان و دانشجویان نیز در میان آنها بودند. کلاسهایی تشکیل میشد و حواریونی دورش جمع شدند که برخی از حرفهایش را مکتوب کردند که در واقع تقریرات کلاسهاست. برخی از جریانها حرفهایش را در دفاع از جمهوری اسلامی و مخالفت با غرب ترویج میکردند. فردید در آن کلاسها میگوید من هایدگر را با اسلام تفسیر میکنم و یگانه متفکری که در جهت جمهوری اسلامی قرار دارد هایدگر است که این خود نکته جالبی است. پیشتر سوال این بود که فلسفه سیاسی هایدگر چیست اما امروزه واضح است که هایدگر شدیداً طرفدار هیتلر بود و زمانی که رئیس دانشگاه شده بود عضو حزب ناسیونالسوسیالیست هم بود. هایدگر بعد از سقوط هیتلر و شکست آلمان هم از ایدههای ناسیونالسوسیالیستی خود دست نکشید، گرچه تقیه میکرد و مسوولیت طرفداری از هیتلر را هیچوقت نپذیرفت. در هر صورت مجموعه آثار و مکاتباتش که اخیراً منتشر شده آشکارا شاهدی بر طرفداری او از ناسیونالسوسیالیسم است. البته این سخن به معنی بیاهمیت بودن اندیشههای او در برخی جنبههای فلسفی صرف نیست.
کسانی میگویند فردید مارکسیست نبود چون مارکس را طرفدار مدرنیسم میدانست حال آنکه خود شیفته سنت بود. پس چرا در دیدگاههای ضدغرب با چپها همصدا بود؟
پرسش جالبی است که پاسخ آن کمی تخصصیِ فلسفی میشود. هایدگر از نازیسم هیتلری دفاع میکرد. یکی از گروههایی که نازیها کمر به قتل آنها بستند کمونیستها بودند. و اصولاً نازیها ضدمارکسیست بودند. حدود 15 سال قبل (2004) کتابی از یک فیلسوف آلمانی به نام «هاینز دیتر کیتستاینر» (Heinz Dieter Kittsteiner) منتشر شد با عنوان «با مارکس برای هایدگر، با هایدگر برای مارکس» که در نسخه فرانسوی به نام «مارکس- هایدگر؛ فیلسوفان گنوستیک تاریخ» ترجمه شده است. این کتاب درباره ریشههای فکری گنوستیک هایدگر و مارکس است. باید به این نکته توجه کرد که درست است که به ظاهر تفکرات این دو فیلسوف بسیار از هم دور یا حتی متضاد است ولی مشترکاتی نزد آنها وجود دارد که از آن به «فلسفه گنوستیک تاریخ» تعبیر میشود. گنوستیسیسم نوعی گرایش عرفانی است که در زبان فارسی به آن تفکر گنوسی یا «غنوصی» میگویند. اگر بخواهم خیلی خلاصه و سادهشده تفکر غنوصی را توضیح دهیم این است که میگوید دنیایی که انسان در آن زندگی میکند، بد آفریده شده و این دنیا را آن خدای واحد خوب نیافریده بلکه محصول آفرینندهای به نام «صانع» یا «دمیورژ» است. این دنیای مادی که انسان در آن زندگی میکند در واقع زندان اوست چراکه انسان سرشت الهی از نوع خدای واحد خوب دارد؛ او در عالم مادی گرفتار شده است و باید خود را از این زندان رها کند. این نوعی تفکر عرفانی است که در ادیان قدیمی شرقی و قبل از مسیحیت بوده و در خود مسیحیت هم نقش داشته و تفسیرهای مسیحی هم از این فلسفه عرفانی شده است. در اسلام هم این تفکر به نوعی وارد شده و برخی متفکران اسلامی گرایشهای کموبیش گنوسی داشتهاند. گنوس از ریشه یونانی gnosis به معنای شناخت یا معرفت است. گنوستیکها معتقدند چون انسان سرشت الهی دارد میتواند به شناخت کامل و علم تام برسد. در دیدگاه مقابل گنوستیکها، آگنوستیکها قرار دارند که در فارسی به آنها «لاادری» میگویند؛ عدهای که اعتراف میکنند انسان خیلی چیزها را نمیداند و قادر به دست یافتن به علم تام نیست. سقراط میگفت: «میدانم که نمیدانم.» فلسفه استدلالی و عقلی یونانی پس از سقراط از مبنایی آگنوستیکی آغاز شده است.
هایدگر مدعی نقد بیش از دو هزار سال تاریخ این فلسفه عقلانی، به ویژه دوران روشنگری است و میگوید همه این جریان از سقراط به بعد انحراف است و فیلسوفان قبل از سقراط درست میگفتند. گنوستیکها میگویند صانع است که دنیا را بد آفریده و انسان سرشت الهی دارد ولی در این دنیای مادی آلوده شده است و باید او را از این آلودگی پاک و از زندان مادیت رها کرد. در تفکر عرفانی و صوفیانه هم میگویند برای این کار باید مراحلی را طی کرد که به آن «تربیت نفس» میگویند. به اعتقاد آنها تربیت نفس باید انجام شود که آلودگیهایی که در نفس اماره هست پاک شود تا انسان سرشت الهی خود را باز یابد. نکته مهم اینجاست که تا وقتی این تفکر صوفیانه به صورت اعتقاد شخصی باشد مشکلی نیست اما با ورود این فکر به سیاست ماجرا تغییر میکند. تفکر گنوسی مخالف تفکر فلسفی استدلالی است همانطور که مولانا میگوید «پای استدلالیون چوبین بود».
اینها میگویند واقعیت انسان در این دنیای مادی وانهادگی و ازخودبیگانگی است و انسان باید به حقیقت خود که سرشت الهی دارد بازگردد. عرفا معمولاً این راه را با تربیت نفس که یک فرآیند شخصی است توضیح میدادند. این دیدگاه وقتی خطرناک میشود که وارد زندگی اجتماعی و سیاست شود و این همان کاری است که هایدگر آن را انجام میدهد. دفاع تمامقد او از هیتلر هم بر این مبناست. علت دفاع هایدگر از هیتلر این است که معتقد است هیتلر برگزیده خداست و این انسانهایی را که غافل و اسیر هوای نفس هستند میخواهد به حقیقت انسانیشان بازگرداند. علت تاسیس اردوگاههای کار اجباری که ابتدا در شوروی و سپس در آلمان نازی درست شد این است که میخواستند بهزعم خود آن انسان «طراز نوین» یا انسان حقیقی را درست کنند. عرفان وقتی به سیاست بیاید چنین میشود، این همان تفکری است که با نقض آزادی انسانها میخواهد آنها را به زور به بهشت ببرد. با توجه به این مطالب، در خصوص ارتباط تفکر هایدگر و مارکس هم میتوان گفت مارکس هم به نوعی چنین تفکری دارد با این تفاوت که مارکس به خداوند ادیان اعتقاد ندارد و خدای او تاریخ، و صانع یا دمیورژ او سرمایه است. مارکس میگوید سرشت اولیه انسان، در جوامع اشتراکی نخستین که مالکیت خصوصی وجود نداشت، خوب بوده اما با ظهور مالکیت خصوصی، سرشت انسان دچار انحراف شد، جامعه طبقاتی به وجود آمد، استثمار ایجاد شد و در نتیجه انسان از سرشت حقیقی خود بیگانه شد. به اعتقاد مارکس تنها در جامعه کمونیستی است که پرولتاریا در جدال با سرمایه و شکست محتوم تاریخی آن ازخودبیگانگی را رفع میکند و انسان دوباره به جایگاه نخستین و سرشت حقیقی خود برمیگردد. پس اگر دقت کنید این هم یک نوع دیدگاه غنوصی است؛ یعنی انسان بد آفریده شده و این انسانِ بد آفریدهشده را که به دنبال منافع خود است باید به «انسان طراز نوین» تبدیل کرد. این انسان طراز نوین اصطلاح مارکس است.
مارکس هم میخواهد همان کاری را انجام دهد که هایدگر از منظری دیگر در پیاش بود. وجه مشترک این دو فیلسوف که در کتاب «با مارکس برای هایدگر، با هایدگر برای مارکس» نویسنده به آن اشاره میکند این است که هر دو آنها گنوستیک هستند؛ هر دو معتقدند مشکلی در آفرینش انسان واقعی وجود دارد که باید آن را برطرف کرد، و این کار در تجربههای مارکسیستها، برقراری اردوگاههای کار اجباری، بازآموزی انسانها و زدودن «آلودگی» آنهاست. هدف این اردوگاهها هدایت انسانهای گمراه به سوی سعادت و بازگشت به «سرشت» حقیقیشان بود. در حال حاضر هم چین با اویغورها همین کارها را میکند تا آنها را تبدیل به انسان طراز نوین چینی کند. در آلمان هم همینطور بود؛ هیتلر مخالف سرسخت خودخواهی «انسان لیبرال» بود و میخواست با پاکسازی نژادی و فکری انسان حقیقی را از نو بیافریند. وجه اشتراک این دو دیدگاه در اینجاست یعنی آنها انسان را آنگونه که واقعاً هست، با همه نقاط قوت، ضعف و خودخواهیهایش، نمیپذیرند و میخواهند انسان جدیدی بیافرینند. نمیدانم روشنفکران ایرانی که میگویند باید به فردید برگردیم این مسائل را میدانند یا نمیدانند ولی فردید یقیناً این را میدانست. فردید میدانست هایدگر طرفدار چنین تفکری است و به نظر میرسد هدف احمد فردید این بود که نظام سیاسی ایران را تبدیل به حکومتی شبیه سیستم نازیها بکند که البته خوشبختانه موفق نشد.
آیا دیدگاههای فردید در شکلگیری ساختار و طرز اداره امروز کشور نقش داشته است؟
همانطور که اشاره کردم تفکر احمد فردید کاملاً مخالف آزادی سیاسی و دموکراسی بود و لیبرالیسم را تحقیر میکرد. نظام سیاسی آرمانی او چیزی شبیه نظام سیاسی نازیها بود اما خوشبختانه در این کار توفیق چندانی نیافت. علت عدم موفقیت او به این خاطر بود که درست است که بعد از انقلاب اسلامی در کشور ما اندیشه عرفانی کموبیش در سیاست وارد شد ولی اسلام فقاهتی همیشه در ستیز با تعبیر عرفانی و صوفیانه بود و خواهناخواه جلوی تفکراتی مانند فردید را میگرفت. فقه اسلام در تضاد با تفکرات غنوصی امثال احمد فردید است و آنها را تعبیر نادرست و کفرآمیز از اسلام میداند. مراجع عظام تقلید و فقهای بزرگ شیعه بهخصوص فقهای اصولی طرفدار عقل در تفسیر دین، به شدت مخالف با تفسیر گنوستیکی از دین هستند و میگویند این تفکر، ایدهای خطرناک و ضددین است و باید با آن مبارزه کرد. بنابراین چیزی که به داد کشور ما رسید پایداری آگاهانه یا ناخودآگاه و کموبیش موفقیتآمیز اسلام فقاهتی بود وگرنه چنانچه در دام تفکر فردیدی از یکسو، و تفکرات مارکسیستی، از سوی دیگر، میافتادیم از ایران دیگر چیزی باقی نمیماند.
با این همه، لطمههای سنگینی را که تفکرات گنوسیستی امثال فردید و اندیشههای مارکسیستی در جریان انقلاب به ایران وارد کردند نباید فراموش کرد. غربستیزی اغراقآمیز بدون دلیلی که هنوز برخی دولتمردان و سیاستمداران ما دچار آن هستند به همین موضوع برمیگردد وگرنه چرا غرب باید مظهر تمام بدیها تلقی شود؟ انسانهای غربی هم انسانهایی هستند جایزالخطا مانند سایر انسانها مگر اینکه به دام تفکرات فردیدی افتاده باشیم و طور دیگری بیندیشیم. پس در پاسخ به شما این را هم میتوان اضافه کرد که فردید از نظر جا انداختن ایدئولوژی ضدغربی موثر عمل کرد. اینکه اصلاً کل غرب یک دنیای کاملاً شیطانی است، از ابداعات فردید است. او از اومانیسم انتقاد میکرد و میگفت غرب انسان را جای خدا گذاشته است و مسلمانان متعصب و روشنفکران مسلمان هم از این ایده استقبال میکردند بدون اینکه توجه کنند ریشه این حرفهای بیپایه و اساس کسانی مثل هایدگر و تفکرات گنوسیستی است که مدعی است اندیشه روشنگری و تفکرات علمی مدرن منشأ همه بدبختیهای بشری است. هایدگر به کل مخالف اندیشه عقلانی از سقراط به این طرف بود یعنی دو هزار سال فلسفه غرب را نقد میکرد و میگفت این تاریخ دور شدن از حقیقت و معنویت و رفتن در وادی ضلالت است.
در حوزه اقتصاد فردید و نزدیکانش چقدر در ایران تاثیرگذار بودند؟
سخنان فردید از نظر اقتصادی ضد سرمایهداری بود. اما بعد از انقلاب اظهارات فردید بهطور فرصتطلبانهای شبهمارکسیستی هم شده بود و حتی حرفهایی به مهندس بازرگان مسلمان میزد که «خدای تو خدای بورژوازی است» در حالی که بازرگان انسان متشرع و پایبند به اصولی بود که فردید میخواست مثل حزب توده او را بیآبرو کند. این در حالی است که خود فردید متشرع نبود بلکه مسلمان فلسفی بود. فرصتطلبی فردید تاثیرات بدی در میان دیدگاه روشنفکران ایرانی بر جای گذاشت. فردید با توسل به رویکرد به اصطلاح هایدگری، راست و چپ را در جهت گرایشهای ضدسرمایهداری ضدغرب به هم نزدیک کرد.
اخیراً بیژن عبدالکریمی و احسان شریعتی سخنانی در دفاع از اندیشه فردید گفتهاند. چرا حالا بار دیگر کسانی به فکر احیای طرز فکر فردید و جدی گرفتن او در مسیر توسعه اقتصادی و سیاسی کشور افتادهاند؟
گمان میکنم چنین چیزی نشانه فقر تفکر فلسفی است. باید در اوج استیصال فکری باشیم که به انسان فرصتطلب بدون اصولی متوسل بشویم که پیشوای او هایدگر طرفدار نازیسم بود. چنین فقر فلسفی جای نگرانی دارد. بنده چندان مطالعهای روی آثار بیژن عبدالکریمی ندارم اما در اظهاراتشان در رسانههای عمومی دیدم بعضاً حرفهای معقولی میزنند. در مورد احسان شریعتی هم تعجب میکنم که اینها در فردید چه پیدا کردهاند که از توجه به او میگویند؟ فردید مطلب منسجم و مستدلی ننوشته است و تنها دانشجویان او صرفاً حرفهایی از او نقل میکنند که بخش اعظم آنهم بد و بیراه گفتن به اومانیسم و غرب است. فردید نقش مخربی در تاریخ فکری ایرانیان داشته است، روشنفکران باید متوجه این مساله باشند.