تهی از درون
رویکرد کنار گذاشتن نخبگان و تکنوکراتها از دستگاهها چه تبعاتی دارد؟
هانا آرنت، فعالیتهای آدمیان را ذیل سه دسته کلی قرار میدهد: «زحمت، کار و کنش».
مرادِ فیلسوفِ منتقدِ توتالیترالیسم از فعالیتهایی که ذیل «زحمت» توصیف میکند تلاشها و رنجهای فراوانی است که انسانها به جان میخرند تا نانی به کف آورند و روزگار را با آن سپری کنند.
این دسته از فعالیتها -که گسترده و به سبب تکاپوی تامین معاش خانواده بسیار هم محترم و ورجاوند است- اگرچه زندگی افراد را غالباً در شکل کمینه آن تامین میکند اما معمولاً به تغییر گستردهای در زندگی اجتماعی نمیانجامد و حاصل آن را در ادامه حیات خود و خانواده و احتمالاً بالیدن و رشد آنان مشاهده میکنند.
در یک جمله کوتاه، «زحمت، فعالیتی است برای پاسخ به نیازهای اساسی در زندگی روزمره».
مراد از «کار» اما آن دسته از فعالیتهاست که به تولید مشخصی میانجامد و با این نگاه، از فعالیت نجاری که میزی میسازد، خیاطی که پوشاکی میدوزد، خورشگری که خوراکی میپزد یا خُنیاگری که مینوازد با عنوان «کار» یاد میکند چرا که تنها با این هدف نبوده که درآمدی به دست آورد بلکه در یک فرآیند تولید، نقش موثری ایفا کرده و «فاعلیت» داشته است.
به بیان روشنتر، کار، فعالیتی است که انسان در مقام «جانورِ ابزارساز» انجام میدهد.
کنش یا عمل را اما از زحمت و کار جدا میکند. چراکه فعالیتی است که انسان را به «جانور سیاسی» تبدیل میکند: فضایی که در آن بتوان ارتباط برقرار کرد.
با این توضیح که برای اهل فن تازه هم نیست روشن میشود که چرا تکنوکراتهای غیرسیاسی و بوروکراتها در نگاه ایدئولوژیک یا اقتدارگرا تحمل نمیشوند و آنها را کنار میگذارند.
درست است که اینان به فعالیت سیاسی و گاه حتی اجتماعی مشهود، سرگرم نیستند و چهبسا سردرگریبان خود دارند اما فعالیت آنان از جنس «زحمت» نیست تا روز را با روزی مبادله کنند. «وقت»ی بفروشند و حقوقی بگیرند تا از عهده تامین نیازهای روزانه و ماهانه و سالانه برآیند یا تنها برای این نیست اگرچه نگاه شغلی و درآمدی هم به فعالیت خود دارند.
از جنس «کار» هم نیست. با این نگاه محمد فاضلی که از تدریس در نهاد علمی کنار گذاشته شد یا محمد کردبچه که از برنامهنویسی در دستگاه مرکزی بوروکراسی ایرانی، ابزاری نمیساختند تا فعالیت آنان را از جنس «کار» با نگاه آرنتی بدانیم. در حال عمل و کنش بودند و همین کنش از آنان چهره سیاسی میسازد ولو عضو هیچ حزب و گروه و جناحی نباشند.
این توصیف البته با آنچه روشنفکری ایرانی متاثر از اندیشههای چپ رواج داده متفاوت است. چراکه همواره اصالت را در مرتبه نخست به «کار» داده و در نوبت بعد به زحمت و چهبسا تکنوکراتها و بوروکراتها را به باد انتقاد گرفته است.
در دهه 70 خورشیدی نسیم اصلاحات که وزید جدای سیاسیونی که تعریف خود را داشتند دیگران اگر همراهی کردند به دلایل گوناگون بود.
روشنفکران عرفی به سکولاریزاسیون ترجمه کردند و همداستان شدند تا از سیاست، قداستزدایی کنند.
نیروهای خارج از حاکمیت ولی مانده در داخل به لیبرالیزاسیون به این معنی که به آزادی بها دهد.
توسعهگرایان به مدرنیزاسیون و به مثابه فرصتی برای کاهش دخالت دولت و مجالی برای اقتصاد آزاد. آنان که دغدغه مشارکت در قدرت و تصمیم سیاسی داشتند نیز طبعاً به دموکراتیزاسیون.
در دوره پس از آن که هر چهار فقره نفی شد تکنوکراتها و بوروکراتها نشان دادند اگرچه رفتار سیاسی بروز نمیدادهاند اما موتور توسعه همانها بودهاند هرچند همواره متهم به مماشات و کارگزاری به جای سیاستگذاری میشدند.
عصر اعتدال با همین نگاه شروع شد و اقبال به آن استقبال از نُرمالیزاسیون و عادیسازی امور بود و میدان اگرچه به تمامی به دست تکنوکراتها و کارگزاران توسعه نیفتاد اما بوروکراتها مجالی یافتند.
حذف و کنار گذاشتن تکنوکراتها و بوروکراتها به این معنی است که نگاه اقتدارگرا یا ضدتوسعه یا خیالپرداز و متوهم، فعالیت مستقل ذیل «کنش» یا «عمل» را برنمیتابد.
زحمتکشان ستایش میشوند چون در پی پاسخ به نیازهای خود هستند. کار به مثابه ابزارسازی نیز به کار میآید اما عرصه عمل یا کنش نه. ولو در ظاهر کاری با سیاست نداشته باشد. چون انسان را به «جانور سیاسی» تبدیل و فضایی ایجاد میکند که بتوان ارتباط برقرار کرد.
داستان برکناریها و حذفهای اخیر را اما تنها با نگاه فلسفی نمیتوان توضیح داد. بلکه میتوان ناشی از نگاه بدبینانه به هر «کارگاه تولید فکر و ایده مستقل» دانست.
دو سال پیش در نشستی از دکتر اردشیر گراوند، طراح و مدیر اولین مرکز رصد اجتماعی شنیدم: سیاست در ایران، «حمله ملخوار به منابع کشور است».
این حمله البته همواره به قصد غارت و چپاول نیست همان که در فرهنگ معاصر با عنوان «اختلاس» تمام شعارها و ادعاها را به سُخره گرفته است. چراکه گاه با نیت خیرخواهانه و به قصد برقراری عدالت یا با این مدعا یا به قصد خدمت به فرودستان صورت میپذیرد. غافل از اینکه منابع، محدود است و مصارف، نامحدود.
در حمله ملخوار به منابع محدود، کسانی که هشدار میدهند یا همراهی نمیکنند طبعاً تحمل نمیشوند.
اگر بخواهیم از سطح کلان پایینتر بیاییم انگیزههای شخصی را هم میتوان دخالت داد.
نگاه من به صندلی آقای الف است نه خود او اما برای آنکه بر جای او بنشینم باید از صندلی برخیزد و اینجا ناگهان به یاد مقررات اداری میافتیم که مجال ادامه کار به او نمیدهد.
به جای توجه به قاعده «منابع محدود- مصارف نامحدود» دغدغه این میشود که صندلیها محدود است و انتظارات و تقاضاها نامحدود. پس عجالتاً باید کسانی کنار بروند تا جا برای دیگران باز شود؛ جلوهای دیگر از «شورش حاشیه بر متن» که داستان چندهزارساله تاریخ این سرزمین بوده و نظریه «جامعه کلنگی» دکتر همایون کاتوزیان هم بر آن استوار است.
به جای افزودن و برکشیدن، تخریب و روز از نو و روزی از نو.
کنار گذاشتن محمد فاضلیِ جامعهشناس و کردبچه برنامهنویس را چه نتیجه برنتافتن کنش مستقل بدانیم، چه به خاطر فضا دادن به خودیهایی که چشم به این جایگاهها داشتند و مترصد فرصت بودند، چه حاصل قرار دادن نگاه بوروکراتیک در مقابل نگاه «انقلابی» یا باور به اینکه استمرار انقلاب یا انقلاب در انقلاب مهمتر از استقرار و ساماندهی و نظم است در این تردیدی نیست که تلاشی دیگر و چندباره و به دفعات تکرارشده است برای جنباندن یا گرداندن «حلقه اقبال ناممکن».
این تصور که ما میتوانیم خارج از قواعد پذیرفته جهانی کاری کنیم کارستان، هزینههای هنگفتی بر اقتصاد ایران تحمیل کرده اما در نهایت بوروکراسی ایرانی مدعیان را در خود هضم و کتوشلوارپوششان کرده تا به همان نتیجهای برسند که پیشینیان را به سبب بیان همانها کنار گذاشته بودند!
حافظ 700 سال پیش انذار داد: «نگر تا حلقه اقبال ناممکن نگردانی». تکاپوی جنباندن و گرداندن این حلقه اما فروننشسته و دستاورد آن هم جز این نبوده که حاشیهنشینانی را به متن آورده است.
این جمله مارکس را همه شنیدهایم که البته خود بر پایه سخنی از هگل است: «تاریخ دو بار، تکرار میشود؛ بار اول به صورت تراژدی و نوبت دوم کمدی.»
واژه «تکرار» البته نمیتواند شامل هر دو باشد اما مراد این است که تکرار یک واقعه تاریخی در زمانی دیگر به تراژدی اولیه شکلی کمیک میبخشد.
با این نگاه هم میتوان گفت اگر انحلال سازمان برنامه و بودجه در دوره احمدینژاد، تراژدی بود، حذف مغز آن در این دوران، دیگر تراژدی نیست. کمدی است یا تلاشی است چندباره برای گرداندنِ حلقه اقبالِ ناممکن.
عمق فاجعه را البته جای دیگر باید جُست: در حمله ملخوار به منابع سیاست یا در هجوم دُن کیشوتوار به آسیای بادی.