پسر علیه پدر
نومانکلاتورا چگونه اسب پوشالی سوسیالیسم شوروی را به آتش کشید؟
چرا شوروی سقوط کرد؟ مارکسیسم، کمونیسم، سوسیالیسم، لنینیسم، استالینیسم و تروتسکیسم میتوانند پاسخهای خوبی باشند. ولی نه. اینبار میخواهیم یک جواب متفاوت به این سوال بدهیم: نومانکلاتورا. فعلاً مهم نیست معنای لغوی یا مفهومی نومانکلاتورا چیست.
مرتضی مرادی: چرا شوروی سقوط کرد؟ مارکسیسم، کمونیسم، سوسیالیسم، لنینیسم، استالینیسم و تروتسکیسم میتوانند پاسخهای خوبی باشند. ولی نه. اینبار میخواهیم یک جواب متفاوت به این سوال بدهیم: نومانکلاتورا. فعلاً مهم نیست معنای لغوی یا مفهومی نومانکلاتورا چیست. به وقتش به معنای لغوی و مفهومی هم میرسیم. خیلی ساده بخواهیم بگوییم، نومانکلاتورا میشود توزیع رانت، رانتجویی و رانتخواری. رانت یعنی هر کس نه به اندازه لیاقتش، بلکه به اندازه روابط سیاسیاش نفع میبرد. رانت یعنی نهادهای فراگیر نقشی در اقتصاد ندارند و نهادهای بهرهکش شایع هستند. نهادهای بهرهکش یعنی چیزی به اسم خلاقیت و تخریب خلاق در اقتصاد وجود نخواهد داشت. وقتی شایستهسالاری، برابری فرصتها و تخریب خلاق وجود ندارد، اقتصاد رشد نمیکند و توسعه نمییابد. اقتصادی که رشد نکند و به توسعه نرسد، محکوم به شکست است. نومانکلاتورا فرزند نامشروعی است که مادرش، دروغ زیبای برابری و پدرش مارکس، لنین و استالین است. فرزند نامشروعی که نه مادرش او را میپذیرد و نه پدرانش قبول میکنند که این بچه برای آنهاست. نومانکلاتورا بیش از آنچه فکرش را بکنید بیکسوکار است. اما واقعیت چیز دیگری است. نومانکلاتورا هم پدر دارد و هم مادر فقط پدر و مادرش قبولش نمیکنند. نومانکلاتورا هم پدر دارد هم مادر. بگذارید کمی بیشتر توضیح دهیم. نومانکلاتورا، طبقهای بود که در اتحاد جماهیر شوروی همه قدرت و امتیازات و انحصارات را در دست داشت. طبقهای که شعار برابری میداد اما همهچیز زندگیاش از مردم عادی شوروی فرسنگها فاصله داشت. طبقهای که اداره امور را در شوروی به دست گرفت و همهچیز را برای اتحاد جماهیر نابود کرد.
چه موقعی که هنوز شوروی نابود نشده بود، چه زمانی که در سال 1991 فروپاشید و چه حالا، طرفداران کمونیسم و مارکسیسم و سوسیالیسم قبول نمیکردند و هنوز هم نمیکنند که نومانکلاتورا، پسر همان ایدئولوژیای است که آنها سنگش را به سینه میزنند. این مکالمهای است که ممکن است خودتان یک یا چندبار تجربهاش کرده باشید. فرد سوسیالیست میگوید «یک جامعه سوسیالیستی منصفانهتر و عادلانهتر از جامعه سرمایهداری است». فرد کاپیتالیست پاسخ میدهد «واقعاً؟ پس چرا در مورد ونزوئلا، کوبا یا کره شمالی اینگونه نیست؟» فرد سوسیالیست پاسخ میدهد «نه نه، آنها جوامع سوسیالیستی واقعی نیستند. آن نوعی از سوسیالیسم که من در ذهن دارم تاکنون به اجرا درنیامده است. اما باور کنید که فوقالعاده خواهد بود» و فرد طرفدار سرمایهداری نیز بهتزده میشود. در مکالمهای شبیه به این، به نظر میرسد که سوسیالیسم یک چیز ایدهآل است و چیزی است که نمیتواند به واسطه شواهد تجربی مورد ابطال قرار گیرد. در اینجا فرد سوسیالیست از مغالطه «No True Scotsman» [که به فارسی مغالطه اسکاتلندی واقعی ترجمه شده است] استفاده کرده است.
اما واقعیت این است که نومانکلاتورا دقیقاً فرزند همین پدران و مادری است که پیشتر گفتیم. بله شوروی هیچوقت به خاطر اینکه به جامعهای برابر تبدیل شده بود نابود نشد. شوروی ابداً به خاطر اینکه همه در حد توان خود کار میکردند و به اندازه نیاز برمیداشتند از هم فرونپاشید. شوروی به هیچ وجه به این خاطر که طبقه کارگر به حکومت رسیده بود سقوط نکرد. همه اینها به این خاطر است که شوروی نه جامعه برابر داشت و نه طبقه کارگر بر آن حکومت میکرد. چنین چیزی اصلاً ممکن نیست. میدانید به جای آن چه چیزی ممکن است؟ اینکه وعده دروغین برابری و ایدئولوژی در همهجا شکستخورده مارکسیسم و کمونیسم و سوسیالیسم، طبقهای صاحب امتیاز و قدرت و ثروت را به وجود آورد. طبقهای که هر کاری میکند که این امتیازات و ثروت و قدرت را حفظ کند اما خودش را مخفی میکند. طبقهای که گرگ است اما خودش را در لباس بره جا میزند. طبقهای که در شوروی به آن میگفتند «نومانکلاتورا».
تئوری میلووان جیلاس
در ادبیات شوروی اغلب این گفتار مهیج لنین روایت میشود: «ما حق داریم مغرور باشیم و در واقع این خوشبختی که به ما ارزانی شده است که ساختمان دولت شوروی را بنا کنیم تا بدان دوران جدیدی را در تاریخ جهانی آغاز کنیم، غرورآفرین است. عصر تسلط یک طبقه جدید.» لنین غالباً فرمول طبقه جدید را به کار میبرد: «دیکتاتوری پرولتاریا جنگ بیامان طبقه جدید است علیه دشمن قویتر او یعنی بورژوازی.» او در یکی از آثارش در آگوست 1920 کلمه به کلمه چنین مینویسد: «تمام دنیا میداند که انقلاب اکتبر حقیقتاً نیروهای جدیدی را جلو انداخته است، یعنی یک طبقه جدید را.» طبقه جدید عنوانی است که میلووان جیلاس، مرد سیاسی و تئوریسین یوگسلاوی بر کتاب خود نهاده است که در آن تحلیلی تئوریک از مساله مدیران در جامعه سوسیالیستی به دست میدهد. او مینویسد: «تمام راهی را که یک کمونیست میتواند طی کند پیمودهام. از پایین نردبان تا قلهاش، از کارهای محلی تا وظایف ملی و سپس بینالمللی، از امور جزئی تا برقرار کردن آنچه جامعه سوسیالیست نامیده میشود.» تئوری جیلاس به اختصار این است: پس از پیروزی انقلاب سوسیالیستی، دستگاه حزب کمونیست به یک طبقه رهبری جدید مبدل میشود. این دیوانسالاری قدرت دولت را به انحصار خود درمیآورد و تمامی ثروت را از طریق ملی کردن تصاحب میکند. در نتیجه با تصرف تمام وسایل تولید، طبقه جدید یک طبقه استثمارگر میشود، کلیات اخلاق را زیر پا میگذارد و دیکتاتوری خود را با ترور و وحشت و کنترل کامل ایدئولوژیک برقرار میسازد. همین که به قدرت رسید آنهایی که بیش از همه برای ایدهآل انقلابی مبارزه کردهاند و آنهایی که خواستار آزادیهای بزرگ بودهاند به صورت مرتجعین دهشتناک درمیآیند. تنها عامل مثبتی که بایستی به حساب طبقه جدید گذاشت عبارت است از بالا بردن سطح اقتصادی کشورهای کمرشد با صنعتی کردن فشرده و بهبود کلی سطح فرهنگ. ولی خصوصیت سیستم اقتصادیاش در اتلاف و تبذیر فوقالعاده است و فرهنگش موبهمو شبیه به تبلیغات سیاسی است. جیلاس نتیجه میگیرد: «وقتی طبقه جدید از صحنه تاریخ خارج میشود - و این حادثه اتفاق خواهد افتاد- کمتر از طبقات سابق تاسف و دریغ بر جای خواهد گذاشت.» آنچه خواندید بخشی از کتاب «نومانکلاتورا» نوشته میکائیل وسلنسکی بود که در سال 1980 به چاپ رسید. کتابی که در ایران در سال 1364 از سوی انتشارات امیرکبیر و با ترجمه غلامرضا وثیق چاپ شد.
مقدمه وثیق
وثیق، مترجم کتاب نومانکلاتورا به قلم میکائیل وسلنسکی، مینویسد: «درک و شناسایی ساخت سیاسی و اجتماعی قدرتهای جهانی و بهویژه ابرقدرتهای سلطهگر که چشم طمع به کلیه نقاط زمین دوختهاند و از هیچگونه دسیسه و توطئهای برای پیشرفت مقاصد استعماری خود روگردان نیستند، از اهم مسائل است. امروزه جهان با دو پدیده وخیم روبهرو است: یکی طرز زندگی و فرهنگ غربی و بهخصوص آمریکایی و دیگری خیال باطل بهشت ادعایی «سوسیالیسم» در اتحاد جماهیر شوروی. آنچه در آمریکا و به طور کلی در غرب میگذرد، چیزی است عیان و میتوان با کمی امعان نظر در چگونگی اوضاع و احوال، میزانی به دست آورد. با توجه به روابطی که سالیان دراز کشور ما با غرب داشته است تقریباً زشتیهای آن بر کسی پوشیده نیست و همگان از مطامع غرب نسبت به دیگر ممالک مطلع هستند و میشود گفت که اسراری وجود ندارد. لیکن اتحاد جماهیر شوروی در پشت یک نقاب ریاکارانه و وهمانگیز، ماهیت سلطهگری و برتریجویی خود را مخفی میدارد و مدعی است که بهشت برینی را در جامعهای بیطبقه و بدون استثمار به وجود آورده است. او این صورت فریبنده و ساختگی را با تبلیغاتی ماهرانه و زیرکانه در معرض دید سادهلوحان و زودباوران میگذارد و دستاوردهای انقلاب خود را که به بهای کشتار و محو میلیونها انسان در اردوگاههای دستهجمعی و زندانها به وسیله کار دشوار اجباری و جانفرسا فراهم شده است، در ظاهری عوامفریبانه به جهانیان عرضه میدارد، بدون آنکه کوچکترین حرفی و سخنی از آنچه در بطن جامعهاش گذشته و میگذرد بر زبان آورد و به آن همه بیدادگریها و فجایع که به تدریج ذرهذره، توسط سولژنیتسینها، وسلنسکیها و بوکوفسکیها به خارج از اتحاد جماهیر شوروی درز پیدا کرده است اشاره کند. جامعه و دولت خود را به عنوان نمونه یک حکومت خلقی مناسب و شایسته برای کشورهای رسته از قید استعمار غربی معرفی میکند. گول ظاهر فریبندهاش را میخورند و روزی که به اشتباه خود و به حقایق آن نمونه پی ببرند دیگر خیلی دیر شده است. از اینرو به دست آوردن اطلاع از ماهیت اتحاد جماهیر شوروی که فریبکارانه خود را میآراید ضروری و لازم به نظر میرسد. کتاب نومانکلاتورا از این بابت جزو آثار بسیار ذیقیمت است که از طرف کسی به رشته تحریر درآمده است که خود روزگاری جزو طبقه نومانکلاتورا بوده و فقط به خاطر حقیقت و عشق به انسانیت آنچه را که دیده و دانسته است بیان میدارد.»
مصاحبه وسلنسکی با لوپوئن در 1980
میکائیل وسلنسکی یکی از چند هزار نفر صاحبان امتیاز در اتحاد جماهیر شوروی بوده است که رهبری جامعه شوراها را تشکیل میدهند و در کتابی تحت عنوان نومانکلاتورا زندگی روزمره این آریستوکراسی سرخ را شرح میدهد. وسلنسکی در این مصاحبه که با عنوان «قشر سه میلیوننفری صاحبان امتیاز» در سال 1980 به چاپ رسید میگوید: «نومانکلاتورا، طبقه ممتازان است که در اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای اروپای شرقی حکومت میکنند. گروهی بسته که کاملاً با حزب مخلوط نیستند و قدرت و ثروت عمومی را در اختیار دارند.» او نومانکلاتورا و «گولاگ» را دو عنصر کلیدی در دنیای شوروی میبیند. وسلنسکی در مورد اینکه واژه نومانکلاتورا از کجا به دست آمده است در پاسخ به سوال خبرنگار مجله لوپوئن میگوید: «این کلمه در اروپای شرقی رواج دارد. البته مخفیانه. ولی کتابچهای که در مسکو به نام ساخت حزب چاپ شد، تعریف خوبی از این کلمه به دست میدهد. نومانکلاتورا لیست مهمترین مشاغل را تشکیل میدهد.»
وسلنسکی در پاسخ به این سوال خبرنگار لوپوئن که میپرسد منظورش از ثروت چیست میگوید: چگونگی زندگی کردن. یک خانواده اهل شوروی وقتی میتواند خود را خوشبخت بداند که یک آپارتمان یک یا دواتاقه و غذای مناسب داشته باشد. ولی زندگانی اعضای نومانکلاتورا جور دیگری است. آنان دارای آپارتمانهای سه تا پنجاتاقه، خانههای ییلاقی، چند ماشین اداری که در شهر از مسیرهای خطکشیشده مخصوصی عبور میکنند که در غرب برای عبور اتوبوس یا آمبولانس اختصاص دارد و یک راننده هستند. آنان بابت غذا یا بلیت تئاتر یا سینما یا هزینه تعطیلات خود در کنار دریای سیاه وجهی نمیپردازند. رهبران والامقام هم همینگونه هستند ولی در سطح بالاتر. در غرب همه از علاقه برژنف به اتومبیل آگاهی دارند ولی اشخاص کمی خبر دارند که او صاحب حدود 30 خانه ییلاقی است. این وضع از 1919 شروع شده است. از وقتی که دختر استالین به نام اسوت لانا منزل مسکونی میکویان را در بحبوحه یک جنگ خانگی تعریف میکند. او میگوید: «در درون، مجسمههای مرمرین وارداتی از ایتالیا، به دیوارها قالیهای گوبلن قدیمی، یک پارک، یک باغ، زمین تنیس و یک سرطویله...»
وسلنسکی در ادامه میگوید: سیستم بدین وضع ادامه دارد. مثلاً خانه ییلاقی باورنکردنی خروشچف را در نظر بگیرید که برای خود در پیت سوندا ساخت، در مکانی عالی و بینظیر، با منظره و چشماندازی بسیار زیبا. یک روز به امر او با یک دیوار بتنی عظیم قسمتی از جنگل معروف و منحصربهفرد را مفروز کردند و قصری با استخر، مجتمع ورزشی مدرن و سقف شیشهای، سالن سینما و یک اسکله خصوصی بنا کردند. خروشچف تنها کسی نبود که این جور زندگی میکرد. خانه بریا افسانهای است و امروز در اشغال سفارت تونس است. این خانه دارای دیوارهایی از سنگهای خاکستری، اتاقها و سالنهای فوقالعاده زیبا و مزین برای بادهنوشی و عیاشی و در زیرزمین خانه سلولهایی برای زندانیان و آلات شکنجه که بریا شخصاً افراد را شکنجه میکرده است. این وضع هنور هم برقرار است. من از قصر گورکی یاد میکنم، این فقیر دروغین. ستونها، لوسترها، پلکانهای عجیب و اتاقها. حالا میخواهند آنجا را به موزه تبدیل کنند.
خبرنگار لوپوئن در اینجا از وسلنسکی میپرسد که آیا یک «نومانکلاتور» متوسط نیز به همین اندازه ثروتمند است؟ وسلنسکی در پاسخ میگوید: البته که نه. باید گفت سطح زندگیاش در حدود کادر عالی در کشور شماست، با این تفاوت که او برای خدمات وجهی نمیپردازد. با این تفاوت که فساد عمومیت دارد. با این تفاوت که عدم صلاحیت هرگز مجازات نمیشود. آنچه مکافات دارد افتضاح به بار آوردن یا اشتباه در مشی سیاسی است. سابقاً از این بابت اعدام میشدند. حالا آنها را به سادگی به مقام گمنامی در شهرهای دوردست میگمارند. میخواهم چند کلمه از فساد صحبت کنم. فساد در کشورهای شما وجود دارد. افتضاح «لاکهید» را به یاد بیاورید. اما بالاخره تصور میکنم که در اینجا خریدن مقام مشکل باشد. میتوان ریاست دفتر اسناد رسمی یا پست صرافی را خرید ولی پست کلانتری یا کمیساریای پلیس یا سایر مشاغل مهم را نه. وسلنسکی در پاسخ به این سوال که آیا یک شهروند عادی شوروی همه این مطالب را میداند یا خیر، میگوید: تصور نمیکنم از نرخها اطلاعی داشته باشد ولی از کلیات امر باخبر است. همانطور که از گولاگ مطلع است. ولی برایش چه اهمیتی دارد که همهچیز فروشی است، چون او از عهده خریدنش برنمیآید. به یاد بیاورید که همه این چیزها هم مخفی است و هم معروف و مکشوف.
خبرنگار لوپوئن از وسلنسکی میپرسد اعضای نومانکلاتورا در کجا اغلب خریدهای خود را انجام میدهند؟ وسلنسکی پاسخ میدهد: در مغازه بزرگ «گوم» یعنی درست وسط شهر مسکو، ولی نه آمیخته با دیگران. طبقه سوم این سوپرمارکت، قسمت 100، مخصوص آنهاست و ورود به آنجا برای عموم مجاز نیست. در آنجا میتوانند فرآوردههای وارداتی را به قیمت ارزان بخرند و بهخصوص پوشاک، مواد خوراکی و نوشیدنی، مبل، پوسترهای قیمتی و... را. تمام اهالی مسکو از وجود این قسمت در «گوم» باخبرند ولی دانستن اینکه چنین فروشگاهی آنجاست یک چیز است و داخل شدن به آن هم چیز دیگری.
خبرنگار لوپوئن در اینجای گفتوگو تغییر جهت میدهد و میپرسد: «چگونه شما به تمام این مطالب پی بردهاید؟ فضولی مرا ببخشید. اما میخواهم بدانم شما چه کسی هستید؟ در کتاب نومانکلاتورا که نوشتهاید در مورد شما مطلبی نیست. شما به زبان فرانسه کاملاً تسلط دارید.» وسلنسکی پاسخ میدهد: «من شهروندی از اهالی شوروی بودم. شورشی نیستم، حالا شهروند اتریش هستم. پدرم کارمند بانک بود و مادرم آموزگار. تنها خصوصیت من استعدادم برای فرا گرفتن زبانهای خارجی است. آموختن انگلیسی را در 10سالگی شروع کردم. روزی از قتل کیروف مطلع شدم. او را نمیشناختم و از تصفیه بزرگ سالهای 1936 تا 1938 چیزی دستگیرم نمیشد. تا اینکه معلم انگلیسیام به عنوان جاسوس بازداشت شد. به طور غریزی میدانستم که چنین اتهامی حماقت است. از آنوقت چیزهایی فهمیدم. پس از فراغت از تحصیل و در فردای جنگ جهانی دوم شانس آن را داشتم که به عنوان مترجم به نورنبرگ بروم. در آنجا غرب را شناختم. به فکرم نرسید که اردوگاه خود را تغییر بدهم، به علاوه از این عبارت متنفر بودم. از آن به بعد در بین نومانکلاتورا زندگی میکردم و جزئی از نومانکلاتورا به حساب میآمدم. بعد به مقام استادی و معاونت در دانشگاهی وابسته به کمیته مرکزی دست یافتم و به عنوان کارشناس مسائل اجتماعی شناخته شدم.»
وسلنسکی در پاسخ به این سوال خبرنگار که چگونه از شوروی خارج شده است میگوید: از آسانترین راه. من بورسی داشتم که در مایانس آلمان فدرال کار کنم، از همان مقررات امتیازاتی. به من یک ماه و نیم وقت داده بودند که گزارشی را درباره یک دایرهالمعارف تاریخی تدوین کنم ولی این مدت کافی نبود. بعد از یک ماه از طریق سفیر شوروی خواستم که بر مدت کارم افزوده شود و او با این درخواست موافقت کرد. آیا دام بود یا اشتباهی؟ هرگز نخواهم دانست. چند روز بعد فهمیدم اگر به شوروی برگردم بازداشت خواهم شد. در ابتدا باور نمیکردم، ولی نشانههایی از این موضوع به وضوح نمایان شد. جزئیات را به خودتان واگذار میکنم. سخت بتوانید باور کنید. چند هفته بعد سعی کردند مرا بربایند. از این کارها میکنند. از محل اقامت خود خارج نشدم و تا مدتی مقالهای ننوشتم. سپس به تابعیت اتریش درآمدم و حالا آنچه را میدانستهام بیان کردهام.
خبرنگار لوپوئن در اینجا یک سوال تاریخی از وسلنسکی میپرسد. او میپرسد: آیا این سیستم میتواند مدتها ادامه داشته باشد؟ وسلنسکی پاسخ میدهد: بله. سیستم بستهای است و اهالی روسیه که به طور مبهم چیزی در این باب میدانند امکان اعتراض ندارند. ما در مقابل نابرابرترین دیکتاتورهای تاریخ هستیم که جهان به خود دیده است. چون آنهایی که به اندک قدرتی دست یافته و با مقامات بالا منافع مشترک پیدا کردهاند و از امتیازات مخصوص بیبهره نیستند، برای حفظ سیستم و بقای خویش از هیچ کوششی دریغ ندارند. پس سیستم میتواند مدتها دوام داشته باشد. البته وسلنسکی در این باره در اشتباه بود. شوروی 11 سال بعد فروپاشید. «نومانکلاتورا»، خودش دلیل سقوط «نومانکلاتورها» بود. خبرنگار لوپوئن در پایان میگوید: «شما به این نومانکلانورا تعلق داشته و امروز به توصیفش پرداختهاید. تصور نمیکنم اعضای نومانکلاتورا شما را بابت افشاگریهایتان ببخشند. چه فکر میکنید؟» وسلنسکی پاسخ میدهد: «این مساله برای من مهم نیست. من به سادگی کوشیدهام که نشان دهم چگونه طبقهای ممتاز در کشوری که خود را سوسیالیست مینامد به وجود آمده است. شاید توانسته باشم به خود آنها چیزی بیاموزم.»
نگاه ژان الینشتین
در مقدمه کتاب نومانکلاتورا که غلامرضا وثیق آن را ترجمه کرده و در سال 1364 توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید، مقالهای از ژان الینشتین، مارکسیست و جامعهشناس فرانسوی که استاد تاریخ دانشگاه پاریس بود نیز آورده شده که بسیار خواندنی است. الینشتین به زیبایی توضیح میدهد که چگونه نومانکلاتورا شوروی را در جادهای که به پرتگاه ختم میشد گذاشته بود. فقط در نوشتههایش یک چیز به وضوح قابل نقد است. اینکه ظهور نومانکلاتورا را به ایدئولوژی مارکسیسم و سوسیالیسم مرتبط نمیداند. اینکه میگوید نومانکلاتورا باعث سقوط شوروی میشود نه ایدئولوژی مارکس. الینشتین نویسندهای است که به خوبی فهمیده نومانکلاتورا میتواند چه بلایی سر یک کشور بیاورد اما نمیخواهد بپذیرد که نومانکلاتورا، فرزند همان ایدئولوژیای است که از آن دم میزند و طرفداریاش را میکند. نمیخواهد بپذیرد که آن بهشتی که به آن اعتقاد دارد دروغی بیش نیست و دنیا هرگز آن را به خود نخواهد دید. دنیا فقط کشورهایی را دیده و خواهد دید که خودشان را به ندانستن و درس نگرفتن از تاریخ زدهاند و فکر میکنند مارکس و مارکسیسم و کمونیسم و سوسیالیسم جواب میدهند. الینشتین چون نمیخواهد بپذیرد که نومانکلاتورا فرزند مارکسیسم است، به سرمایهداری و غرب میتازد. وعده فروپاشی شوروی را میدهد اما تا وعده فروپاشی جوامع سرمایهداری را ندهد خیالش راحت نمیشود. از این به بعد هرچه که میخوانید ترجمه مقاله الینشتین است.
الینشتین مینویسد نومانکلاتورا کلمهای است لاتین که روسی شده. این کلمه تاکنون جز برای عدهای خبرگان ناشناخته مانده و شایسته است که مانند اصطلاح «گولاگ» به عموم مردم معرفی شود. تا روزی که سولژنیتسین کلمه گولاگ را برای عنوان کتابش درباره سیستم تجمعی شوروی انتخاب نکرده بود، کسی از آن اطلاعی نداشت. میکائیل وسلنسکی این کلمه را ابداع نکرده است، همانگونه که سولژنیتسین گولاگ را ابداع نکرده. او این لیاقت را داشت که به این کلمه ابعاد و خصوصیت سمبلیک بدهد. در پشت این کلمه به قول مولیر چیزی است و آن چیز طبقه رهبری اتحاد جماهیر شوروی است که واقعاً عظیم است. زیرا نومانکلاتورا دومین قدرت جهانی را دارد و به واسطه نفوذی که بر دنیا اعمال میکند، حتی در تحول تاریخ نیز نقش تعیینکنندهای دارد.
میکائیل وسلنسکی که در سال 1920 متولد شده تاریخدان شایستهای است. او تحصیلات خود را در دانشکده لومونسوف در مسکو به پایان رسانید. سپس در محاکمات نورنبرگ به سمت مترجم و بعد در هیات نظارت متفقین در آلمان و سپس به عنوان روزنامهنویس و نگارنده در هیات صلح در پراگ و وین شرکت کرد. این استاد دانشگاه لومومبا در مسکو، مسوولیتهای مختلفی در آکادمی علوم به عهده داشته است و بالاخره به سمت معاون کمیسیون تاریخدانان اتحاد شوروی- آلمان شرقی انتخاب شد. در سال 1972 شوروی را ترک کرد و در آلمان فدرال و اتریش در مقام استادی به کار مشغول شد. با دستگاه رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی رابطه نزدیکی داشته و خود او نیز به نومانکلاتورا متعلق بوده است. قصدم خلاصه کردن کتاب میکائیل وسلنسکی نیست؛ چنین کتابی را خلاصه نمیکنند. آن را میخوانند و من با تعمق دربارهاش به فکر اندرم. میخواهم توجه خواننده را نسبت به چند موضوع جلب کنم و بحثی را که از چند ده سال گذشته درباره اتحاد شوروی دنبال شده است برانگیزم. فرانسه در واقع یکی از کشورهایی است که آزمایش شوروی در آن علاقهمندی و مشاجرت پرشوری را سبب شده که اغلب نیشدار بوده است. چنین علاقهای علل متنوعی داشته است که قسمتی از آن از منطق سرچشمه میگیرد ولی ضمناً از احساسات هم بروز میکند. وجود یک حزب کمونیست قوی و موثر عاملی است که توضیح درباره آن صرفنظر کردنی نیست. مع هذا این تنها موضوع نیست. در طول یک قرن، روابطی با روسیه سابق و سپس با اتحاد شوروی به وجود آمده است. برای میلیونها فرانسوی در جریان دهها سال، اتحاد شوروی از یک نمونه هم بالاتر بوده است؛ یک نوع قاره راهنما، متفاوت از کشور ما و از بسیاری جهات قابل ملاحظه. این اندیشه از ردههای رایدهندگان کمونیستی فراتر رفته است. در سال 1956 پس از بیستمین کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی و نتایجش، لازم میآمد که بهرغم مقاومتها و مبارزات حزب کمونیست فرانسه، حقیقت اتحاد شوروی برملا شود و بین تودههای مردم به طور وسیعی نفوذ کند. حتی در سال 1980 که حزب کمونیست فرانسه به خطمشی هواداری از شوروی که از سالها پیش آن را کنار گذاشته بود برگشته است، دیگر جز عدهای مطلقگرا کسی جرات ندارد بگوید که اتحاد شوروی یک کشور نمونه است. مع هذا هنوز تصویری خوشبینانه از واقعیت شوروی و تابوهایی که نبایستی قدرتش را دستکم گرفت وجود دارد.
در چند ماه اخیر از اینکه عدهای روشنفکر کمونیست و غیرکمونیست آشکارا و موکدا از محکوم کردن دخالت شوروی در افغانستان ابا داشتند بسیار متاثر شدم. عده کمی آن را تحسین کردند اما بسیاری هم در مقابل محکومیت لازم و تظاهرات همبستگی عقبنشینی کردند. چچارانسکی و اورلف در زندان و در اردوگاه دستهجمعی به سر میبرند، مانند هزاران نفر دیگر. بدون اینکه تظاهرات بزرگ توده مردم را مانند آنچه برای قربانیان سرکوب زمان جنگهای الجزایر یا ویتنام داشتهایم برانگیزد. ساخاروف در گورکی منزوی است و ما فقط چند صدنفری هستیم که در مقابل سفارت شوروی تظاهراتی برپا میکنیم. بدون تایید رفتار شوروی در امور داخلی یا خارجیاش ما خود زندانی سنتی هستیم که حالا کهنه شده است و دچار افسانهسازی مغلطهآمیز هستیم که اکثراً جرات نداریم به کنه اندیشه خود برسیم و به استدلال و تعقل بپردازیم و از اینکه مصیبت را با وسعتش ببینیم و حقیقت را با تمام زشتی و شناعتش بشناسیم خودداری میکنیم. قبول دارم که برای خودم راه دشواری در پیش بود. برای عده دیگری که در موضع چپ نیستند انتقاد از اتحاد شوروی چیزی است آسان، زیرا واقعیتهای تلخ شوروی را علیه سوسیالیسم مورد استفاده قرار میدهند و اتحاد شوروی برایشان نمونهای است قابل انتقاد. به علاوه نیرو و میل بیشتری برای انتقاد از شوروی به کار میبرند تا برای افشا کردن قتل عام اندونزی، کره جنوبی، سان سالوادور، آرژانتین، شیلی و تیمور.
برای ما مردان چپ، موقعیت از جهات دیگری مشکلتر است. بدین جهت عده زیادی از ما به محکومیت آنچه قابل قبول نیست اکتفا میکنند که خود افتخارآمیز است ولی پردهای از پاکدامنی بر علل این وضعیت میافکند. کتاب وسلنسکی ما را مجبور میکند که جرات بیشتری مبذول داریم. یا آنچه نوشته است غلط است پس باید به او جواب داد و مطالبش را رد کرد یا اینکه راست میگوید و بنابراین بایستی نتیجهگیری کنیم و بدانیم که اتحاد شوروی دولتی سوسیالیستی نیست و واقعاً دارای اقتصاد و جامعه سوسیالیستی نیست. بلکه جامعهای است طبقاتی که در آنجا یک طبقه -نومانکلاتورا- با تعداد نسبتاً کمی اکثریت مردم را استثمار میکند و به وسیله دولتی خودکامه تسلط خود را به اجرا درمیآورد.
مشکل ما غربیها در این است که اتحاد شوروی را با مصادیق و عادات و ساخت روحی خودمان مورد مطالعه و قضاوت قرار میدهیم. مثلاً از خود میپرسیم آیا اتحاد شوروی سرمایهداری است یا سوسیالیستی. یا از سرمایهداری دولتی صحبت میکنیم یا از سوسیالیسم ابتدایی یا ماقبل سوسیالیسم و... . اتحاد شوروی سرمایهداری نیست اگر اینطور میبود اقتصادش بهتر عمل میکرد و قطعاً بسیاری از مسائل اقتصادیاش که بدون شک سنگینی میکند و به وخامت میگراید، مثل کشاورزی و صنعت مواد مصرفی، کیفیت تولید، روش مدیریت و برنامهریزی حل میشد. تمامی اقتصاد دولتی شده است و تقریباً هیچ اثری از اقتصاد خصوصی دیده نمیشود. معهذا اشتباه است اگر فکر کنیم محو اقتصاد خصوصی الزاماً یک جامعه سوسیالیستی را به وجود میآورد. مکانیسم تسلط و استثمار مطابق با اسلوب کشورهای سرمایهداری نیست و اینطور نیست که نتایجی با شدت کمتر به بار آورد یا انسان آزادتر و کمتر بسته باشد. همه اینها در درجه اول به دلیل وجود قدرت مطلقه دولتی و فقدان دموکراسی سیاسی است.
پس باید مساله شناسایی وضع واقعی طبقات و روابطشان را در اتحاد شوروی پیش بکشیم. در کشور ما و در غرب، سرمایهداری، طبقات و روابطشان را به شکلی مناسب و به لطف مطالعات اقتصادی و جامعهشناسی و آمار مشروح و قابل کنترل میشناسیم. این وضع در اتحاد شوروی برقرار نیست. فقدان کامل آزادی مطبوعات و تحقیقات، کار ترازنامه اجتماعی کشور را بسیار مشکل میسازد. واقعیت طبقات در اثر اطلاعات بیسروته و دستکاریشده پنهان میماند. در آنجا حقیقت اجتماعی بیشتر از کشور ما مخفی میشود. در اینجا میتوان اطلاعاتی به دست آورد که به وسیله محققان مورد بررسی قرار گیرد و شفافیت با آنکه کامل و بینقص نیست، واقعیت بیشتری دارد.
وجود پدیده بوروکراتیک در اتحاد شوروی امری است قدیمی. لنین به اهمیت و خطر بوروکراسی در ماههای آخر فعالیت خود پی برده بود (در اواخر سال 1922 و اوایل 1923) و به طور واضح موضوع را در چند مقاله بیان کرد، ولی وسعت و مقدارش را دستکم گرفته و به ماهیتش پی نبرده بود. در واقع جهش بوروکراسی را به دوباره زنده شدن دیوانسالاری تزاری و تعداد کارمندان رژیم سابق که در حکومت شوراها وارد شده بودند نسبت میداد. حرف لنین، حرف غلطی نبود ولی خلاف احساسی که سالهای متمادی داشتم یک حرف حسابی هم نبود. زمینی که نومانکلاتورا بر آن متولد شد بیش از سایر جاها حاصلخیز بوده است و پدیده جدیدی به وجود آورد که در سالهای پس از مرگ لنین وسعت زیادی پیدا کرد.
استالین در واقع پرورشدهنده این نومانکلاتورای در حال رشد بوده است که تحت نظارت سازمانی از دبیرخانه حزب که در سال 1924 تاسیس شده بود قرار داشت. این سازمان نهفقط به انتصاب اشخاص در دستگاه حزب مبادرت میکرد بلکه در تمام موسسات اداری، قسمتهای دولتی، گُپئو (پلیس سیاسی)، ارتش سرخ، اقتصاد و آموزش، اشخاصی را به کار میگماشت. در مبارزه با دیکتاتوری استالین، تروتسکی با این دیوانسالاری جدید برخورد کرد و آن را به شدت مورد انتقاد قرار داد و بدون موفقیت علیه آن جنگید. آیا واقعاً طبقهای داشت تشکیل میشد؟ تروتسکی اینطور فکر نمیکرد. او در آن بیشتر رشد انگلی طبقه کارگر را میدید. او نارسایی تاریخی را ملاحظه میکرد نه یک مجموعه مستقل را. تروتسکی تزهای «برونو ریزی» را که در کتابی تحت عنوان بوروکراسی کردن دنیا بیان داشت، مورد انتقاد قرار داد. ریزی که تروتسکیست ایتالیایی بود عقیده داشت که انقلاب شوروی به شکل جدیدی از تسلط یک طبقه منجر شده است و میگفت: «در جامعه شوروی، استثمارکنندگان ارزش اضافی را مثل سرمایهدارها که سود موسسات را به جیب میزنند، مستقیماً تصاحب نمیکنند. این کار را به طور غیرمستقیم و به وسیله دولت انجام میدهند که کل مبلغ ارزش اضافی ملی را جمع و سپس بین کارمندان تقسیم میکند.» ریزی تصور میکرد که این سیستم از نظر تاریخی ضروری است و به تمام حکومتها سرایت خواهد کرد.
درست است که این حرفها در سال 1939 گفته شد. هنگامی که جنگ تازه داشت شروع میشد، تروتسکی عقاید خود را که مخالف با آرای ریزی بود در کتاب خود با عنوان «اتحاد شوروی در حال جنگ است» منتشر کرد. بین هیتلر و استالین، غرب استالین را برگزید و بحث موکول به بعد شد زیرا گربه دیگری را میبایستی شلاق میزدند و پیروزی بر هیتلر ضروریتر جلوه میکرد. پس از اتمام جنگ مباحثه با شدت از سر گرفته شد و جنگ سرد هم مجادله را پرشورتر میساخت.
چه کسی در سال 1939 حق داشت، ریزی یا تروتسکی؟ نمیخواهم خود را گرفتار حل و فصل این عقاید کنم. بدون شک پدیده بوروکراتیک خصوصیت مسلطی بود که استالینیسم نامیده میشد. ولی استالین در حالی که به وجود آورنده و حامی نومانکلاتورا بود، دولتی را رهبری میکرد که نقشی نسبتاً مستقل را در رابطه با طبقات اجتماعی بازی میکرد. نومانکلاتورا تصفیههای موحشی را که این دولت به ضرر خود انجام داد تحمل کرد و بدین طریق نومانکلاتورا در وحشت و ناامنی به سر میبرد. میتوان از خود سوال کرد که آیا خروشچف لااقل منشأ یک تغییر شکل نومانکلاتورا به منظور تامین امنیت و رفاه برایش نبوده است؟ به تدریج طوری شد که مفهوم وجود یک طبقه مسلط در اتحاد شوروی کمکم قوت گرفت. اثری از میلووان جیلاس به نام «طبقه جدید» نقش قاطعی را در این بحث بازی کرد. محققاً استدلالهای جیلاس درباره یوگسلاوی به عمل میآمد ولی فهمش آسان بود که این قضیه در اتحاد شوروی حقیقیتر باشد چون در آنجا انقلاب زودتر رخ داده است. پس جیلاس و بسیاری از نویسندگان طرز عمل رژیم شوروی و رژیمهای از این نوع را مطالعه کردند و به نتایج مشابه و گاهی قاطعتر رسیدند. بهخصوص رودولف باهرو که کتاب «آلترناتیو» او در سال 1977 منتشر شد، به تحلیلی عمیقتر دست زد.
من مدتها از قبول این نوع تحلیلها خودداری میکردم. تصور نمیکنم فقط از بابت دلایل سیاسی فرصتطلبانه یا موقعشناسی بوده است بلکه به طور ساده از این لحاظ که استدلال مورخان، جامعهشناسان و اقتصاددانان به نظرم به قدر کافی قانعکننده نمیآمد. قرائت اثر وسلنسکی مرا متقاعد ساخت که در اتحاد جماهیر شوروی یک طبقه مسلط وجود دارد. تصور میکنم که از 30 سال پیش به این طرف یک گروه اجتماعی، رهبری یا شاید یک تیره حکومت میکند. از سال 1956، نومانکلاتورا از امنیت برخوردار است. تصفیه خونآلود استالین به آخر رسید و نومانکلاتورا از این جهت و نیز از بابت اقتصادی و فرهنگی قوت گرفت.
سیستم زاد و ولد اجتماعی- فرهنگی دارای تاثیر بسیار فعال است. وراثت وجود دارد که افراد به نوبه خود جای اقوام را در مقامها میگیرند. حق با وسلنسکی است که میگوید در غرب سرمایهداری، بورژوازی بزرگ ثروت را در دست دارد و از این جهت حکومت میکند و در اتحاد شوروی نومانکلاتورا حکومت میکند و در نتیجه صاحب ثروت میشود. راست است که سهم محصول کار به دست آمده توسط نومانکلاتورا نمیتواند دوباره سرمایهگذاری شود، بنابراین به مصرف میرسد و این مساله از نظر اقتصادی نارسایی است نه امتیاز.
میتوان تاکید کرد که وجود چنین طبقه مسلط و استثمارکنندهای مانع و رادعی در راه توسعه نیروهای تولیدکننده است. نومانکلاتورا از امتیازات وسیعی از هر نوع و در هر زمینه برخوردار است. این امتیازات هم مادی است و هم پولی و بیشتر از آنچه در غرب تصور میشد اهمیت دارد و نیز شاید قبل از هر چیز، امتیازات قدرتمندانه است. فقدان کامل دموکراسی و آزادیهای عمومی امکانات بسیاری در اختیار نومانکلاتورا میگذارد که برتری داخلی خود را توسعه و قدرت خویش را حتی به خارج از اتحاد جماهیر شوروی بسط دهد. مثلاً بودجه نظامی فرانسه را در نظر بگیریم. چون در فرانسه از طرف پارلمان کنترلی به عمل میآید، مشکل است بتوان سرمایهای را که به ارتش اختصاص مییابد پنهان کرد. ممکن است مقدار کمی اختفا در کار باشد ولی قطعاً محدود است. چون آنجا در اثر فقدان آزادی مطبوعات و کنترل پارلمانی واقعی اجازه هر نوع دستکاری ممکن است و هرجور استتار لازم دانسته میشود، نقش نومانکلاتورا بهخصوص از این نظر بینالمللی خطرناک است.
من شکی در صلحخواهی مردم شوروی ندارم و احتمالاً این مساله یکی از اشکالات رهبران شوروی است که بایستی از بعضی جهات احساسات صلحجویانه مردم را به حساب آورند. البته مسوولیت بحران بینالمللی را به گردن «اتازونی» میاندازند، اما تصمیمهای گرفتهشده در کنفرانس هلسینکی اجازه میدهد که رادیوهای غرب در اتحاد شوروی شنیده شود. پرده آهنین که استالین برای ممانعت از جریان اخبار غرب به شرق ساخته بود واقعاً دیگر وجود ندارد. این است که نومانکلاتورا به مشکلات جدی برخورد میکند که در غرب قابل تصور نیست. نمیتوان در کوتاهمدت نسبت به تحول در اتحاد شوروی خوشبین بود ولی میتوان تصور کرد که تا 15 سال دیگر در این کشور تغییرات مهمی رخ خواهد داد و چه به طریقی صلحجویانه یا غیر آن، نومانکلاتورا به محاکمه کشیده خواهد شد. در تمام این احوال مارکسیسم و کمونیسم چه میکنند؟ به عقیده من جز به کار استتار ایدئولوژیک برای برقراری نظم نمیپردازند. اتحاد شوروی کشوری است با یک نظم اخلاقی به اعلی درجه زیرا هر چیزی که این نظم اخلاقی را بر هم بزند، قدرت نومانکلاتورا را به مخاطره میافکند. مانند فرانسه زمان ماک ماهون یا انگلستان ویکتوریایی، این نظم اخلاقی کاملاً به نظم سیاسی و اقتصادی و اجتماعی مربوط است.
مارکسیسم دیگر رابطهای با رژیم شوروی ندارد همانگونه که مذهب کاتولیک رابطهای با دولتهای مسیحی قرون وسطی یا عصر حاضر نداشته و ندارد. قبل از کشتن بومیها، یهودیان یا پروتستانها، کشیشهای کاتولیک دعاهایی میخواندند که پرنسهای آن زمان با حالتی خاشع نسبت به خداوند گوش میدادند و بعد کشتار با وضعی مشعشعانه با قرائت احکام شروع میشد و سپس از نو اوراد و دعاها را از سر میگرفتند. رهبران شوروی به همین نحو با مارکس ارتباط دارند زیرا قبل از تصور قهرآمیز چکسلواکی یا افغانستان و پیش از اخراج سولژنیتسین یا توقیف چچارانسکی بیانات استادان بزرگ سوسیالیسم قرن 19 را میخوانند.
نومانکلاتورا یک طبقه پیشپاافتاده نیست. از قدرتی بیسابقه در تاریخ برخوردار است چونکه خودش دولت است. مارکس نه وجود نومانکلاتورا را ردیابی کرده بود - چون هنوز وجود نداشت- و نه پیشبینی میکرد که اولین کوششهای سوسیالیستی به برقراری این «آریستوکراسی و اشرافیت سرخ» منتهی خواهد شد. از اینرو این فرمول قابل بحث است. چونکه چنین سیستم مسلطی هرگز در تاریخ وجود نداشته است. مقایسههای تاریخی که همیشه به عمل میآید، مثلاً با «استبداد آسیایی» به هیچ وجه قانعکننده نیستند، زیرا این مقایسهها سبب میشوند ابتکاری و مدرن بودن سیستم شوروی پنهان بماند. لازم است در باب بسط این سیستم، نه از جهت دخالت نظامی یا جنگی، بلکه از بابت تکرار یا شباهت شرایطی که داراست پرسوجو کنیم. از زمانی که نقش دولت اساسی شود و سهم قاطعی از فعالیتهای اقتصادی و فرهنگی را به خود منحصر سازد، از وقتی که دموکراسی سیاسی و آزادی عمومی وجود نداشته باشد، تکوین چنین سیستمی به نظر اجتنابناپذیر است و تاریخ معاصر به روشنی نشان میدهد که هرجا این شرایط موجود بوده است و در درجه اول در کشورهایی که به اندازه کافی رشد نکردهاند، این سیستم ظاهر میشود و برقرار میماند. این سیستم تنوع کموبیش مهمی را عرضه میکند و میتواند بسیار خونین باشد؛ همانطور که شوروی زمان استالین و کامبوج زمان «پول پوت» بود و البته میتواند که نباشد. خصوصیتش فقدان آزادیهای عمومی، وجود یک حزب واحد، نبودن یا حقیر بودن اقتصاد بازاری و اغلب حضور رئیس یا شخصیت مورد پرستش است که در تمام حالات به شکل گرفتن یک نومانکلاتورا میانجامد. من مطمئناً با سیستمی که در کشور ما و در غرب سرمایهداری تفوق دارد، موافق نیستم. این سیستم نارساییهای بسیاری دارد که تحولات اخیرش واقعاً بر آنها فائق نشده بلکه برعکس شدیدتر هم شده است. تضادهایی که به وسیله عواملی چند شدت مییابد و بیش از پیش سنگینی میکند و بحرانی که فقط اقتصادی و اجتماعی نیست بلکه فرهنگی و ایدئولوژیک هم هست سرمایهداری غرب را عمیقاً تهدید میکند. خیالبافی نکنیم. وضع آلمان در سالهای دهه 30 با پیروزی هیتلر، تهدیدهایی را که بر کشور در حال بحران وارد میشود، نشان میدهد. ما نیز از یک حادثهجویی خودکامه در اشکال مختلف که کمتر از آن خطرناک نخواهد بود در امان نیستیم. اگرچه وابستگی به کار به دلایل تغییرات تکنولوژی و مبارزات کارگران تخفیف یافته است ولی وابستگی به دولت از یک قرن پیش به این طرف زیادتر شده است. بحران کنونی هرگز مخالفت با ترقی و پیشرفت را ایجاب نمیکند بلکه این خطر در میان است که جامعه غربی را به توسل به نظم به تمام نارواییهایی که پیش میآورد وادار سازد، مگر اینکه اجازه دهد به سوی یک سازمان جدید اقتصادی و اجتماعی به سمت دموکراسی نوین و در جهت یک فرهنگ جدید پیش برویم.
نومانکلاتوری (کلمهای که وسلنسکی ساخته است، یعنی کشوری که نومانکلاتورا بر آن حکومت میکند) نه سوسیالیسم است نه کمونیسم. تضادهای بین ایدئولوژی و واقعیت عکسالعملهای بسیاری را باعث میشود و محیط آشوبی را به وجود میآورد که بایستی مورد مداقه قرار گیرد. نومانکلاتورا در واقع از خود شرم دارد. نمیخواهد که او را بشناسند و این وضع را بر ذمه نمیگیرد. او در تاریکی زندگی میکند و از روشنایی میترسد. امتیازات خود را مخفی نگه میدارد و با اهدافی که به شهروندان کشورش تلقین میکند در تضاد کامل است. به ندرت مغاک بین آنچه طبقه مسلط میگوید و آنچه انجام میدهد اینقدر عمیق و ژرف بوده است، یعنی بین ایدهآلی که لفظاً میخواهد تحقق بخشد و واقعیت تسلطش. این است آنچه نومانکلاتورا را بهخصوص خطرناک در عین حال آسیبپذیر میسازد. خطرناک است زیرا مشاهدهکردنی نیست و به نحوی موثر و فوری موجب بروز انتقاد نمیشود. بایستی به غرب و به شدت انتقاداتی که بر طبقه مسلط وارد میشود، یعنی بورژوازی بزرگ، نگاه کند؛ انتقادی که به عقیده من اساس محکمی دارد. ولی این انتقاد نمیتواند انجام گیرد و امکان یابد مگر در صورتی که آزادی عمومی وجود داشته باشد تا تسلط این طبقه با رخساری آشکار هویدا شود. در فرانسه، یک بچه که به کلاس ششم میرود این مطالب را از حفظ است. از اینرو نومانکلاتورا آسیبپذیر است، زیرا بایستی عبارتی را به زبان آورد که با واقعیت مطابقت ندارد.
هیتلر ادعا میکرد که خوشبختی تمامی انسانیت را فراهم خواهد ساخت. در «نبرد من» برنامه خود را ترسیم کرده بود، برنامه پیروزی بر اروپا و جهان را. میخواست یهودیها را قتل عام و علیه دموکراسی مبارزه کند. او برای برابری و آزادی مبارزه نمیکرد، بلکه ضد آنها بود. نومانکلاتورا یک ایدئولوژی مخالف با منافع شخصی خودش را در اتحاد جماهیر شوروی و در جهان شرح و بسط میدهد: چیزی که به کار پنهان کردن موجودیتش و نیز برای توجیه توسعهطلبیاش میآید. او ناسیونالیست است و از انترناسیونالیسم سخن میگوید. نژادپرست است و از ضدنژادپرستی حرف میزند. صاحب امتیاز است و از مبارزه علیه امتیازات صحبت میکند. توسعهطلب و برتریجوست و علیه امپریالیسم سخن سر میدهد.
در اتحاد شوروی دو تضاد اساسی حکومت میکند که موجب بدبینی شدید نسبت به آیندهاش میشود. نومانکلاتورا از جهش اقتصادی کشور میکاهد و شکست کوششهایش در جهت اصلاحات اقتصادی و موسسات از 25 سال پیش به این طرف از این بابت است. تنها موفقیت واقعیاش در زمینه نظامی قابل رویت است. ساخاروف در تبعیدگاه گورکی خود، نویسندگان آلماناک متروپل و رمانهای دیگر، فیلمها، تئاترهای منتشرشده یا بازیشده در اتحاد شوروی، حتی آثار زینوویف، سولژنیتسین یا وسلنسکی که در غرب به چاپ رسیدهاند، محققاً برای نومانکلاتورا خطرناک هستند. همانطور که نوشتههای فلاسفه مانند ولتر، دیدرو و روسو برای رژیم سابق فرانسه خطرناک بودند. امروز در اتحاد شوروی یک طبقه حقیقی کارگر و میلیونها روشنفکری که تعلق به نومانکلاتورا ندارند وجود دارد و نیز میلیونها کلخوزی. بنابراین نیروهایی هستند که بتوانند از تضادهایی استفاده کنند که ما اهمیتشان را ذکر کردیم. بدون شک هرگز در تاریخ رژیمی اینچنین به ریاکاری و دورویی دست نزده است. نبایستی در آنجا فقط ثمره یک اراده آهنین را مشاهده کرد بلکه برقراری سیستماتیک متدهای حکومت و رهبری بیسابقه را باید دید. محققاً میتوانیم از خواندن داستانی که وسلنسکی در آخر کتاب درباره زندگی یکروزه دنیس ایوانویچ وخوش، رئیس قسمت در کمیته مرکزی آورده است لبخند بزنیم. من شخصاً بسیاری از وخوشها را در اتحاد شوروی و جاهای دیگر میشناسم. همانقدر که هوس خندیدن میکنم، میل به گریه کردن هم دارم و این چیزی است که بدون تردید تقدیر غمانگیز تاریخ معاصر اتحاد شوروی و از ورای آن تاریخ معاصر را رقم میزند.