طبیعت طبقه
چرا کتاب «طبقه و محیط زیست» را باید خواند؟
در قرن بیستم، دعاوی طبقاتی، همچون دعاوی ملی یا دعاوی دینی، از جمله ابزارهای «تحمیل اراده سیاسی یک گروه بر کل جامعه» بهشمار میرفت. آنچنان که همواره میتوانستیم شاهد وضعیتی باشیم که مارکسیستها، ناسیونالیستها یا بنیادگرایان مذهبی بکوشند مقاصد یا امیال خود را به عنوان آرمان اجتماعی یا منافع جمعی جا بزنند یا حتی بینیاز از اقناعگری، افراد جامعه را مجبور به پیروی از آن کنند. اما رفتهرفته ابزارهای پیشین برای «تحمیل اراده سیاسی»، کارآمدی خود را از دست دادند و به ناگزیر، هر دو سویه چپ و راست رویکردهای متفاوتی پیشه کردند و افزارهای جدیدی را به خدمت گرفتند. چنانکه به توصیف فرانسیس فوکویاما: «قرن بیستم، امر سیاسی در امتداد یک طیف چپ-راست سامان یافته بود که استوار بر مسائل اقتصادی تعریف میشد، چپها خواهان برابری بیشتر و راستها خواستار آزادی بیشتر بودند. در جناح چپ، اتحادیههای کارگری و احزاب سوسیالدموکراتیک، در ذیل شعارهای سیاسیِ حول مسائل کارگری، میکوشیدند مطالباتی نظیر حمایتهای اجتماعی بهتر و بازتوزیع اقتصادی را پیجویی کنند. در مقابل، جناح راست پیش از هر چیز به کاهش اندازه دولت و ارتقای بخش خصوصی علاقه داشت. به نظر میرسد در دومین دهه قرن بیستویکم، این طیف در بسیاری از مناطق جای خود را به طیف جدیدی میدهد که با هویت تعریف شده است. چپ کمتر بر برابری اقتصادی گسترده تمرکز کرده و بیشتر مدافع منافع گروههایی شده است که به حاشیه رانده شدهاند، گروههایی مانند سیاهپوستان، مهاجران، زنان، اسپانیاییها، جامعه دگرباشان جنسی، پناهندگان و... . در همین حال، جناح راست در حال تعریف مجدد خود به عنوان مجموعهای از میهنپرستان است که به دنبال حفاظت از هویت ملی سنتی هستند؛ هویتی که اغلب صراحتاً به نژاد، قومیت یا مذهب مرتبط است.»
به نظر میرسد چپ و راست در مسیر بازتعریف خود گام برداشتهاند و جبهههای جدیدی را بازگشودهاند. به گونهای که «راست» در حال برجسته کردن «سیاست هویت» است؛ رویکردی که فوکویاما آن را چنین وصف میکند: «مجموعهای از رهبران ناسیونالیست-پوپولیست جدید که به خاطر برگزیده شدن از طریق انتخابات ادعای مشروعیت دموکراتیک دارند به نام مصلحتِ مردم [یا منافع ملی] بر ضرورت حفظ حاکمیت ملی و آداب و رسوم بومی تاکید میکنند؛ رهبرانی نظیر پوتین در روسیه، اردوغان در ترکیه، اروبان در مجارستان، کازینسکی در لهستان و سرانجام دونالد ترامپ در آمریکا، که شعار انتخاباتیاش بازگرداندن عظمت آمریکا و اول آمریکا بود. جنبش خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا یا همان برگزیت رهبر مشخصی نداشت، اما رویکرد بنیادین آن اعاده حاکمیت ملی بود. در فرانسه، هلند و در سراسر کشورهای اسکاندیناوی نیز احزاب پوپولیست منتظر نشستهاند. فقط رهبران نیستند که حرفهای ناسیونالیستی میزنند، بلکه نخستوزیرانی چون نارندرا مودی در هند و آبه شینزو در ژاپن نیز با آرمانهای ملیگرایانه شناخته میشوند، و شی جین پینگ رهبر چین بر سوسیالیسمی تاکید میکند که ویژگیهای بارز چینی دارد» (ترجمه رحمان قهرمانپور).
در مقابل، «چپ» میکوشد مسائلی نظیر «محیط زیست» را به ابزاری برای بازسازی هویت خود مبدل کند و ترجیحاً ان را با دعاوی کهنه طبقاتی پیوند بزند. به عنوان نمونه، در «سمینار جنبش کارگری و محیط زیست» کوشش میشود میان طبقه و محیط زیست، پیوندی تئوریک برقرار شود یا در یک نمونه دیگر، علی کشتگر از جمله شخصیتهای شناختهشده چپ ایران، تاکید میورزد که «مساله مبرم و حیاتی محیط زیست»، باید «در برنامه چپ در کنار دو مطالبه تاریخی آزادی و عدالت» پیگیری شوند.
اما «رهبران ناسیونالیست-پوپولیست جدید» مورد اشاره فوکویاما، در مقایسه با «رهبران احزاب و جریانهای چپ» با مشکلات کمتری در مبانی تئوریک خود مواجه هستند. چراکه «واحد سیاسی ملت» به عنوان ملات و مصالح دعاوی ایشان از تعاریف قابل اتکایی در مقایسه با «طبقه» برخوردار است، اما «واحد سیاسی طبقه» از حیث تئوریک، در وضعیت اسفباری به سر میبرد. بحرانی که سرچشمه آن را باید در زیربنای نابسامان فلسفی و گذار تاریخی آن جست.
آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل خود، از وجود سه طبقه سخن گفت و شکلگیری آن طبقات را منبعث از درآمدهای مربوط به اجاره زمین، مزد کارگر و سود سرمایه دانست: طبقهای که از محل عواید اجارهداری امرار معاش میکنند، طبقهای که معیشت ایشان وابسته به دریافت مزد است و طبقهای که محل کسب درآمد ایشان سود است. اما این صورتبندی ساده از طبقات، نه در قامت یک «نظریه طبقاتی» ظاهر شد و نه اسمیت مدعی بود که مسوولیت خطیر کشف قوانین اجتماعی را بر دوش میکشد. چنانچه پیش از او نیز بسیاری دیگر -نظیر سنسیمون، پرودون، کُنت، کومته و دانویه- از گروهبندیهای اجتماعی مشابهی سخن گفته بودند.
اما کارل مارکس و فردریش انگلس در میانه قرن نوزدهم و به قصد کشف قوانین حاکم بر تاریخ و جامعه، مدعی شدند که «طبقه»، پدیداری فراتر از یک مفهوم قراردادی و برساخته است و گمان بردند که طبقات اجتماعی، با توسل جستن به همانندیهایِ ذاتی در عناصر آن، پدیدهای قابل اکتشاف است و بدینسان، «نظریه طبقاتی مارکس» متولد شد.
پیدایش «نظریه طبقاتی مارکس» در یک بازه زمانی خاص، نقطه عطفی در تاریخ جنبشهای عدالتخواهانه بهشمار میرفت. عدالتجویان پیش از مارکس و به ویژه کمونیستها یا همانهایی که انگلس به طعنه و تحقیر، سوسیالیستهای تخیلی مینامیدشان، متشتت و فاقد یک تئوری منسجم و قابل اتکا درباره آرایش نیروها در میدان نبرد بودند. اما با انتشار مانیفست کمونیست در سال 1848 و کتاب کاپیتال در سال 1867، به نظر میرسید که معما حل شده است و از این پس، قوانین مکشوف حاکم بر تاریخ و جامعه، جای تخیل را خواهند گرفت. همه چیز در دستگاه نظری نوظهور مارکس مبرهن، بدیهی و اندکی اغواکننده بهنظر میرسید: در یک برهه تاریخی، مناسبات اجتماعی -همچون مالکیت شخصی بر ابزار تولید- مانع از رشد «نیروهای مولده» - به معنای «طبقه کارگر و ابزار تولید»- خواهند شد و شدت فزاینده این تعارضات، تحول اجتماعی و انقلاب را در پی خواهد داشت. سوژه (یا عامل) این تحول اجتماعی طبقه کارگر است و ماموریت تاریخی او، سرنگونی کاپیتالیسم از طریق مبارزه طبقاتی و استقرار دیکتاتوری طبقه کارگر (پرولتاریا) و بنا نهادن یک نظام کمونیستی خواهد بود. قرار بود سازمان اجتماعی نوین، مشتمل بر نظام بیطبقهای باشد که کمیابی منابع در آن خاتمه خواهد یافت و هرکس به اندازه توانش کار و هرکس به قدر نیازش مصرف خواهد کرد.
به جرات میتوان ادعا کرد که از اواخر قرن نوزدهم تا حوالی نیمه دوم قرن بیستم، نظریه طبقاتی مارکس، جانمایه بسیاری از جنبشهای اجتماعی در سرتاسر جهان بود. اما دیری نپایید که تحولات تاریخی همچون موریانههایی سمج، به جان آن افتادند و آرامآرام آن را مضمحل ساختند. آن تصور ذاتباورانه از طبقات اجتماعی که روزگاری، یکی از دستاوردهای بدیع و برجسته مارکس و انگلس بهشمار میرفت و جایگاه ویژهای را در تحلیلهای اجتماعی کسب کرده بود، منزلت پیشین خود را از دست داد و حتی بسیاری از مارکسیستهای جهان نیز آن را ناتوان از تجزیه و تحلیل امور جامعه دانستند و بر ناکارآمدی آن گواهی دادند. این وضع تا جایی پیش رفت که سرانجام، یان پاکولسکی و مالکوم واترز، در کتاب «مرگ طبقه» خودشان در سال 1996، موضوع تحلیل طبقاتی و طبقه را خاتمهیافته تلقی کردند و پاکولسکی، در نوشتهای با عنوان «تحلیل پساطبقاتی» تصریح کرد: «نظریه و تحلیل طبقاتی با دو مشکل عمده مواجهاند: مشکل اعتبار، یعنی میزان تایید تجربیِ اصول بنیادین آنها و مشکل موضوعیت، یعنی توان و ظرفیت برجستهسازی بارزترین ویژگیهای سلسلهمراتب، شکاف و منازعه اجتماعی.»
پس از مرگ مائو، دنگ شیائوپینگ و همراهانش، تئوری «نزاع طبقاتی» رهبر انقلاب چین را کنار گذاشتند و با حرکت به سوی نظام بازار، گامهای بلندی به سوی توسعه اقتصادی برداشتند. آنچنان که رهبران حزب کمونیست روسیه نیز معترف بودند که حاصل این تحولات، رهایی 700 میلیون نفر از فقر مطلق در چین بوده است. رویکرد رهایی از فقر و دستیابی به رفاه، در غیاب «نزاع طبقاتی»، ویتنام را بر آن داشت تا آنها نیز مسیری مشابه چین را بپیمایند. طی چند دهه اخیر، تحولات شگرف اقتصادی به همراه فاصله گرفتن از فقر و افزایش سطح رفاه عمومی از جمله در چین، ویتنام، هند، مالزی، ترکیه، کره جنوبی، مکزیک و به تازگی در بنگلادش، حاصل نقشآفرینی اتحادیههای کارگری یا مبارزه طبقاتی نبوده است و تردیدی نیست که فهم این دگرگونیها در گرو شناختِ سازوکارهایی دیگر است و به این دعوی پاکولسکی اعتبار میبخشد که تحلیل طبقاتی، پیکار طبقاتی و مفهوم طبقه با دشواریِ بزرگِ «میزان تایید تجربیِ اصول بنیادینِ» مواجه است.
اینچنین شد که بسیاری از رهجویان و دلبستگان به «تحلیل طبقاتی»، از اواخر قرن بیستم به بعد، دست به کار شدند تا با اتخاذ آرایشی جدید در تعاریف و ساختارها، نظریه طبقاتی را از تباهی هرچه بیشتر نجات دهند و جایگزینهای مقبول دیگری را عرضه بدارند. اما طرحها و ایدههای جدید، هیچگاه مورد اجماع واقع نشدند و از اینرو، «طبقات اجتماعی» و «تحلیل طبقاتی» در دوران حاضر، به مفاهیمی تبدیل شدهاند که از تعریف واحدی در نزد پیروانش برخوردار نیست.
این سردرگمی در مضمون، یادآور هشدارهای خردمندانه فرانسیس بیکن درباره تنقیح مضامین است. او چهار دسته شبهات ذهنی را عامل گمراهی ذهن انسان معرفی میکرد و آنها را «بتهای طایفه»، «بتهای غار»، «بتهای بازار» و «بتهای نمایشخانه» مینامید. از میان این چهار دسته شبهات، آنچه در دستگاه نظری او «بتهای بازار» نامیده میشوند، موجبات بروز انحراف از تفکر صحیح را فراهم میکنند و شبهاتی مربوط به حوزه «مفاهیم و معانی» و «زبان» را بنیان مینهند: «بتهای بازار خطاهایی هستند که از تاثیر زبان سرچشمه میگیرند. کلماتی هستند که در زبان عموم بهکار گرفته شدهاند... گاهی کلمات بدون اینکه معنای واضح یا معنای عموماً پذیرفتهشدهای داشته باشند به کار میروند.»
محمد طبیبیان نیز در بیان این وجه از آرای بیکن توضیح سودمندی عرضه داشته است: «بتهای بازارگاه... اشتباه ناشی از بهکار بردن کلمات و الفاظی است که دارای معانی و مفاهیم متعدد است و به کار بردن مغلطهآمیز این عبارات، امکان ایجاد خطا در منطق و تعقل را فراهم میکند. به نظر بیکن این رایجترین نوع اشتباه در منطق و از جدیترین خطاهاست.»
در روزگار ما نیز اغلب کسانی که در فضای «طبقاتی» به واکاوی مسائل اقتصادی، اجتماعی یا محیط زیستی و نظایر آنها مبادرت میورزند یا میکوشند از ابزار نظری «تحلیل طبقاتی» در فهم امور جهان بهره جویند، یا از معنای «طبقه» نامطلع هستند یا آگاهانه، واژه «طبقه» را بهگونهای مغلطهآمیز به خدمت میگیرند. در حقیقت کوشش میشود درباره نابسامانی و عدم توافق درباره مضمون این مفاهیم سکوت اختیار شود.
تردیدی نیست که به تَبَعِ بروز این اختلال در مفاهمه و حضور این آشفتگی نظری در مقدمه -مشتمل بر آشفتگی در تعاریف و مضامین- همه دعاوی مطرحشده در مؤخره نیز ملغمهای هجو و بیاعتبار مینماید. چراکه اگر تعاریف و تفاسیر موجود درباره معنای «طبقه» نابسامان باشد، همه گزارههای پسین و واپسین مدعیان طبقاتی درباره مفاهیمی نظیر «جنبش کارگری»، «پیکار طبقاتی»، «روز جهانی کارگر»، «بورژوازی ملی» یا «محیط زیست طبقاتی»، بر شالودهای متزلزل بنا خواهند شد و یاریرسانِ تحلیلگران، در فهم امور جامعه نخواهند بود.
اگر پریشاناحوالی در «نظریه طبقاتی» تنها به گفتوگوهای عادی میان پژوهشگران علوم اجتماعی و اقتصادی محدود میشد، باکی نبود. اما در غالب موارد، این نظریه اجتماعی بیسامان، دستمایه عمل سیاسی میشود و تردیدی نیست که در این شرایط، بهرهجویی آگاهانه از مفهوم مغلطهآمیزی مانند «طبقه»، تنها برای تهییج خلایق مفید خواهد بود تا صفوف هواداران را فشردهتر کند و به عنوان ابزاری ایدئولوژیک، صَرفِ مطامع و سوءاستفاده سیاسی شود.
در «فصل نخست» این کتاب، مروری بر شکلگیری نظریه طبقاتی خواهیم داشت و همانجا نیز به واکاوی بحرانهای این نظریه خواهیم پرداخت. این فصل تصویری مقدماتی از زمینههای پیدایش نظریه طبقاتی، تعاریف پایه آن، دلایل ناکامی و افول آن و همچنین آرای مخالفانش را عرضه میدارد.
در «فصل دوم»، وجوه معرفتشناسی و روششناسی نظریههای طبقاتی و به ویژه نظریه مارکس مورد کنکاش قرار گرفته است. این فصل حاوی زیربناییترین مفاهیم این مجموعه است و بنیانهای فلسفی علوم اجتماعی به طور عام و نظریههای طبقاتی به طور خاص، مورد بررسی قرار گرفتهاند. از آنجا که سخن گفتن از مفاهیم فلسفی، به میانجی مفاهیم متضاد خودشان، بر سهولت کار میافزاید، کوشش شده است در غالب بخشهای این فصل، مفاهیم به صورت جفتهای متضاد معرفی شوند: دوگانگی یا چندگانگی روششناختی، دوگانگی یا چندگانگی منطق، دو تلقی متضاد از انسان، دو فهم متفاوت از دانش، دو رویکرد متعارض از مضمون نظریه اجتماعی، دو طریقه مختلف در روشِ مطالعه علوم انسانی و دو نگاه گوناگون به حقوق و اخلاق.
برخلاف فصل اول که ارجاعاتی به یافتهها و شواهد تجربی دارد، فصل دوم، مبرا از فضای تجربه، باریکبینی در روش شناخت و امکان تحقق آن را در دستور کار خود قرار داده است.
ناکامی در کاربست نظریههای طبقاتی، برخی از متفکران چپ را به چارهجویی وا داشته است و از اینرو، «فصل سوم» نیز به معرفی مساعی این گروه برای بازسازی نظریه طبقاتی اختصاص یافته است. مطالعه این آرا از اهمیت چندگانهای برخوردار است: نخست اینکه از زبان ایشان بشنویم و بدانیم که ناکارآمدی «نظریه طبقاتی» موضوعی جدی است، دیگر آنکه از تشتت آرا میان صاحبنظران چپ در باب طبقه و تحلیل طبقاتی مطلع شویم. افزون بر این، دریابیم که دیگر مفهوم مستنبط از طبقه یا طبقات اجتماعی در نزد متکلمان علوم انسانی، بر مفهوم مبرهن و یکتایی دلالت نمیکند.
در «فصل چهارم»، به سراغ دعاوی محیط زیستیِ طبقاتی خواهیم رفت و نمونههایی از آنها را بررسی خواهیم کرد.
طی چند دهه اخیر، اثرات مخرب ناشی از انواع آلودگیها در خاک، هوا، آب و جو زمین، به بحرانهای متعددی نظیر از بین رفتن تنوع زیستی، بحران تغییرات اقلیمی و به طور کلی تخریب محیط زیست به شکل فزایندهای به یکی از دغهدغههای جدی جامعه انسانی بدل شده است. گزارشهای پیاپی 2020 و 2021 مجمع جهانی اقتصاد درباره مهمترین مخاطرات آتی جوامع بشری، حکایت از آن دارد که «محیط زیست» چه از حیث احتمال وقوع و چه از منظر شدت اثرات تخریبی آن، در صدر مخاطرات جهان ما قرار دارد.
اما از سوی دیگر این اوضاع مستمسکی برای دستیابی به اهداف سیاسی نیز شده است و دعاوی «محیط زیستیِ طبقاتی»، یک نمونه از این موارد است. در فصل چهارم، برخی از این نمونهها در قالب پروندههایِ موضوعی بررسی شده است.
در «فصل پنجم»، یک جمعبندی اجمالی از محتوای کتاب ارائه شده است و پایانی بر این کار پژوهشی است.
قدردان مهر بیپایان دکتر موسی غنینژاد هستم که پس از دو نوبت مطالعه کتاب، من را از راهنماییهایی ارزشمند خود بهرهمند کردند و مانند همیشه مشوق و راهنمایم بودند. «نشر آماره» نیز با سرعت و کیفیتی قابل تحسین، کتاب را منتشر کرده است.