چرا ایران بهشت اشتغال معلولان نیست؟
اشتغالِ نابرابر
آنطور که سفیر و معاون نمایندگی دائم جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل عنوان کرده، توانمندسازی معلولان و ایجاد اشتغال برای آنان، دو راه اساسی مقابله با فقر است.
اشتغالِ معلولان؛ راه مقابله با فقر
آنطور که سفیر و معاون نمایندگی دائم جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل عنوان کرده، توانمندسازی معلولان و ایجاد اشتغال برای آنان، دو راه اساسی مقابله با فقر است. وی در این مورد گفته است: حدود 80 درصد معلولان در کشورهای در حال توسعه زندگی میکنند. دهقانی با تاکید بر اهمیت حمایت از این افراد به منظور مقابله با فقر و نابرابری در جوامع امروز، فقر و کمبود آگاهی در میان معلولان را دو عامل عمده نابرابریها در جهان امروز برشمرده و توانمندسازی، آموزش، کارآفرینی و اشتغالزایی برای این قشر از جامعه را راه اصلی مبارزه با نابرابریها دانسته است. سفیر و معاون نمایندگی دائم ایران در سازمان ملل با اشاره به افزایش تعداد سازمانهای مردمنهاد در مورد افراد معلول در جمهوری اسلامی ایران، بر نقش موثر آنها در ارتقا و تحقق حقوق معلولان تاکید کرده است. سوالی که در این رابطه به میان میآید این است که اساساً ایران چقدر در زمینه اشتغال معلولان موفق عمل کرده است؟
صدایش از آن طرف خط، گاهی میان همهمهها گم میشود: «فضای آموزش برایمان مناسب نیست. فضای کاریابی دیگر بدتر از آن.» کدام فضا اصلاً برایشان مناسب است؟ یکی از همان 12 میلیوننفری است که میگویند بزرگترین اقلیت دنیا شدهاند. میگوید: «گاهی آنقدر فضای شهری نامناسب است که حتی نمیتوان از خانه بیرون آمد. با این شرایط چطور انتظار دارید اشتغال معلولان سر و سامان خوبی بگیرد؟» خودش اما حالا وضعیت بهتری دارد. مجید روزگاری گوشهای از یک خبرگزاری مینشست و تایپ میکرد. آرامآرام تواناییهایش هم قد کشید و فرصتها برای رسیدن به شغل مورد علاقهاش، چشمک زدند. مدتی گذشت تا قدرت دستهایش را باور کردند. هنوز هم اما سختیهای رسیدن به کار را فراموش نکرده است: «آنطور که قانون 16مادهای حقوق معلولان عنوان کرده، این افراد حق استفاده از سهم سهدرصدی اشتغال را دارند که حالا هم دولت قصد دارد آن را به پنج درصد برساند اما واقعاً این سه درصد اجرایی شده که دولت میخواهد آن را افزایش دهد؟» حقوق خود را به خوبی میداند اما معتقد است ابتداییترین حقوقاش هم به عنوان یکی از همان 12 میلیون نفر، زیر پا گذاشته شده است. صدایش حالا
قوت بیشتری گرفته و دردهای قدیمی جلوی چشمهایش کمی جان گرفته است: «معمولاً نگاه به معلولان، نگاه به یک فرد ناتوان است. همین مساله خودش معضل بزرگی برای معلولان است.» حرف که میزند، صدایش از دردهای معلولان ایران میگوید. از برخورد عصا و ویلچرها به آهن سرد موانع پیادهرو؛ از معابری که طوری ساخته شدهاند که انگار تصور داشتن «پا» برای عبور، ضروری بوده است؛ از فناوریهایی که میتوانست باشد؛ میتوانست جای خالی پا و دست نداشته جمعیتی را پر کند؛ از تذهیبگری که بدون دست و تنها با پا، کار میکند. از دردهایی که مخرج مشترک همهشان، نبود اشتغال پایدار برای معلولان است: «همه جای دنیا 40 میلیون تومان برای ایجاد یک شغل پایدار هزینه میشود. حالا این رقم در ایران 15 میلیون تومان است که به صورت وام، به واحدهایی داده میشود که قصد اشتغال معلولان را دارند. این واحدها هم فقط به خاطر دریافت این وام، معلولان را جذب مجموعه خود میکنند.» چند نفر مثل مجید پیدا میشود که خودش را بالا کشیده باشد و صدایش، درد همهشان را فریاد بزند؟ اصلاً برای چند نفر این فرصت فراهم میشود که اینطور بتوانند حرف بزنند؟ چقدرشان گوشه خانه، انتظار دستهایی
را میکشند که مویشان را شانه کند یا تکیهگاهی برای برداشتن یک قدم باشد؛ یک قدم؟ چند قدم تا بیکاریشان فاصله است؟: «نرخ بیکاری معلولان شاید به صورت رسمی، 40 درصد اعلام شود اما نرخ واقعی، 60 درصد است. هرچند که به هر حال کشور جهان سومی هستیم و نمیتوانیم از این نظر خودمان را با کشورهای توسعهیافته مقایسه کنیم. اما انتظاری که ما داریم این است که متناسب با درآمدهای ملی، برای معلولان هم بودجهای تعیین شود.»
سهمی ندارند. بودجهای هم اگر باشد، قدرتاش آنقدر کم است که حتی اگر اجرا شود، مرهم نمیشود: «از ظرفیتهای قانونی برای رسیدگی به وضعیت معلولان استفاده نمیشود. معلولان حتی اگر هم شغلی برای خودشان پیدا کنند، دسترسیشان به محل کار خیلی سخت است.» مجیدها دردهایشان از امتداد عضو نداشتهشان، کشیده میشود. چشمهایی که به جای مرهم، نگاه ترحم را به صورت مجیدها میریزند. لابد اگر جای خالیشان در هر کاری، پر شود، صدای هزار و یک پایِ دونده درمیآید که «چرا باید با مجیدها در یک سطح کار کنند». تفاوتشان اما با مجیدها تنها در یک چیز است؛ مجیدها نقص جسمی دارند و آنها نقص فکری.
اعتماد نیست. این درست همان چیزی است که امیر را هم ناچار به کار روزمزد کرد. دو سال پیاپی رفت و آمد تا آخر سر، صندلی موقت خود را به یک صندلی دائم تبدیل کرد. کاری که شاید هر روز که حقوق همان روز را میگرفت، نمیدانست که فردا هم دوباره همان اسکناسها را میشمارد یا خیر. امیر تندتند صحبت میکند و مدام در میان حرفهایش میگوید: «لطفاً سوالهایتان را سریع بپرسید. سرکار هستم و وقت ندارم.» صندلی دائم را با جان و دل چسبیده است. در یک بیمارستان مشغول به کار شده است: «دو سال تمام رفتم و آمدم و روزمزد کار کردم تا اعتمادشان جلب شد. اول تصور میکردند که من توان کار کردن ندارم. بعد از مدتی خودشان متوجه شدند که توانایی من، درست همان چیزی است که نیاز دارند.»
دردهای دو سال در کلاماش هم جاری میشود: «در دو سالی که روزمزد کار میکردم، هیچ مزایایی نداشتم. تلاشم را کردم و بالاخره با گزینش، قبولم کردند. سخت بود که دو سال تمام، به صورت آزمایشی برایشان کار کنم اما خب بالاخره به نتیجه رسید.» از دو سالی که امیر صندلی موقتاش را چسبیده بود، پنج سالی گذشته است و حالا عزت و احترام دارد. این یعنی تا 30سالگی، هنوز نتوانسته بود کار دائمی برای خودش پیدا کند. با فوق دیپلم حسابرسی پنج سال با پایی که جان راه رفتن نداشت، دوندگی کرد تا حالا بتواند به صندلیاش تکیه کند و لختی آسوده باشد. میگوید: «کاش همه کارفرماها این فرصت را به معلولان میدادند که خودی نشان دهند. دست کم بگذارند برای یک بار هم که شده، ما هم تواناییمان را نشان دهیم.» امیر حالا جای خود را در بازار کار پیدا کرده است و قدری آسودگی را جایگزین دو سالی کرده است که هر روز، پول همان روزش را میگرفت.
دخترک نگهبان کتاب
مریم اما همین یک دم هم آسوده نمینشیند. مدام میان قفسههای کتاب گذر میکند و با مشتریها صحبت میکند. خنکای راه رفتن و شغل داشتناش بیشتر از بار هواکشی است که با ورود به کتابفروشی به صورت میزند. اسم کتاب را که میشنود، آرام تکرارش میکند و با حرکاتی که شاید قدری راه رفتناش را سخت کند، قدم برمیدارد و داخل سیستم، اطلاعات را میزند: «دیروز تماماش کردیم. سر بزنید دوباره میآوریماش.» کلمات اما با این سرعت ادا نمیشوند. چند دقیقهای باید صبر کرد تا کلماتاش با همان ظرافت راه رفتن، کنار هم بنشینند. انگار که عجلهای ندارد؛ نه برای راه رفتن و نه برای حرف زدن. دنیا برایش میان کتابهای لم داده روی قفسهها آرام گرفته است. دنیای مریم، نه سرعت دنیای امیر را دارد و نه آسودگی دنیای مجید را. بودن گاه به گاهاش اما نشان از آن دارد که دنیای بین قفسهها، خردهآرامشی برایش دارد که شاید خیلی از 12 میلیون مجیدی که به وسعت نقشه زمین پهن شدهاند، نداشته باشند. بودن مریم شاید مثل همان نقش دست سوم فیلمهای سینمایی باشد که برای یک گذر، مینشانندشان میان صحنههای مختلف. کوتاه
است و هیچ اطمینانی به حضور دوباره ندارد. حضورشان آنقدر اندک است که برای نشان دادن، باید هزار و یک راهنمایی و نشانه داد که فلان نقش در فلان فیلم.
نمایش بدون دست
تلفناش را با همان آرامشی جواب میدهد که طرح و طره اسب سفید را میکشد. آنقدر بوق میخورد تا آخرسر جواب میدهد. قبلتر در مصاحبهای گفته بود: «همسرم را دوست دارم. موهایم را شانه میکند.» لابد حالا شانه را کنار گذاشته و گوشی را میان موهای سیاه احمد، جای داده است. صدایش آرام و مودب است؛ بیادعا. سر اسبی که کشیده اما بیشتر از خود احمد بالاست. سر اسب نشسته گوشه نقاشی و طرهای از موی سفیدش به سمت دیگر رفته است. احمد اسب را سرافرازتر از خود کشیده است. همه، طرح و نقشهایش را با حیرت نگاه میکنند:«راستیراستی خودش کشیده؟» چندی قبل هم نمایشگاهی در یکی از ایستگاههای مترو داشت. قلم مو میان پاهایش، سخت استوار میشود و کمی که میگذرد حتی میتوان صدای شیهه اسب را از میان قلمموی احمد شنید. صدای احمد اما آرامتر است: «درآمدم قابل گفتن نیست.» صدایش نه به قدرت مجید است و نه عجله امیر را دارد. یک ماه قبل تابلوهایش در معرض دید عابران مترو گسترده شده بود: «دلم میخواهد بروم خارج. اگر بروم آنجا تابلو میسازم، تئاتر بازی میکنم، سنتور میزنم و هزار کار دیگر که بابتش پول
میگیرم. هرچه باشد از اینجا بهتر است. مردم اینجا فقط با تعجب نگاهم میکنند.» تعجبشان اما نه از صدای شیهه اسب است و نه ظرافت تذهیبی است که کار میکند. مدام خیره میشوند به دو نقطه خالی کنار شانههای احمد.
دنبال راه انداختن کارگاه است که جای خالی سرمایه، بیشتر از جای خالی دستهایش توی ذوقاش میزند. حتی میگوید یک بار به کسی اعتماد کرد اما ضربهاش را خورد و حالا بیاعتماد شده است: «قرار بود روی کارهای هنری من سرمایهگذاری کند اما به اسم من از یکی از آشنایانم پولی گرفت و دیگر هم پیدایش نشد.» راهها به سمتش بسته شدهاند. هنوز هم راهی برایش باز نشده که بتواند درآمدی ثابت داشته باشد. شاید شانس امیر و مجید را هم نداشته باشد. از کارگاه که حرف میزند، بوی چوب و صدای برش با حرفهایش میآمیزد:«بهزیستی وام را به آنهایی میدهد که شانساش را داشته باشند. من به هر دری زدم، فایدهای نداشت.» دنبال راهی است که هم برای خودش مرهم باشد و هم دردی از مجیدهای دیارش، درمان کند:«دلم میخواهد بروم خارج. آنجا به هنرمندان توجه بیشتری میشود؛ حتی افرادی که مثل من معلولیت دارند. کسانی را میشناسم که سندروم داشتند و رفتهاند خارج و مسیر زندگیشان عوض شده است.» بیشتر زمانی که احمد صحبت میکند و خدا را شکر میگوید، زمانی است که از همسر و دختر چهارسالهاش میگوید. دختری که شاید تمام امید احمد به برش چوب و طرح ریختن روی بوم شده است.
اول راه
یحیی آرام دستهایش را به صندلی تکیه میدهد و با تمام زوری که میزند خودش را بلند میکند. قدر یک نفس. تنها به اندازه شمردن از یک تا سه، روی پایش میایستد و دوباره میافتد روی صندلی. 16 بهار را طی کرده تا حالا بتواند تنها سه ثانیه روی پا باشد؛ شاید آرزوی 16سالهاش. مادرش میگوید بعد از کلی تلاش و پولی که از خیرین جمع کرده، توانسته قدری یحیی را زنده کند. حالا امسال تازه توانسته قدری حروف الفبا یاد بگیرد. شاید حالا بهتر میتواند «درد» را هجی کند. مادرش دوباره گریزی میزند به شبی که شاید 16 سال زندگی یحیی را عقب انداخت: «زردی گرفته بود. به پدرش گفتند باید دارویی تهیه کند. پدرش هم آهی در بساط نداشت. به بیمارستان گفتیم دارو را به یحیی تزریق کنند تا فردا هزینهاش را به بیمارستان بدهیم. قبول نکردند. نمیدانم چند دقیقه طول کشید یا چند ساعت. اما همین زمان اندک کافی بود تا پسرم این همه سال از زندگی بازبماند. هرچقدر تلاش کردیم نشد.» یحیی حالا ابتدای راه است. شاید سه ثانیهاش تبدیل به دو دقیقه شود و سالها طول بکشد که بتواند روی پا باشد. تازه اگر قدری بتواند خودش را جمع کند،
میشود یکی از همان امیرهایی که سالها روزمزد کار میکنند تا شاید راهی برایشان باز شود. میشود مریم و آرام چرخ میخورد بین قفسهها اما چرخ زندگیاش خوب نمیچرخد. میشود مجید و آنقدر به این در و آن در میزند تا قدرت دستهایش را باور کنند. یحیی خیلی کار دارد. یحیی تازه اول راه است. نام تمام مجیدهای سرزمینمان، یحیی است.
دیدگاه تان را بنویسید