معمای آزادی
آزادی چگونه به دست میآید و چگونه از کف میرود؟
در سال 1989 فرانسیس فوکویاما «پایان تاریخ» را پیشبینی کرد، منظور زمانی است که همه کشورها به نهادهای سیاسی و اقتصادی ایالات متحده ملحق میشوند و آنچه او «پیروزی بیرودربایستی لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی» نامید. دقیقاً پنج سال بعد رابرت کاپلان در مقاله خود با عنوان «هرجومرجی که دارد میآید» تصویری از بنیاد متفاوت از آینده ترسیم کرد. او برای نشان دادن ماهیت این خشونت و بیقانونی پرهرجومرج احساس کرد مجبور است از آفریقای غربی شروع کند:
در سال 1989 فرانسیس فوکویاما «پایان تاریخ» را پیشبینی کرد، منظور زمانی است که همه کشورها به نهادهای سیاسی و اقتصادی ایالات متحده ملحق میشوند و آنچه او «پیروزی بیرودربایستی لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی» نامید. دقیقاً پنج سال بعد رابرت کاپلان در مقاله خود با عنوان «هرجومرجی که دارد میآید» تصویری از بنیاد متفاوت از آینده ترسیم کرد. او برای نشان دادن ماهیت این خشونت و بیقانونی پرهرجومرج احساس کرد مجبور است از آفریقای غربی شروع کند:
«غرب آفریقا دارد مظهر هرجومرج میشود... بیماری، ازدیاد جمعیت، جرائم بدون انگیزه خاص، کمیابی منابع، مهاجرت پناهندگان، تباهی فزاینده رابطه دولت-ملت و بههم خوردن مرزهای بینالمللی و قدرت گرفتن ارتشهای خصوصی، بنگاههای امنیتی و کارتلهای بینالمللی مواد مخدر را اینک به موثرترین شکل میتوان از میان یک منشور آفریقای غربی نشان داد. غرب آفریقا ورودی مناسب به موضوعات اغلب بهشدت ناخوشایند برای بحث کردن است که به زودی روبهروی تمدن ما خواهد ایستاد. برای ترسیم دوباره نقشه زمین سیاسی به شیوهای که چند دهه پس از این خواهد بود... من متوجه شدم باید با آفریقای غربی شروع کنم.»
یوال نوح هراری در مقاله «چرا فناوری روی خوش به ستمگری نشان میدهد» که در سال 2018 منتشر شد یک پیشبینی دیگر از آینده داد. او استدلال کرد پیشرفتها در هوش مصنوعی از بخت فرخنده «دیکتاتوریهای دیجیتال» خبر میدهد و دولتها را قادر به پایش، کنترل و حتی دیکته کردن شیوه تعامل، ارتباط و فکر کردن ما خواهد کرد.
پس شاید تاریخ هنوز هم پایان یابد اما به شیوهای بسیار متفاوت از آنچه فوکویاما تصور کرده بود. اما چگونه؟ دیدگاه فوکویاما از دموکراسی پیروز خواهد شد یا مسیر هرجومرج یا دیکتاتوری دیجیتال؟ با کنترل فزایندهای که حکومت چین بر اینترنت، رسانهها و زندگی مردم معمولی چین اعمال میکند شاید گمان رود که ما به سمت دیکتاتوری دیجیتالی حرکت میکنیم، درحالیکه تاریخ اخیر خاورمیانه و آفریقا به ما گوشزد میکند که آیندهای پرهرجومرج خیلی هم دور از ذهن نیست.
اما برای اندیشیدن درباره همه اینها، به یک روش نظاممند نیاز است. همانطور که کاپلان پیشنهاد داد از آفریقا شروع میکنیم.
حکومت اصل 15 قانون اساسی
اگر در خط ساحلی آفریقای غربی به سمت شرق ادامه مسیر دهید به خلیج گینه میرسید که سرانجام به جنوب میپیچید و به سمت آفریقای مرکزی میروید. پس از پشت سر گذاشتن گینه استوایی، گابن و بندر نفتی پوینت نویر در کنگو برازویل، وارد دهانه رود کنگو میشوید. اینجا نقطه ورود به جمهوری دموکراتیک کنگو است. کشوری که اغلب نمونه اعلای هرجومرج شناخته میشود. مردم کنگو در این باره یک شوخی درست کردهاند: کشور کنگو از زمان کسب استقلال از بلژیک در سال 1960 تاکنون شش قانون اساسی داشته است، اما اصل پانزدهم در همگی یکسان بوده است. چارلز موریس، نخستوزیر فرانسه در قرن نوزدهم، گفت قانون اساسی باید «کوتاه و مبهم» باشد. اصل پانزدهم به حکم قضایی او عمل میکند. این اصل کوتاه و مبهم است؛ چون خیلی ساده میگوید: «گلیمت را خودت از آب بیرون بکش.»
معمول این است که قانون اساسی را سندی ببینیم که مسوولیتها، وظایف و حقوق شهروندان و حکومتها را مشخص میکند. فرض بر این است که حکومتها اختلافات بین شهروندان را حلوفصل میکنند، از آنها حمایت میکنند و خدمات عمومی مهم نظیر آموزش عمومی، خدمات سلامت و زیرساختها را فراهم میکنند که افراد به تنهایی و در حد کافی نمیتوانند تهیه کنند. قانون اساسی قرار نیست بگوید گلیمت را خودت از آب بیرون بکش.
اشاره به «اصل پانزده» یک شوخی است؛ چون در قانون اساسی کنگو چنین بندی وجود ندارد. اما شوخیِ هوشمندانهای است. مردم کنگو دستکم از هنگام استقلال در 1960 به تنهایی در حال بیرون کشیدن گلیم خودشان از آب بودهاند (پیش از آن اوضاع از این هم بدتر بوده است). حکومت آنها بارها و بارها در انجام هر کدام از کارهایی که قرار بوده است انجام دهد شکست خورده است و در پهنههای وسیعی از کشور اصلاً حکومتی حضور ندارد. دادگاهها، جادهها، درمانگاهها و مدارس در بیشتر نقاط کشور از کار افتادند. قتل، سرقت، اخاذی و ارعاب همهجا دیده میشود. طی جنگ بزرگ آفریقا که بین 1998 و 2003 در کنگو با شدت تمام ادامه یافت، زندگی بیشتر مردم کنگو که تا آن زمان هم اسفبار بود به جهنم واقعی تبدیل شد. احتمالاً پنج میلیون نفر مردند؛ آنها به قتل رسیدند، از بیماری جان دادند یا از گرسنگی هلاک شدند.
حتی در زمانهای صلح هم حکومت کنگو در پاسداری از اصول و بندهای واقعی قانون اساسی شکست خورد. اصل 16 اظهار میدارد:
«همه ملت حق برخورداری از حیات، سلامت جسمی و بالندگی آزادانه شخصیت خویش را دارند؛ در حالی که به قانون، نظم عمومی و حقوق دیگران و اخلاق عمومی احترام میگذارند.»
اما بیشتر منطقه کیوو در شرق کشور، هنوز در کنترل گروههای شورشی و جنگجوهاست که غیرنظامیان را چپاول و اذیت میکنند و به قتل میرسانند؛ درحالیکه ثروت معدنی کشور را غارت میکنند.
اصل واقعی 15 در قانون اساسی کنگویی چه میگوید؟ این اصل با این جمله شروع میشود: «مقامات عمومی، مسوول از بین بردن خشونت جنسی هستند...» با این حال در سال 2010 یک مقام سازمان ملل این کشور را «پایتخت تجاوز جنسی جهان» توصیف کرد. مردم کنگو روی پای خود ایستادهاند. گلیمت را خودت از آب بیرون بکش!
سفری از میان سلطه
این پند حکیمانه فقط مناسب حال کنگوییها نیست. اگر خلیج گینه را از همان مسیری که آمدید برگردید، وارد مکانی میشوید که به نظر میرسد تصویر تیره و تار کاپلان از آینده را به بهترین شکل خلاصه میکند: لاگوس، پایتخت تجاری نیجریه. کاپلان لاگوس را شهری توصیف کرد که «جرم، آلودگی و ازدحام جمعیت، آن را یک تصویر کلیشهای به تمام معنا از اخلال در کارکردهای شهری جهان سوم میسازد».
هنگامی که کاپلان در سال 1994 اینها را نوشت، نیجریه تحت کنترل نظامیان بود و ژنرال «سانی آباچا» رئیسجمهور بود. آباچا فکر نمیکرد وظیفهاش حلوفصل بیطرفانه اختلافات یا حمایت از نیجریهایهاست. او تمرکز خود را بر کشتن مخالفان و مصادره ثروت طبیعی کشور گذاشت. برآورد مقدار دزدیها از حدود 5 /3 میلیارد دلار شروع میشود و بالاتر میرود.
سال پیش از آن، «وول سویینکا»، نویسنده برنده جایزه نوبل با عبور از مرز زمینی از «کوتونو»، پایتخت کشور همسایه یعنی بنین، به لاگوس برگشت. او میگوید: «رسیدن به مرز کوتونو-نیجریه در نگاه اول کل داستان را میگفت. کیلومترها مسیر را از کنار صف طولانی خودروهایی گذشتیم که در جاده منتهی به مرز معطل مانده بودند و قادر یا مایل به عبور از مرز نبودند. کسانی که جرات کرده بودند و از مرز رد میشدند، ساعتی از رفتنشان نگذشته بود، برمیگشتند. در حالی که یا خودرویشان آسیب دیده بود یا جیبشان خالی شده بود و در راه مجبور به پرداخت باج شده بودند؛ آن هم فقط برای اینکه نخستین مانع جادهای را رد کنند».
سویینکای مصمم هراسی به خود راه نداد و وارد نیجریه شد تا یک نفر پیدا شود و وی را به پایتخت ببرد، اما هرکسی به او میگفت: «ارباب وول، لاگوس جای خوبی نیست.» یک راننده تاکسی جلو آمد و به سر باندپیچیشده با دست بانداژشده خود اشاره کرد. او شروع به تعریف کردن استقبالی که از وی شده بود کرد. مثل اینکه یک دسته الواط تشنه به خون، او را تعقیب کرده بودند. او هم خودرو خود را با سرعت کامل به عقب رانده بود. او گفت:
«ارباب... شورشیان شیشه جلوی خودرو من را شکستند در حالی که من رو به عقب رانندگی میکردم. خدایا من را نجات بده... لاگوس گرفتار هرجومرج است.»
سرانجام، سویینکا یک تاکسی پیدا کرد تا او را به لاگوس ببرد. اگرچه راننده مردد اینچنین نظر داد: «راه بد است. خیلی بد است.» سویینکا اوضاع را اینگونه بیان میکند: «بنابراین ترسناکترین سفر زندگی من شروع شد.» او ادامه میدهد:
«موانع جادهای را با بشکههای خالی نفت، لاستیکهای دورریخته، دکههای فروش، کندههای چوب و تنه درخت و سنگهای بزرگ ساخته بودند... گردنکلفتهای محلات که برای خودشان ول میگشتند آنها را در اختیار داشتند... در برخی موانع جادهای حق عبور گرفته میشد؛ آن را که میدادید اجازه میدادند به راه خودتان ادامه دهید- اما این پروانه عبور فقط تا مانع بعدی اعتبار داشت. برخی اوقات حق عبور، چهار لیتر بنزین یا بیشتر بود که از باک خودرو شما بیرون میکشیدند و سپس اجازه جلو رفتن میدادند- تا مانع عبور بعدی برخی خودروها حقیقتاً از میان تونل وحشت، تونلی پر از گلوله اسلحه، ضربه چماق و حتی زدن مشت میگذشتند؛ خودروهایی هم بودند که گویی مستقیماً از صحنه فیلم پارک ژوراسیک بیرون آمده باشند- حتی یک نفر قسم میخورد که جای دندانهای غیرطبیعی روی بدنه خودرو را دیده بود. با نزدیکتر شدن به لاگوس اوضاع بدتر میشد. معمولاً سفر به مرکز لاگوس دو ساعت طول میکشد. اکنون پنج ساعت گذشته بود و ما فقط حدود 50 کیلومتر جلو رفته بودیم. من بیشتر مضطرب میشدم. هرچقدر به لاگوس نزدیکتر میشدیم اوضاع پرتنش در محیط اطراف محسوستر بود. به طوری که تعداد موانع جادهای بیشتر میشد. همچنین منظره خودروهای آسیبدیده و بدتر از همه اجسادی که همهجا پخش بود، این تنش را بیشتر نشان میداد.
وجود اجساد، یک منظره غیرعادی در لاگوس نیست. برای مثال وقتی یک افسر ارشد پلیس ناپدید شده بود، پلیس آبهای زیر یک پل را برای یافتن جسدش جستوجو کرد. آنها پس از شش ساعت گشتن و یافتن 23 جسد، از جستوجو دست کشیدند؛ در حالی که هیچکدام از آنها جسد افسر پلیس نبود. در شرایطی که نظامیان نیجریه کشور را غارت میکردند ساکنان لاگوس مجبور بودند به تنهایی گلیمشان را از آب بیرون بکشند. این شهر مملو از جرم و جنایت بود و فرودگاه بینالمللی آنچنان بد کار میکرد که کشورهای خارجی، پرواز خطوط هواپیمایی خود را به آنجا ممنوع کردند. اراذل و اوباشی که خود را «بچههای محله» مینامیدند به شکار تجار میپرداختند، از آنها اخاذی میکردند و حتی آنها را به قتل میرساندند. بچههای محله، تنها خطری نبودند که مردم باید از آن حذر میکردند. علاوه بر اجساد غیرعادی، خیابانها از زباله و موش پر شده بود. یک گزارشگر بیبیسی در 1999 گفت که این شهر زیر کوه زباله مدفون میشود. هیچ برق یا آب آشامیدنی که دولت آن را عرضه کند وجود نداشت. برای روشنایی باید ژنراتور برق یا شمع میخریدید.
زندگی کابوسوار مردم لاگوس فقط به این ختم نمیشد که آنها در خیابانهای آلوده به موش و پر از زباله زندگی میکردند و اجساد را در پیادهرو میدیدند. آنها در ترس دائمی زندگی میکردند. زندگی در مرکز شهر لاگوس با اراذل معروف به بچههای محله اصلاً خوشایند نبود. حتی اگر آنها تصمیم میگرفتند امروز کاری به کارتان نداشته باشند احتمال داشت فردا به سراغتان بیایند- بهخصوص اگر شما جرات میکردید درباره بلایی که آنها بر سر شهرتان میآوردند، شکایت کنید یا تملقی را که میخواستند به آنها نمیکردید. این ترس، ناامنی و عدم قطعیت به همان اندازه خشونت واقعی، رنجور و ضعیفتان میکرد. چون، همانطور که فیلسوف سیاسی، فیلیپ پتیت میگوید، «این وضع شما را تحت «سلطه» گروه دیگری از انسانها قرار میدهد».
پتیت در کتابش با عنوان «جمهوریخواهی: یک نظریه از آزادی و دولت»، استدلال میکند که پایه بنیادی یک زندگی شایسته و رضایتبخش بر عدم سلطه است- آزادی از سلطه، ترس و ناامنی شدید. بر اساس نظر پتیت این پذیرفتنی نیست که کسی را مجبور کنیم تحت اراده و فرمان شخص دیگری زندگی کند. این کار او را در برابر بیدادگری شخص دیگری که خودسرانه چیزی را تحمیل میکند، آسیبپذیر میسازد.
مثلاً چنین سلطهای هنگامی وجود دارد که یک زن در موقعیتی قرار داشته باشد که شوهرش اگر اراده کند، بتواند وی را کتک بزند؛ آن هم بدون اینکه آن زن امکانی برای غرامت گرفتن داشته باشد. یا چنین سلطهای هنگامی وجود دارد که کارمند، شهامت شکایت از کارفرمای خود را نداشته باشد، چون در برابر هرگونه تصمیم سوءاستفادهگرانهای که کارفرما میتواند بگیرد آسیبپذیر است. به همین شکل، بدهکار باید رهین منت فرد نزولخوار یا کارمند یک بانک باشد تا اینگونه بتواند از بدبختی مطلق و تباهی بگریزد.
پتیت معتقد است که «تهدید خشونت» یا سوءاستفادهها میتواند به همان اندازه خشونت و سوءاستفاده واقعی، بد باشد. تردیدی نیست که با اطاعت و پیروی از خواستهها یا فرامین شخص دیگر میتوان جلوی خشونت را گرفت. اما قیمتش انجام دادن کارهایی است که شما نمیخواهید انجام دهید و هر روز آزگار در معرض آن تهدید هستید (آنگونه که اقتصاددانان بیان میکنند خشونت «خارج از مسیر تعادل» است، اما منظور این نیست که بر رفتار شما تاثیری نمیگذارد، بلکه پیامدهایی دارد که تقریباً به همان بدی رنج بردن از خشونت واقعی است). آنگونه که پتیت مساله را میبیند، اگر مردم مورد تهدید خشونت قرار داشته باشند، در واقع دارند زیر سایه حضور دیگران زندگی میکنند؛ حتی اگر هیچ دستی روی آنها بلند نشود (یعنی حتی اگر واقعاً مورد خشونت دیگران قرار نگیرند و فقط تهدید خشونت دیگران را احساس کنند).
آنها در شرایط عدم قطعیت درباره واکنشهای دیگری زندگی میکنند و لازم است چشم از حالات روحی دیگری برندارند. آنها خودشان را در موقعیتی میبینند که شهامت چشم در چشم دیگری دوختن را ندارند. جایی که در تلاش برای اینکه خودشیرینی کنند و مورد لطف و عنایت قرار بگیرند، حتی ممکن است مجبور به تملق یا پاچهخواری یا دستبوسی شوند.
اما سلطه صرفاً از قدرت سبعانه یا تهدیدهای خشونت نشات نمیگیرد. هر رابطه قدرت نابرابر، چه به وسیله تهدیدها یا با دیگر ابزارهای اجتماعی از قبیل رسوم اجرا شوند، شکلی از سلطه را خلق خواهند کرد. به طوری که یا تابع اراده بالقوه یک فرد دمدمیمزاج میشوند، یا تابع قضاوت بالقوه عجیب و غریب یک فرد دیگر.
ما اندیشه جان لاک را پالایش کرده و آزادی را غیبت سلطه تعریف میکنیم. چون کسی که زیر سلطه باشد نمیتواند آزادانه انتخاب کند. آزادی یا به بیان پتیت، عدم سلطه، به معنای رهایی از بند هرگونه فرمانبرداری و آزاد شدن از بند هرگونه وابستگی است. آزادی، مستلزم قرار داشتن در شرایطی برابر با شهروندانی مثل خودتان است. آن هم با آگاهی مشترک به اینکه هیچکدام از شما قدرت دخالت خودسرانه نسبت به دیگری را ندارد.
از همه مهمتر، لازمه آزادی صرفاً این مفهوم انتزاعی نیست که شما آزادید تا هر عملی را انتخاب کنید، بلکه توانایی بهکارگیری آن آزادی نیز لازم است. هر زمانی که شخص، گروه یا سازمانی قدرت وادار کردن، تهدید کردن یا استفاده از وزنه روابط اجتماعی را برای تحت استیلا درآوردن شما داشته باشد، این توانایی غایب است. وقتی اختلافات با زورگویی عملی یا تهدید به آن حل میشود، آزادی نمیتواند حاضر باشد. اما همچنین هنگامی که اختلافات را با روابط قدرت نابرابری که رسوم جاافتاده تحمیل میکنند، حل میکنید آزادی وجود ندارد. آزادی برای خودنمایی و به اوج رسیدن، نیازمند پایان سلطه از هر منبعی که میخواهد باشد است.
در لاگوس آزادی در هیچجا دیده نمیشد و درگیریها به نفع طرف قویتر، آن طرفی که مسلحتر بود، حل میشد. خشونت، سرقت و قتل همهجا حاکم بود. زیرساختها مرتب در حال ویرانی بود. سلطه در هر گوشه و کناری حاضر بود. چنین وضعی خبر از آمدن هرجومرج نمیداد. هرجومرج از مدتها پیش آنجا بود.
جنگ و لویاتان
برای بسیاری از ما که در امنیت و راحتی زندگی میکنیم لاگوس در دهه 1990 شاید یک نمونه غیرعادی به نظر برسد. اما اینطور نیست. در بیشتر تاریخ بشر، ناامنی و سلطه، واقعیات زندگی بودهاند. در بیشتر تاریخ، حتی پس از پیدایش کشاورزی و زندگی یکجانشینی در حدود 10 هزار سال قبل، انسانها در جوامع «بیحکومت» زندگی میکردند. برخی از این جوامع شبیه معدود گروههای «شکارچی-خوشهچین» در مناطق دورافتاده آمازون و آفریقا هستند (گروههایی که برخی اوقات «جوامع کوچکمقیاس» نیز نامیده میشوند). اما سایرین از قبیل «پشتونها»، در گروه قومی حدود 50 میلیوننفری که در بیشتر مناطق جنوب و شرق افغانستان و شمال غربی پاکستان هستند، بسیار بزرگترند و به کشاورزی و گلهداری اشتغال دارند. شواهد باستانشناسی و مردمشناسی نشان میدهد بسیاری از این جوامع در دنیایی حتی دلخراشتر نسبت به ساکنان لاگوس که روزانه در دهه 1990 عذاب میکشیدند محبوس شده بودند.
گویاترین شاهد تاریخی از کشتهها در جنگ و آدمکشی، که باستانشناسان از بقایای جمجمههای آسیبدیده و از ریختافتاده برآورد کردهاند، به دست میآید؛ برخی باستانشناسان این تجربه دست اول را در جوامع بیحکومت بازمانده مشاهده کردهاند. در سال 1978، کارول اِمبر، انسانشناس، در بررسی مستندواری که انجام داد مشاهده کرد که در جوامع شکارچی-خوشهچین نرخهای جنگافروزی خیلی بالا بود- که ضربهای به تصویر بیرونی از موضع حرفه وی به «وحشیهای صلحجو» وارد کرد. او جنگهای مکرر را پیدا کرد، به این شکل که جنگ دستکم هر دو سال یکبار در دوسوم جوامع مطالعهشده وجود داشت. فقط 10 درصد آنها هیچ جنگی نداشتند. استیون پینکر بر پایه پژوهش لورنس کیلی شواهدی از 27 جامعه بیحکومت گردآوری کرد که طی 200 سال گذشته مطالعه شده بودند و نرخ مرگ ناشی از خشونت را بیش از 500 نفر در هر صد هزار جمعیت برآورد کرد- بیش از صد برابر نرخ قتل جاری در آمریکا که پنج در 100 هزار است یا بیش از هزار برابر آنچه در نروژ است؛ یعنی حدود نیم در 100 هزار. شواهد باستانشناسی از جوامع پیشامدرن با این سطح از خشونت سازگار است.
اندکی درنگ باید تا اهمیت و بزرگی این اعداد را دریافت. با نرخ مرگ و میر بیش از 500 نفر در صد هزار نفر جمعیت، یا نیم درصد، احتمال کشته شدن هر کدام از ساکنان معمولی این جامعه در عرض یک دوره 50ساله حدود 25 درصد بوده است- بهطوری که یکچهارم آدمهایی که یک نفر میشناخت، در طول عمرشان به مرگی خشونتبار جان میدادند. تصور این نوع از زندگیِ غیرقابل پیشبینی و ترسی که از چنین خشونت اجتماعی بیشرمانهای مستفاد میشود برای ما سخت است.
اگرچه تعداد زیادی از این کشت و کشتارها به علت جنگ بین قبایل یا گروههای رقیب بود، این صرفاً جنگ و درگیری بینگروهی نبود که خشونت پیوسته را آورد. برای مثال جبوسی در گینه نو نرخهای مرگ حتی بالاتری دارد -تقریباً 700 در 100 هزار در دوره پیش از تماس دهههای 1940 و 1950- که عمدتاً طی زمانهای صلحآمیز و منظم رخ داد (اگر زمانهایی را که هر سال تقریباً یکی از هر 100 نفر جمعیت به قتل میرسد بتوان صلحآمیز نامید!). به نظر میرسد دلیل آن به این باور ربط داشته باشد که هر مرگی ناشی از جادوگری است.
این فقط قتل نیست که زندگی جوامع بیحکومت را سستبنیان میکند. امید به زندگی در بدو تولد در جوامع بیحکومت خیلی پایین است و بین 21 و 37 سال تغییر میکند. به همین نحو چرخههای عمر کوتاه و مرگهای خشونتبار برای پیشینیان ما در پیش از 200 سال گذشته غیرعادی نبودند. بنابراین بسیاری از اجداد ما، دقیقاً مانند ساکنان لاگوس، در آنچه فیلسوف سیاسی مشهور توماس هابز در کتابش لویاتان توصیف کرد، یعنی در ترس دائمی و خطر مرگ خشونتبار زندگی میکردند.
این چیزی بود که هابز، هنگام نوشتن در یک دوره کابوسمانند دیگر یعنی جنگ داخلی انگلستان دهه 1640، به عنوان شرط «جنگ» توصیف کرد؛ یا آنچه کاپلان آن را «هرجومرج» نامیده است- وضعیت جنگ همه علیه همه، «هر مرد در برابر هر مرد».
تصویر درخشان هابز از جنگ، روشن ساخت که چرا زندگی تحت این شرایط بدتر از زندگیِ افسرده و دلمرده خواهد بود. هابز با برخی فروض اساسی درباره جوهر انسان شروع میکند و با این استدلال که در هر تعامل انسانی تضاد و کشمکش حتمی خواهد بود. «اگر دو کس خواهان چیز واحدی باشند که نتوانند هر دو از آن بهرهمند شوند، دشمن یکدیگر میشوند؛ و... میکوشند تا یکدیگر را از میان بردارند یا مطیع خویش سازند.» آن جهانی که راهی برای حلوفصل این تضادها ندارد راه به جهان سعادتمند نخواهد برد. از اینرو است که وقتی شخص متجاوزی تنها باید از قدرت و مقاومت شخص واحد دیگری هراسناک باشد؛ اگر یکی از آن دو، منصب و جایگاه امن و آسودهای برای خود ایجاد کند یا داشته باشد و از آن بهرهبرداری کند، ممکن است دیگران نیروهای خود را یکپارچه کنند تا اموال آن کس را بگیرند و او را نهتنها از حاصل کارش بلکه از حیات و آزادیاش نیز محروم سازند.
شایان ذکر است که هابز بر استدلال پتیت درباره سلطه پیشدستی کرد و متوجه شد صِرف تهدید خشونت میتواند زیانبار باشد، حتی اگر شما با ماندن در خانه پس از تاریکی بتوانید از خشونت واقعی دوری کنید، اما جلوی تحرکات و تعاملات شما گرفته شده است. بر اساس نظر هابز، معنای جنگ «نه در جنگیدن واقعی بلکه در احتمال آشکار وقوع آن در طی مدت زمانی نهفته است که در آن هیچ اطمینانی به خلاف آن [یعنی صلح] نباشد». پس سایه جنگ هم چنین عواقب عظیمی برای زندگی مردم داشت. برای مثال، «انسان وقتی به سفر میرود خود را مسلح میکند و با جمعی از همراهان میرود؛ وقتی میخوابد، درها را قفل میکند؛ حتی وقتی در خانه است، صندوقهایش را قفل میکند». تمام این مثالها برای وول سویینکا آشنا بود، کسی که برای حفاظت از خودش هرگز بدون یک تپانچه گلاک که به کمرش میبست به هیچ جا در لاگوس نمیرفت.
هابز همچنین تشخیص داد انسانها میل شدیدی به برخی امکانات اساسی و فرصتهای اقتصادی دارند. او نوشت: «حالات نفسانی و امیالی که آدمیان را به صلح متمایل میسازند [یکی] ترس از مرگ؛ [دیگری] طلب لوازم زندگی راحت؛ [و سوم] امید به این است که از طریق کار و کوشش خود آن لوازم را به دست آورند.» اما این چیزها به طور طبیعی در حالت جنگ و مخاصمه نخواهد آمد. حقیقتاً انگیزههای اقتصادی نابود خواهد شد.
در چنین شرایطی جایی برای کار و فعالیت وجود ندارد، زیرا به حاصل چنین کار و کوششی اطمینان نیست؛ و در نتیجه نه کشتوکار زمین؛ نه کشتیرانی، نه امتعه و کالاهایی که بتوان از راه دریا وارد کرد؛ نه ساختمانهای راحت و جادار؛ نه وسایل نقل و انتقال اشیای ثقیل و سنگین؛ نه دانش و معرفتی درباره کره زمین وجود نخواهد داشت.
مردم به طور طبیعی به دنبال راهی برای خروج از هرجومرج هستند، راهی که «محدودیت بر خودشان» تحمیل میکند و «خودشان را از شرایط تیرهروزی جنگ بیرون بیاورند که لزوماً برآیند... امیال و احساسات طبیعی انسانهاست». هابز جلوتر هنگام معرفی مفهوم جنگ که چگونه این اتفاق میافتد پیشنگری کرده بود. چون او به این نتیجه رسید که هنگامی جنگ پدیدار میشود که «آدمیان بدون وجود قدرتی عمومی که همگان از هیبت آن مات و مبهوت بمانند، زندگی میکنند». هابز این قدرت عمومی را «لویاتان بزرگ نامید، یک ثروت مشترک یا حکومت»، سه کلمهای که او به جای هم استفاده میکرد. بنابراین راهحل به یک نوع اقتدار متمرکز بود که کنگوییها، نیجریهایها یا اعضای جوامع پرهرجومرج و بیحکومت نداشتند. هابز از تصویر لویاتان، هیولای بزرگ دریایی که در کتاب ایوب عهد عتیق توصیف شده است، برای تاکید بر اینکه این حکومت باید قدرتمند باشد استفاده کرد. روی صفحه اول کتابش، که در بخش عکس نشان دادیم نقشی از لویاتان با نقل قولی از ایوب برجسته شده است: «هیچ موجودی به بزرگی و قدرت او وجود ندارد و کسی را توان برابری و مقاومت در مقابل او نیست» (ایوب 42-41).
هابز این را میفهمید که لویاتان بسیار قدرتمند ترس را در دلها میافکند. اما بهتر است از یک لویاتان قدرتمند بترسیم تا از هر کسی بترسیم. لویاتان جنگ همه علیه همه را متوقف میکند و تضمین میکند مردم «تلاشی برای نابود کردن، یا مطیع کردن یکدیگر» نخواهند کرد. زبالهها و اراذل محله جمع میشوند و جریان برق به جریان میافتد.
به نظر که عالی است اما دقیقاً چگونه یک لویاتان به دست آوریم؟ هابز دو مسیر پیشنهاد داد و نخستین مسیر را چنین نامید «نهاد ثروت مشترک... وقتی تعداد زیادی از آدمیان توافق میکنند و همه با هم عهد میبندند» تا چنین حکومتی ایجاد کنند و قدرت و اختیار را به آن واگذار کنند، یا آنگونه که هابز بیان میکند «ارادههای خویش را، هر یک به اراده وی، و قضاوتهای خویش را به قضاوت وی تسلیم کنند». پس با یک نوع قرارداد اجتماعی بزرگ («عهد») به خلق یک لویاتان نائل خواهند آمد. او مسیر دوم را «تملک ثروت مشترک» نامید که «با زور تحصیل میشود» چون هابز تشخیص داد در حالت جنگی، هر کسی ممکن است ظاهر شود و «دشمنانش را به اراده خود مقهور و مطیع کند». نکته مهم این است که «حقوق، و پیامدهای حق حاکمیت، در هر دو یکسان است». هابز معتقد بود جامعه به هر شکلی که یک لویاتان به دست آورد پیامدش یکسان خواهد بود- پایان جنگ.
این نتیجهگیری شاید به نظر عجیب برسد، اما منطق هابز با بحثی که درباره سه روش بدیل برای اداره حکومت میکند، هویدا میشود: از طریق سلطنت، اشرافسالاری یا دموکراسی. اگرچه به نظر میآید اینها نهادهای تصمیمگیری بسیار متفاوتی هستند، هابز استدلال کرد که «تفاوت بین این سه نوع ثروت مشترک شامل تفاوت در قدرت نمیشود؛ بلکه تفاوت در راحتی و رفاه است». روی هم رفته سلطنت با احتمال بیشتری راحت است و مزایای عملی دارد اما نکته اصلی این است که یک لویاتان، هرگونه که اداره شود، آنچه یک لویاتان انجام میدهد را انجام خواهد داد. لویاتان جنگ را متوقف میکند، «ترس دائمی و خطر مرگ خشونتبار» را از بین میبرد و تضمین میدهد که زندگی مردان (و همچنین امیدواریم زنان) حالا دیگر «منزوی، فقیرانه، تلخ، ددمنشانه و کوتاه» نباشد. در اصل، هابز ادعا کرد که هر حکومتی هدف «حفظ صلح و برقراری عدالت» دارد و این «هدفی است که همه ثروتهای مشترک برای آن تدارک دیده شده است». پس زور و توان، یا به هر میزان کافی زور منکوبکننده، به هر شکلی که به وجود آمده باشد، محق است.
نفوذ این شاهکار هابز بر علوم اجتماعی مدرن را اصلاً نمیتوان دستکم گرفت. ما برای نظریهپردازی درباره حکومتها و قانون اساسیها از هابز پیروی میکنیم و با این پرسشها شروع میکنیم که آنها چه مسائلی را حل میکنند، چگونه رفتار را مهار میکنند، و چگونه قدرت را در جامعه بازتخصیص میکنند. ما به دنبال سرنخهایی درباره این هستیم که جامعه چگونه کار میکند نه قوانین خدادادی، بلکه محرکهای اساسی انسانی و اینکه چگونه میتوان آنها را شکل داد. اما حتی عمیقتر از این، نفوذ وی بر چگونگی تصور ما از حکومتهای امروز است.
ما به حکومتها و نمایندگان آنها، بدون ملاحظه اینکه آنها سلطنتی، اشرافسالاری یا دموکراسی هستند، احترام میگذاریم. حتی پس از کودتای نظامی یا جنگ داخلی، نمایندگان دولت جدید، با هواپیماهای جت رسمی پرواز میکنند، روی صندلیهای سازمان ملل مینشینند و جامعه بینالملل برای اجرای قوانین، حلوفصل منازعات، و حمایت از شهروندانشان به آنها چشم میدوزند. به آنها احترام رسمی گذاشته میشود. دقیقاً همانطور که هابز میانگاشت، حاکمان، هر خاستگاه و مسیر به قدرترسیدنی که داشته باشند مظهر لویاتان هستند و مشروعیت دارند.
حق با هابز بود که جلوگیری از جنگ اولویت حیاتی برای بشر است. او همچنین در پیشبینی اینکه وقتی حکومتها شروع به انحصاری کردن ابزارهای خشونت و اجرای قوانین خود میکنند، کشتارها کاهش مییابد، صحیح میگفت. لویاتان جنگ «همه ضد همه» را کنترل کرد. در دولتهای اروپای شمالی و غربی، نرخ قتل امروزه فقط 1 در 100 هزار یا کمتر از این است؛ خدمات عمومی کارآمد، کارا و فراوان است؛ و مردم بیش از هر زمانی در تاریخ بشر به آزادی نزدیک شدهاند.
اما چیزهای زیاد دیگری نیز بود که هابز درست نفهمید. یکی اینکه مشخص شده است جوامع بیحکومت هم قابلیت کنترل کامل خشونت و توقف درگیریها را دارند اگرچه همانطور که خواهیم دید این جوامع آزادی زیادی به ارمغان نمیآورند. دیگری اینکه هابز بیش از حد درباره میزان آزادی که حکومتها خواهند آورد خوشبین بود. حقیقتاً هابز درباره یک موضوع معین (جامعه بینالمللی را هم بیفزاییم) اشتباه میکرد: شاید درست نباشد و قطعاً آزادی ایجاد نمیکند. زندگی در زیر یوغ حکومت میتواند تلخ، ددمنشانه و کوتاه باشد. حالا میخواهیم با همین نکته آخر شروع کنیم.
شوک و هیبت
مساله به این سادگی نبود که حکومت نیجریه نمیخواست جلوی هرجومرج در لاگوس را بگیرد یا دولت در جمهوری دموکراتیک کنگو تصمیم گرفت بهتر است قوانین را اجرا نکند و بگذارد شورشیان مردم را بکشند. آنها ظرفیت انجام این کارها را نداشتند. ظرفیت یک حکومت به معنای توانایی آن در رسیدن به اهدافش است. این اهداف اغلب شامل اجرای قوانین، حل درگیریها، تنظیم مقررات و مالیاتستانی از فعالیت اقتصادی و فراهم کردن زیرساخت یا سایر خدمات عمومی است. به راه انداختن جنگ نیز شامل آنهاست. ظرفیت حکومت تا حدودی بستگی به این دارد که چگونه نهادهای خود را سازماندهی کرده است، اما حتی سرنوشتسازتر این است که، این ظرفیت به بوروکراسی بستگی دارد. به بوروکراتها و حضور کارکنان حکومت نیاز است تا بتوانند برنامههای حکومت را اجرا کنند و به این بوروکراتها نیاز دارید که ابزارها و محرک انجام ماموریتشان را داشته باشند. ماکس وبر جامعهشناس آلمانی نخستین شخصی بود که این دیدگاه را مو بهمو توضیح داد. او از بوروکراسی پروس الهام گرفت که ستون فقرات حکومت آلمان را در قرون نوزدهم و بیستم تشکیل میداد.
در سال 1938، بوروکراسی آلمان یک مشکل داشت. حزب حاکم ناسیونالسوسیالیست کارگران آلمان (نازی) تصمیم گرفته بود همه یهودیان را از اتریش، که تازگی به آلمان ضمیمه شده بود، اخراج کند. اما خیلی سریع یک تنگنای بوروکراتیک پدیدار شد. امور باید به نحو مناسبی پیش میرفت، به نحوی که هر یهودی باید تعدادی اسناد و مدارک تهیه میکرد تا قادر به ترک اتریش باشد. این کارها مدت خیلی زیادی زمان میبرد. آدولف آیشمان، مردی که میز چهار-بی-4 را در اساس (شوتز شتافل، به معنای سازمان شبهنظامی نازی) در اشغال خود داشت مسوول این کار بود. آیشمان به ایدهای رسید که بانک جهانی این روزها «پنجره واحد» مینامد. او یک سامانه خط مونتاژ ایجاد کرد که همه ادارات مربوط -وزارت مالیه، مالیات بر درآمد، گروههای اجتماعی، پلیس و رهبران یهودی- را یکپارچه میکرد. او همچنین صاحبمنصبان یهودی را به خارج فرستاد تا وجوه لازم را از سازمانهای یهودی جمع کنند تا یهودیان بتوانند ویزای موردنیاز برای مهاجرت را بخرند. آنگونه که هانا آرنت در کتاب خود آیشمن در اورشلیم بیان کرد:
در اینسو، شما یک یهودی را مینشانید که هنوز مقداری املاک، یک کارخانه، یا یک مغازه، یا یک حساب بانکی دارد، و در داخل این ساختمان، باجه به باجه از این اداره به آن اداره میرود و در سوی دیگر، بدون هیچ پولی، بدون داشتن حقوقی، فقط با یک پاسپورت بیرون میآید که رویش نوشته است: «شما باید این کشور را در عرض دو هفته ترک کنید. در غیر این صورت به اردوگاههای مرگ فرستاده خواهید شد.»
در نتیجه این پنجره واحد بود که 45 هزار یهودی در عرض هشت ماه اتریش را ترک کردند. آیشمن به مرتبه سرهنگ دومی ارتقای مقام یافت و به او انتقالی داده شد تا هماهنگکننده حملونقل برای راهحل نهایی (منظور کشتار همگانی یهودیان است) بشود که به حل بسیاری از تنگناهای بوروکراتیک مشابه برای تسهیل در قتلعام دستهجمعی مربوط میشد.
در اینجا حکومت قدرتمند قابل، لویاتان بوروکراتیک، مشغول به کار بود. اما از این ظرفیت نه برای حل درگیریها یا توقف جنگ، بلکه برای اذیت و آزار و خلعید و سپس به قتل رساندن یهودیان استفاده میشد. رایش سوم آلمان، که روی سنت بوروکراسی پروس و نظامیان حرفهای آن بنا نهاده شده بود قطعاً یک لویاتان طبق تعریف هابز به حساب میآید. دقیقاً همانگونه که هابز میخواست، آلمانیها دستکم بخش زیادی از «ارادههای خویش را، هر یک به اراده وی، و قضاوتهای خویش را به قضاوت وی، تسلیم کردند.» واقعیت دارد که فیلسوف آلمانی مارتین هایدگر به دانشجویان گفت «پیشوا به تنهایی واقعیت حال و آینده آلمان و قانون این کشور است». حکومت آلمان همچنین هیبتی در دل جمعیت کشور، نه صرفاً در میان حامیان هیتلر، انداخت. کمتر کسی بود که بخواهد از دستورات حکومت آلمان عبور کند یا قوانینش را بشکند.
با گشتزدن اس.ای (استورمابتایلونگ به معنای شبهنظامیان پیراهن قهوهای)، اس.اس و گشتاپو در خیابانها، هیبت به ترس تبدیل شد. آلمانیها شبهای خود را با عرقی سرد بر اندامشان به سر میکردند و هر آن منتظر ضربه شدید به درهای خانههایشان و ورود نظامیان چکمهپوش به اتاقهای پذیراییشان بودند تا آنها را به زیرزمین یک ساختمان برای بازجویی ببرند یا به خدمت نظام فراخوانده شوند تا به جبهه شرقی بروند که در آنجا مردن تقریباً سرنوشت قطعیشان بود. ترس از لویاتان آلمان بسیار بیشتر از هرجومرج در نیجریه یا کنگو بود که بیجهت هم نبود. این حکومت شمار زیادی از آلمانیها -سوسیالدموکراتها، کمونیستها، مخالفان سیاسی، همجنسگراها، و مسیحیان فرقه شاهد یهوه- را زندانی و شکنجه کرد و کشت. لویاتان آلمانی میلیونها یهودی را که بسیاری از آنها شهروندان آلمانی بودند و 200 هزار رومانیایی را به قتل رسانید؛ طبق برخی تخمینها، تعداد اسلاوها که در لهستان و روسیه به قتل رسیدند از 10 میلیون تجاوز کرد.
درد و رنجی که آلمانیها و شهروندان قلمروهایی که آلمان اشغال کرد زیر سلطه هیتلر متحمل شدند جنگ هابزی همه علیه همه نبود. آن جنگ حکومت علیه شهروندانش بود. آن سلطه و قتل چیزی نبود که هابز امید داشت از درون لویاتان وی بیرون بیاید.
اصلاح و تربیت با اعمال شاقه
ترس از حکومت قدرقدرت، به موارد استثنایی نفرتانگیزی نظیر حکومت نازی محدود نمیشود. چنین ترسی بسیار رایجتر از آن است. در دهه 1950 حکومت چین هنوز محبوب بسیاری از اروپاییها در جناح چپ بود، تفکر مائوئیستی در کافههای فرانسه از نظر اخلاقی الزامآور تلقی میشد و کتاب سرخ کوچک رئیس مائو از اقلام انتخابی در کتابفروشیهای مد روز بود. از این گذشته، در چین، حزب کمونیست چین را داشتیم که یوغ استعمارگرایی ژاپنی و امپریالیسم غربی را به دور انداخته بود و سرگرم ساختن حکومت قابل و جامعه سوسیالیستی از میان خاکسترها بود.
در 11 نوامبر 1959 ژانگ فوونگ دبیر کل حزب کمونیست در شهرستان گوانشان مورد حمله قرار گرفت. مردی به نام «ما لانگشان» رهبری حمله را در دست گرفت و شروع به کتک زدن وی کرد. دیگران با مشت و لگد به سراغ او رفتند. او را تا میتوانستند کتک زدند. با بدنی خونین و موهای کندهشده، لباس فرمش تکهپاره شد و در حالتی رهایش کردند که توان راه رفتن نداشت. در 15 نوامبر پس از تکرار حملات بیشتر، او فقط توانست کف زمین درازکش شود در حالی که حسابی مشت و کتک خورد و بقیه موهایش ریشریش و کنده شد. هنگامی که او را کشانکشان به خانهاش آوردند وی کنترل بدنش را از دست داده بود و دیگر نمیتوانست بخورد یا بیاشامد. روز بعد دوباره مورد حمله قرار گرفت و وقتی درخواست آب کرد به او داده نشد. او در 19 نوامبر جان داد.
این تصویر هولناک را یانگ جیشنگ در کتاب خود «سنگ قبر» ترسیم کرده است. او به یاد میآورد چگونه در ابتدای سال تحصیلی از زادگاهش با مدرسه شبانهروزی تماس گرفتند و خبر دادند پدرش از گرسنگی در حال مردن است. بهمحض رسیدن به خانه در وانلی، او متوجه چیزی شد که آن را اینگونه بیان میکند: «درخت نارون جلوی خانه ما به تنه بدون پوست تبدیل شده بود، و حتی ریشههایش را کنده و برده بودند، فقط گودال عمیقی در زمین باقی بود. حوض آب خشک بود؛ همسایهها گفتند آبش را برای یافتن کرمها و نرمتنان بدمزهای که هرگز در گذشته خورده نشده بودند بیرون کشیده بودند. صدای پارس سگها نمیآمد و مرغی نبود که از اینسو به آنسو برود. وانلی شبیه شهر ارواح شده بود. بهمحض ورود به خانهمان متوجه بیچیزی مطلق شدم؛ یک دانه برنج وجود نداشت، هیچچیز خوردنی بر جای نمانده بود، حتی آبی در خمره. پدرم در تختخوابش یکوری افتاده بود، چشمانش فرورفته و بیجان بود، چهرهاش نحیف، پوستش چروکیده و آویخته بود. من با برنجی که آورده بودم فرنی درست کردم... اما او دیگر قادر به فرودادن آن نبود. سه روز بعد او از این جهان رخت بربست.»
پدر یانگ جیشنگ در قحطی بزرگی که در انتهای دهه 1950 چین را فراگرفت مرد؛ هنگامی که احتمالاً 45 میلیون نفر از گرسنگی جان خود را از دست دادند. یانگ در نوشتههایش نشان میدهد که چگونه قحطی به یک عذاب طولانیمدت بدل شده بود: «غلات از بین رفته بود، همه گیاهان وحشی را خورده بودند، حتی پوست درختان هم کنده شده بود، و فضله پرندگان، موشها و لایههای نرم پنبه همگی به مصرف رسیده بودند تا معدهها را پر کنند. در مزارع خاک رس کائولن، مردم قحطیزده خاکهای رس را میکندند و میجویدند. اجساد مردهها، قربانیان قحطی که در جستوجوی نان و نوایی از سایر روستاها آمده بودند و حتی اعضای خانوادهها، به غذا تبدیل شده بودند. به طوری که آدمخواری گسترده شده بود.»
چینیها در این دوره چنین کابوسی را تجربه کردند. اما دقیقاً همانند مورد رایش سوم، غیبت لویاتان نبود که این وضع را برای مردم به وجود آورد. این وضع را حکومت به وجود آورد. ژانگ فوونگ را رفقای وی در حزب کمونیست تا سر حد مرگ کتک زدند. ما لونگشان هم دبیر حزب شهرستان بود. جرم منتسب به ژانگ «انحراف به راست» بود و اینکه تبدیل به «عنصر منحط» شده است. منظور این بود که او تلاش کرد راهحلی برای قحطی در حال تشدید پیدا کند. حتی نام بردن از قحطی در چین میتوانست باعث شود تا به شما برچسب «نفیکننده برداشت بزرگ محصول» بخورد و مشمول «مبارزه» بشوید که اصطلاحی مودبانه برای کتک خوردن تا حد مرگ بود.
در کمون مردمی هوایدیان، بخش دیگری از همان شهرستان، 12134 نفر، یکسوم جمعیت، در فاصله سپتامبر و ژوئن 1960 مردند. بیشتر آنها از گرسنگی جان دادند؛ 3528 نفر را کادر حزب کمونیست کتک زده بودند، که 636 نفرشان مردند، 141 نفر ازکارافتاده دائمی شدند و 14 نفر دست به خودکشی زدند.
دلیل اینکه بسیاری از مردم در هوایدیان هلاک شدند ساده است. در پاییز 1959، برداشت غله به میزان 95 /5 میلیون کیلو رسید که میزان کمی هم نبود. اما حزب کمونیست تصمیم گرفته بود شش میلیون کیلو غله از این کشاورزان تامین کند. پس تمام غله هوایدیان به سمت شهرها و حزب فرستاده شد. کشاورزان پوست درخت و نرمتنان را خوردند و از گرسنگی مردند.
این تجربیات بخشی از «جهش بزرگ به سوی جلو» و برنامه «مدرنسازی» بود که رئیس مائو تسهتونگ در 1958 با هدف استفاده از ظرفیت حکومت چین برای دگرگونی اساسی این کشور از جامعه روستایی کشاورزی به جامعه مدرن شهری و صنعتی آغاز کرد. اجرای این برنامه مستلزم وضع مالیات سنگین بر روستاییان بود تا به صنعت یارانه بدهد و در ماشینآلات سرمایهگذاری کند. نتیجه امر تنها یک فاجعه انسانی نبود بلکه تراژدی اقتصادی به نسبتهای بزرگ نیز بود که همگی به وسیله لویاتان برنامهریزی و اجرا شدند. کتاب ناراحتکننده یانگ تصویری درخشان ترسیم میکند که چگونه لویاتان با «قدرت محروم کردن افراد از هر چیزی» تمهیداتی از قبیل سلب مالکیت از کل تولید غله متعلق به کمون هوایدیان را اجرا کرد و چگونه آنها را به ضرب «مبارزه» و خشونت تنفیذ کردند. یکی از تکنیکها تمرکز آشپزی و صرف غذا در یک «آشپزخانه اشتراکی» بود که دولت آن را اداره میکرد به طوری که «اگر ثابت میشد کسی نافرمانی کرده است از امکان خوردن غذا محروم میشد». متعاقب آن «بقا و حیات روستاییان از دست خودشان خارج شد». هر کسی را که مخالف نظام بود «در هم میشکستند» و نتیجه این شد که هر کسی «یا مستبد یا برده» شد. مردم برای اینکه زنده بمانند مجبور بودند به دیگران اجازه دهند تا «چیزهایی را که آنها بیش از هر چیزی گرامی میداشتند پایمال کنند و از چیزهایی که آنها همیشه تحقیر میکردند تعریف کنند» و با حضور فعال در «آدمفروشی و فریب ماهرانه» -سلطه خالص و ساده- وفاداری خویش را به این نظام ثابت کنند.
هابز استدلال کرد وقتی «آدمیان بدون وجود قدرتی عمومی که همگان از هیبت آن مات و مبهوت بمانند، زندگی میکنند» زندگی «منزوی، فقیرانه، تلخ، ددمنشانه و کوتاه» است. با این حال توصیف یانگ نشان میدهد اگرچه همه «در پیشگاه مائو در حالت هیبت و وحشت ایستادند» این به ایجاد زندگی تلخ، ددمنشانه و کوتاه برای اکثریت منجر شد.
ابزار دیگر حکمرانی حزب کمونیست، سامانه «اصلاح و تربیت با اعمال شاقه» بود. نخستین سندی که این عبارت در آن استفاده شد «بخشنامه برای پاکسازی کامل ضدانقلابیهای پنهانی» بود، که در سال 1955 منتشر شد. در سال بعد سامانه تربیتی به وجود آمد و اردوگاههایی در سراسر کشور برپا شد. این اردوگاهها تبدیل به انواع گوناگونی از «مبارزه» بیکموکاست شدند. برای مثال، لوو هونگشان به سه سال اصلاح و تربیت با اعمال شاقه محکوم شد. او مینویسد: «ما را هر روز صبح خیلی زود ساعت 4 یا 5 بیدار میکردند و در ساعت 6:30 به سر کار میبردند... از ما یکسره تا ساعت 7 یا 8 شب کار میکشیدند. هنگامی که هوا خیلی تاریک میشد دست از کار میکشیدیم. ما واقعاً هیچ تصوری از زمان نداشتیم. کتک زدن چیز عادی بود و برخی از بازداشتیها را تا حد مرگ کتک میزدند. من هفت یا هشت بازداشتی در واحد کار میانی شماره یک را میشناسم که از کتک خوردن مردند. و اگر آنهایی را به حساب آوریم که خودشان را حلقآویز کردند یا دست به خودکشی زدند چون تحمل این همه بدرفتاری را نداشتند تعداد خیلی بیشتر میشود... آنها از گرز آهنی، چماق چوبی، دسته کلنگ و کمربند چرمی استفاده میکردند. آنها شش تا از دندههای من را شکستند و امروز سر تا پای من پر از جای زخمهاست... همه نوع شکنجه در آنجا وجود داشت. شکنجههایی که لقب «هواپیماسواری» «موتورسیکلتسواری» و «ایستادن روی نوک پا در نیمهشب» را به خود گرفته بودند. آنها ما را مجبور کردند مدفوع و ادرار خودمان را بخوریم و نام آن را خوردن استیک سرخشده و نوشیدن مشروب گذاشتند. آنها واقعاً غیرانسانی رفتار میکردند.
«لوو»، نه در زمان برنامه «جهش بزرگ رو به جلو» بلکه در مارس 2001 دستگیر شده بود؛ وقتی چین از مدتها قبل عضو مورد احترام جامعه بینالمللی و موتور قدرتمند اقتصادی شده بود. سامانه تربیت با اعمال شاقه پس از 1979 و به دست دنگ شیائوپینگ گسترش یافته بود که مهندس رشد اقتصادی افسانهای چین طی چهار دهه گذشته بود. او این کار را مکملی مفید برای برنامه «اصلاحات اقتصادی» خود دید. در سال 2012 حدود 350 اردوگاه تربیتی با 160 هزار بازداشتی در چین وجود داشت. هر شخصی را میشد بدون رعایت تشریفات قانونی تا چهار سال به چنین اردوگاهی اعزام کرد. اردوگاههای تربیتی دقیقاً بخشی از بیگاری گسترده مراکز بازداشت و «زندانهای سیاه» غیرقانونی گوناگون هستند که در سرتاسر چین پراکنده شدند و از طریق «نظام تادیبی گروهی» گسترش یافتند و بهسرعت در سالهای اخیر رشد کردهاند. در ماه می 2014 این سامانه 709 هزار نفر را «اصلاح و تادیب کرده» بود.
مبارزه ادامه دارد. در اکتبر 2013 نخستوزیر شی جینپینگ تصمیم گرفت از «تجربه فنگ چائو» تجلیل کند و پافشاری کرد که کادر حزب کمونیست از آن الگو پیروی کنند. این اصطلاح به یک ناحیه در استان چجیانگ اشاره دارد که پویش سیاسی «چهار پاکسازی» را در 1963 بدون اینکه واقعاً کسی را دستگیر کند اجرا کرد و در عوض مردم را ترغیب کرد تا علناً شنود کنند، گزارش دهند و کمک کنند تا همسایگانشان «اصلاح و تربیت» شوند. این کار پیشدرآمدی بر انقلاب فرهنگی چین بود که صدها هزار و احتمالاً میلیونها نفر چینی بیگناه طی آن به قتل رسیدند (تعداد دقیق نامعلوم است و افشا نشده است).
لویاتان چینی دقیقاً مانند لویاتان در رایش سوم، ظرفیت حلوفصل اختلافات و ترتیب کارها را دادن را دارد. اما از ظرفیت خود نه برای ترویج آزادی بلکه برای سرکوب و سلطه عریان استفاده میکند. این لویاتان به جنگ خاتمه میدهد اما به جای آن کابوسی متفاوت را مینشاند.
لویاتان دوچهره
نخستین تَرَک بر تز هابز این ایده است که لویاتان یک چهره واحد دارد. اما در واقعیت، حکومت دوچهره است. یک چهره شباهت به همان چیزی دارد که هابز تصور کرد: لویاتان جلوی جنگ را میگیرد، از اتباع و زیردستان خود حمایت میکند، اختلافات را به نحو عادلانه حلوفصل میکند، خدمات عمومی، تسهیلات و فرصتهای اقتصادی فراهم میکند؛ خلاصه اینکه لویاتان بنیانهایی برای شکوفایی اقتصادی بنا میکند. اما چهره دیگر لویاتان استبدادی و هراسانگیز است: حکومتی است که شهروندانش را به سکوت وامیدارد، نسبت به خواستههای آنها بیاعتناست و مقاومت میورزد. بر آنها تسلط مییابد، آنها را به حبس میکشد، قطع عضوشان میکند و به قتلشان میرساند. حاصل دسترنجشان را میدزدد یا به دیگران کمک میکند چنین کاری بکنند.
برخی جوامع مانند آلمان تحت رایش سوم و چین تحت حزب کمونیست، چهره هراسناک لویاتان را میبینند. آنها از سلطه در عذاباند اما اینبار به دست حکومت و کسانی که قدرت حکومت را در کنترل دارند. ما میگوییم چنین جوامعی با یک لویاتان مستبد زندگی میکنند. ویژگی معرف لویاتان مستبد این نیست که شهروندانش را سرکوب میکند و به قتل میرساند بلکه این لویاتان هیچ ابزاری در اختیار جامعه و مردم عادی نمیگذارد تا حرفی برای گفتن درباره چگونگی استفاده از قدرت و ظرفیت لویاتان داشته باشند. اینگونه نیست که حکومت چین مستبد است چون شهروندانش را به اردوگاههای تربیتی میفرستد. حکومت چین مردم را به اردوگاهها میفرستد چون میتواند، و میتواند بفرستد. چون مستبد، یعنی افسارگسیخته و غیرپاسخگو به جامعه است.
بنابراین ما به مساله گیلگمش در مقدمه بازمیگردیم. لویاتان مستبد حکومت قدرتمند خلق میکند اما پس از آن حکومت برای اعمال سلطه بر جامعه برخی اوقات از سرکوب عریان استفاده میکند. بدیل چنین حکومتی چیست؟ پیش از پاسخ به این پرسش، به مشکل دیگر در روایت هابز بازگردیم. یعنی پیشفرض وی که بیدولتی به معنای خشونت است.
قفس هنجارها
اگرچه گذشته بشر مشحون از نمونههای جنگ است، اما جوامع بیحکومت (زندگی تحت «لویاتان غایب») فراوانی هم وجود دارد که موفق به کنترل خشونت شدند. این جوامع بیحکومت، جوامعی از نژادهای کوتوله مبوتی در جنگلهای بارانی کنگو تا چندین جامعه کشاورزی بزرگ در غرب آفریقا نظیر مردم آکان غنای مدرن و ساحلعاج را دربر میگیرد. در غنا فرماندار بریتانیا «برودی کرویکشانک» در دهه 1850 گزارش داد که: «مسیرها و راههای اصلی این کشور برای انتقال کالاهای تجاری به حدی امن و عاری از راهزنان است که به توصیف درنمیآید، گویی بهترین جادههای پررفتوآمد در متمدنترین کشورهای اروپایی است.»
همانگونه که هابز انتظارش را داشت غیبت جنگ به رونق بازرگانی انجامید. کرویکشانک مشاهده کرد، «هیچ کنج خلوت یا گوشهای از این سرزمین وجود نداشت که با سرمایه تاجر خوشمشربی پیشی نگرفته باشد. هر روستا فاستونیهای پنبهای منچستر و ابریشم چین را داشت که بر دیوارهای خانهها، یا برای جلب توجه و برانگیختن حرص و طمع روستاییان، دور درختان در بازار آویخته شده بود». چنین پیشهها و حرفههایی را نمیتوان در جامعهای داشت که ناتوان از حل منازعات و تضمین یک نوع دادگستری باشد. حقیقتاً همانطور که تاجر فرانسوی «جوزف ماری بانت» بعدها در قرن نوزدهم مشاهده کرد: «در روستاهای کوچک، نخستین ساعات روز به اجرای عدالت اختصاص مییابد.»
چگونه مردم آکان عدالت را اجرا کردند؟ آنها از هنجارهای (اجتماعی) -رسوم، سنتها، مناسک و الگوهای رفتار مقبول و مورد انتظار- که طی نسلها تکامل یافته بود استفاده کردند. بانت توصیف کرد چگونه مردم برای مشورت گردهم میآمدند. پیران را «کسانی که در روستا کار نمیکنند همراهی میکنند» و آنها «زیر پرسایهترین درخت میروند و مینشینند، بردگان به دنبال ارباب خود میآیند و صندلیای را که او بر روی آن نشسته است حمل میکنند. این گروه مهمانان که همیشه شامل بخش بزرگی از ساکنان است برای گوش دادن به دعوا و مرافعه و گرفتن جانب یکی از طرفین دعوی میآیند. در بیشتر موارد موضوع دوستانه حل میشود، شخص خطاکار هزینهها را میپردازد؛ هزینهای که معمولاً شامل شراب خرماست که بین حاضران توزیع میشود. اگر موضوع جدی باشد، مجازات شامل یک گوسفند و نیز مقدار معینشده خاکه طلا میشود.»
این اجتماع محلی گوش میکرد و از هنجارهایش برای تصمیمگیری در اینباره که چه کسی گناهکار است استفاده میکرد. همان هنجارها سپس تضمین میداد که شخص خطاکار از خطایش دست بردارد، جریمه را پرداخت کند یا شکل دیگری از خسارت را بپذیرد. اگرچه هابز، لویاتان قدرقدرت را سرچشمه عدالت دید، اما بیشتر جوامع تفاوتی با آکان ندارند. هنجارها تعیین میکند چه چیزی در چشمان دیگران درست و نادرست است، از چه نوع رفتاری باید پرهیز کرد و منصرف شد، و چه وقت افراد و خانوادهها از پشتیبانی دیگران محروم و طرد میشوند. هنجارها همچنین نقشی حیاتی در محکم کردن پیوند مردم و هماهنگ کردن اقدامات آنها ایفا میکنند به طوری که آنها میتوانند علیه سایر جوامع محلی و آنهایی که مرتکب جرائم جدی در اجتماع خودشان شدند اعمال زور کنند.
اگرچه هنجارها حتی تحت توجهات یک لویاتان خودکامه نقش مهمی ایفا میکنند (اگر همه آلمانیها فکر میکردند که رایش سوم فاقد هرگونه مشروعیتی است، از همکاری با آن دست برمیداشتند و علیه آن سازماندهی پیدا میکردند، آیا باز هم آن حکومت میتوانست ادامه بقا یابد؟)، اما وقتی لویاتان غایب است هنجارها حیاتی میشوند چون آنها تنها راهی هستند که جامعه در اختیار دارد تا از جنگ جلوگیری کند.
اما مشکلی که برای آزادی داریم چندوجهی است. همان هنجارهایی که تکامل یافتهاند تا کردارها را هماهنگ کنند، درگیریها را حل کنند و درکی مشترک از عدالت ایجاد کنند یک قفس ایجاد میکنند. هنجارها نوع متفاوتی از سلطه را بر مردم تحمیل میکنند که از قدرت مردم میکاهد. این قضیه برای هر جامعهای صادق است اما در جوامع بدون قدرت مرکزی و با اتکای انحصاری به هنجارها، این قفس تنگتر و خفقانآورتر میشود.
ما با توقف در کشور آکان و مطالعه روایت مقام دیگر بریتانیایی، سروان «رابرت راتاری» میتوانیم درک کنیم چگونه این قفس پدیدار میشود و چگونه آزادی را محدود میکند. در سال 1924 راتاری نخستین رئیس دپارتمان مردمشناسی آشانتی، یکی از بزرگترین گروههای آکان و بخشی از مستعمره ساحل طلا شد که اکنون کشور غنا نام دارد. شغل وی سرپرستی یک مطالعه درباره جامعه، سیاست و دین آشانتی بود. بنابراین او یک ضربالمثل آشانتی را رونویسی کرد: «وقتی مرغ خانگی از بقیه جدا میشود، شاهین او را به چنگ خواهد آورد.»
از نظر راتاری این ضربالمثل یک جنبه حیاتی از سازمان جامعه آشانتی را مجسم میکرد- اینکه خمیرمایه این جامعه با ناامنی و خشونت بالقوه عظیمی سرشته شده بود. اگرچه آشانتی سرانجام یکی از قدرتمندترین حکومتها در آفریقای پیشااستعماری را توسعه داد، این حکومت بر سازههای اجتماعی اساسی بنا شده بود که تاریخ آن به عصر پیش از اینکه اقتدار سیاسی متمرکز پدیدار شود برمیگشت. بدون نهادهای حکومتی کارآمد، چگونه میتوانستید از دست «شاهین» فرار کنید؟ هنجارها تکامل یافته بودند تا آسیبپذیری از خشونت و آشکارسازی خشونت از سوی آنهایی را که میتوانستند چنین کارهایی را بکنند کاهش دهند و حمایتی در برابر شاهینها فراهم میکنند. اما آنها همزمان قفسشان را تحمیل کردند؛ شما مجبور خواهید بود از آزادیتان صرفنظر کنید و کنار سایر مرغها بایستید.
حتی در جوامع بیحکومت، برخی مردم پرنفوذتر از دیگران بودند، ثروت بیشتر، ارتباطات بهتر و اقتدار بیشتر داشتند. در آفریقا این مردم اغلب روسای قبایل یا برخی اوقات ارشدترین شخص در یک گروه خویشاوندی، ریشسفیدان هستند. اگر شما میخواستید از شاهینها بر حذر باشید مجبور بودید حمایت آنها را کسب کنید و به عِده و عُده نیاز داشتید تا از خودتان دفاع کنید بنابراین شما خودتان را به یک گروه خویشاوندی یا اصلونسبدار میچسباندید. در ازای اینها، شما سلطه آنها بر خودتان را میپذیرفتید. همانگونه که راتاری بیان میکند، شما اینگونه «بندگی اختیاری» را پذیرفتهاید.
بندگی اختیاری که به معنای کاملاً لفظی، میراث هر آشانتی بود، مبنای اساسی نظام اجتماعی آنها را تشکیل میداد. بندگی اختیاری در غرب آفریقا به معنای زن و مرد بدون اربابی بود که آزادی آنها را به اسارت بیاختیار، با ماهیت بسیار شدیدتر تبدیل کرد. منظور راتاری از اسارت بیاختیار که «ماهیت بسیار شدیدتر» داشت همان بردگی بود. بنابراین اگر سعی میکردید خودتان را از زنجیرهای بندگی داوطلبانه آزاد کنید به احتمال بسیار زیاد اسیر دست شاهینها -در این مثال بردهفروشها- شده و به بردگی فروخته میشدید.
بهراستی که بسیاری از جنگها در آفریقا ریشه در گروههای مختلفی داشت که تلاش میکردند دیگران را اسیر کنند و به بردگی بفروشند. روایتهای درخشان بسیاری داریم که تجربه آفریقاییهایی را توصیف میکنند که در این تجارت گرفتار شدند. یکی از آنها ماجرای زندگی «گوی» است که یک مبلغ دینی به نام «دوگالد کمپبل» آن را به انگلیسی ترجمه کرد. گوی در حدود اواخر قرن نوزدهم در جنوب جایی که اینک جمهوری دموکراتیک کنگو نامیده میشود، در زمینهای متعلق به ارباب «چیکویوا» که از مردم کوبا بود زندگی میکرد. پدرش هنگامی که او کوچک بود مرد و وی با مادر، خواهر و برادرش بزرگ شد. در این داستان از زبان گوی نقل میشود که: «یک روز یک کاروان جنگی پدیدار شد که اعضای آن نعرهزنان در طول مسیر فریادهای جنگی سر میدادند. آنها به روستا حمله کردند و چندین زن را کشتند. آنها دختران را به چنگ آوردند، ما پسران را تعقیب کرده و اسیر کردند و همگی را به هم بستند. ما را به پایتخت بردند و در بازار بردهفروشان فروختند و در آنجا غل و زنجیر چوبی بر پایمان بستند.»
از آنجا گوی به ساحل برده شد. در داستان از زبان گوی نقل میشود که: «بنابراین از خانهام و از دستان مادرم به زور کشیده شدم، که هرگز دوباره ندیدمش. ما را از مسیر جاده سرخ به دریا بردند.» جاده «سرخ» بود چون همهجا خون پخش شده بود. در این هنگام گوی آنچنان از گرسنگی و خشونت پیوسته ضعیف شده بود که تقریباً بیجان شده بود. در داستان از زبان او نقل میشود که:
«من را که فقط پوست و استخوانم مانده بود و صرفاً یک سایه بودم و توانایی سفر کردن نداشتم، در اطراف روستاها دور میگرداندند و برای فروش عرضه میکردند. کسی مایل به دادن یک بز یا مرغ در ازای خرید من نبود... سرانجام یکی از مبلغان مذهبی به نام «موناره» یک دستمال رنگی بابت من پرداخت کرد که ارزشی حدود پنج پنس داشت و من آزاد شدم. به هر حال آنها به من این را گفتند اما من آن را باور نکردم چون نمیتوانستم درک کنم آزادی چه معنایی دارد و فکر میکردم اکنون برده مردان سفیدپوست هستم. من نمیخواستم آزاد باشم زیرا فقط گرفتار میشدم و دوباره فروخته میشدم.»
تهدید از بردهفروشها و قفس هنجارها این خطر را داشت که طیفی از اسارت و بیگاری ایجاد شود. در یک طرف این طیف نهایت بردگی بود که گوی تجربه کرد. در طرف دیگر آن تعهدات و وظایفی بود که باید میپذیرفتید تا از شاهینها دور نگه داشته شوید. معنایش این بود که تعلق داشتن به یک گروه خویشاوندی یا جامعهای که حمایتتان میکرد نمیتوانست شما را از سلطه آزاد کند. اگر زن بودید در ازای جهیزیه خریدوفروش میشدید و در یک ازدواج مبادله میشدید، حالا اگر نخواهیم ذکری از انقیاد کلیتر و سوءاستفادهای به میان آوریم که بسیاری از زنان در یک جامعه پدرسالار تحت تسلط روسا، ریشسفیدها و مردان به طور کلی بودند.
درون این طیف از اسارت، انواع بسیار متفاوتی از روابط وجود داشت. یکی از اینها را که مملو از سلطه بود میتوان در داستان بوانیکوا دید که به وسیله کمپل نیز نوشته شد. بوانیکوا نیز اهل لوبا بود و پدرش یک دوجین همسر داشت. همسر ارشد وی دختر یک رئیس محلی مهم به نام کاتومبا بود. بوانیکوا بیان میکند که بعد از اینکه همسر ارشد پدرش مرد چه اتفاقی افتاد: «بر اساس رسم لوبا او [پدرم] بابت عوارض مرگ جریمه شده بود. به او دستور داده شد به عنوان جبران خسارت برای مرگ همسرش سه برده بپردازد... پدرم توانست فقط دو تا تهیه کند. یکی از چهار دختر وی باید به جای برده سوم تحویل داده میشد و من انتخاب شده بودم... وقتی پدرم من را به اربابم تحویل داد در لحظهای که از هم جدا شدیم به وی گفت: نسبت به دختر کوچک من مهربان باش؛ او را به هرکس دیگری نفروش، من خواهم آمد تا وی را از گرو در آورم.» از آنجا که پدرم قادر به بازخرید من نبود من در بردگی باقی ماندم.
جایگاه بوانیکوا به شکل گرو یا وثیقه درآمد، رابطه دیگری از اسارت که در آفریقا رایج است. گرو گذاشتن کسی به معنای این بود که او را به شخص دیگری برای هدف معینی میدهید. این کار اغلب بابت پرداخت یک نوع وام، بدهی یا تعهد بود. اما در مورد بوانیکوا علت این بود که پدرش نتوانست برده اضافی پیدا کند. اگر او برده را پیدا کرده بود میتوانست بوانیکوا را از گرو درآورد. گروگان بودن متفاوت با برده بود؛ در حالت اول امکان فروش خودبهخود وجود نداشت و انتظار میرفت این وضعیت موقتی باشد. اما همانطور که بوانکیوا تشخیص داد، این وضع میتوانست به بردگی تبدیل شود. «اف. بی. اسپیلسبوری» که در سال 1805 و 1806 از سیرالئون دیدار کرد توضیح داد:
اگر شاه یا هر شخص دیگری وارد یک کارگاه یا مثلاً کشتی بردهفروشها شود و متاعی را خریداری کند که در آن زمان قادر به پرداخت پولش نباشد، او همسر، خواهر یا بچهاش را به گرو میفرستد که چوبخطی دور گردنش است؛ سپس آن بچه به میان بردگان میرود تا زمانی که مبادله شود.
یک شرط مرتبط صغیر تحت قیمومیت بود. خانوادهها بچههای خود را به شکل فرد تحت قیمومیت به خانواده قدرتمندتر میفرستادند تا در خانوار آنها بزرگ شود. با این شیوه آنها امنیت داشتند، حتی اگر میدانستند این کار اغلب به جدایی دائمی میانجامد و حتی اگر به معنای انداختن آنها به درون یک رابطه نوکری نسبت به قیم باشد.
این داستانها نشان میدهد که با مردم معمولاً مانند اشیایی برخورد میشد که رهن گذاشته شده و به گرو میرفتند. آنها اغلب سر از روابط سلطه درمیآوردند. فرد باید از رئیس، ریشسفید، سرپرست خود و اگر زن بود از شوهرش اطاعت میکرد. فرد باید از رسمهای جامعه خودش با دقت پیروی میکرد. اگر تعریف پتیت از تحت سلطه بودن را به یاد آوریم -به معنای زندگی «در سایه حضور دیگران نیاز به محتاط بودن، در برابر خلقیات دیگری مجبور به اظهار دوستی یا تملق یا چاپلوسی، در تلاش برای مورد لطف و توجه قرار گرفتن»- شما خواهید دید این خیلی خوب با آن جفت و جور درمیآید.
چگونه این جایگاههای اجتماعی سرسپرده پدیدار میشود؟ چگونه آنها توجیه شده بودند؟ پاسخ دوباره از هنجارها میآید؛ این روابط به عنوان رسمهای پذیرفتهشده از سوی جامعه و پشتیبانیشده با باورها که چه چیزی مناسب و درست است تحول مییابند. مردم هر آینه امکان داشت به گرو گذاشته شوند و صغیرها باید از آزادی خود صرفنظر میکردند؛ همسران باید از شوهرانشان اطاعت میکردند؛ مردم باید سفت و سخت از نقشهای اجتماعیشان پیروی میکردند. چرا؟ چون هر کس دیگری انتظار داشت آنها این کار را بکنند. اما در سطح عمیقتر، این هنجارها کاملاً خودسرانه نبودند. اگرچه هنجارها را شخص خاصی انتخاب نکرده بود و طی زمان از رویهها و باورهای جمعی تکامل یافتند، اما اگر آنها نقشی مفید در جامعه یا دستکم برای برخی مردم در جامعه نیز ایفا میکردند، به احتمال بیشتری مورد پذیرش گسترده قرار میگرفتند. جامعه آکان به هنجارهای محدودکننده آزادیها و روابط قدرت نابرابری که آنها دلالت داشتند رضایت داد چون آنها آسیبپذیری مردم به جنگ را کاهش دادند. اگر شما تحت قیمومیت یا گرو شخص مهمی باشید، شاهینها احتمال کمتری دارد که کاری به کارتان داشته باشند و احتمال کمتری دارد که به اسارت آنها درآیید و برده شوید. ضربالمثل دیگر آشانتی که راتاری نوشت وضعیت آنها را حتی موجزتر خلاصه کرد: «اگر ارباب ندارید، حیوان درنده شکارتان خواهد کرد.» پس بهتر است به بندگی داوطلبانه تن بدهید و آزادیتان را تحویل بدهید.
قفس هنجارها صرفاً به جلوگیری از جنگ مربوط نمیشود. بهمحض اینکه سنتها و رسمها خیلی عمیق جایگیر شدند، آنها شروع به ساماندهی بسیاری از جنبههای زندگی مردم میکنند. پس رسم و سنتها خواهینخواهی شروع به گرفتن جانب آن کسانی خواهد کرد که قدرت اندکی بیشتر در جامعه دارند و در این میان حق بقیه را ضایع خواهند کرد. حتی وقتی هنجارها طی قرنها تکامل یافتهاند، آنها را همین افراد قدرتمندتر تفسیر و اجرا میکنند. چرا آنها نباید زمین بازی را به نفع خود تغییر بدهند و قدرتشان در اجتماع محلی یا خانوار را کمی مستحکمتر کنند؟
به استثنای چند گروه مادرسالاری، هنجارهای بسیاری از جوامع بیحکومت در آفریقا یک سلسلهمراتب با مردان در راس و زنان در پایین ایجاد کرده است. این وضع در رسمهای برجایمانده در خاورمیانه و برخی بخشهای آسیا، برای مثال بین پشتونها، که پیش از این ذکر کردیم، حتی نمایانتر است. زندگی پشتونها با رسوم اجدادی آنها که پشتون والی نامیده میشود به شدت سامانمند شده است. نظام قانون و حکمرانی پشتون والی تاکید بسیار زیادی بر جوانمردی و مهماننوازی دارد. با این حال یک قفس تنگ و خفقانآور از هنجارها نیز ایجاد میکند. یک جنبه از این رواداشتن انتقامگیری برای تعداد زیادی از اقدامهاست. یکی از رایجترین تالیفات از پشتون والی با توجه دادن به این مساله شروع میشود که یک پشتون به اصول چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان و خون در برابر خون باور دارد و مطابق با آنها عمل میکند. او توهین را با توهین پاک میکند بدون در نظر گرفتن هزینه یا پیامد آن و از شرافتش بهوسیله پاک کردن رسوایی با اقدام مناسب دفاع میکند.
جنگ همیشه در گوشه و کنار است، حتی اگر جوانمردی و میهماننوازی با هدف جلوگیری از آن وجود دارد. این موضوع پیامدهای قابل پیشبینیای را برای آزادی هر کسی دارد. اما وزن آن بیش از هر کس بر دوش زنان سنگینی میکند. هنجارهای پشتون نه فقط زنان را مطیع پدران، برادران و همسران خود میسازد، بلکه این هنجارها همچنین هر عمل و اقدامشان را محدود میکند. زنان بزرگسال کار نمیکنند و عمدتاً درون خانه اقامت دارند. اگر آنها بخواهند از خانه خارج شوند از سر تا نوک پایشان با برقع پوشیده میشود و باید با یک فامیل مرد همراهی شوند. مجازات روابط خارج از ازدواج سخت و بیرحمانه است. انقیاد زنان چهره دیگری از ناآزادی است که قفس هنجارها ایجاد کرد.
فراتر از هابز
در مجموع که نگاه میکنیم تصویری تقریباً متفاوت از تصویری میبینیم که هابز ترسیم کرد. در جوامعی که لویاتان غایب است مساله صرفاً این نیست که خشونت «هر انسان علیه هر انسان» کنترل نشده است. مساله به همین اندازه انتقادآمیز، وجود قفس هنجارهاست که مجموعه متصلبی از انتظارات را خلق میکند و یک مجموعه کامل از روابط اجتماعی نابرابر را تولید میگند که قالبی متفاوت اما نه سبکتر از سلطه را دارد.
شاید حکومتهای متمرکزتر قدرتمندتر بتوانند به ما کمک کنند تا به آزادی دست یابیم. اما دیدهایم که چنین حکومتهایی احتمالاً به نحو مستبدانه اقدام میکنند، شهروندان خود را سرکوب میکنند و آزادی را به مسلخ میفرستند، به جای اینکه آن را ترویج کنند.
پس آیا ما محکوم به انتخاب بین یک نوع سلطه نسبت به دیگری هستیم؟ آیا در دام جنگ یا قفس هنجارها یا زیر یوغ حکومت مستبد گرفتار میشویم؟ اگرچه هیچ چیز خودکار درباره پیدایش آزادی وجود ندارد و دست یافتن به آن در تاریخ بشر آسان نبوده است، فضا برای آزادی در امور بشری وجود دارد و این وابستگی حیاتی به پیدایش حکومتها و نهادهای حکومتی دارد. با این حال اینها باید بسیار متفاوت از آن چیزی باشند که هابز تصور کرد- نه یک هیولای دریایی قدرقدرت مهارنشده بلکه یک حکومت دربند. ما نیاز به حکومتی داریم که ظرفیت اجرای قانون، کنترل خشونت، حل درگیری و ارائه خدمات عمومی را دارد اما هنوز از سوی یک جامعه حاضرجواب و کاملاً سازمانیافته کنترل میشود.
دستبندزدن تگزاسیها
ایالت وایومینگ آمریکا بر اساس قانون راهآهن پاسیفیک 1862 ایجاد شد که ساخت یک راهآهن اتصالدهنده شرق و غرب ایالات متحده را الزامی کرد. یونیون پاسیفیک بخش غربی رود میسوری را ساخته بود که با سنترال پاسیفیک رو به شرق از شهر ساکرامنتو در کالیفرنیا پیوند خورده بود. در 1867 راهآهن به جایی رسید که بعداً ایالت وایومینگ شد و در آن زمان تنها یک شهرستان در قلمرو داکوتا بود. در جولای 1867 ساکنان جدید از مدتها پیش وارد شده بودند سرمهندس یونیون پاسیفیک، ژنرال گرنویل ام دوج، شروع به مساحی برای یک شهر در شاین کرد که پایتخت این ایالت شد. مساحت این شهر چهار مایل مربع با بلوکها، کوچهها و خیابانهای کاملاً سازمانیافته شد. یونیون پاسیفیک، که منتفعشونده اصلی از کمک عظیم دولت به شکل زمین بود برای کشیدن خط آهن، شروع به فروش تکههای زمین سه روز پس از مساحی دوج کرد. نخستین زمین 150 دلار فروخته شد. در 7 آگوست، اگرچه شاین عمدتاً شهر خیمهها بود، یک میتینگ گسترده در فروشگاه محلی کمیتهای انتخاب کرد تا منشور شهر را بنویسند. در 19 سپتامبر نخستین روزنامه شهر به نام شاین لیدر شروع به انتشار کرد. در دسامبر این روزنامه به خوانندگان خود توصیه کرد شبهنگام برای محافظت از خود تفنگ حمل کنند چون «وقوع هرازگاهی ....» دیدیم. در 13 اکتبر سال بعد، سردبیر تاکید کرد:
تفنگها تقریباً به اندازه آدمها زیاد هستند. حالا دیگر تصور این نیست که یک امر هر اندازه مهم، زندگی یکی از دوستان ما را بگیرد.
در این مقطع شهر شاین به اجرای عدالت خودسرانه متوسل شد تا مسائل شایع در مرز آمریکا را حل کند. در ژانویه 1868 سه مرد به جرم دزدی دستگیر شده بودند اما به قید وثیقه آزاد شدند. صبح روز بعد آنها را دستبسته با یک پلاکارد یافتند که روی آن نوشته شده بود «900 دلار به سرقت بردند. 500 دلارش از آنها گرفته شد. مورد بعدی از درخت آویزان میشود. مراقب کمیته حراست از شهروندان باشید.» روز بعد نیروهای مراقب سه «گردنکلفت» را گرفتند و به دار آویختند.
در مناطق گلهداری روستایی، اوضاع بسیار بدتر بود. همانگونه که ادوارد دبلیو اسمیت از شهر اوانستون به کمیسیون زمین عمومی ایالات متحده در 1879 گفت، «دور از محلهای مسکونی، اسلحه تنها قانون است». با پخش شدن گلهها، درگیری بین گلهدارها و روستانشینها رشد کرد و واکنش گلهدارها به جنگ مرتع شهرستان جانسون منجر شد. در سهشنبه 5 آوریل 1892، یک قطار ویژه ششواگنی سریع شمال از شاین، 25 فرد مسلح تگزاسی همراه با 24 محلی دیگر را که به آنها پیوسته بودند حمل میکرد. این مردان «فهرستی 70نفره در دست داشتند» که میخواستند آنها را بکشند.
ما اطلاعاتی درباره نرخ قتل در شاین در دهه 1890 نداریم اگرچه دادهها برای شهر معدنی بنتون، کالیفرنیا حکایت دارد که آنجا احیاناً به اوج باورنکردنی 24 هزار نفر در هر صد هزار نفر رسیده باشد! به احتمال بیشتر عدد به 83 در صد هزار نزدیکتر بود؛ نرخی که هنگام تب طلا در کالیفرنیا وجود داشت یا 100 در 100 هزار نفر، نرخی که در شهر دوج کانزاس در روزهای وایات ارپ بود.
اینها به همان بدی اوضاع در لاگوس به نظر میرسد وقتی سویینکا تلاش میکرد با تفنگ آماده به شلیک خود، بقایش را تضمین کند. اما در وایومینگ اوضاع کاملاً متفاوت پیش رفت (نسبتاً متفاوت از آنچه کاپلان در لاگوس نیز انتظار داشت از کار درآمد، همانطور که در فصل 14 تبیین خواهیم کرد). هرجومرج، ترس و خشونت مهار شده بود. حقیقتاً تگزاسیها به زودی در مرتع تی.اِی از سوی مجریان قانون از شهر بوفالو محاصره شدند که ورودشان را هشدار داده بودند. پس از سه روز محاصره، سوارهنظام آمد که از رئیسجمهور ویلیام هنری هاریسون دستور میگرفت و به همه تگزاسیها و همدستانشان دستبند زد. امروز وایومینگ عمدتاً از آزادی از ترس، خشونت و سلطه بهره میبرد. این منطقه یکی از پایینترین نرخهای قتل را در ایالات متحده دارد که حدود 1 /9 در 100 هزار است.
وقتی که به مساله کمک کردن به مردم میرسیم تا از قفس هنجارها نیز رهایی یابند، وایومینگ سابقه خیلی خوبی دارد. انقیاد زنان را در نظر بگیرید. زنان وایومینگ حتی در بدترین زمانها، با همان محدودیتهایی که در منطقه پشتون افغانستان و پاکستان یا بسیاری بخشهای آفریقا وجود داشت مواجه نشدند. اما مثل هر جای دیگری در جهان، زنان در نیمه اول قرن نوزدهم قدرت بسیار محدودی داشتند و هیچ حقی برای اظهارنظر در امور عمومی نداشتند و به علت جایگاه نابرابرشان در ازدواج و هم هنجارها و رسوم جامعه، باید با انواع محدودیتها کنار میآمدند. هنگامی که زنان حق رای دادن پیدا کردند، این وضع شروع به تغییر کرد. نخستین مکان در جهان که در آن حق رأی همگانی به زنان اعطا کرد وایومینگ در 1869 بود که لقب ایالت برابری را دریافت کرد. علت این نبود که رسوم و هنجارهای وایومینگ، در مقایسه با سایر بخشهای جهان، طرفداری بیشتری از زنان میکرد. به بیان دقیقتر، قانونگذار ایالتی به زنان حق رای اعطا کرد با این هدف که نقل مکان به این ایالت جدید را برای زنان جذاب کند. او این کار را برای اطمینان حاصل کردن از اینکه رایدهنده کافی برای تامین الزام جمعیت برای تشکیل ایالت وجود خواهد داشت انجام داد. در فصل بعد خواهیم دید دلایل بسیاری وجود دارد که نشان میدهد چگونه بهمحض اینکه یک حکومت دست و پای اراذل و اوباش را میبندد اجرای قوانین مستقر میشود و قفس هنجارها میشکند.
لویاتان مقید
لویاتانی که جنگ را تحت کنترل درآورد و شروع به شکستن قفس هنجارها در وایومینگ کرد جانور متفاوتی نسبت به چیزی است که تاکنون در مورد آن بحث کردهایم. این لویاتان به استثنای روزهای اولیه غایب نبود. این حکومت ظرفیت بستن دست تگزاسیها را داشت. از آن هنگام تاکنون این لویاتان این ظرفیت را در سطح گسترده گسترش داده است و اکنون میتواند انواع درگیریها را به نحو عادلانه حل کند، مجموعه قوانین پیچیده را اجرا کند و خدمات عمومیای ارائه دهد که شهروندانش تقاضا میکنند و از آن لذت میبرند. این حکومت یک بوروکراسی کارآمد بزرگ (حتی در زمانهایی که متورم و ناکارا باشد) و حجم عظیمی از اطلاعات درباره آنچه شهروندانش انجام میدهند دارد. این حکومت قویترین نیروی نظامی را در جهان دارد. اما از این قدرت نظامی و اطلاعاتی خود برای سرکوب و بهرهکشی شهروندانش استفاده نمیکند (در بیشتر موارد). به خواستهها و نیازهای شهروندانش واکنش نشان میدهد و همچنین میتواند دخالت کند تا قفس هنجارها برای هرکسی، به ویژه برای محرومترین شهروندانش، از هم باز شود. این حکومتی است که آزادی به وجود میآورد.
این حکومت به جامعه پاسخگو است نه صرفاً چون به قانون اساسی آمریکا و به حقوق اساسی و مدنی مقید است که موکداً حقوق شهروندان را بزرگ میدارد و تعالی میبخشد، بلکه مهمتر اینکه چون از طرف مردمی که شکایت خواهند کرد، تظاهرات خواهند کرد و حتی تمرد خواهند کرد -اگر پایش را از گلیمش دراز کند- دستوپایش بسته شده است. روسای جمهور و قانونگذارانش انتخابی هستند و آنها اغلب از پست و منصب خویش هنگامی که جامعهای که آنها بر آن حکومت میکنند آنچه آنها انجام میدهند را دوست ندارد کنار گذاشته میشوند. بوروکراتهایش در معرض نقد و نظارت شدن هستند. این حکومت قدرتمند است اما با جامعهای همزیستی دارد و به حرفهایش گوش میکند که هوشیار است و مایل به حضور فعال در عرصه سیاسی و مسابقه قدرت است. این همان چیزی است که ما لویاتان مقید خواهیم نامید. به همان شیوه که لویاتان میتواند بر دستان دزدان مسلح تگزاسی دستبند بزند به نحوی که آنها نتوانند زیانی به شهروندان عادی برسانند، میتواند خودش هم از سوی مردم عادی، از طریق هنجارها و توسط نهادها -به طور خلاصه توسط جامعه- مقید شود.
اینطور نیست که لویاتان مقید دوچهره نباشد. این لویاتان دوچهره است و سرکوب و سلطه به همان اندازه که درون ژن لویاتان مستبد هست در آن هم وجود دارد. اما دستبندها جلوی تغذیه و پرورش چهره ترسناکش را میگیرد. چگونه این دستبندها پدیدار میشوند و چرا فقط برخی جوامع موفق به ایجاد و گسترش آنها شدهاند، مضمون اصلی کتاب حاضر است.
تنوع، نه پایان تاریخ
آزادی در تاریخ بشر نادر بوده است. بسیاری از جوامع هیچ اقتدار متمرکزی را توسعه ندادهاند که قابلیت اجرای قوانین، حلوفصل درگیریها به نحو صلحآمیز و حمایت از ضعفا در برابر اقویا را داشته باشد. در عوض آنها اغلب یک قفس هنجارها را بر مردم تحمیل کردهاند که به همین نحو پیامدهای وحشتناکی برای آزادی داشته است. در هر جایی که لویاتان حضور یافته است، قد و قواره آزادی به ندرت پیشرفت کرده است. اگرچه لویاتان قوانین را تنفیذ کرده است، صلح را در برخی قلمروها حفظ کرده است، اغلب مستبد بوده است، بنابراین حساسیتی به جامعه نشان نداده است و کار اندکی برای پیشبرد آزادی شهروندانش انجام داده است. تنها حکومتهای دربندشده از قدرت خویش برای حمایت از آزادی استفاده کردهاند. لویاتان مقید به معنای دیگر نیز متمایز بوده است- در خلق فرصتها و انگیزههای اقتصادی گسترده و ترویج خیزش دوامآور در شکوفایی اقتصادی. اما این لویاتان مقید تنها در زمانهای اخیر وارد صحنه شده و ظهور آن موضوع جدل و اختلاف بوده است.
ما اینک نقاط شروع و سرآغازهای پاسخ به پرسشی را میبینیم که با آن شروع کردیم. اینگونه نیست که ما داریم به سمت پایان تاریخ با ظهور بیامان آزادی پیش میرویم. اینگونه نیست که هرجومرج در سراسر جهان به نحو غیرقابل کنترلی گسترش خواهد یافت. حتی اینگونه نیست که همه کشورهای سراسر جهان تسلیم دیکتاتوریها شوند، حال میخواهد دیجیتالی یا صرفاً از نوع سنتگرای خوب باشد. اینها همه احتمالات هستند و این تنوع، به جای همگرایی به طرف یکی از این بروندادهاست که حالت عادی است. با این حال، کورسویی از امید نیز وجود دارد چون انسانها قابلیت ساختن یک لویاتان دربند را دارند که میتواند درگیریها را حل کند، از استبداد پرهیز کند و آزادی را با شکستن قفس هنجارها ترویج کند. حقیقتاً بیشتر پیشرفت بشر به توانایی جوامع در ساختن چنین حکومتی بستگی دارد. اما برای ساختن و دفاع کردن -و کنترل کردن- یک لویاتان مقید باید حسابی زحمت کشید، و همیشه یک کار در حال پیشرفت، اغلب آکنده از خطر و بیثباتی است.