لایق نوبل
چرا جون رابینسون را یکی از بزرگترین اقتصاددانان تمام تاریخ میدانند؟
جون رابینسون را باید یکی از مهمترین اقتصاددانان قرن بیستم و بزرگترین اقتصاددان زن دانست. او یکی از چهرههای پیشرو اقتصاد پساکینزی و یکی از اعضای گروه مشاور کینز بود که روی افکار او اثر زیادی گذاشت. بیایید زندگی او را مرور کنیم.
جون رابینسون، در 31 اکتبر 1903 در انگلستان متولد شد. او در خانوادهای به دنیا آمد که «اشرافزادگان منتقد» توصیف شده است. پدر جون رابینسون که یک ژنرال عالیمقام در ارتش بریتانیا بود به دلیل مخالفت با سیاستهای مرتبط با جنگ جهانی اول خلع درجه شد. با وجود اینکه این اتفاق به اتمام کار او در ارتش منجر شد، او برای شجاعت و جسارتش بسیار مورد احترام قرار گرفت. به نظر میرسد این شجاعت را رابینسون نیز به ارث برده است. او در طول حرفه کاری خود همواره موضعی صریح اتخاذ میکرد و از نخستین روزهای کار حرفهایاش با به چالش کشیدن نگاه غالب در اقتصاد به شهرت رسید. او در سال 1933 با انتشار کتاب «اقتصاد رقابت ناقص» به اوج شهرت رسید، با این حال، بعدها رابینسون کتاب خود را نیز نقد کرد. این اقتصاددان بریتانیایی که عضو حلقه محققان کمبریج بود تاثیر بسزایی در شکلگیری نظریه اشتغال کامل کینز داشت. او همچنین در بسط این نظریه تلاش فراوانی کرد و بخش اقتصاد رشد و توسعه و تجارت خارجی آن را گسترش داد.
رابینسون که در دبیرستان تاریخ میخواند برای فهم علت فراگیری فقر و بیکاری تصمیم گرفت اقتصاد بخواند و در سال 1921 مطالعات خود را در رشته اقتصاد در کالج گیرتون کمبریج آغاز کرد. او در این سالها با راهنمایی استادهایی چون آرتور پیگو و آستین رابینسون اقتصاد مارشالی را فرا گرفت و در سال 1925 فارغالتحصیل شد. جون موریس یک سال پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه و در سال 1926 با آستین رابینسون، اقتصاددان برجسته در کالج کورپیس کریستی کمبریج، ازدواج کرد. در سال 1926، رابینسون به همراه همسرش به گجرات هند رفت و در یک کمیته تحقیق به بررسی روابط اقتصادی هندیها و انگلیسیها پرداخت. او در دو سال اقامتش در هند شیفته این کشور شد و همچنین به مسائلی مانند توسعهیافتگی علاقهمند شد. در سال 1928، زمانیکه شوهرش آستین رابینسون، استاد اقتصاد شد، به کمبریج بازگشتند. در سال 1931، رابینسون در دانشگاه کمبریج مشغول به تدریس شد. کمبریج در سالهایی که رابینسون در هند بود تحولات گستردهای را پشت سر گذاشته بود. در این سالها، سرافا از ایتالیا به کمبریج آمده بود و انتقاداتی جدی به اقتصاد مارشالی وارد کرده بود.
رابینسون با توجه به نقد سرافا به عدم توانایی تحلیلهای نیمهتعادلی مارشالی برای بررسی رقابت کامل، به ایده رقابت انحصاری رسید و در سال 1933، کتاب «اقتصاد رقابت ناقص» را منتشر کرد. جون رابینسون در این کتاب مدلی از رقابت بین بنگاهها را ترسیم میکند که هر بنگاه به میزانی قدرت انحصاری دارد. او به همراه ادوارد چمبرلین نگاه غالب رقابت کامل را به چالش کشید و یک مدل رقابت ناقص را توسعه داد. کار رابینسون به همراه چمبرلین دیدگاه سنتی را مبنی بر اینکه انحصار فروش در تضاد با رقابت است تغییر داد و مدلی را ارئه داد که هر بنگاه در صنعت در رقابت با دیگر بنگاههایی که کالای مشابه تولید میکنند، مانند یک انحصارگر عمل میکند. آنها بیان کردند که ورود آزاد به بازار باعث کاهش قیمتها میشود تا زمانی که سود برابر با صفر میشود و در نتیجه در تعادل، درآمد حاشیهای برابر با هزینه حاشیهای و درآمد میانگین برابر با هزینه میانگین میشود. رابینسون اما، بر خلاف چمبرلین، ایدههای بدیعی را نیز بیان کرد، برای مثال رابینسون مفهوم انحصار خریدار را برای اولین بار مطرح کرد؛ شرایطی که در بازار تنها یک خریدار وجود دارد. برای مثال، اگر تنها یک بنگاه در یک منطقه اشتغال ارائه دهد، یک کارگر درآمد کمتری از ارزش بهرهوری حاشیهایاش دریافت میکند. او همچنین نشان داد در تعیین قیمتها، یک فروشنده انحصارگر در بازاری که تقاضا نسبت به قیمت حساسیت کمتری دارد، قیمت بالاتری تعیین میکند. مطالعات رابینسون بر رقابت ناقص را میتوان اصلیترین تاثیر او بر تاریخ تفکرات اقتصادی در نظر گرفت.
رابینسون عضوی از گروه مشاوران کینز برای بررسی و توسعه نظریه عمومی بود که شامل جمعی از اقتصاددانان برجسته از جمله جیمز میدی (برنده نوبل اقتصاد سال 1977)، ریچارد کاهن، همسرش آستین رابینسون و پیرو سرافا بود. این اقتصاددانان ملاقاتهای منظمی داشتند که در آنها به بررسی نظریه عمومی اشتغال، نرخ بهره و پول (1936) کینز قبل و بعد از چاپ آن میپرداختند. آنها در ارائههای کینز شرکت میکردند و گزارشهای پیشرفت کار و تفسیرهایی بر یافتههای کینز در زمانیکه کینز نگاه بلندمدت خود را در «مقالهای بر پول» (1930) ترک کرد و دیدی کوتاهمدت را در «نظریه عمومی» (1936) در پیش گرفت، مینوشتند. مطالعات این گروه کمک شایانی به کینز در توسعه یک چارچوب انقلابی جدید در «نظریه عمومی» کرد. رابینسون علاوه بر تدریس نظریات کینزی، کتابها و جزوات متعددی برای معرفی نظریه اقتصادی به افراد غیرمتخصص تالیف کرد. زمانی که کینز نظریه عمومی را منتشر کرد، رابینسون دو کتاب مهم درباره آن نوشت که شامل مقدمهای بر توضیح ساده نظریه عمومی کینز (1937) و نظریه اشتغال (1947) است. در مقدمهای بر نظریه اشتغال، رابینسون به توضیح ایدههایی که کینز به وضوح بیان نکرده بود میپردازد.
در سال 1936، تغییری اساسی در تفکرات رابینسون ایجاد شد. در این سال، رابینسون با مطالعه کتاب جان استراچی با عنوان طبیعت بحران سرمایهداری، با اندیشههای مارکس آشنا شد. با آشنایی بیشتر رابینسون با اندیشههای مارکس، او راه گسترش نظریه عمومی کینز را استفاده از نظریات مارکس انتخاب کرد. در اوایل دهه 1940 رابینسون مدل کینزی را ورای چهارچوب نظری آن پیش برد و جنبههایی از اقتصاد مارکسیستی را در کتابهایی مانند مقالهای بر اقتصاد مارکسی (1942) و مارکس، مارشال و کینز (1955) معرفی کرد. مطالعات رابینسون در این راستا به شکلگیری نظریه اقتصاد کلان اشتغال و توزیع و در نهایت نظریه رشد چرخهای منجر شد. مقاله 1942 رابینسون با عنوان مقالهای بر اقتصاد مارکسی تاثیر بسزایی در شکلگیری اقتصاد مارکسی داشت. بسیاری رابینسون را برای نقشی که در بازگرداندن نظریات مارکس به اقتصاد مدرن داشت ستایش میکنند. در سال 1956، رابینسون کتاب تجمیع سرمایه را منتشر کرد که اقتصاد کینزی را به بلندمدت توسعه میداد. احتمالاً مهمترین مقاله رابینسون را میتوان تلاش او برای بهکارگیری نظریه کینز در بلندمدت در نظر گرفت. رابینسون در تلاش بود که بفهمد آیا نتایجی مانند بیکاری اجباری در بلندمدت نیز برقرار هستند یا نه. در این راستا رابینسون از پشتیبانی کاهن نیز بهره برد و نقد و بررسیهای کاهن کمک شایانی به رابینسون در این زمینه کرد.
رابطه توزیع درآمد و رشد از مسائل اصلی اقتصاد است. ریکاردو توضیح توزیع درآمد را مسئله اساسی اقتصاد توصیف میکند. رابینسون نیز درگیر مسئله توزیع درآمد بود و کار او بر تجمیع سرمایه و تابع تولید کل نقشی اساسی در شکلگیری مناقشات سرمایه کمبریج داشت. در سال 1954، رابینسون مقاله تابع تولید و نظریه سرمایه را منتشر کرد که در آن ایده اندازهگیری و انباشت سرمایه را زیر سوال میبرد. رابرت سولو و پل ساموئلسون به دفاع از این ایده نئوکلاسیک پرداختند و اظهار کردند که سرمایه میتواند تجمیع شود. این بحث که میان «پساکینزی»هایی چون جون رابینسون و پیر سرافا از دانشگاه کمبریج و در سوی دیگر «نئوکلاسیک»ها از موسسه فناوری ماساچوست مانند پال ساموئلسون و رابرت سولو در گرفته بود، مناقشه کمبریج نام گرفت. مناقشه سرمایه کمبریج بر مبنای نقش کالاهای سرمایهای و نقد نگاه نئوکلاسیک به تولید کل بود. نقد اصلی بر نظریه نئوکلاسیک سرمایه بر این بود که مفاهیم اقتصاد خرد را نمیتوان به تابع تولید کل جامعه بسط داد. در نهایت با پیروزی رابینسون و اعلام شکست ساموئلسون در مقالهای که صحت منطق استفادهشده از سوی بریتانیاییها در نقد نظریه نئوکلاسیک سرمایه را پذیرفت، این مناقشه خاتمه یافت. در این راستا، رابینسون را میتوان به همراه سرافا مسوول احیای اقتصاد سیاسی کلاسیک در کمبریج دانست.
در سالهای پس از جنگ جهانی، رابینسون بازدیدهای متعددی از چین و هند انجام داد که الهامبخش او در تفکر بر مسائل جهان سوم و کشورهای در حال توسعه بود. او تاکید داشت که هدف او از سفر به چین یادگیری است. با این حال، مقالاتی که رابینسون در چین ارائه کرد مبنای سیاست اقتصادی چین را که شامل سیاست آزمونوخطا برای بهکارگیری ترکیبی از اقتصاد بازار و کنترل مرکزی است، تشکیل میدهد. با افزایش سن، گرایشات چپگرایانه رابینسون شدت گرفت و در نهایت او ستایشگر مائو تسهتونگ در چین و کیم ایلسونگ در کره شمالی شد. او سفرهای متعددی به چین کرد و مشاهدات خود را در کتاب چین: چشمانداز اقتصادی (1958)، انقلاب فرهنگی در چین (1969) و مدیریت اقتصادی در چین (1975) گردآوری کرده است.
اقتصاد کینزی و مارکسی از ابتدای شکلگیری رابطهای دوستانه نداشتهاند. یک دلیل عدم اطمینان متقابل این دو دیدگاه را میتوان تفاوت رویکرد آنها در زمینه سیاست و ایدئولوژیها در نظر گرفت. با این حال، تنش بین این دو گروه به این حوزهها محدود نمیشود؛ مارکسیست به نظریه کینز مانند دیگر شاخههای بورژوایی اقتصاد مینگریست که در پی توجیه سرمایهداری بود؛ در سوی دیگر، بیشتر کینزیها اقتصاد مارکسی را صورت افراطی اقتصاد ریکاردینی در نظر میگرفتند که تناقضات و ضعفهای تئوری آن را معیوب کرده بود. در میان کینزیان اما یک استثنا وجود داشت؛ رابینسون که از نزدیکترین افراد به کینز بود تلاش کرد اقتصاد مارکسی را به انقلاب کینزی مرتبط سازد. با وجود اینکه مواضع سیاسی رابینسون نسبت به دیگر کینزیها افراطیتر و مترقیتر بود، علاقه او به مارکس به معنای پذیرش مواضع سیاسی مارکس نبود. همچنین او تحلیلهای اقتصادی مارکس را به عنوان یک چهارچوب جامع نظری در نظر نگرفت. با این دید نقادانه رابینسون به بررسی رابطه میان اقتصاد کینزی و مارکسی پرداخت. او جنبههای مختلفی از اقتصاد مارکسی را بررسی کرد، اما توجه خود را بهخصوص به نظریه ارزش کار (یک نظریه ارزش اقتصادی که استدلال میکند ارزش اقتصادی یک کالا یا خدمت به وسیله میزان کل کار لازم برای تولید آن تعیین میشود) و نظریه تقاضای موثر معطوف کرد. با وجود اینکه رابینسون نظریه ارزش کار را رد کرده است، او باور داشت که رویکرد کینز و مارکس در بررسی تقاضای موثر نقاط مشترک زیادی دارد. تلاش رابینسون در برقراری رابطه میان اقتصاد کینزی و مارکسی را میتوان به عنوان تلاش کلی وی برای ایجاد رابطهای تحلیلی میان اقتصاد کینزی و اقتصاد سیاسی کلاسیک در نظر گرفت.
در خصوص روابط بینالمللی، رابینسون بر محوریت تجارت بینالملل و روابط مالی در دستیابی به اشتغال کامل در سطح ملی تاکید داشت و از این نظر او را میتوان متفکری جلوتر از زمان خود در نظر گرفت. بسیاری از مباحث اقتصادی عصر حاضر نیز مسائل مشابهی را در خصوص گسترش اشتغال کامل و رشد سریع در یک سیستم تجاری باز منعکس میکنند، مسائلی که رابینسون بیش از هفت دهه پیش مطرح کرده بود. از منظر نظری نیز نقد اصلی رابینسون از مدلهای تجاری قدیمی توسط پیشرفتهای جدید در نظریه تجارت که تاکید بیشتری بر پویایی رشد نسبت به قیاس مانا دارد به اثبات رسیده است. در اواخر زندگی، رابینسون مطالعاتش را بر مشکلات روششناختی در اقتصاد متمرکز کرد و تلاش کرد پیام اصلی نظریه عمومی کینز را احیا کند. نوشتههای فراوان رابینسون او را به جایگاهی برجسته در نظر عموم رساند و سال 1971 از او دعوت شد تا در انجمن اقتصاد آمریکا سخنرانی کند، جایی که یکی از جنجالیترین سخنرانیهای خود را ارائه کرد. در سال 1979، اولین زنی بود که عضو افتخاری کینگز کالج شد. در سال 1945، او عضو هیات مشاوران وزرات کار شد، جایی که تنها اقتصاددان و تنها زن عضو آن کمیته بود. در سال 1948، او اولین اقتصاددان عضو کمیسیون انحصار و ادغام انگلیس شد. بر خلاف تاثیرات شگرف رابینسون بر نظریات اقتصادی، او هیچگاه بر ریاضیات مسلط نشد و معمولاً از دیگران برای تکمیل نمودارهای خود کمک میگرفت. به همین علت، زمانیکه در سال 1949، به پیشنهاد رانگار فریش، به سمت معاون جامعه اقتصاددانان دعوت شد، این سمت را قبول نکرد و عنوان کرد نمیتواند مسوولیت بررسی مقالاتی را بر عهده بگیرد که نمیتواند آنها را بخواند. در دهه 1960، او به همراه سرافا از اعضای اصلی مناقشه سرمایه کمبریج بودند. دو شاگرد رابینسون به نامهای آمارتیا سن و جوزف استیگلیتز برنده جایزه نوبل اقتصاد شدهاند. او همچنین بر نخست وزیر هند، مانموهان سینگ، اثرگذار بود و سیاستهای اقتصادی او را تحت تاثیر قرار داد. با وجود اینکه جایزه نوبل اقتصاد به رابینسون اعطا نشد، بسیاری از اقتصاددانها معتقد بودند که او شایسته این جایگاه بوده است. به نظر میرسد ایدههای جنجالی رابینسون مانند حمایت از سیاستهای چین یا حمله به اقتصاددانان دلیل اصلی عدم دریافت جایزه نوبل اقتصاد سال 1975 است. برای مثال رابینسون هدف از مطالعه اقتصاد را بهدست آوردن مجموعهای از جوابهای حاضر و آماده برای سوالات اقتصادی نمیدانست، بلکه هدف اصلی را جلوگیری از فریب خوردن توسط اقتصاددانان بیان میکرد. با اینحال، در این سال، بسیاری از اقتصاددانان انتظار داشتند که رابینسون جایزه نوبل را دریافت کند و مجله بیزنس ویک به قدری نسبت به این موضوع اطمینان داشت که مقاله خود را پیش از اعلام جایزه نوبل به رابینسون تخصیص داد. پل ساموئلسون از موسسه فناوری ماساچوست، برنده جایزه نوبل اقتصاد سال 1970، نیز گفته بود «من متحیر هستم که رابینسون هیچگاه جایزه نوبل را دریافت نکرد». در علت عدم دریافت این جایزه توسط رابینسون گمانهای متعددی وجود دارد. برای مثال، به گفته یکی از اعضای کمیته نوبل در سال 1975، بیم آن میرفته است که رابینسون جایزه را قبول نکند یا از مشروعیتی که از آن کسب میکرده است برای حمله به اقتصاد جریان اصلی استفاده کند. با این حال، عدم دریافت جایزه نوبل مسئلهای جدی برای رابینسون به حساب نمیرود، و در حالیکه مطالعات بسیاری از اقتصاددانان برجسته از یاد رفتهاند، مطالعات رابینسون همچنان الهامبخش اقتصاددانان عصر حاضر است و کتابهای او، به خصوص رقابت ناقص و تاثیر او بر ایدههای کینز، بخشی از اقتصاد حال حاضر را تشکیل داده است. رابینسون در بسیاری از حوزههای اقتصاد تاثیرگذار بوده است. از معروفترین کتابهای رابینسون میتوان به انباشت سرمایه (1956)، فلسفه اقتصادی (1963) و مقدمهای بر اقتصاد مدرن (1973) اشاره کرد. بیشترین تاثیر بر تفکرات اقتصادی رابینسون را آلفرد مارشال، پیگو، کینز، جرالد شاو، آستین رابینسون، ریچارد کاهن، پیرو سرافا، میچل کالکی و نیکولاس کالدور داشتند. او که در سال 1936 به عنوان یک اقتصاددان مارشالی شروع به فعالیت کرد حرفه خود را به شکل یکی از اولین و دوآتشهترین کینزیها پیگیری کرد و در نهایت به یکی از رهبران مکاتب نئوریکاردین و پساکینزی تبدیل شد. او همچنین کتابهای متعددی چاپ کرده و از این نظر یکی از چهرههای اصلی اقتصاد پساکینزی به شمار میرود. حتی زمانیکه او در دهه 1940 شروع به پژوهش نظریات مارکس کرد، کار خود را در راستای ایدههای کینز قلمداد میکرد. هشدارهای رابینسون نسبت به مسائلی مانند مسابقه تسلیحاتی میان کشورها، هدر دادن منابع برای خرید تسلیحات جنگی، استفاده از جنگ برای حل اختلافات بینالمللی، عدم دخالت دولت در سرمایهداری و نگرانی او نسبت به تراز تجاری و روابط تجاری و فقر در کشورهای توسعهنیافته و توسعهیافته همچنان مسائل مهم عصر حاضر هستند و راهحل قطعی برای آنها پیدا نشده است.