فریب داستانها
چگونه «خطای روایی» تفسیر اشتباهی از واقعیت به ما میدهد؟
انسانها شیفته داستان هستند و همیشه به دنبال آناند که برای هر آنچه میبینند و میشنوند داستانی بسازند. در واقع ذهن به دنبال این است که برای هر پدیدهای یک روایت علت و معلولی پیدا کند، اینکه عامل A اتفاق B را رقم زده است و این روایتهای ساختگی به حدی جنبه واقعیت پیدا میکند که ذهن تصمیماتش را نیز بر اساس آنها شکل میدهد. در یکی از معروفترین زندگینامههای استیو جابز، موفقیت او به زندگی کودکیاش ربط داده میشود؛ اینکه والدین بیولوژیکش او را در کودکی رها کردند و همیشه تلاش کرد تواناییهایش را به پدرخوانده و مادرخوانده خود ثابت کند. در ادبیات عامیانهتر این به این معنی است که یتیم بودن استیو جابز عامل موفقیتش بوده است. با وجود اینکه خود استیو جابز این داستان را بیاساس و ساختگی میداند، ولی برای عموم مردم بسیار جذاب است زیرا داستانهایی از این جنس قابل درک، ساده و بهخاطرسپردنی هستند و میتوانند بسیاری از پرسشهای ما را پاسخ دهند.
این گرایش ذهن برای ارتباط اتفاقات بیربط به هم و خلق یک روایت، ما را در انواع تلههای ذهنی گرفتار میکند. تصور کنید پیشبینی که در گذشته انجام شده است محقق شود، اولین واکنش ما این است که فقط بر نتیجه قابل مشاهده متمرکز میشویم و امکان ندارد لحظهای فرض را بر این بگذاریم که شاید از اساس هیچ ارتباطی میان پیشبینی انجامشده و نتیجه شکلگرفته وجود نداشته است. ذهن ما روایتی میسازد بر این مبنا که یک عامل مشخص، بدون هیچ پیچیدگی خاصی، نتیجهای به همراه داشته است، یعنی همان تاثیر A بر اتفاق B و تصور میکنیم این روایت صحیحترین و بینقصترین روایت ممکن است و این همان خطای ذهن ماست که به آن «خطای روایی» میگویند.
«خطای روایی» یا «خطای داستانی» یعنی تمایل انسانها برای خلق داستان یا پیدا کردن دلیل برای هر پدیدهای، حتی زمانی که هیچ واقعیتی برای توضیح دادن وجود نداشته باشد؛ در واقع خطای روایی زمانی رخ میدهد که یک فرد، برای درک و پردازش اتفاقات یا رویدادهای پیرامون خود، مجموعهای از اتفاقات بیربط را در یک نظم منطقی یا همان روایتهای علت و معلولی قرار میدهد تا بتواند راحتتر آن را پردازش و محیط پیرامون خود را بهتر درک کند.
فرآیند داستانسازی ذهن
داستانسازی ذهن ریشه در عوامل زیادی دارد؛ یکی از آنها این واقعیت تلخ است که دنیا مکانی بههمریخته است که برای کمتر پدیدهای در آن میتوان یک دلیل مشخص بیان کرد و ذهن ما این حجم از ابهام و بههمریختگی را نمیتواند تحمل کند. ازاینرو از میان همه اطلاعات و دادههای موجود فقط آن بخشی که داستان ذهنیمان را باورپذیر کند، انتخاب میکند و اطلاعاتی را که با خط داستانی ما تضاد دارد بهکل نادیده میگیرد. در واقع کار روایتها ساده و خلاصه کردن پدیدههاست. روایتی که ذهن از یک پدیده و علت آن خلق میکند، معمولاً داستانی ساده و قابل درک است که بسیار بهتر نیز به خاطر سپرده میشود، مانند همان داستان یتیم بودن استیو جابز و نقش آن در موفقیت وی.
علاوه بر ماهیت پرابهام و بههمریخته دنیا، ورای هر پدیدهای چندین روایت متفاوت ولی منطقی میتواند وجود داشته باشد که هرکدام عاملی متفاوت اما تاثیرگذار در شکلگیری یک پدیده محسوب میشوند. برای مثال، نوسانات بازار سهام هرگز یک دلیل خاص نداشتهاند و هرگز نمیتوان تنها یک روایت خاص برای آن ارائه داد. قیمتهای سهام برآیند میلیاردها سهم در حال خریدوفروش هستند. چنین حجمی در خریدوفروش میتواند میلیونها دلیل داشته باشد و فقط تعداد اندکی از آن دلایل میتوانند با روایتی که شما از منابع مختلف یا از کارشناسان مالی شنیدهاید یکی باشد.
یکی از خطرناکترین تلههای خطای روایی آن داستانهایی هستند که ما روزانه به خود میگوییم. ما هرروز داستانهایی برای خود تعریف میکنیم تا وضعیتمان را توجیه کنیم. بسیاری از مردم حتی متوجه نمیشوند که تا چه اندازه درگیر داستانگویی به خود هستند و حتی اگر آگاه باشند قادر نیستند میان داستانهایی که واقعیت دارند و داستانهایی مبتنی بر تخیل تمایز قائل شوند. برای مثال وقتی در ترافیک گرفتار شدهایم به خود میگوییم، «اگر پنج دقیقه زودتر حرکت میکردم در ترافیک گرفتار نمیشدم». این روایتی مبتنی بر تخیل است. هیچ تضمینی وجود ندارد که اگر پنج دقیقه زودتر از منزل خارج میشدیم، گرفتار ترافیک نمیشدیم. یا وقتی در کار به موفقیتی میرسیم، آن را نتیجه هوش، سختکوشی یا روابط اجتماعی قویمان میدانیم، روایتی کاملاً تخیلی زیرا به طور قطع نمیتوان گفت چه عاملی موفقیت انسانها را رقم میزند.
نسیم طالب، فعال سابق بازار مالی، در کتاب «قوی سیاه: تاثیر رویدادهایی با احتمال کم» به بررسی نقش رویدادهای نادر و غیرقابل پیشبینی و تمایل ما برای یافتن توضیحات ساده برای آنها میپردازد. نسیم طالب در مورد خطای روایی میگوید: «خطای روایی به توانایی محدود ما در بررسی مجموعهای از حقایق میپردازد که ما را مجبور به برقراری ارتباطهای منطقی میان آنها و ارائه توضیحاتی برای وقایع میکند. چنین استراتژی نهتنها به خاطر سپردن پدیدهها را تسهیل میکند، بلکه آنها را منطقیتر جلوه میدهد. این گرایش زمانی به خطای جدی ذهن تبدیل میشود که تصور میکنیم درک زیادی از وقایع و پدیدههای پیرامون خود داریم.» و خطر روایتهای ذهنی دقیقاً همین جاست. آنها نوعی حس کاذب قدرت برای درک واقعیت به ما میدهند که به طرز خطرناکی میتوانند ما را دچار این توهم کنند که میتوانیم آینده را پیشبینی کنیم.
خطای روایی و تفسیر موفقیت و شکست در زندگی انسانها
نسیم طالب در کتاب «قوی سیاه» خود به بیان خاطرهای از استادی میپردازد که بعد از انتشار کتاب اول طالب به نام «فریبخورده تصادف» بدین گونه به او تبریک گفته است: «اگر در یک جامعه پروتستان بزرگ شده بودی هرگز نمیتوانستی دنیا را اینگونه که اکنون مشاهده میکنی، ببینی. تو موفق شدی نقش شانس را در پدیدهها با وضوح بیشتری مشاهده کنی؛ فقط به این دلیل که در یک جامعه شرقی مدیترانهای ارتدوکس بزرگ شدهای.»
به گفته نسیم طالب حتی همان استاد دانشگاهی که فرضیه تصادفی بودن پدیدههای او را ستایش کرده بود، بدون آنکه خود بداند، در تله خطای روایی گرفتار بود و سعی داشت برای موفقیت او توضیح منطقی ارائه دهد. نسیم طالب در واکنش به تمجید از او و ارتباط موفقیتش با هویت لبنانیاش در کتاب قوی سیاه خود میگوید: من سعی کردم عملکرد همه تحلیلگران مالی را که پیشینه مشابهی با من دارند بررسی کنم و ببینم آیا کسی مانند من با همان پیشینه مدیترانهای ارتدوکس به یک تجربهگرای بدبین تبدیل شده است یا خیر و در میان 26 نفری که پیدا کردم، هیچکدام تفکراتی مشابه من نداشتند.
نمونه مشابه را در داستانی که از زندگی استیو جابز روایت میشود میتوان مشاهده کرد. بر اساس این روایتها، او به انسان موفقی تبدیل شد، زیرا کودکی رهاشده بود که همیشه میخواست خود را به دیگران ثابت کند و در این مسیر از پدرخوانده مهندس و همهفنحریف خود نیز الهام گرفت. استیو جابز در جایی میگوید: «من هرگز احساس فردی رهاشده را نداشتم، زیرا خانوادهای داشتم که در کنار آنها احساس خاص بودن میکردم.» روایتهای مشابهی نیز در مورد ایلان ماسک گفته میشود؛ اینکه او فردی باهوش و پرتلاش است و همه دستاوردهای او نتیجه همین دو ویژگی او هستند؛ البته که نمیتوان نقش این عوامل را نادیده گرفت ولی شانس عامل مهمی در موفقیت ایلان ماسک بوده است. خوششانس بودن او در کنار پشتکار، هوش و وضعیت اقتصادی مسیر موفقیت او را هموار کردند.
ولی نمیتوان منکر این واقعیت شد که این نوع داستانها بهشدت تاثیرگذارند: آنها توضیحات دقیقی در مورد اتفاقات پیرامون ما ارائه میدهند و به ما کمک میکنند درک بهتری از زندگی خودمان و دیگران داشته باشیم. ولی این روایتها درک ما را از واقعیت محدود میکنند و موجب میشوند باور کنیم آینده قابل پیشبینی و در کنترل ماست. برای مثال، وقتی بسکتبالیست مورد علاقهمان با سختگیری والدین و پشتکار و استعداد ذاتی خودش توانسته به موفقیت برسد، پس حتماً فرزند قدبلند و بااستعداد ما نیز میتواند در همین شرایط همان نتیجه را تکرار کند. در چنین شرایطی ما به طور کل فراموش میکنیم که دنیا مجموعهای از اتفاقهای تصادفی، شانسها، موقعیتها و زمانبندیهای مناسب و نامناسب است. این بدین معنی نیست که افراد کوتاهقد با ضعفهای جسمانی که در حرکت بسیار کند هستند میتوانند در لیگ بسکتبال آمریکا بازی کنند، بلکه این واقعیت به این معنی است که افراد زیادی هستند که با ویژگیهای لازم یک بازیکن بسکتبال و با همان شور و اشتیاق، هرگز به موفقیتی که لایق آن هستند دست پیدا نمیکنند.
قصههایی برای فریب ما
مشکل این داستانها چیست؟ چه ایرادی در داستانهایی نهفته است که الهامبخش، پر از امید و آموزنده هستند؟ ما روایتها را کوتاه و ساده میکنیم، جزئیات آن را حذف میکنیم و در هنگام رجوع به آنها برای تصمیمگیری، جزئیات ناخوشایندی را که شاهد آن هستیم نادیده میگیریم، همان جزئیاتی که بود و نبود آنها میتواند برای دو اتفاق مشابه، دو نتیجه متفاوت رقم بزند. ما تصوری بیشازحد واقعی از داستانهای ذهنیمان داریم و بر همین اساس فرض میکنیم پیشبینی بسیاری از اتفاقات آسان است. نویسندگان کتابهای موفقیت در کسبوکار باور دارند، راهکار موفقیتی که ارائه میدهند به طور قطع تضمینکننده موفقیت مخاطبان کتاب خواهد بود. اگر میشد برای موفقیت کسبوکارها دستورالعملی تضمینشده نوشت، شرکتهای غولی مانند سیتیگروپ، هیولتپاکارد و موتورولا از رونق نمیافتادند. مانند همان بازیکنان بسکتبال قدبلند پراشتیاقی که تضمینی برای موفقیتشان وجود ندارد، شرکتها و کسبوکارها نیز با رعایت همه استراتژیهای ساختاری از صفر تا صد بازهم شکست میخورند. مسیر موفقیت بسیار پیچیدهتر از یک روایت ساده ارائهشده در کتابهای موفقیت است، حتی ویژگیهای شخصیتی صاحبان کسبوکار میتواند تعیینکننده موفقیت و شکست کسبوکارشان باشد. در این کتابها شرکتهای موفق به الگوی موفقیت بقیه کسبوکارها تبدیل میشوند، در حالی که هرگز به عوامل و شرایطی که میتوانست باعث شکست همان شرکتها شود ولی از خوششانسی برایشان رقم نخورد، اشاره نمیشود. برای مثال کتاب Build To Last به تحلیل شرکتهایی میپردازد که در حوزه خود بهترین عملکرد را داشتهاند و مدیریت و استراتژیهای اجراشده از سوی آنها را بررسی میکند. ولی بعد از انتشار این کتاب و به مرور زمان، عملکرد این شرکتها با افت چشمگیری روبهرو شد و نشان داد که هیچ عامل قطعی و ثابتی برای موفقیت وجود ندارد.
موضوع مشابهی را میتوان در ادبیات مدیریتی نیز مشاهده کرد. مطالعات نشان داده است که به طور میانگین فقط در 60 درصد شرایط، انتخاب یک مدیر اجرایی قوی میتواند نقشی مستقیم بر افزایش قدرت یک شرکت داشته باشد، یعنی فقط 10 درصد بیشتر از انتخابی مبتنی بر شانس. در مصاحبههای کاری نیز اینچنین است، قضاوت ما از فرد جویای کار معمولاً بر اساس نشانههایی است که تحت تاثیر روایتهای ذهنیمان، هیچ ارتباطی به عملکرد واقعی او ندارد. ما ارتباطهای بیاساسی میان لباس، لهجه یا حتی نوع برخورد او با عملکرد فرضیاش در محل کار برقرار میکنیم و بر همین اساس برای قبول یا رد درخواست کاریاش تصمیم میگیریم.
در برخی موقعیتها، به طرز خندهداری، میتوان یک توضیح یکسان را برای هر دو نتیجه ممکن اعمال کرد. تصور کنید یک مدیر اجرایی روش مدیریتی سختگیرانه و خشن در پیش میگیرد. حال اگر شرکت عملکرد خوبی داشته باشد، همه مردم آن را نتیجه استراتژی مدیریتی سختگیرانه مدیر اجرایی میدانند و اگر خلاف آن اتفاق بیفتد، بازهم مردم آن را نتیجه مدیریت سخت و غیرقابل انعطاف مدیر اجرایی تلقی خواهند کرد.
مشکل خطای روایی این نیست که چرا اینگونه فکر میکنیم، مشکل این است که ما به جزئیاتی که در خط داستانی ما قرار نمیگیرند توجه نمیکنیم. درست است که روایتها درک ما را از دنیای اطرافمان تسهیل میکنند، اما باید به این نکته توجه کرد که در شرایط کمریسکی مانند ترافیک مهم نیست ذهنمان چه داستانی خلق میکند ولی در وضعیتی پرریسک مانند سرمایهگذاری باید تا حد ممکن از داستانهایی بر اساس فرضیات اجتناب کرد. روایتها این قابلیت را دارند که توجه زیادی را به خود جلب کنند و این مهمترین کاربرد آنهاست. آنها زیربنای مطالعات علمی هستند، مبارزات سیاسی را به پیش میرانند و توجه همه را بر اخبار امور مالی و سرمایهگذاری متمرکز نگه میدارند. کسی مشتاق خواندن خبری نیست که تیتر آن میگوید، «هیچکس نمیداند چرا امروز بازار سهام با رشد غیرمنتظرهای روبهرو شد»، در حالی که شاید تنها خبر قابلاعتماد و صحیح همان باشد، این خبر هیچ مخاطبی ندارد زیرا مردم همیشه شیفته داستان هستند و بدون آنکه بدانند داستانها مسیر زندگی آنها را مشخص میکنند.