سفر در زمان
لیبرالیسم در طول حیاتش چگونه تغییر کرده است؟
محافظهکاران و حتی مخالفان میانهرو لیبرالیسم، به خاطر اینکه میگویند لیبرالیسم یعنی ساده فکر کردن در مورد علم اقتصاد، جرم، قدرت جهانی و نبود ارزشهای اخلاقی، با آن مخالف هستند و آن را به عنوان یک ایدئولوژی که بتواند مسیر توسعه را برای کشورها هموار کند رد میکنند. اما آنها در اشتباه هستند!
محافظهکاران و حتی مخالفان میانهرو لیبرالیسم، به خاطر اینکه میگویند لیبرالیسم یعنی ساده فکر کردن در مورد علم اقتصاد، جرم، قدرت جهانی و نبود ارزشهای اخلاقی، با آن مخالف هستند و آن را به عنوان یک ایدئولوژی که بتواند مسیر توسعه را برای کشورها هموار کند رد میکنند. اما آنها در اشتباه هستند!
در واقع، لیبرالیسم از قرن 17، سرچشمه پیشرفت سیاسی در جهان غرب بوده است. این ایده که حقوق افراد، قدرت قانونی حاکمیت را با محدودیت مواجه میکند، یک ایده لیبرال است. بدین معنا که قانون به حاکمیت این اجازه را میدهد که در موارد بسیاری وارد عمل شود. اما حقوق افراد بر این آزادی عمل حاکمیت محدودیت میگذارد و لیبرالیسم به هرچه بیشتر محدود شدن آزادی عمل حاکمیت و به رسمیت شناخته شدن حقوق فردی معتقد است. پس همانطور که گفته شد، این ایده که حاکمیت باید به آزادی افراد احترام بگذارد یک ایده لیبرال است. همچنین این ایده که گروههای مذهبی باید تحمل یکدیگر را داشته باشند نیز یک ایده لیبرال است. دموکراسی مدرن، خروجی این ایدههایی است که از لیبرالیسم سرچشمه گرفتهاند.
سرمایهداری یک ایده لیبرال است. این باور که یک ملت که به لحاظ اقتصادی موفق است باید فرصت این را داشته باشد که زندگی خوبی را تجربه کند نیز یک ایده لیبرال است. این باور که جامعه باید امنیت کودکان، افراد مسن و معلولان را تامین کند، و همچنین جامعه باید امنیت افرادی را که به خواست خودشان بیکار نیستند و بیکاریشان دست خودشان نیست تامین کند نیز یک ایده لیبرال است. حقوق مدنی یک ایده لیبرال است. محدود کردن دخالت حاکمیت در زندگی شخصی افراد نیز یک ایده لیبرال است. برابر بودن حقوق افراد نیز یک ایده لیبرال است.
این همبخشیهای مهم به تاریخ بشر ممکن است همگی با یکدیگر سازگاری نداشته باشند و در واقع ندارند. اما آنچه گزارههای بالا را به ایدههای لیبرال تبدیل میکند این نیست که آنها با یکدیگر به لحاظ منطقی سازگار هستند یا نه و این نیست که آنها در یک نظریه فراگیر از لیبرالیسم به صورت منسجم در کنار یکدیگر قرار دارند یا نه، بلکه این ایدهها از آن جهت ایدههای لیبرال هستند که روح لیبرالیسم را منعکس میکنند. روحی که سعی میکند زندگی بشر را در نقطه خاصی از زمان بهبود ببخشد. نقطهای از زمان که بشر در آن زندگی خوبی را تجربه نمیکند. این روح و این تعهد به رفاه همه مردم، این سرزندگی و ظرفیت سازگارپذیر و وفقی را به لیبرالیسم داده است که بتواند طی سه قرن گذشته، پیشرفتهای اجتماعی را برای بشر به ارمغان آورد.
این ایده که لیبرالیسم یک روح بنیادی دارد، اینکه لیبرالیسم به ارزشهایی اساسی بند است که در مقابل تغییراتی که شکلهای مختلف لیبرالیسم در طول زمان به خود گرفته است مقاومت میکند، یک ایده اصیل نیست.
جان دوی (John Dewey) در کتاب لیبرالیسم و کنش اجتماعی (Liberalism and Social Action) میگوید هم او و هم جان استوارت میل (John Stuart Mill) لیبرال هستند، اما خود او به ضرورت وجود یک حاکمیت قدرتمند و همچنین دخالت حاکمیت در اقتصاد اعتقاد داشت در حالی که جان استوارت میل طرفدار سرمایهداری و بازار آزاد بود. بنابراین آیا معنی واژه «لیبرالیسم» از زمان میل تا دوی در طول یک قرن تغییر کرده است یا پای چیزی در میان است که هر دو آنها به آن معتقد بودند و در مورد آن نظر مشترکی داشتهاند که مهمتر از تفاوت نظر آنها در مورد بهترین سیستم اقتصادی ممکن بوده است؟
دوی میگوید سه ارزش بسیار قوی وجود دارد که او و میل به این سه ارزش معتقد هستند. ارزشهایی که دوی اذعان میکند ریشه آنها را در نوشتههای جان لاک و رهبران انقلاب آمریکا، آزادی، فردیت و تعهد به کنش اجتماعی هوشمند میبیند. او اینگونه بحث میکند که شکلهای خاصی که این ارزشها به خود میگیرند باید در طول زمان تغییر میکردند زیرا بشر در طول زمان به درک بیشتری درباره شروط ضروری اجتماعی برای تغذیه و پرورش فردیت و آزادی رسیده است. بیایید نگاهی به تاریخ بیندازیم.
جان لاک و انقلاب آمریکا
ریشههای لیبرالیسم در انقلاب وجود دارد. نهتنها در انقلاب آمریکا و انتشار بیانیه استقلال آمریکا در سال 1776، بلکه در انقلاب انگلیس در سال 1688 که به «انقلاب شکوهمند» (Glorious Revolution) معروف است. پادشاه جیمز دوم در انقلاب 1688 انگلیس سرنگون شد و پارلمان، ویلیام سوم را جایگزین او کرد. عقیده اعضای حزب ویگ (Whigs) که انقلاب را مهندسی کردند این بود که پادشاه بیشتر از حدود اختیاراتش عمل کرده و بدون تایید پارلمان، یک قانون را به حالت تعلیق در آورده است. آنها اعتقاد داشتند که پادشاه نمیتواند به صورت دلبخواهی حکومت کند و کنترل اوضاع را آنطور که دلش میخواهد به دست بگیرد. اعضای حزب ویگ عقیده داشتند که یک حاکم، قدرت قانونی و مشروع نامحدود ندارد و همچنین مردم یک ملت این وظیفه را ندارند که به طور نامحدود از دستورات حاکم پیروی کنند. ویگها (اعضای حزب ویگ) میگفتند که پارلمان این اختیار را دارد که اگر پادشاه نتوانست به وظایف خود به خوبی عمل کند، فرد دیگری را جایگزین او کنند.
همه این عقاید، چالشهای قابلتوجهی در برابر قدرت و اختیارات فرازمینی پادشاهان بود. پادشاهان همچون خدا بر روی زمین حکومت میکردند و انقلاب 1688 انگلیس به رهبری ویگها این نوع از حکومت را به چالش کشید. انقلاب شکوهمند انگلیس، قدرت نامحدود طبقه اشراف یا حکومت اشرافی (Aristocracy) را در هم شکست و این کار را به شیوهای بنیادی انجام داد. به طوری که افرادی که از طبقه اشراف (آریستوکرات) نبودند بعد از انقلاب شکوهمند انگلیس از حقوق برابر با اشرافزادگان برخوردار شدند. به طوری که افراد عادی نیز این حق را داشتند که مالکیت شخصی داشته باشند و این انتظار را داشته باشند که دولت از آنها و داراییهایشان حفاظت میکند. بعد از انقلاب شکوهمند انگلیس، ارتش و نیروی پلیس دیگر منحصراً در اختیار پادشاه نبود و اینطور نبود که ارتش و پلیس فقط از پادشاه و اشرافزادگان حفاظت کند، بلکه باید از مردم نیز محافظت میکرد.
جان لاک که سخنگوی ویگها بود، در دو رساله در مورد حاکمیت به این ارزشها پروبال داد. او اینگونه استدلال کرد که قبل از اینکه دولتها وجود داشته باشند، یک وضع طبیعی (State of Nature) وجود دارد. او اذعان داشت که وضع طبیعی، از طریق حقوق طبیعی و قوانین طبیعی کنترل میشود. قوانین و حقوق طبیعیای که برای همه مردان یکسان است (در آن زمان زنان مدنظر قرار نمیگرفتند). جان لاک معتقد بود که یک ملت، حاصل همکاری داوطلبانه مردان است. این همکاری که جان لاک آن را ثروت مشترک (Commonwealth) مینامد، به لحاظ اخلاقی، جلوتر از حکومت پادشاه قرار دارد. براساس این حقوق طبیعی که جلوتر از قوانین و حقوق ساخته دولتها قرار دارد، مردم انگلیس این حق را داشتند که پادشاه اجباراً آنها را محترم بشمارد.
طعنهآمیز است که گفته شود، نیروی واقعیای که در پس انقلاب شکوهمند انگلیس قرار داشت، این بود که پروتستانها در انگلیس که اکثریت را تشکیل میدادند نمیخواستند یک پادشاه کاتولیک داشته باشند و اینکه قوانینی که پادشاه بدون موافقت پارلمان آنها را به تعلیق درآورد، قوانینی کیفری بودند. اینکه گفته شود رشد قدرت افرادی که از طبقه اشراف (آریستوکرات) نبودند از پایان تحمل آنها در برابر فشار اشرافزادگان و همچنین به این دلیل که با تلاشهایشان برای آزادی مذهبی مقابله میشد، نشات گرفت، طعنهآمیز است. اعضای حزب ویگ و جان لاک؛ قهرمانان دموکراسی هستند. افرادی که ظاهراً متعصبان مذهبی هم بودند.
البته باید این را در ذهن داشته باشیم که زمانی که جان لاک، اعضای حزب ویگ و شاید ویلیام سوم در حال جشن گرفتن پیروزی ایدئولوژیای بودند که طبق آن همه مردان از حقوق یکسان برخوردار هستند، عمده مردم انگلیس در فقر زندگی میکردند. گذران زندگی مردم در فقر یک مساله سیاسی یا فلسفی نبود، بلکه این حس وجود داشت که زندگی برای بیشتر مردم، چیزی بیشتر از زندگی در مزرعه، تکثیر، بزرگ کردن فرزندان و مردن در نظر گرفته نمیشد. در آن زمان مسوولیتهای حاکمیت در برابر مردم بسیار محدود بود و قوانین بسیار ضعیفی در این باره وجود داشت.
نظریههای سیاسی لاک و ایدهآلهایی که در سر داشت، یک قرن و یک اقیانوس سفر کرد و به چارچوب انقلاب آمریکا و دموکراسیای که امروزه میشناسیم و همچنین ساختار سیاسی کنونی آمریکا تبدیل شد. در بیانیه استقلال آمریکا آمده است: «از نظر ما این حقایق بدیهی هستند. اینکه همه مردان به طور برابر خلق شدهاند و اینکه به همه مردان از طرف خالقشان این حق داده شده است که زندگی کنند، آزاد باشند و به دنبال خوشبختی بگردند. برای تامین این حقوق، حاکمیتها از میان مردان ساخته میشوند و قدرتشان را از رضایت افرادی که بر آنها حکمرانی میکنند به امانت میگیرند.» چند سال بعد، قانون اساسی آمریکا نوشته شد و اینگونه آغاز کرد: «ما مردم ایالاتمتحده، به این منظور که اتحادی عالیتر را به وجود آوریم، عدالت را ایجاد میکنیم، آرامش و آسایش داخلی را تامین میکنیم، برای دفاع آماده هستیم، رفاه عمومی را افزایش میدهیم و از برکات آزادی برای خودمان و آیندگانمان حفاظت میکنیم و قانون اساسی ایالاتمتحده آمریکا را وضع میکنیم.»
آنچه جان لاک به عنوان ایدهآلهایش در نظر داشت، به آمریکا سفر کرد. برابری، حقوق افراد، آزادی، تحمل و رواداری مذهبی، اینکه مردمی وجود دارند که به لحاظ اخلاقی جلوتر از خواست حاکمیت و دولت هستند. اینکه هدف اساسی از وجود حاکمیت این است که از حقوق افراد دفاع کند. اینکه اختیارات قانونی حاکمیت از تایید و رضایت افرادی که بر آنها حکومت میکند مشتق میشود و اینکه اختیارات قانونی حاکمیت از طریق یک چارچوب که همان قانون اساسی باشد محدود میشود.
البته ارزشهای انقلاب آمریکا به سادگی مورد این اتهام هستند که به طور انحصاری از افراد ثروتمند حمایت میکنند. به طوری که بردهداری به عنوان یک حقیقت در زندگی آمریکایی وجود داشت. بردگان هیچ حقوقی نداشتند و تنها به عنوان سهپنجم نفر در سرشماریها که هر 10 سال یکبار انجام میشدند به حساب میآمدند. از آن جهت بردهداری حتی بعد از انقلاب آمریکا لغو نشد که رهبران انقلاب، عمداً از آن چشمپوشی میکردند. این چشمپوشی به این دلیل بود که رهبران انقلاب نمیخواستند صلح میان ایالتها از بین برود.
به طور مشابه، زنان نیز هیچ حقی نداشتند و در بسیاری از ایالتها، مردانی که مالک زمین نبودند حق رای دادن هم نداشتند. مضاف بر این، درست مانند انگلیس در زمان لاک، فقرا در آمریکا زندگی بسیار سختی داشتند و قوانینی که دولت را ملزم به در نظر گرفتن رفاه فقرا میکرد بسیار ضعیف بود.
بنابراین غیرمنصفانه نیست اگر انقلاب آمریکا را به عنوان انقلابی که از مردم شروع شده باشد، انقلابی که توسط مردم صورت گرفته باشد و انقلابی که برای مردم باشد معرفی نکنیم و آن را به عنوان انقلابی که از طریق افرادی انجام گرفت که به لحاظ اقتصادی موفق بودند معرفی کنیم. با این حال این انقلاب یک قدم مثبت در تاریخ زندگی بشر بود. انقلاب آمریکا آغاز لیبرالیسم در ایالاتمتحده بود. این انقلاب اعلام ارزشهای اساسی لیبرالیسم مانند آزادی، برابری، حقوق افراد، رواداری مذهبی و حمایت از اقلیتها در برابر اکثریت بود. البته انقلاب آمریکا فقط آغاز لیبرالیسم در آمریکا بود و طی دو قرن گذشته، ارزشهای بیشتر و همچنین ساختارهای سیاسی بیشتری ظهور کردهاند چراکه افرادی وجود داشتند که منفعت آنها در انقلاب آمریکا در نظر گرفته نشده بود.
علم اقتصاد لسهفر و مطلوبیتگرایان
اندیشه لیبرالی پس از لاک با آدام اسمیت و علم اقتصاد لسهفر آغاز شد. بعد از آدام اسمیت، ریکاردو، جرمی بنتام و جیمز میل و سپس جان استوارت میل پیشروان اندیشه لیبرالی بودند. جیمز بوکانان (برنده جایزه نوبل اقتصاد) در مقالهای که با عنوان «زنده نگه داشتن روح لیبرالیسم کلاسیک» برای والاستریت ژورنال نوشت، این مسیر را به چالش کشید. او اذعان میدارد که لیبرالیسم درست، فقط لیبرالیسم کلاسیک است که همان اقتصاد لسهفر آدام اسمیت است. او بیان میکند که لیبرالهای کلاسیک از مواضعشان عقبنشینی کردند و وارد فاز دفاعی شدند و جای خود را به رویاپردازان مطلوبیتگرا دادند، بنابراین پس از آدام اسمیت دیگر آزادی فردی محل تمرکز نبود و زندگی به جستوجویی برای خوشبختی تبدیل شد. منظور جیمز بوکانان از رویاپردازان مطلوبیتگرا، جرمی بنتام و جان استوارت میل است؛ بنتام را دوست خوبی برای آزادی نمیداند و احتمالاً هم حق با بوکانان است. اما جان استوارت میل را که مهمترین نوشتهاش، «درباره آزادی» (On Liberty) است نمیتوان دوست بدی برای آزادی و اومانیسم دانست. باور استوارت میل به آزادی و فردیت، علاقهاش به خلاقیت و اینکه بیقاعدگی را به عنوان ریشه پیشرفتها معرفی میکند او را به یکی از بزرگترین مدافعان آزادی تبدیل کرده است. آنچه میل انجام داد، افزودن قواعدی از مطلوبیت اجتماعی به قواعد آزادی، برای پیشرفت لیبرالیسم بود. این حرف بوکانان و دیگرانی که میگویند استوارت میل به لیبرالیسم درست و حقیقی خیانت کرده است، جای بحث دارد.
ظهور لیبرالیسم بینالمللی و اواخر قرن 20
طلوع فاشیسم و نازیسم در اروپا، و متحد شدن کشورهای غیردموکراتیک و نهایتاً پیروزی کشورهای دموکراتیک (البته به جز شوروی که پیروز جنگ بود اما دموکراتیک نبود) قدم بزرگی در بالندگی لیبرالیسم بود.
جنگ سرد، بعد بینالمللی لیبرالیسم را که در طول جنگ جهانی دوم به وجود آورده بود مجدداً مطرح کرد. دموکراسیهای غربی باید با این واقعیت روبهرو میشدند که شوروی، یک رژیم تمامیتخواه است و این تمامیتخواهی، لیبرالها را نگران میکرد. در نتیجه آمریکا در دهه 50 میلادی و بیشتر در دهه 60، بر چیزهایی بیشتر از مسائل داخلیاش متمرکز شد و اینگونه بود که چهره لیبرالیسم دوباره عوض شد. اول از همه جنبش حقوق بشر آغاز شد. نژادپرستی در آمریکا یک بیآبرویی ملی بود که روزولت و ترومن تصمیم گرفتند به آن بیتوجهی کنند زیرا وجود نژادپرستی در جنوب، اساس اتحاد میان لیبرالهای شمال آمریکا و محافظهکاران جنوب بود که باعث پیروزی دموکراتها در انتخابات ریاستجمهوری میشد. بنابراین مدافعان حقوق بشر به دادگاهها رفتند و در دهه 1950، پیروزیهای بسیاری را به دست آوردند که با ادغام مدارس، حملونقل عمومی و مواردی از این دست آغاز شد. در نتیجه غلبه بر نژادپرستی، توجه به حقوق بشر به ایده مرکزی لیبرالیسم بدل شد.
دومین تغییر این بود که لیندون جانسون، جنگ علیه فقر را در آمریکا آغاز کرد. او برنامههای امنیت اجتماعی و صندوقهای بازنشستگی را تقویت کرد. او این امکان را برای آمریکاییهای فقیر به وجود آورد که به بهداشت مناسب و دارو و درمان دسترسی داشته باشند. قابل تحمل نبودن فقر و ایجاد فرصتهای برابر بدین طریق به سطوح جدیدی در دستورالعمل لیبرالیسم رسید. سومین تغییر در طبیعت تعهد جامعه آمریکا به معلولان بود. اینکه معلولان باید وارد جامعه شوند و باید خدمات دولتی در اختیار معلولان جسمی و ذهنی گذاشته شود. چهارمین تغییر، فرهنگی بود. در دهه 60 انقلاب جنسی آغاز شد. اینکه افراد هرگونه که میخواهند روابط خود را آغاز کنند و آزادانه بدون اینکه از سوی جامعه سرزنش شوند و عرف جلوی آنها را بگیرد، روابط خود را جلو ببرند. لیبرالها -اگرچه به میزانهای متفاوت- اما از این نوع از آزادی حمایت کردند. پنجمین تغییر در مورد نقش زنان بود. به طوری که به زنان حق رای داده شد. در هه 60 میلادی زنان تقاضای داشتن حقوق برابر با مردان را مطرح کردند.