آوازهای کوچکی برای ماه
خواندن این خبر به تنهایی درباره یک نامهنگاری هفتساله دو انسان اندیشمند شگفتآور به نظر میرسد چه رسد به اینکه کتابی در این زمینه پیشرویمان قرار دهند و دربارهاش مفصل و با ادبیاتی زیبا بگویند.
خواندن این خبر به تنهایی درباره یک نامهنگاری هفتساله دو انسان اندیشمند شگفتآور به نظر میرسد چه رسد به اینکه کتابی در این زمینه پیشرویمان قرار دهند و دربارهاش مفصل و با ادبیاتی زیبا بگویند. این نامهنگاری که در طول هفت سال میان «گوستاو فلوبر» نویسنده بزرگ فرانسوی با «ژرژ ساند» بانوی نویسندهای که یکی از چهرههای پیشرو و هنجارشکن جامعه روشنفکری فرانسه در قرن نوزدهم به شمار میآمد، جریان داشته میتوان گفت از بهترین اسناد برای شناخت روحیات این دو نویسنده و البته روزگاری است که در آن زیستهاند. دوستی عمیق فلوبر و ساند هم رنگوبویی عاشقانه دارد و هم بر پایه احترام و درکی عمیق شکل گرفته است. این نامهها از دورهای انتخاب شده که فلوبر مشغول نوشتن رمان «تربیت احساسات» بوده است. در این نامهها ساند و فلوبر درباره چهرههای ادبی مهمی مثل تورگنیف، سروانتس و سنت بوو اظهارنظر میکنند. متن یکی از نامهها را برای نمونه میخوانیم تا با آشنایی به زبان و ادبیات نامهها، با کتاب ارتباط بیشتری برقرار شود.
«به گوستاو فلوبر، در کرواسه
نوهان، 17 ژانویه 1869
حال شخصی با نام ژرژ ساند خوب است و از زمستان فوقالعادهای که بر «بری» حکمرانی میکند، لذت میبرد، دستهدسته گل میچیند، موارد جالب و غیرمتعارف گیاهشناسی را یادداشت میکند، شنل و بالاپوش برای عروسش و لباس برای عروسکهای خیمهشببازی میدوزد، صحنه را آماده میکند، به عروسکها لباس میپوشاند، موسیقی را بررسی میکند و با همه اینها، ساعتها با اورور کوچولو که کودک اعجابانگیزی است وقت میگذراند.
هیچکس در زندگی خانوادگیاش، شادتر و آرامتر از این ترابادور پیر بازنشسته نیست. او که گاهگاه آوازهای کوچکی برای ماه میخواند، بیهراس از خوب یا بد خواندن، فیالبداهه، قطعههایی میخواند که به ذهنش میدوند و باقی اوقات را با لذت تمام وقت میگذراند. البته روزگار برایش همیشه چنین دلپذیر نبوده است. او در جوانی حماقتهایی هم داشت، اما چون نه بدی کرد، نه احساسات شرورانهای داشت و نه به بطالت زیست، حالا شاد است و آرام و میتواند با هر چیزی سرگرم تفریح شود.
من به هیچ عنوان از قضیه سن بوو چیزی نمیدانم. یک دوجین روزنامه گرفتم و به تمامشان مراجعه کردم، اما اگر لینا که گهگاه اخبار مهم را برایم میگوید، نبود، من حتی نمیدانستم که ایزیدور هنوز زنده است.
سن بوو خیلی تندمزاج است و در مورد آرا و عقاید، چنان شکاک تمامعیاری است که من هرگز از اعمالی که از او سر میزد متحیر نمیشدم. البته همیشه چنین نبود، دستکم به این اندازه. من او را بسیار سادهلوحتر و جمهوریخواهتر از آن دوران خودم میدانم. لاغر و پریدهرنگ بود و آرام؛ انسانها چقدر تغییر میکنند! استعداد، دانش و ذهنش به شدت رشد کرده، اما من شخصیت سابقش را بیشتر دوست داشتم. هنوز هم خوبیهای زیادی در او هست، همچنین عشق و احترام به ادبیات؛ او در عرصه نقد آخرین خواهد بود. نقد صحیح، پس از او از بین خواهد رفت. شاید هم دیگر دلیلی برای وجودش در میان نیست. تو چه فکر میکنی؟
چنانکه پیداست، کتابهای آن دهاتی بددهن را میخوانی. من به سهم خودم از او دوری میکنم.
خیلی خوب میشناسمش. من بریکون دسپرونو را که یک روستایی است، اما دهاتی بددهن نبوده و نیست دوست دارم، حتی وقتی که هیچ محلی نزد کسی نداشت؛ کلمه بددهن داستان خودش را دارد. انحصاراً برای بورژواها ساخته شده، نه؟ 90 درصد از زنان طبقه متوسط روستایی، به شدت بینزاکت هستند. (چربزبان و بددهن)؛ با وجود چهرههای زیبایی که باید حاکی از حسی لطیف باشد. انسان وقتی پایهای عمیق از عزت نفس را در این خانمهای قلابی میبیند، حیرتزده میشود. زن دیگر کجا پیدا میشود؟ او در جامعه دارد تبدیل به موجودی غریب میشود.
شب به خیر، ترابادور من: دوستت دارم و به گرمی در آغوش میفشارمت؛ موریس هم همینطور. ژ. ساند. »
دیدگاه تان را بنویسید