یوتیلیتی در برابر لیبرتی
چرا آزادیخواهی از فایدهگرایی مهمتر است؟
فایدهگرایی (utilitarianism) و آزادیخواهی (libertarianism) دو مفهومی هستند که از قرن 18 به بعد، جایگاه ویژهای در ادبیات اقتصادی پیدا کردند. فایدهگرایان باور دارند اقدامی که منجر به شادی (happiness) شود یا به طریقی شادکامی را با خود به همراه آورد، اقدامی است که باید انجام شود.
مرتضی مرادی: فایدهگرایی (utilitarianism) و آزادیخواهی (libertarianism) دو مفهومی هستند که از قرن 18 به بعد، جایگاه ویژهای در ادبیات اقتصادی پیدا کردند. فایدهگرایان باور دارند اقدامی که منجر به شادی (happiness) شود یا به طریقی شادکامی را با خود به همراه آورد، اقدامی است که باید انجام شود. در مقابل آزادیخواهان به آزادیهای فردی اهمیت میدهند و میگویند اقدامی درست است که آزادیهای دیگران را نقض نکند و سیاستی درست است که آزادیهای فردی را بهبود بخشد. اما کدام یک بهتر است؟ اگر بخواهیم به صورت اثباتی بحث و هر یک از دو رویکرد را ارزشگذاری کنیم، پاسخ به این سوال چه خواهد بود: «افراد بهتر است به این فکر کنند که چه چیزی لذتشان را حداکثر میکند یا اینکه چه چیزی آزادی فردیشان را افزایش میدهد؟ دولتها هنگام سیاستگذاری بهتر است به این فکر کنند که چه سیاستی لذت افراد را حداکثر میکند یا اینکه چه سیاستی آزادیهای فردی بیشتری را به ارمغان میآورد؟ افراد باید به این فکر کنند که چه چیزی شادیشان را محدود کرده یا اینکه چه چیزی به آزادی فردیشان بند زده است؟ دولتها باید به این فکر کنند که چه موانعی سر راه شادی و لذتجویی افراد وجود دارد یا اینکه چه چیزی سد راه آزادیهای فردی آنها قرار دارد؟» پاسخ به این سوالات به ما نشان میدهند که نگرش لیبرتارینها بهتر است یا نگرش یوتیلیتارینها. اما برای اینکه به این سوالات پاسخ دهیم ابتدا باید ببینیم که هر یک از اینها چه معنا و مفاهیمی را در پس خود دارند.
در لیبرتاریانیسم، آزادیخواهان بر این عقیدهاند که دولت، نهادی است که حقوق افراد را تهدید میکند. لیبرتارینها دولت را به عنوان بزرگترین تهدیدکننده حقوق بشر برمیشمارند. همچنین لیبرتارینها با این ایده که دولتها باید قوانین اخلاقی (moral laws) را در جامعه به وجود آورند، موافق نیستند. آنها عقیده دارند که دولتها نباید نوع زندگی افراد را به آنها دیکته کنند و همچنین مخالف مالیاتستانی دولت به منظور بازتوزیع هستند (دقت کنید که لیبرتارینها بهطور کلی مخالف مالیاتستانی نیستند اما با آن نوع از مالیاتستانی که با هدف کاهش نابرابری میان افراد انجام شود به شدت مخالفت میکنند). طبق عقیده لیبرتارینها مالیاتستانی از یک فرد برای کمک به یک فرد دیگر، مانند این است که یک فرد را مجبور کنیم برای فرد دیگری کار کند.
لیبرتارینها از این عقیده که افراد در جامعه تنها هستند دفاع میکنند. به این معنا که اصالت را به فرد میدهند و تمام تحلیلهایشان را از فرد شروع میکنند. آنها این عقیده را که برای رسیدن به اهداف جامعه باید آزادی افراد را محدود کرد، رد میکنند. البته باید توجه داشت که لیبرتارینها میگویند که به دولت نیاز است. این نیاز از آنجا در تفکر آنها وجود دارد که میگویند باید دولتی وجود داشته باشد که قواعدی را تنظیم کند که این قواعد از حقوق مالکیت افراد دفاع کند، از افراد در برابر دزدها دفاع کند، مانع کلاهبرداری شود (با کلاهبرداری مبارزه کند)، جلوی تبانی را بگیرد و اجرای قراردادها را تضمین کند. طبق عقیده لیبرتارینها فردی که این قواعد اجتماعی را نقض کند، در واقع جلوی حق افراد دیگر ایستاده است و برای همین، باید با او برخورد شود و جریمه بدهد.
در اجرای این قواعد، دولت باید نقشش را به عنوان حامی حقوق افراد حفظ کند؛ یعنی مانع از این شود که افراد مورد تجاوز ظالمان و خارجیها قرار گیرند و بتوانند در صلح و در چارچوب قواعدی که گفته شد (قواعدی که به موجب آنها حقوق دیگران نقض نشود) کاری را که میخواهند انجام دهند. زمانی که دولت از این نقش خود خارج میشود و نقش یک مجرم را به خود میگیرد (وقتی حقوق فردی افراد را نقض میکند از نظر لیبرتارینها یک مجرم است)، آنگاه نیازی به آن دولت نیست. لیبرتارینها از این عقیده دفاع میکنند که افراد نباید تحت قوانین قهری دولت یا دیگران، مجبور شوند کنشهای خاصی را از خودشان نشان ندهند (از نظر لیبرتارینها چنین جامعهای آزاد خواهد بود). آنها از جامعهای دفاع میکنند که در آن دولت، کنترل محدودی دارد.
تا اینجا سعی کردیم بهطور خلاصه توضیح دهیم که منظور از لیبرتاریانیسم چیست. در ادامه در یک بخش مجزا توضیح خواهیم داد که منظور از فایدهگرایی چیست و سپس مجدداً به آزادیخواهی و آزادیهای فردی باز خواهیم گشت. بهطوری که بعد از ارائه توضیحاتی در مورد فایدهگرایی، به این سوال پاسخ میدهیم که چرا آزادیخواهی از فایدهگرایی بهتر است و در این مسیر، بیشتر و عمیقتر به لیبرتاریانیسم خواهیم پرداخت و اندیشه متفکران لیبرتارین مانند هایک را شرح میدهیم.
یوتیلیتارینیسم چیست؟
فایدهگرایی، یکی از قدرتمندترین و اقناعیترین رویکردهای تاریخ فلسفه است که به اخلاق اثباتی (normative ethics) میپردازد. اگرچه تا قرن نوزدهم میلادی، فایدهگرایی چندان منسجم نبود، اما در طول تاریخ نظریه اخلاقی (ethical theory)، جایگاه فایدهگرایان قابل تمیز دادن از جایگاه دیگر افرادی است که به اخلاق اثباتی پرداختهاند. اگرچه متفکران زیادی در مورد فایدهگرایی اظهار نظر کردهاند و دیدگاههای مختلفی در مورد آن وجود دارد، اما فایدهگرایی بهطور کلی به این معناست که «کنشی از نظر اخلاقی درست است که بیشترین منفعت را برای افراد به ارمغان بیاورد». روشهای زیادی برای توضیح چنین ادعایی وجود دارد. یکی از چیزهایی که میتوان به آن اشاره کرد این است که نظریه فایدهگرایی، یک شکل از پیامدگرایی (consequentialism) است. به این معنا که کنش درست بهطور کلی، بر اساس پیامدهایی که به دنبال دارد سنجیده میشود. فایدهگرایان معتقد هستند آنچه فایدهگرایی را از خودپرستی یا خودخواهی (egoism) متمایز میکند، بحث پیامدهای نسبی (relative consequences) است. از دیدگاه آنها، فرد باید منفعت کل را حداکثر کند؛ به این معنا که منفعت دیگران را نیز همانند منفعت خودش حداکثر کند. فایدهگرایان کلاسیک، مانند جرمی بنتام (Jeremy Bentham) و جان استوارت میل (John Stuart Mill) وقتی از منفعت حرف میزنند، منظورشان لذت و خوشی (pleasure) است. بنابراین مانند اپیکور (Epicurus)، در مورد ارزش، نگرش لذتجویانه داشتند. یعنی آن چیزی ارزش دارد که با خود لذت به ارمغان بیاورد. (آنچه به هدونیسم (Hedonism) معروف است و به لذتگرایی، شادیخواری یا شادیجویی ترجمه شده است. هدونیسم یک مکتب فلسفی است که یافتن لذت را هدف و ارزش غایی انسان میداند. واژه هدونیسم از واژه یونانی هدونی به معنای شهوت گرفته شده است. آنها همچنین بر این عقیده بودند که افراد باید منفعت را به حداکثر برسانند و این کار از نظر آنها به این معناست که بیشترین مقدار منفعت برای بیشترین تعداد آدمها به ارمغان آورده شود.)
نکتهای که در مورد فایدهگرایی وجود دارد این است که در آن، شادی همه افراد با هم یکسان به شمار میآید (agent neutrality). زمانی که یک نفر منفعتش را حداکثر میکند، منظور منفعتی است که برای همه افراد یکسان است و اینگونه نیست که این منفعت برای آن فرد، ارزشش بیشتر یا کمتر از منفعت دیگران باشد. به زبان ساده، آن چیزی که برای یک فرد منفعت به شمار میرود و او را خوشحال میکند، به همان اندازه برای دیگران هم منفعت به شمار میرود و دیگران را هم خوشحال میکند. یا آن چیزی که برای یک فرد خوب به شمار میرود، برای دیگران هم به همان اندازه یک چیز خوب به شمار میرود. مضاف بر این، دلیل اینکه فرد A باید منفعت کل (overall good) را ارتقا دهد، دقیقاً همان دلیلی است که فرد B باید منفعت کل را افزایش دهد و این قاعده فقط برای یک نفر نیست. همه این ویژگیهای رویکرد فایدهگرایی به ارزیابی اخلاقی (moral evaluation) و (یا) تصمیمگیری اخلاقی (moral decision making) تا حدی جدالبرانگیز هستند و منجر به ایجاد تغییراتی در نسخه کلاسیک این نظریه شدهاند.
پیش از رویکرد کلاسیک
اگرچه اولین بار جرمی بنتام (1832-1748) بهطور منسجم، فلسفه فایدهگرایی را مطرح کرد، هسته این نگرش خیلی قبلتر از بنتام به وجود آمده بود. نگرش این است که رفتار اخلاقی و درست، رفتاری است که به دیگران آسیب نرساند، بلکه در عوض، شادکامی یا مطلوبیت (utility) را افزایش دهد. آنچه این نگرش را از دیگر نگرشها متمایز میکند همین موضوع است. اینکه ارزیابیهای اخلاقی و مسیردهیهای اخلاقی آن را بسط و توسعه میدهد. پیشینیان یوتیلیتارینهای کلاسیک، شامل اخلاقگرایان بریتانیایی مثل کامبرلند (Cumberland)، شفتسبری (Shaftesbury)، هاچسون (Hutcheson)، گی (Gay) و هیوم (Hume) هستند. میان اینها، فرانسیس هاچسون که از 1694 تا 1746 میزیست، در نوشتههایش، هنگامی که به انتخاب اخلاقی میرسد ، به وضوح یک فایدهگرا به شمار میرود. دو تن از قدیمیترین متفکران فایدهگرای دیگر، ریچارد کامبرلند (1718-1631) و جان گی (1745-1699) بودند. آنها اعتقاد داشتند که ارتقای سطح شادکامی انسان، از آنجا که از سوی خداوند تایید شده، لازم است. جان گی میگوید خدا شادکامی انسان را میخواهد و از آنجا که خواست خداوند به ما معیار خیر (virtue) را میدهد، شادکامی بشر میتواند به عنوان معیار خیر در نظر گرفته شود.
رویکرد کلاسیک
فایدهگرایان کلاسیک، بنتام و میل، اصلاحات اجتماعی و حقوقی (legal) را مورد توجه قرار میدادند. اگر بخواهیم بگوییم چه چیزی پشت پرده توسعه فایدهگرایی کلاسیک است و چه چیزی انگیزه بنیادی توسعه فایدهگرایی کلاسیک را به وجود آورده است، باید به میل افرادی چون بنتام و میل به تغییر قوانین فاسد و بیفایده اشاره کنیم. رسیدن به چنین هدفی، نیازمند یک تئوری اخلاقی هنجاری بود که بتواند به عنوان یک ابزار به منظور تغییر قوانین فاسد و بیفایده مورد استفاده قرار گیرد. در مورد اینکه یک کنش یا سیاست به لحاظ اخلاقی خوب یا درست است چگونه میتوانیم نظر دهیم؟ حقیقت در مورد آن چیست؟ چه چیزی باعث میشود یک کنش یا سیاست به لحاظ اخلاقی درست باشد یا نباشد؟ برای پاسخ به این سوالات نیاز به یک نظریه اخلاقی هنجاری بود. اما توسعه یک تئوری در این مورد، به خودی خود، تحت تاثیر نگرشهای موجود و قدرتمند در مورد این سوال بود که چه چیزی در جامعه آنها درست بود یا غلط. برای مثال، دادن این حکم در مورد اینکه بعضی از قوانین بد هستند، به خودی خود نتیجه این بود که تجزیه و تحلیلها در مورد چرایی بد بودن آن قوانین، چه باشد.
در نگرش جرمی بنتام، آنچه بعضی از قوانین را بد میکرد، فقدان آنها در به وجود آوردن فایده یا مطلوبیت بود. بهطور دقیقتر بنتام زمانی میگفت یک قانون بد است که آن قانون، منجر به بدبختی و کاهش شادکامی میشد و در عوض هیچ شادکامیای را نیز برای جبران، به وجود نمیآورد. به عقیده بنتام، اگر یک قانون یا کنش هیچ خیری را به وجود نیاورد، خودش هم خیر نیست. جان استوارت میل دنبالهرو بنتام بود. استوارت میل اگرچه با بعضی از دیدگاههای بنتام مخالف بود اما در طول زندگیاش کارهای او را ستایش میکرد. او بهطور ویژه در مورد ماهیت شادکامی با بنتام همعقیده نبود. بنتام عقیده داشت که هیچگونه تفاوت کیفی میان لذتجوییها وجود ندارد و فقط به وجود تفاوت کمی میان لذتجوییها قائل بود. این دیدگاه او را مورد انتقادات زیادی قرار داد. یکی از انتقادات به بنتام این بود که هدونیسم یا لذتگرایی بنتام، بیش از اندازه تساویگرایانه (egalitarian) بود. او میگفت لذت نوشیدن یک لیوان آب با لذت حاصل از حل کردن یک مساله ریاضی برابر است. از نظر بنتام لذتهای ساده و لذتهای پیچیده معنا نداشت. استوارت میل سعی داشت این نقصانها را برطرف کند. هدونیسم استوارت مانند هدونیسم بنتام نبود. از نظر استوارت میل، لذت بعضی کارها از لذت بعضی دیگر بیشتر یا کمتر است. میل سعی داشت اثبات کند که لذتهای روشنفکرانه (intellectual) از لذتهایی مانند خوردن و خوابیدن بهتر هستند.
فایدهگرایی ایدهآل
جرج ادوارد مور (G. E. Moore) با نظریه ارزش لذتجویانه (Hedonistic Value Theory) با فایدهگرایان کلاسیک همچون بنتام و استوارت میل مخالفت کرد. مور با این موضوع موافق بود که انسان باید خوبی را ارتقا دهد، اما بر این عقیده بود که نباید خوبی (good) را صرفاً به خوشی (pleasure) تقلیل داد و خوبی باید شامل خیلی چیزهای بیشتر شود. مور یک جمعگرا (pluralist) بود و نه یک وحدتگرا (monist). برای مثال او عقیده داشت که زیبایی، یک خوبی ذاتی (intrinsic value) است. در دیدگاه مور، یک شیء زیبا مستقل از لذتی که میتواند برای افراد به ارمغان آورد، ارزش دارد. مور در یکی از نوشتههایش از خواننده میخواهد که دو جهان را با هم مقایسه کند. یک جهان بسیار زیبا و پر از چیزهایی که مکمل هم هستند و یک جامعه مسخره و زشت که در آن همه چیز نفرتآفرین است. مضاف بر این از خواننده میخواهد که فرض کند هیچ انسانی در هیچ کدام از این دو جهان وجود ندارد (هیچکس نیست که از زیبایی یک جهان لذت ببرد یا از زشتی جهان دیگر آزار ببیند). آنگاه میپرسید که کدام یک از این دو جهان بهتر است؟ مور عقیده داشت که جهان زیبا به قطع بهتر است.
فایدهگرایی در آزادیخواهی
جایگاه فایدهگرایان در سنت وسیعتر آزادیخواهان چیست؟ همانطور که از نام آن پیداست و پیشتر نیز به آن اشاره شد، فایدهگرایی یا مطلوبیتگرایی، فایده یا مطلوبیت را اصل قرار میدهد.
جان استوارت میل، یکی از بزرگترین متفکران فایدهگرایی، میگوید نام دیگر فایدهگرایی میتواند نظریه شادکامی (happiness theory) باشد. استوارت میل میگوید که فایده یا مطلوبیت (utility)، نباید به عنوان چیزی در تضاد با لذت (pleasure) در نظر گرفته شود. از نظر استوارت میل، یوتیلیتی فقط یعنی افزایش لذت و کاهش درد. بنابراین استوارت میل این موضوع را نمیپذیرد که یک تضاد ضروری در رابطه میان یک چیز قابل استفاده (useful) و یک چیز قابل پذیرش (agreeable) وجود دارد. در نوشتههای استوارت میل است که ما میفهمیم بهترین و توسعهیافتهترین تبیین از فایدهگرایی چیست. فایدهگرایی استوارت میل است که بیشترین و وسیعترین دلالتها را برای متفکران لیبرتارین معاصر دارد. البته همیشه یک ابهام میان رابطه آزادیخواهی و فایدهگرایی بنتام و میل وجود دارد.
اهمیت آزادی فردی
حالا وقت آن رسیده است که به اهمیت آزادیهای فردی بپردازیم. فردریش هایک در کتاب راه بندگی که در سال 1944 نوشت میگوید: «باید به افراد اجازه داده شود تا در چارچوب محدودیتهای تعریفشده، ارزشها و ترجیحات خود را بهجای ترجیحات شخص دیگری دنبال کنند. در چارچوب این حوزهها، سیستم اهداف فردی باید عالی شمرده شود و توسط دیگران دیکته نشود. به رسمیت شناختن فرد به عنوان قضاوتکننده نهایی اهداف خودش و این باور که تا حد ممکن بایستی دیدگاههای او ادارهکننده اعمالش باشند، نشاندهنده ماهیت جایگاه فردگرایی است.» در کتاب اندیشههای اقتصادی و سیاسی فردریش هایک که از سوی انتشارات دنیای اقتصاد ترجمه و به چاپ رسیده است داستانی از یک نانوا نقل میشود که نشان میدهد، آزادی فردی چگونه منجر به شکوفایی فردی و نظم خودجوش میشود. در ادامه این داستان را با هم میخوانیم:
اگر «بتی» که نانواست متوجه شود که قیمت کیک نسبت به قیمت نان در حال افزایش است، قسمتی از تلاشش به همراه قسمتی از آرد، خمیر و فضای تنورش را بهجای پختن نان به پختن کیک اختصاص میدهد. از دیدگاه بتی، قیمت بالاتر که او اکنون میتواند برای کیکها بگیرد، سیگنال و علامتی است که او میتواند سود بیشتری را از طریق پختن و فروش کیکها به دست آورد. از دیدگاه یک اقتصاددان، قیمت بالاتر کیکها به معنی آن است که مصرفکنندگان اکنون کیکهای بیشتری را نسبت به دیروز و با شدت و اشتیاق بیشتری میخواهند. یک کیک اضافی که امروز تولید و فروخته میشود، رضایت بیشتری را برای مصرفکننده ایجاد میکند یا به اصطلاح اقتصاددانان مطلوبیت بیشتری را به وجود میآورد، نسبت به یک کیک اضافی که دیروز تولید شد. قیمت در حال افزایش کیکها، منعکسکننده یک تغییر مهم در درخواستهای مصرفکننده است. همچنین این قیمت که در حال افزایش است، به عرضهکنندگان انگیزه میدهد تا به شیوههایی واکنش نشان دهند که مطابق با خواستهای در حال تغییر مصرفکنندگان باشند.
بنابراین اقتصاد بازار، به دو هدف مهم به صورت همزمان دست مییابد (منظور از اقتصاد بازار اقتصادی است که در آن هیچ مانع قانونی وجود ندارد در مورد اینکه قیمتها تا چه مقدار و در چه جهتی میتوانند حرکت کنند؛ حقوق مالکیت خصوصی در آن از امنیت برخوردار است؛ افراد در آن تا درجه زیادی آزادند تا هم درآمدهای خود را آنچنان که شخصاً انتخاب میکنند کسب کنند و هم درآمدهای خود را آنچنان که شخصاً انتخاب میکنند خرج کنند). اولاً اقتصاد بازار سبب میشود تا افرادی که نفع شخصی خود را دنبال میکنند، از طریق خدمت کردن به منافع دیگران، خودشان از لحاظ اقتصادی پیشرفت کنند. حریصترین تاجر نیز تنها از طریقی میتواند سود کسب کند که معاملاتی را به مصرفکنندگان پیشنهاد کند که برای مصرفکنندگان ارزشمند و قابل قبول باشد. بهطور مشابه حریصترین مصرفکننده نیز تنها در صورتی میتواند آنچه میخواهد به دست آورد که به عرضهکنندگان مقادیری را پرداخت کند که برای عرضهکنندگان جذاب و قابل قبول باشد. آدام اسمیت فیلسوف اسکاتلندی که به عنوان بنیانگذار علم اقتصاد مدرن شناخته میشود، این فرآیند را با جملات مشهور خود به این شیوه توصیف میکند: «به خاطر خیرخواهی یا نوعدوستی قصاب و نانوا نیست که میتوانیم غذای خود را به دست آوریم، بلکه مربوط به نفع شخصی آنهاست. ما مدیون انسانیت و نوعدوستی آنها نیستیم، بلکه مدیون خودپرستی آنها هستیم و در واقع از نیازهای خود با آنها صحبت نمیکنیم، بلکه از نفع شخصی آنها سخن میگوییم.»
دوم، قیمتهایی که در اقتصادهای بازار تعیین میشوند به افراد «میگویند» که چگونه میتوانند به بهترین شکل به منافع دیگران خدمت کنند. قیمتها تنها منابع اطلاعات مهم برای تولیدکنندهها و مصرفکنندهها هستند که به آنها میگویند در اقتصادهای بازار میتوانند از دیگران انتظار چه چیزی داشته باشند. آنچنان که تایلر کوون و آلکس تاباروک اقتصاددانان دانشگاه جورج میسون آن را توصیف میکنند، «قیمت سیگنال یا علامتی است که آن را با یک انگیزه پیچیدهاند.» بنابراین اقتصاد بازار توانایی هر کدام از ما را برای دنبال کردن اهداف خودمان از طریق همکاری کردن با دیگران، گسترش میدهد. شما هرگز نمیتوانید خودتان را برای مثال از مونترال به ونکوور در تنها پنج دقیقه بدون کمک تعداد بیشماری از افراد برسانید. از خلبانی که هواپیما را به پرواز درمیآورد تا کارگر میدان نفتی که به تولید سوخت هواپیما کمک میکند و مهندسی که به طراحی موتور هواپیما کمک میکند و میلیونها تولیدکننده متخصص دیگر، تلاشهای آنها دامنه انتخابهای شما را گسترش میدهد. دانش و مهارتهای منحصربهفرد آنها به شما گزینههایی میدهد تا آنچه بدون آنها هرگز تا میلیونها سال قادر به انجام آن نخواهید بود را انجام دهید.
بهروشنی گسترش دامنه انتخابها و گزینههای باز برای هر کدام از ما توسط اقتصادهای بازار، یک ویژگی مرکزی و حیرتآور از زندگی مدرن است (از خودتان بپرسید چه مقدار از آنچه روزانه مصرف میکنید را شخصاً میتوانید تنها با دانش و دستهای خودتان تولید کنید). اما نقش گسترش دادن انتخاب که اقتصادهای بازار دارند به چیزی بیش از اهداف محدود مادیگرایانه خدمت میکند. آن همچنین دامنه گزینهها و انتخابهای «عالیتر» ما را گسترش میدهد. با ثروت بیشتر، هر کدام از ما در صورتی که انتخاب کنیم، میتوانیم فراغت بیشتری داشته باشیم. بهطور مشابه در مورد آموزش: بازارها (در صورتی که دولتها به آنها اجازه دهند تا درست عمل کنند) در طول زمان آموزش را هم ارزانتر و هم بهتر میکنند. ما ساکنان اقتصادهای مدرن بازار، نهتنها به برندهای بیشتری از نوشیدنیها و تلویزیونهای مسطح، بلکه به نوارهای عالی ضبطشده از آوازهای باخ و آهنگهای اپرای وردی، به کتابهای شکسپیر، تولستوی و همینگوی با قیمت مناسب، به مسافرت امن به شهرهای تاریخی باشکوه مانند آتن و روم و به مراقبتهای پزشکی و دندانپزشکی مانند آنهایی که پادشاه لویی و ملکه ویکتوریا داشتند و حتی جان دیویس راکفلر هم هرگز خواب آنها را نمیدید، دسترسی داریم.
با وجود این، بازارها دامنه انتخابهای فردی ما را به شیوهای حتی عمیقتر، گسترش میدهند: به دلیل ماهیت آن، یک اقتصاد بازار، بازاری است که در آن افراد را جمع نمیکنند تا وظایفی را تحت یک برنامه واحد به آنها واگذار کنند. برخلاف بنگاه یا سازمانهای دیگر که یک هدف واحد را دنبال میکنند، مانند «تا حد امکان ایجاد سود بیشتر از طریق تولید و فروش اتومبیل»، هدف یک اقتصاد بازار، دستیابی به یک هدف واحد نیست که هر فردی در جامعه بایستی خواستهها و برنامههای خود را تابع آن قرار دهد. در یک اقتصاد بازار، تنها قوانین اساسی و مطلق، بهطور عمده اجرای آنها لازم و ضروری است. مانند قوانین مالکیت، قراردادها و خطای مدنی همراه با مجازاتهای کیفری که علیه آغاز خشونت، دزدی و کلاهبرداری اعمال میشوند. تقریباً همه این قوانین معکوس هستند، یعنی به افراد نمیگویند چه کاری را انجام دهند، بلکه بهجای آن میگویند که چه کاری را انجام ندهند. نتیجه این میشود که هر فرد قلمرو وسیعی برای تعیین و تنظیم برنامههای خود و همچنین قلمرو وسیعی برای انتخاب چگونگی دنبال کردن آن برنامهها دارد، بدون اینکه لازم باشد در ابتدا از بعضی مقامات اجازه بگیرد.
قوانین و هنجارهای جامعهای که هایک آن را «جامعه متعالی» نامید، به این منظور طراحی نمیشوند که افراد را به داخل جایگاههای خاصی حرکت دهند تا یک محصول اجتماعی کلی، بزرگ و عینی به دست آید. همچنین این قوانین و هنجارها از این طریق مورد قضاوت قرار نمیگیرند که تا چه اندازه اینچنین حرکتهایی را به خوبی انجام میدهند. دلیل آن هم این است که جامعه متعالی جامعهای است که به هر شخص حداکثر قلمرو ممکن را برای تعیین و دنبال کردن برنامههای خود میدهد و جامعهای نیست که در آن با مردم مانند ابزارهایی برای دستیابی به بعضی اهداف بزرگتر، برخورد میشود.
جامعه متعالی به هر فرد حداکثر قلمرو ممکن را میدهد تا آنچنان که خودش شایسته میداند زندگی کند. جامعه متعالی هیچ هدف بالاتری را ارائه نمیکند که افراد خود را به آن متعهد بدانند. جامعه متعالی از افراد نمیخواهد که به صورت عمدی و اجباری، در هر تلاش مشترک با هم شرکت کنند. هرچند این حقیقت به معنای آن نیست که اهداف بالاتری وجود ندارند که افراد دنبال کنند. در جامعه متعالی هر فرد میتواند اهداف خود را انتخاب و دنبال کند که شامل اهداف عالی و باشکوه نیز میشود و هر فرد میتواند این کار را به همراه هر تعداد از افرادی که میتواند قانع کند تا با او همراه شوند، انجام دهد. بنابراین برخلاف فرض عمومی و رایج، لازم نیست اهداف عالیتر توسط «جامعه» تهیه شوند. این اهداف میتوانند از طریق افرادی که به صورت صلحآمیز با یکدیگر تعامل میکنند در داخل جامعه متعالی انتخاب و تعریف شوند. یکی از ویژگیهای زیبای این حقیقت این است که هیچکس مجبور نیست برای اهدافی کار کند که از نظر او غیرقابل قبول، توهینآمیز، بیارزش یا غیرقابل دستیابی هستند. از طریق فراهم کردن حداکثر آزادی ممکن برای هر فرد، میتوان یک نظم اجتماعی کلی به وجود آورد که شایستگی آن را دارد تا به عنوان «متعالی» تعریف شود.
حکمت آزادی چیست؟
دیدیم که آزادیهای فردی چرا اهمیت دارد. حالا میتوانیم به این سوال پاسخ دهیم که نتیجه این آزادیها چه خواهد بود؟ باز هم از کتاب اندیشههای اقتصادی و سیاسی فردریش هایک کمک میگیریم. هایک در سال 1960 در کتاب قانون آزادی میگوید: مفهوم آزادی تحت قانون... بر این محتوا تکیه دارد که ما وقتی از قوانین اطاعت میکنیم، یعنی قوانین مطلق کلی که صرفنظر از کاربردی که برای ما دارند تنظیم میشوند، تابع اراده و خواست فرد دیگری نیستیم و بنابراین آزادیم.
موفقیت و رونق مدرنی که ما داریم، از به کار بردن دانش میلیونها فرد متنوع در سراسر جهان سرچشمه میگیرد. این دانش نوعاً بسیار دارای جزئیات، محلی و به سرعت در حال تغییر است. هیچ دولتی هرگز نمیتواند اینچنین دانشی را جمعآوری کند و سپس آن را به درستی خلاصه کرده و به صورت مولد و سودآور بهکار گیرد. تنها راه عملی که میدانیم برای اطمینان حاصل کردن از اینکه تا حد ممکن مقدار بیشتری از این دانش کشف شود، به درستی خلاصه شود و به صورت مولد و سودآور بهکار گرفته شود، تکیه کردن به میلیونها نفر است که هر کدام تکههای کوچکی از این دانش را کشف کرده و سپس شخصاً هر یک از آن تکهها را بهکار گیرند. از طریق تقسیم وظیفه کشف و کاربرد دانش در بین میلیونها فرد، هیچکس با جذب و کاربرد دانشی بیش از آنچه برای انسان امکانپذیر است، تحت فشار قرار نمیگیرد.
فهم این موضوع اهمیت دارد که بدون آزادی، افراد محدود به رفتار کردن به شیوههایی هستند که تنها توسط مقامات دولتی اجازه داده میشود. بنابراین افرادی که آزاد نیستند، قلمرو و توانایی کمتری از افراد آزاد برای جستوجو و کاربرد اینچنین اطلاعات محلی و کاملی دارند. یک دلیل مهم برای تقسیم وظیفه کشف و کاربرد تکههای کوچک دانش در بین میلیونها نفر این است که هیچ قدرت مرکزی نمیتواند چگونگی دستور دادن به این افراد را برای انجام آن وظیفه و آنچه آنها کشف خواهند کرد بداند. اما چگونه از این موضوع اطمینان حاصل کنیم که افراد آزاد، بدون هدایت شدن توسط بعضی مقامات مرکزی و دارای اطلاعات، در حقیقت این دانش را پیدا خواهند کرد و از آن به صورت سودآور و مولد استفاده خواهند برد؟ چگونه میتوانیم مطمئن باشیم که افراد آزاد، خودخواهانه و به شیوههایی عمل نخواهند کرد که منافع شخصی خود را جلوتر و مقدم بر رفاه عمومی قرار دهند؟
قسمتی از جواب این است که در واقع از مردم انتظار داریم که مطابق با نفع شخصی خود رفتار کنند، اما آن رفتار که بر اساس نفع شخصی است، در نهایت منفعت همه را تامین میکند. در یک اقتصاد بازار، تولیدکنندگان میخواهند که تا حد امکان ثروتمند شوند، اما برای انجام این کار باید با یکدیگر برای حمایت از مصرفکننده (برتری مصرفکننده) رقابت کنند. پاداش این سیستم (اقتصاد بازار) برای خشنود کردن دیگران (مصرفکنندگان) موفقیت است و آنان که در انجام این کار شکست بخورند با ضررهای اقتصادی تنبیه میشوند. بخش دیگری از جواب، حکومت قانون است. حکومت قانون سیستمی از قوانین است که بیطرف هستند و نسبت به همه و حتی مقامات دولتی به صورت برابر اجرا میشوند. اگر همه ملزم به اطاعت از قوانین یکسانی باشند، هیچکس نمیتواند آن قوانین را در جهت منافع خود منحرف سازد.
یک قانون بیطرف است اگر برای دستیابی به نتایج خاصی تنظیم نشده باشد. یک قانون بیطرف، تنها مردم را از عمل کردن به شیوههایی منع میکند که به صورت گستردهای مضر شناخته میشوند. اینها بیشتر قوانین «شما نباید» هستند و قوانین «به موجب این حکم به شما دستور داده میشود که باید» نیستند. یعنی قوانینی هستند که به شما میگویند چه کارهایی را نباید انجام دهید و قوانینی نیستند که به شما دستور دهند چه کارهایی را باید انجام دهید. قوانین بزرگراهها مثال خوبی هستند. هدف قوانین رانندگی مانند محدودیتهای سرعت و چراغهای ترافیک، هدایت رانندگان به مکانهای خاصی نیست. مکانهای خاص و همچنین مسیرهای ویژه که رانندگان برای سفر کردن به مقصدهای مختلف از آنها استفاده میکنند، چیزهایی هستند که هر راننده خودش در مورد آنها تصمیم میگیرد. قوانین جاده به منظور تعیین این نیستند که رانندگان کجا بروند یا چگونه به آنجا برسند. بلکه این قوانین تنها برای دادن حداکثر قلمرو ممکن به هر راننده برای رسیدن به مقصد هستند. بهطوریکه هر فرد بتواند هر مسیری را که میخواهد انتخاب کند.
فراهم کردن این ضمانت برای هر راننده به معنای نگه داشتن همه رانندگان در مقابل قوانین یکسان است. اگر گروههایی از رانندگان (مثلاً افراد کلهخراب) آزاد باشند تا چراغهای ترافیک را نادیده بگیرند، در نتیجه ارزش چراغهای ترافیک برای همه رانندگان دیگر به میزان زیادی کاهش مییابد. در این صورت رانندهای که به تقاطعی نزدیک میشود، حتی وقتی چراغ رو به روی او سبز باشد، باز هم مجبور میشود سرعتش را کم کند تا مطمئن شود هیچ راننده کلهخرابی از آن تقاطع با سرعتی زیاد رد نمیشود. تصادفات رانندگی افزایش خواهد یافت و جریان ترافیک کند خواهد شد.
قرار دادن همه رانندگان در مقابل قوانین بیطرف جادهای، باعث میشود که هر راننده در مورد اینکه رانندگان دیگر چگونه عمل خواهند کرد، مجموعهای معتبر از انتظارات را شکل دهد. هر رانندهای در آمریکای شمالی انتظار دارد که همه رانندگان دیگر در سمت راست خود در جاده رانندگی کنند. در نتیجه هر راننده میتواند با سرعت بیشتری حرکت کند، زیرا لازم نیست که عمداً مراقب ماشینهایی باشد که در سمت چپ حرکت میکنند. همین موضوع در مورد چراغهای ترافیک، علائم توقف و تعداد زیادی از دیگر قوانین جاده صادق است که رانندگان به صورت عادی و بدون فکر کردن از آنها اطاعت میکنند. این حکومت قانون در جاده، هر رانندهای را هدایت میکند تا مطابق با انتظارات همه رانندگان دیگر عمل کند.
البته قوانین کامل نیستند. بعضی اوقات نقض میشوند و نقض آنها منجر به تصادفات رانندگی میشود. اما این حقیقت که بعضی اوقات، رانندگان چراغهای قرمز را رد میکنند یا در سمت اشتباه جاده رانندگی میکنند به معنای آن نیست که حکومت قانون بر خیابانها و بزرگراههای ما تسلط ندارد. اگر رانندگان اطمینان داشته باشند که از قوانین جاده به صورت عمومی اطاعت خواهد شد، آنها در استفاده از اتومبیلهای خود برای مسافرت و دیگر کارها، به منظور دنبال کردن اهداف شخصی خودشان تردیدی نخواهند کرد.
اما اگر رانندگان این اطمینان را از دست دهند که احکام قانون در جاده مسلط خواهد بود، در نتیجه رانندگی به یک روش حملونقل کمتر مفید تبدیل میشود. در این حالت رانندگان کلهخراب (مانند مثال قبلی) که به آنان حق داده میشود تا چراغهای قرمز را رد کنند در واقع ممکن است زودتر به مقصدهای خودشان برسند، نسبت به حالتی که حق این کار را نداشته باشند. اما برای اکثریت مردم، رانندگی با اتومبیل کمتر مفید خواهد بود، نسبت به حالتی که احکام قانون به صورت عمومی اجرا شوند. مردم کمتر رانندگی خواهند کرد و با مشکلات بیشتری در مسیر مواجه خواهند شد. فرسایش حکومت قانون در جادهها مانع از توانایی مردم برای دستیابی به اهداف مسافرتی زیادی نسبت به حالتی میشود که حکومت قانون بهطور کامل و برای همه قابل اجرا باشد.
آنچه برای حکومت قانون در جادهها صدق میکند، در مورد حکومت قانون بهطور کلی نیز صادق است. وقتی که همه مردم از جمله بلندمرتبهترین مقامات دولتی نیز ملزم به رعایت قوانین عمومی و بیطرف یکسانی باشند، همه افراد از بزرگترین شانسهای ممکن برای دستیابی به حداکثر اهداف انتخابی خود برخوردار میشوند. این به معنای حکمرانی برابر و حقیقی است. این برابری، برابری در مقابل قانون است و برابری نتایج را تضمین نمیکند. اما به معنی این است که به منافع هیچ فرد یا گروهی وزن بیشتری داده نمیشود یا منافع هیچکس نادیده گرفته نمیشود. نتیجه این میشود که منافع هیچ شخص یا گروهی قربانی نمیشود تا اشخاص یا گروههایی بتوانند از امتیازات خاصی برخوردار شوند. در این حالت یک جامعه، جامعه قانون و نه جامعه افراد است.
حرکت واقعی در جهت تساوی بیشتر در مقابل قانون در طول 200 سال گذشته و قبل از آن، نقش «هویتها» مانند جایگاه خانوادگی، رنگ پوست یا وابستگی مذهبی در تعیین موفقیت یا شکست یک فرد در زندگی را کاهش داد. موفقیت و شکست بیشتر از طریق خصوصیات و شایستگی تعیین میشود که آن هم توسط موفقیت یا شکست در همکاری با دیگران در شرایط برابر، به ویژه در تولید کالاها و خدمات مفید برای بازار تعیین میشود. بنابراین حکومت قانون نهتنها نقشی کلیدی در حفاظت از آزادیهای ما بازی میکند، بلکه در رونق و موفقیت برای تعداد هرچه بیشتری از افراد هم نقش اساسی دارد.
کدامیک بهتر است؟
ایدئولوژیها مجموعهای از ایدهها، روشها، افکار، اهداف، انتظارات و کنشهایی هستند که یک گروه یا جامعه در آنها با یکدیگر سهیماند. هدف ایدئولوژیها، پیشنهاد دادن تغییر در جامعه است. یک ایدئولوژی، مجموعهای از دیدگاههاست که پیروانش را به سمت اینکه چگونه باید رفتار کنند و چگونه باید بنگرند، هدایت میکند. در یک کلام میتوان گفت ایدئولوژی به معنای علم ایدههاست. لیبرتاریانیسم و یوتیلیتارینیسم دو ایدئولوژی بسیار مشهور هستند. حالا به جایی رسیدهایم که میتوانیم بگوییم کدامیک از این دو ایدئولوژی، قانعکنندهتر است. در این مسیر رویکرد هر کدام از این دو را نسبت به مسائلی همچون نابرابری اقتصادی یا سقط جنین بررسی میکنیم.
گفتیم که فایدهگرایی، نظریهای در حوزه اخلاق بهشمار میرود که میگوید کار درست، حداکثر کردن منافع کل جامعه است (این منفعت بهطور رایج، لذت و شادی در نظر گرفته میشود). بنابراین فایدهگرایی، شکلی از پیامدگرایی است. دقت کنید که وقتی در فایدهگرایی گفته میشود که هدف، حداکثر کردن بیشترین خوبی (good) برای بیشترین تعداد از افراد است، منظور از «خوبی»، لذت یا شادی است و خوبی در این دیدگاه فایدهگرایان، لزوماً درست یا غلط نیست. همچنین گفتیم که لیبرتاریانیسم یعنی عقیده داشتن به آزادی. به این معنا که هر فرد این آزادی را داشته باشد آنطور که میخواهد تصمیم بگیرد و عمل کند (البته بدون اینکه آزادی دیگران را به خطر بیندازد). هدف فایدهگرایان این است که جامعه بیشترین لذت را ببرد در حالی که هدف آزادیخواهان این است که بیشترین آزادی در جامعه وجود داشته باشد. بگذارید ببینیم دیدگاه هر کدام از این دو ایدئولوژی به نابرابری اقتصادی چیست.
دو مثال
فایدهگرایان معتقدند که اگر چیزی به کل جامعه منفعت برساند، یک چیز خوب بهشمار میرود. برای مثال اگر نابرابری اقتصادی برای جامعه بیشترین شادی را به همراه بیاورد، یک چیز خوب است. البته فایدهگرایان دو نوع هستند: فایدهگرایان کنشی (act utilitarians) و فایدهگرایان قاعدهای (rule utilitarians). فایدهگرایان کنشی میگویند حتی اگر شکنجه دادن جامعه بیشترین شادکامی را برای آن به ارمغان بیاورد، چیز خوبی است. در حالی که فایدهگرایان قاعدهای میگویند حقوق بشر یک قاعده اخلاقی بهشمار میرود و شکنجه کردن هم ضد حقوق بشر است و بنابراین چیز خوبی نیست. در مورد نابرابری اقتصادی، فایدهگرایان کنشی میگویند اگر نابرابری اقتصادی برای کل جامعه بیشترین شادکامی را به ارمغان بیاورد، چیز خوبی است (که نمیآورد پس چیز خوبی نیست). فایدهگرایان قاعدهای نیز میگویند نابرابری اقتصادی با اخلاق در تضاد است، بنابراین چیز خوبی نیست. در مقابل، لیبرتارینها نسبت به نابرابری اقتصادی نظر نمیدهند (نه میگویند خوب است و نه میگویند بد است). آنها به برابری در فرصتها اعتقاد دارند (که از نظر مخالفانشان یک دروغ بزرگ است). لیبرتارینها عقیده دارند که همه افراد باید در برابر قانون یکسان باشند و آزادی این را داشته باشند که آنطور که میخواهند رفتار کنند. حالا در چنین جامعهای که افراد از چنین مساوات و آزادیای برخوردار هستند، نتیجه میتواند نابرابری اقتصادی یا برابری اقتصادی باشد؛ اما در هر صورت نباید به بهانه نابرابری اقتصادی یا برابری اقتصادی، آزادی فردی را محدود کرد.
یا بگذارید ببینیم رویکرد تحلیلی این دو ایدئولوژی به سقط جنین چیست. از نظر فایدهگرایان، میتوان دو دیدگاه را مطرح کرد. نظر فایدهگرایان کنشی و فایدهگرایان قاعدهای. از نظر فایدهگرایان کنشی، اگر سقط جنین برای بیشترین افراد، بیشترین شادی را فراهم آورد (یا مانع کمترین درد شود)، چیز خوبی بهشمار میرود. از نظر این نوع از فایدهگرایان فقط یک چیز مهم است؛ اینکه سقط جنین برای فردی که میخواهد این کار را انجام دهد شادی فراهم میآورد (مانع درد میشود) یا خیر. اینکه جدای از این مساله (لذت بردن یا درد کشیدن) چه نتایجی میتواند در ادامه سقط جنین به وجود آید، از نظر فایدهگرایان کنشی تاثیری در خوب بودن یا بد بودن سقط جنین ندارد. در طرف دیگر، فایدهگرایان قاعدهای به نوعی متفاوت تحلیل میکنند. از نظر فایدهگرایان قاعدهای که معتقدند حقوق بشر یک قاعده اخلاقی است، سقط جنین یک چیز بد بهشمار میرود. اما نظر لیبرتارینها در مورد سقط جنین چیست؟ آزادیخواهان معتقدند هدف غایی باید بیشینه شدن آزادی فردی باشد. بنابراین میگویند مهم نیست سقط جنین یک چیز اخلاقی است یا غیراخلاقی و مهم نیست سقط جنین برای افراد جامعه لذت به همراه میآورد یا خیر. از نظر آنها بهطور کلی مهم نیست از نظر جامعه سقط جنین یک چیز خوب یا اخلاقی بهشمار میرود یا یک چیز بد و غیراخلاقی. بلکه لیبرتارینها صرفاً میگویند اینکه یک مادر سقط جنین کند یا خیر، باید انتخاب خودش باشد و باید این آزادی را داشته باشد آنطور که میخواهد تصمیم بگیرد و بد و خوب برای این کار معنا ندارد. البته تعدادی از لیبرتارینها هستند که مخالف سقط جنیناند و دیدگاههای خودشان را دارند.
برتری لیبرتاریانیسم
حالا دیگر به این مرحله رسیدهایم که بگوییم لیبرتاریانیسم بهتر است یا یوتیلیتارینیسم. البته احتمالاً تا همین الان به این نتیجه رسیده باشید که پاسخ ما به این سوال چیست! آزادیخواهی بر فایدهگرایی ارجح است. اگر قرار باشد با ابزار فایدهگرایی در مورد اینکه چه چیزی غلط است و چه چیزی درست تصمیم بگیریم در مورد هر موضوعی با این سوال مواجه میشویم که نظر اکثریت جامعه در مورد آن موضوع چیست (اینکه آیا انجام یک کار اکثریت را خوشحال میکند یا ناراحت). البته این تنها مشکل نیست. اگر قرار باشد به سبک فایدهگرایان قاعدهای بحث کنیم نیز مشکل بزرگی به وجود میآید. اینکه یک چیز اخلاقی است یا خیر (در تضاد با حقوق بشر است یا خیر) میتواند هیچگاه مشخص نشود. مشکل بزرگتر زمانی پیش میآید که دولتها بخواهند با ابزاری که فایدهگرایی به دست میدهد تعیین کنند اجرای یک سیاست خوب است یا خیر.
در چنین شرایطی چیز درست و اخلاقی آن چیزی خواهد بود که دولتها میخواهند و لزوماً آن چیزی که برای مردم بیشترین منافع را به ارمغان میآورد اجرا نخواهد شد. از طرف دیگر فایدهگرایان شادکامی و لذتجویی اکثریت را اصل قرار میدهند. طبق استدلال فایدهگرایان کنشی اگر از 100 مادر باردار، 60 مادر فکر کنند که سقط جنین برایشان ناراحتی به همراه دارد و 40 نفر دوست داشته باشند، باید گفت سقط جنین چیز بدی است. طبق استدلال فایدهگرایان قاعدهای نیز مباحثهای اخلاقی پیش خواهد آمد که در نتیجه این بحث دو دیدگاه میتواند به وجود آید: عدهای خواهند گفت انجام یک کار اخلاقی است و عدهای نیز خواهند گفت اخلاقی نیست (حتی اگر طرفداران یکی از گروهها بیشتر باشند باز هم نمیتوان گفت آنها لزوماً درست میگویند). این در حالی است که لیبرتاریانیسم ابزار بسیار قویتری را برای تعیین اینکه چه کاری باید انجام شود و چه کاری نباید انجام شود در اختیار ما میگذارد. در واقع لیبرتاریانیسم نمیگوید یک کار درست است یا غلط و اخلاقی است یا غیراخلاقی. آزادیخواهان صرفاً میگویند افراد باید آزاد باشند آنچه میخواهند را انجام دهند (مادامی که به آزادی دیگران لطمه نزنند). زمانی که دولتها یک سیاست را اجرا کنند، رویکرد آزادیخواهی به آن سیاست خواهد گفت: «آیا این سیاست آزادیهای فردی را محدود میکند یا خیر؟» اگر پاسخ به این سوال مثبت بود این سیاست نباید اجرا شود و اگر پاسخ به این سوال منفی بود این سیاست میتواند (نه اینکه لزوماً باید) اجرا شود. نکته بسیار مهم دیگر در مورد برتری آزادیخواهی به فایدهگرایی این است که وقتی آزادی فردی، اصل قرار گیرد، یک فرد میتواند آنطور که میخواهد تصمیم بگیرد و عمل کند و نتیجه این فرآیند، انجام کاری است که او را شاد خواهد کرد (البته در آن لحظه. چراکه ممکن است فرد بعداً از عمل خود پشیمان شود. اما با همه اینها نمیتوان گفت چون قرار است آن فرد از انجام یک عمل پشیمان شود، باید مانع او شویم و آزادیاش را از او بگیریم. میتوان او را راهنمایی کرد یا میتوان با ابزارهایی همچون سقلمه (nudge) روی تصمیمگیری او تاثیر گذاشت؛ اما نباید آزادی انتخاب را از او گرفت. چراکه اگر فرد کاری را که فکر میکند درست است انجام ندهد، درد خواهد کشید. ضمن اینکه ما لزوماً نمیدانیم نتیجه یک کنش در آینده چه خواهد بود). پس اگر یک فرد آزادانه انتخاب کند، میتواند بیشترین مطلوبیت را نیز از عملکردش کسب کند و اگر تمام جامعه امکان انتخاب آزادانه را داشته باشند، بیشترین فایده به بیشترین افراد خواهد رسید. بنابراین میتوان گفت دیدگاه آزادیخواهان، آنچه فایدهخواهان میگویند را تضمین میکند اما برعکس این صدق نمیکند. تعیین اینکه چه چیزی درست است و چه چیزی غلط، میتواند به راحتی به آزادیهای فردی لطمه بزند که در مثال سقط جنین چنین چیزی توضیح داده شد.