گرگ معیشت
ناامنی اقتصادی چگونه خوشههای خشم را پربار میکند؟
مقالات و پژوهشهای زیادی سعی کردهاند «ناامنی اقتصادی» (economic insecurity) و ارتباط آن با رفتار آدمها را نشان دهند. بعضی از این مقالات و پژوهشها با زبان ساده و بعضی با زبانی پیچیده به اینکه چه چیزی در یک جامعه، ناامنی اقتصادی به وجود میآورد پرداختهاند. اما واقعیت این است که تعریف ناامنی اقتصادی بسیار ساده است و نیازی نیست برای نشان دادن اهمیت آن حرفهای قلنبه سلنبه زد. ناامنی اقتصادی یعنی وقتی مردم نمیتوانند کار پیدا کنند یا از کار بیکار میشوند.
مرتضی مرادی: مقالات و پژوهشهای زیادی سعی کردهاند «ناامنی اقتصادی» (economic insecurity) و ارتباط آن با رفتار آدمها را نشان دهند. بعضی از این مقالات و پژوهشها با زبان ساده و بعضی با زبانی پیچیده به اینکه چه چیزی در یک جامعه، ناامنی اقتصادی به وجود میآورد پرداختهاند. اما واقعیت این است که تعریف ناامنی اقتصادی بسیار ساده است و نیازی نیست برای نشان دادن اهمیت آن حرفهای قلنبه سلنبه زد. ناامنی اقتصادی یعنی وقتی مردم نمیتوانند کار پیدا کنند یا از کار بیکار میشوند. یعنی وقتی قیمتها در حال افزایش است و قدرت خرید آنها کاهش مییابد. ناامنی اقتصادی یعنی وقتی نمیدانید چه بر سر معیشت شما و خانوادهتان خواهد آمد یا وقتی نمیدانید تا چه زمانی میتوانید در خانهای که در آن سکونت دارید بمانید. بروس وسترن از دانشگاه هاروارد و همکارانش در مقالهای با عنوان «ناامنی اقتصادی و لایهبندی اجتماعی» به ناامنی اقتصادی پرداختهاند. دنیل کوپاسکر و همکارانش از دانشگاه آبردن بریتانیا در مقاله «ناامنی اقتصادی: مولفههای اقتصادی- اجتماعی سلامت روانی» به ناامنی اقتصادی پرداختهاند.
اگر در گوگل در مورد ناامنی اقتصادی جستوجو کنید مقالات و گزارشهای متعددی را در سایتهای مختلف خواهید یافت که سعی کردهاند توضیح دهند ناامنی اقتصادی چگونه به وجود میآید و چه اثری روی احساس و رفتار انسانها دارد. بگذارید به چند مورد اشاره کنیم. مقالهای از نیویورکتایمز با عنوان «طبقه متوسطی که به لحاظ اقتصادی احساس ناامنی میکنند»، مقالهای از موسسه کیتو با عنوان «ناامنی اقتصادی چیست و چرا باید به آن اهمیت دهیم؟»، مقالهای از سایت ترسا (thersa.org) با عنوان «حل مساله ناامنی اقتصادی»، مقالهای به قلم جرج نف در سایت گلوبال پالیسی با عنوان «ناامنی اقتصادی»، مقالهای از سازمان بینالمللی نیروی کار (ILO) با عنوان «ناامنی اقتصادی به عنوان یک بحران جهانی» و بسیاری از مقالات و گزارشهای دیگر سعی کردهاند توضیح دهند که ناامنی اقتصادی چیست، چرا به وجود میآید، چه اثراتی دارد و چگونه باید با آن مقابله کرد. اما در مورد همه نوشتههایی که در مرکزیت آنها ناامنی اقتصادی وجود دارد، یکی از آنها در قالب یک داستان خیلی زیباتر ناامنی اقتصادی را توضیح داده است.
ناامنی اقتصادی از زبان جان اشتاینبک
شاید رمان خوشههای خشم نوشته جان اشتاینبک را که در سال 1939 به چاپ رسید خوانده باشید یا شاید فیلم خوشههای خشم به کارگردانی جان فورد را که در سال 1940 ساخته شد دیده باشید. این داستان و این فیلم به زیبایی نشان میدهد که ناامنی اقتصادی چیست. وقتی تام جود در ابتدای داستان به خانه برمیگردد و میبیند خانوادهاش بیکار شده است یعنی ناامنی اقتصادی. وقتی خانواده جود همه پولشان را روی هم میگذارند و باز هم نگران هستند که آیا میتوانند هزینه سفر به غرب را پرداخت کنند یا نه، یعنی ناامنی اقتصادی. وقتی روزا شان (خواهر تام) باردار است و دائم در فکر این است که فرزندش کجا به دنیا میآید و چگونه قرار است بزرگ شود (بچهای که آخر سر بعد از به دنیا آمدن از دنیا میرود و به جریان آب سپرده میشود) یعنی ناامنی اقتصادی. وقتی در طول داستان یکییکی اعضای خانواده، بقیه را ترک میکنند چراکه به این نتیجه میرسند تلاشهایشان نتیجهای نخواهد داد یعنی ناامنی اقتصادی. وقتی مردم فقیر و درمانده که فقرشان به خاطر بیلیاقتی و تنبلی خودشان نیست در به در دنبال کار میگردند و با کمترین دستمزدها حاضر به کار میشوند یعنی ناامنی اقتصادی.
همه آنچه گفته شد، داستان خانواده جود را در رمان خوشههای خشم در خود دارد. از اثر بیکاری و نداشتن توان خرید در حس رضایت از زندگی گرفته تا اثر آن بر سلامت روان و سلامت جسم. از اثر بیکاری و نداشتن توان خرید بر بیاعتماد شدن مردم به دولت و نیروی پلیس گرفته تا تلاش آنها برای شورش. اگرچه نمیتوان رمان خوشههای خشم را در چند صفحه خلاصه کرد اما بگذارید شما را به قلب داستان ببریم. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از یکی از شاهکارهای جان اشتاین بک، نویسنده آمریکایی است که بعد از انتشار، مالکان و مقامات آمریکا را بهخصوص در دو ایالت اکلاهما و کالیفرنیا خشمگین کرد (خانواده جود از اکلاهما که محل زندگیشان بود اما دیگر جایی برای ماندن نبود به سمت کالیفرنیا حرکت کردند اما بعد از رسیدن به کالیفرنیا در آنجا هم به امنیت اقتصادی نرسیدند). مقالات آکادمیک سعی میکنند با استفاده از روشهای آماری و تئوریهای مختلف بگویند که ناامنی اقتصادی چقدر بد است. اما رمان خوشههای خشم این کار را زیباتر انجام میدهد. برای همین خواندن خلاصهای از آن خالی از لطف نیست.
خلاصهای از خوشههای خشم
تام جود بعد از مدتها که در زندان بود در نزدیکی کشتزار پدرش از کامیون سرخرنگ «شرکت اکلاهما سیتی ترانسپورت» پیاده شد. تام 30ساله بود و چشمانی میشی داشت. کلاهی بر سر گذاشته و لباسی خاکستریرنگ و ارزان پوشیده و پوتین نظامی نویی به پا کرده بود. اینها لباسهایی بود که در زندان به او داده بودند. چهار سال پیش، تام جود هنگام دفاع از خودش، کسی را با بیل کشته و به هفت سال زندان در مک آلستِر محکوم شده بود. اما اینک با دادن تعهد، سه سال زودتر از موقع آزاد شده بود و میخواست به مزرعه پدرش برگردد.
تام از وسط زمینهای زراعی میگذشت. نزدیک یک درخت، مردی را دید که زیر درختی نشسته است. مرد موخاکستری مدتی به تام زل زد و بعد او را شناخت. گفت: «شما تام جود نیستید؟» تام گفت بله. مرد گفت: «مرا یادتان نمیآید. اما من پدر روحانی محله شما هستم.» تام گفت: «عجب! پس شما کشیش کیسی هستید.» آن مرد گفت: «بله، اما حالا جیم کیسی هستم. دیگر نور خدا در دلم نیست. دیگر موعظه را گذاشتم کنار. دیگر قلبم صاف نیست. شما مسافرت بودید؟ من که خیلی وقته اینجاها نبودم.» تام گفت که چهار سالی در زندان بوده و دوباره به خانه برگشته تا کاری بگیرد و به زندگیاش برسد.
کیسی گفت: «خیلی وقت است پدرت را ندیدهام. دوست دارم او را ببینم.» بعد از جا بلند شد و کفشهایش را به پا کرد و دنبال تام راه افتاد تا با هم به مزرعه خانواده جود بروند. آنها با هم یک مایلی پیش رفتند اما وقتی از پشتهای گذشتند و به مزرعه خانواده جود رسیدند، در ردیف خانههای کوچک پرنده پر نمیزد. تام گفت: «انگار اتفاقی افتاده. هیچ کس نیست.»
بحران بیکاری
مباشران مالک بزرگ، خانواده تام را نیز مثل دیگر کشاورزان از زمینشان بیرون کرده بودند. چون آن سال، گردوغبار روی محصولات را گرفته بود و آفتاب داغ، گیاهان را خشک کرده بود و آنها هم مثل دیگران محصول زیادی به دست نیاورده بودند تا اجارهشان را بپردازند. چند سال پیش کشاورزان مجبور شده بودند پنبه بکارند. اما چون قادر نبودند زمین را یک سال به آیش بگذارند تا قوت بگیرد، خاکِ زمین فرسوده شده بود.
به همین دلیل مالکان بزرگ یا بانکها، دیگر حاضر نبودند از اجارههایشان بگذرند. آنها مباشرانشان را فرستاده بودند تا کشاورزان را از زمینهای اجارهای، بیرون کرده و خانههایشان را خراب کنند. البته بعضی از مباشرها مهربان بودند، بعضی خشمگین و بعضی نیز ظالم و بیعاطفه. اما همه غلام بانکها بودند. میگفتند: «مجبوریم. بانک یا شرکت احتیاج دارد. زمینهایش را میخواهد.»
کشاورزان میگفتند: «میخواهید چه کار کنیم؟ ما که نمیتوانیم از سهم کشت خودمان کم کنیم. همهمان نیمهسیر هستیم. بچههایمان همیشه گرسنهاند، لباسمان تکهتکه است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم؟ ما سالهاست که روی این زمینها کار کردهایم. ما اینجا به دنیا آمدهایم. درست است که چند سال پیش وام بانک را نپرداختهایم، و حالا بانک مالک زمینهایمان شده، اما ما همیشه اجارهمان را پرداختهایم. لطفاً صبر کنید تا سال دیگر.» اما بانکها این چیزها را نمیفهمیدند. آنها میخواستند فقط یک نفر حقوقبگیر را با یک تراکتور در زمین بگذارند تا پس از جمعآوری محصولات، زمینها را بفروشند.
کشاورزان گفتند: «پس ما هم دست به تفنگ میبریم.» مباشران هم گفتند: «آنوقت، اول با کلانتر و بعد با ارتش طرف هستید. اگر در زمینهای بانک بمانید دزدید و اگر کسی را بکشید میشوید آدمکش. پس بهتر است هرچه زودتر بروید.» کشاورزها گفتند: «کجا برویم؟ چهجوری برویم. ما که پول نداریم؟» مباشرها گفتند: «اگر راه بیفتید شاید به پنبهچینی پاییز برسید. راستی چرا به غرب نمیروید؟ به کالیفرنیا. آنجا همهجا باغ است و کار میوهچینی هست.» زنها از شوهرانشان میپرسیدند: «کجا میرویم.» اما کشاورزهای زخمخورده و خشمگین نمیدانستند.
چند دقیقه بعد، کیسی که به دشت نگاه میکرد مردی خاکآلود را از دور دید که نزدیک میشد. مرد به جلوی خانه رسید و آنها او را که از اهالی بود شناختند. مرد برای آنها تعریف کرد که چطور بانکها با انداختن تراکتورها در مزارع و خراب کردن همه چیز، همه را به زور فراری داده بودند. اما خود او با اینکه همه خانوادهاش رفته بودند تنها کسی بود که آن طرفها مانده بود. خانواده تام نیز همه پیش عموجان بودند. مرد گفت: «رفتند تا یک ماشین باری بخرند و چند روز دیگر بروند به طرف غرب. همه کشاورزها دارند میروند. هشت مایل که بروی میرسی به خانه عموجان. همه آنجا هستند.» راه دور بود. تام و کیسی و مرد روستایی تصمیم گرفتند شب را در همان خانه ویران به صبح برسانند.
حرکت به سمت خانه عمو جان
صبح تام و کیسی از جادهای که چرخ ماشینها و گاریها در مزرعه به وجود آورده بود به طرف خانة عموجان به راه افتادند. مدتی که رفتند تام گفت: «نمیدانم اینها چطور خودشان را در خانه عموجان جا میکنند. آنجا فقط یک اتاق و یک انبار دارد. باید روی هم سوار شوند.» وقتی به خانه عمو جان رسیدند، پدر تام او را دید و گفت: «تام فرار کردی؟» تام گفت: «نه، تعهد دادم و آزادم. همه مدارکم هم باهام هست.»
صبحانه که خوردند تام و پدر راه افتادند طرف کامیونی که توی حیاط بود. پدر به تام گفت: «قبل از خرید کامیون، آل نگاهش کرد. میگه هیچ عیبی ندارد. میدانی که آل پارسال راننده کامیون بود. میتواند ماشین را تعمیر هم بکند.» آل برادر تام و پسری 16ساله بود و حالا سر کار نمیرفت و روز و شبش را با ولگردی میگذراند. تام خودش کاپوت کامیون را بالا زد و نگاهی به آن کرد و گفت: «خود من توی زندان راننده کامیون بودم.»
تام از پدرش پرسید: «کی میخواهید بروید به غرب؟» پدر گفت: «فکر کنم فردا صبح بتوانیم همه اثاثیه را بار کنیم و حرکت کنیم. از اینجا تا کالیفرنیا دو هزار مایل است. اما ما پول زیادی نداریم. تو پول داری؟» تام گفت: «همهاش دو، سه دلار.» پدر گفت: «ما هر چه داشتیم فروختیم. همهاش شد 200 دلار. کامیون را 75 دلار خریدیم. بارگیرش را من و آل بهش وصل کردیم. فکر کنم یک چیزهای ماشین را هم باید توی راه گیر بیاوریم.»
مادر تام هم آمد و گفت: «تام، توی کالیفرنیا کارمان رو به راه میشود.» تام گفت: «چرا نشود.» مادر گفت: «من اعلامیههایی را که پخش میکردند دیدم. نوشته بود آنجا هم کار زیاد است هم مزد خوب میدهند. برای چیدن انگور و پرتقال و هلو یک عالمه کارگر میخواهند. اگر نگذارند چیزی بخوریم میتوانیم گاهی یک هلوی کوچک و لهیده کش برویم و بخوریم. اما میترسم همهاش کلک باشد. پدرت میگفت باید دو هزار مایل برویم. از روی تمام تپهماهورها و کنار کوهها باید بگذریم. تام به نظرت این همه راه چقدر وقت میخواهد؟» تام گفت: «نمیدانم. 15 روز و اگر شانس بیاوریم ده روز.»
در همین احوالات، آل با پدر رفتند باقی وسایل اضافی را بفروشند. موقع رفتن آل به پدر گفت: «پدر شنیدم تام در زندان تعهد داده که از این ایالت خارج نشود. وگرنه میگیرندش و باز سه سال میاندازندش توی هلفدونی.» پدر گفت: «واقعاً؟ خدا کند دروغ باشد. ما به تام خیلی احتیاج داریم.»
شب آنها نزدیک کامیون دور هم نشستند تا مشورت کنند. همه خانواده بودند. پدر تام گفت: «فقط صد و پنجاه دلار پول داریم. ولی آل میگوید باید برای کامیون لاستیکهای بهتری بخریم.» تام به همه گفت کشیش کیسی هم با آنها میآید. پدر گفت: «ما همه روی هم میشویم دوازده تا. مجبوریم سگها را ببریم که با آنها میشویم چهارده تا. کامیون برای این همه آدم جا ندارد.» اما مادر و مادربزرگ اصرار داشتند کشیش کیسی را هم ببرند. همه خانواده از اینکه میخواستند به کالیفرنیا بروند ذوقزده بودند.
همان شب، دامهایشان را کشتند و نمک زدند تا در طول سفر بخورند. مردها آنچه میشد را روی هم بستند و بار کامیون کردند. مادر نیز به تام گفت هرچه برای غذا خوردن لازم است از توی آشپزخانه بردارد. با اینکه تصمیمگیری مشکل بود مادر صندوقی را که همه نامهها، عکسهای خانوادگی و بریده روزنامهها درباره محاکمه تام در آن بود در آتش ِ اجاق انداخت.»
حرکت به سمت کالیفرنیا
صبح به راه افتادند و به طرف مرز ایالت پیش رفتند. جاده 66 بزرگراه مهاجران و کسانی بود که از غرش تراکتورها و زمینهای ویرانشان در اکلاهما میگریختند. 300 هزار نفر با پنجاه هزار ماشین زهوار در رفته در جاده روان بودند. اما رانندههایی که کامیونها و ماشینهایی پر از بار را میراندند مضطرب و دلواپس بودند. نمیدانستند فاصله شهرها چقدر است و آیا آذوقه و پول کافی دارند و ماشینهایشان طاقت خواهد آورد تا به باغهای میوه برسند یا نه. آیا پولی برای بنزین برایشان میماند یا نه.
وقتی خانواده جود به یکی از پمپبنزینهای سرراهی رسیدند تا بنزین بخرند و آب بردارند، فهمیدند که روزی 50، 60 کامیون (مثل آنها) از آنجا رد میشود تا به طرف غرب بروند و رانندههای آنها هم از صاحب آنجا تقاضای بنزین میکنند. ولی چون پول ندارند، اسباب و اثاثیه و حتی کفشهایشان را میدهند و بنزین میگیرند. مامور پمپبنزین گفت: «مردم مثل مور و ملخ توی جاده ریختهاند. آب میگیرند. اتاقها را کثیف میکنند. اگر هم بتوانند چیزی کش میروند. حتی بنزین گدایی میکنند تا بتوانند به راهشان ادامه بدهند.»
خیال باطل
تا اینجای داستان که میرسید سیر جدیدی از مشکلات برای خانواده جود ایجاد میشود. آنها با یک خانواده دیگر به نام خانواده ویلسون هم آشنا میشوند و به آنها کمک میکنند. بعد از همه مشکلاتی که برایشان پیش میآید و از آنها عبور میکنند، به یک اردوگاه میرسند. در حال صحبت با صاحب اردوگاه بودند که مرد ژندهپوشی که سر زانوهای شلوارش سوراخ بود از جا بلند شد و در حالی که میخندید به پدر تام گفت: «میروید کالیفرنیا که مزد بگیرید؟ شاید میروید پرتقال و هلوچینی نه؟ اما من دارم از زور گرسنگی از آنجا برمیگردم. اگر کار این است بهتر است آدم بمیرد.» مردها همه متوجه مرد کهنهپوش شدند. پدر گفت: «چرا داری مزخرف میگویی مرد؟ من یک اعلامیه دارم که نوشته مزدها بالا رفته. در روزنامه هم خواندم برای میوهچینی یک عالمه کارگر میخواهند.» مرد ژندهپوش گفت: «اما اگر توی ولایتتان جایی دارید برگردید.»
پدر گفت: «نهخیر نداریم، از زمینهایمان بیرونمان کردند.» مرد ژندهپوش گفت: «خب پس من ناامیدتان نمیکنم.» پدر عصبانی شد. گفت: «نه، حالا که گفتی تا آخرش بگو!» مرد ژندهپوش گفت: «این اعلامیهها دروغ است. این مرد 800 نفر کارگر میخواهد، میآید پنج هزار تا از این اعلامیهها چاپ میکند. شاید 20 هزار نفر این اعلامیه را بخوانند. آنوقت، ممکن است سه هزار نفر که از سختیهای زندگی دیوانه شدهاند راه بیفتند و به آنجا بروند. بعد شما و 50 خانواده دیگر میروید و کنار یک آبگیر چادر میزنید. یارو، میآید به چادرتان سر میزند تا ببیند چیزی دارید بخورید یا نه.
اگر چیزی نداشته باشید بخورید، به شما میگوید اگر کار میخواهید فلان ساعت بروید به بهمان جا. وقتی شما به آنجا میروید، میبینید هزار نفر منتظرند. یارو میآید و میگوید: من ساعتی بیست سنت میدهم. ممکن است نصف جمعیت قبول نکنند، ولی 500 نفر میمانند چون دارند از گرسنگی میمیرند. آنها میدانند هرچه کارگر بیشتر و گرسنهتر باشد، میتوانند مزد کمتری بدهند. حتی اگر بتوانند کارگرها را با بچههایشان برای هلوچینی استخدام میکنند.
اما چارهای نیست، باید بروید. چون من نمیخواهم نگرانتان کنم با این حال وقتی با آن مردک روبهرو شدید، از او بپرسید که چقدر میخواهد مزد بدهد؟ بگویید حرفهایش را بنویسد. اگر این کار را نکنید، بیکار میمانید.» صاحب اردوگاه که روی صندلیاش خم شده بود تا مرد کوتاه و ژندهپوش را بهتر ببیند به او گفت: «نکند شما هم از همان آدمهایی هستید که گاهی وقتها میآیند اینجا و دنبال آشوب میگردند؟ از همانها که مردم را تحریک میکنند.»
مرد ژندهپوش گفت: «نه، ولی من بعد از یک سال که دو تا از بچهها و زنم را از زور گرسنگی از دست دادم، اینها را فهمیدم. همان موقع که دو تا بچه کوچکم با شکمهای بادکرده زیر چادر افتاده بودند و پوست و استخوان شده بودند و من چپ و راست میدویدم تا کار گیر بیاورم... بعد مامور متوفیات آمد گفت این بچهها قلبشان ایستاده و مردهاند. این کاغذ را هم نوشت!» همه ساکت بودند و گوش میکردند. مرد ژندهپوش نیمچرخی زد و فوری در تاریکی شب گم شد. صاحب اردوگاه گفت: «مرتیکه حقهباز! این روزها از این آدمها توی راه زیاد پیدا میشوند.»
رسیدن به کالیفرنیا
بعد از رخ دادن چندین اتفاق ناگوار که در متن اصلی داستان بهطور جزئی توضیح داده شده است، آنها به کالیفرنیا رسیدند. در کالیفرنیا کشاورزی صنعتی شده بود و مالکان هر روز تعدادشان کمتر و وسعت زمینهایشان بیشتر میشد. خانوادههای مهاجر، خانوادههایی که تراکتورها آنها را از زمینهایشان رانده بود از آرکانزاس، اکلاهما، تگزاس، نیومکزیکو و نوادا با شکمهایی گرسنه به آن سمت برای پیدا کردن کار میآمدند. درست است که این مهاجرها از نسل ایرلندیها، اسکاتلندیها، آلمانیها و انگلیسیها بودند اما غریبه نبودند. هفت پشتشان آمریکایی بود. با وجود این مالکان، دکانداران و بانکداران از دست مردم خشمگین و گرسنه ناراحت بودند و از آنها میترسیدند، چراکه مهاجران پولی نداشتند تا خرج کنند.
آنها نزدیک یکی از اردوگاههایی که مردم بیکار و گرسنه مهاجر در آنجا بودند، چادر زدند. مادر جلوی چادر با هیزم غذا میپخت اما وقتی سرش را بلند کرد دایرهای از بچههای گرسنه را دید که بوی غذا به دماغشان رسیده بود و فوری جمع شده بودند و با شرم به غذا پختنش نگاه میکردند. بعد از غذا، آل آمد و تام را پیش مردی به نام فلوید که در آنجا با او آشنا شده بودند برد. فلوید گفت: «یکی که همین الان از اینجا رد میشد گفت در شمال کار پیدا میشود؛ دره سانتاکلارا. البته خیلی از اینجا دور است. باید عجله کرد و شب راه افتاد. نباید هم به هیچکس گفت.»
در همین موقع، ناگهان یک شورولت نو وارد اردوگاه شد و مردی از آن بیرون آمد و وسط چادرها ایستاد. اما کلانتر از ماشین پایین نیامد. تام و فلوید و آل بیاختیار رفتند طرف شورولت. مردی که از شورولت پیاده شده بود به یک گروه از مردان نزدیک شد. پرسید: «شما کار میخواهید؟ در تولار فصل میوهچینی است. برای چیدن میوهها کارگر زیادی میخواهیم.» یکی از مردها پرسید: «چقدر مزد میدهید؟» مرد گفت: «حدود سی سنت.» یکی گفت: «قرارداد میبندید؟» مرد گفت: «آره، اما مزدها هنوز درست معلوم نیست.»
فلوید به مرد نزدیک شد و گفت: «به ما نشان بدهید صاحبکار هستید و اجارهنامه دارید. یک ورقه هم برای استخدام ما امضا کنید. معلوم کنید که کجا و کی بیاییم و چقدر مزد میدهید، آنوقت همهمان میآییم.» مرد گفت: «من هنوز هیچ چیز نمیدانم. ضمناً به معلم هم احتیاج ندارم که به من بگوید چه کار کنم.» فلوید گفت: «پس حق ندارید کارگر استخدام کنید.» مرد گفت: «من حق دارم هر کاری دلم میخواهد بکنم.» فلوید گفت: «آره، پنج هزار نفر را میکشانند آنجا و نفری 15 سنت مزد میدهند. تا حالا دو دفعه این حقه را به من زدهاند. اگر راست راستی کارگر میخواهد اجارهنامهاش را نشان بدهد و بنویسد چقدر مزد میدهد.»
صاحبکار به طرف شورولت برگشت و داد زد: «جو! این یارو حرف سرخها را میزند. آشوبطلب است. تا حالا ندیدیش؟» کلانتر به تندی در ماشین را باز کرد و پایین آمد. بعد گفت: «به نظرم میشناسمش. هفته پیش وقتی در ایستگاه ماشینهای کهنه دزدی شد، به نظرم او را آنجا دیدم. آره! خودش است. زود سوار شو!» کلانتر شلوار سواری و پوتین داشت و جلد چرمی و هفتتیری به قطار فشنگش آویزان بود. تام گفت: «اما دلیلی علیه او ندارید.» کلانتر چرخید و به تام گفت: «تو هم همینطور. زیادی حرف بزنی افسار بهت میزنم. شما بیشرفها کاری جز دعوا راه انداختن و ماجراجویی ندارید. ضمناً اداره بهداشت دستور داده که اردوگاه را خراب کنیم.»
امنیت اقتصادی رفته است
میان آنها و کلانتر درگیری به وجود آمد و خانواده تام مجبور شدند اردوگاه را ترک کنند. باغها پر از میوه بود و جاده پر از گرسنه. خوشههای خشم مردم در حال رسیدن بود. اما شرکتهای بزرگ به جای پرداخت پول بیشتر به کارگران، گاز اشکآور و اسلحه میخریدند و نگهبان استخدام میکردند. خانواده تام به یک اردوگاه دیگر رفتند. این بار به یک اردوگاه دولتی رسیدند که اوضاع در آنجا خیلی بهتر بود. حتی تام فردای آن روز سر کار رفت. با اینکه خانواده جود در آن اردوگاه راحت بودند، اما خورد و خوراک خوبی نداشتند. چون کار چندانی پیدا نمیشد. تام پیشنهاد کرد که به شمال بروند. مادر گفت: «فردا صبح میرویم.» پدر گفت: «انگار همه چیز دنیا عوض شده. حالا دیگر زنها همهکاره شدهاند» و عصبانی شد و رفت.
آنها بهجای دیگری رفتند. در آنجا نیز اتفاقات زیادی افتاد تا اینکه هوا بارانی شد. با آمدن باران، دیگر کاری پیدا نمیشد. سرخک و ذاتالریه بین کارگران و خانوادههایشان زیاد شد. دزدی و گدایی، جای وقار و غرور را گرفت. باران به درون چادر چادرنشینها و ماشینهایشان رخنه کرد و همه آواره شدند. ماشینها دیگر حرکت نمیکردند. برخی به شهر رفتند و خوراکی گدایی کردند یا دزدیدند. با مشت به در خانه پزشکها کوبیدند، اما آنها کار داشتند و نمیتوانستند به مریضهای مهاجر برسند. به همین جهت مهاجرها بعد از مدتی به سراغ ماموران کفن و دفن رفتند. کمکم ترحم شهرها نسبت به گرسنگان، به ترس و کینه از آنها تبدیل شد. کلانترها، پلیسهای تازهای را بهکار گرفتند و سلاحهای تازهای سفارش دادند.
خلاصه کردن چنین کتابی در تنها چند صفحه کار بسیار دشواری است. رمان خوشههای خشم را باید خواند. اما فکر میکنیم همینقدر که خواندید، برای اینکه یکبار دیگر ببینیم ناامنی اقتصادی میتواند چه تبعاتی به بار آورد و چگونه احساسات افراد را تحت تاثیر قرار دهد کافی باشد. حالا بگذارید مثالهایی از ناامنی اقتصادی را در دنیای واقعی مرور کنیم.
ونزوئلا
در سال 2000 نرخ بیکاری در ونزوئلا 14 درصد بود. این عدد در سال 2005 به 12 درصد کاهش یافت. در سال 2010 به 5 /8 درصد رسید و در سال 2015 معادل 4 /7 درصد بود. اما سپس رو به افزایش گذاشت و در سال 2018، طبق آمار صندوق بینالمللی پول، نرخ بیکاری در ونزوئلا 35 درصد بود. همچنین نرخ تورم در این کشور در سال 2000 میلادی 16 درصد بود. این عدد در سال 2005 برابر 16 درصد، در سال 2010 معادل 28 درصد و در سال 2015 معادل 121 درصد بود. تورم ونزوئلا به یک ابرتورم تبدیل شد. در سال 2016 معادل 254 درصد، در سال 2017 معادل 438 درصد، در سال 2018 معادل 65 هزار درصد و در سال 2019 معادل 200 هزار درصد است. پیشبینی صندوق بینالمللی پول از تورم ونزوئلا این است که در سال 2020 به 500 هزار درصد میرسد. این سطح از بیکاری و تورم در ونزوئلا یعنی ناامنی اقتصادی بسیار بالا. احتمالاً مردم ونزوئلا در حال حاضر وضعیت بسیار بدتری را از آنچه خانواده جود در رمان خوشههای خشم داشتند، تحمل میکنند.
بحران در ونزوئلا به حدی ریشه دوانیده که امروزه به دنبال غذا گشتن در سطلهای آشغال بسیار رایج است. با توجه به یک مطالعه که اخیراً روی این کشور انجام شده، هر ونزوئلایی بهطور میانگین در سال 2017 به اندازه 24 پوند از وزن خود را از دست داد. همچنین قابل توجه است که در سال 2017، 87 درصد از مردم ونزوئلا زیر خط فقر بودند و در چنین شرایطی به زندگی خود ادامه میدهند. برای کسانی که تحت این شرایط در ونزوئلا زندگی میکنند و هر روز و هر ساعت بحران در این کشور را میبینند، چنین شاخصهایی تعجببرانگیز نیست و مردم ونزوئلا انتظاری غیر از این نیز ندارند.
امروز ونزوئلا کشوری است که در آشفتگیها و بیثباتیهای اقتصادی غرق شده است و تورم افسارگسیخته در آنجا زندگی روزمره مردم را مختل کرده است. تاکنون 58 مورد ابرتورم در سراسر جهان گزارش شده است. در تعریف ابرتورم آمده است که اگر کشور برای حداقل 30 روز پیاپی تورم بالای 50 درصد داشته باشد، آن کشور با ابرتورم مواجه است. طبق موارد گزارششده در تاریخ کشورها، ونزوئلا پنجاه و هفتمین کشوری بود که در سال 2016 ابرتورم را تجربه کرد (در سال 2017 نیز زیمبابوه پنجاه و هشتمین ابرتورم تاریخ را رقم زد). تاخت و تاز تورم در ونزوئلا با فروپاشی بولیوار همزمان بود. شروع ابرتورم همیشه به یک صورت است. دلیلی وجود دارد که میان مخارج دولت و درآمدهای آن شکاف عمیقی ایجاد میشود و همین شکاف عمیق ابرتورم را رقم میزند. زیرا دولت به سراغ بانک مرکزی میرود و بانک مرکزی نیز نقدینگی را افزایش میدهد. به عبارتی مقامات مالی به مقامات پولی مراجعه میکنند و یک تفنگ را روی سر آنها قرار میدهند. سپس مقام پولی دست خود را روی دکمه چاپ پول میگذارد و خواسته مقام مالی را برآورده میکند.
در ونزوئلا واضح است که سوسیالیسم قرن بیست و یکمی ارزش بولیوار را کاهش داده و آن را به مرحله مرگ رسانده است. انقلابی که هوگو چاوس در اقتصاد ونزوئلا به وجود آورد، باعث شد که دولت این کشور نسبت به مخارج خود کاملاً بیتوجه باشد. همچنین بهکارگیری تعدادی از نسخههایی که سوسیالیستهای کلاسیک برای اقتصاد کشورها میپیچند، همچون ملیسازی صنایع و مصادره داراییهای خصوصی، باعث شد که ونزوئلا دچار بحران شود. البته این بحران برای سالها خود را نشان نداد زیرا بالا بودن قیمت نفت مانع از آن میشد و ونزوئلا میتوانست با استفاده از درآمدهای نفتی خود به بحران اجازه خودنمایی ندهد. اما زمانی که قیمت نفت افت کرد رفتهرفته بحران سر از خاک برکشید و ونزوئلا را دچار بهت کرد.
یونان
یونان مانند ونزوئلا مشکل تورم ندارد. برعکس روندی که ونزوئلا طی سالهای گذشته طی کرد، در یونان تورم سال به سال در حال کاهش بوده است. از سال 2000 به بعد هیچگاه تورم در یونان به پنج درصد هم نرسیده است. طبق آمار صندوق بینالمللی پول نرخ تورم در یونان در سال 2019 کمتر از یک درصد است. اما از حیث بیکاری یونان وضعیت خوبی ندارد (البته که ناامنی اقتصادی در ونزوئلا ابداً با ناامنی اقتصادی در یونان قابل مقایسه نیست). نرخ بیکاری در یونان از سال 2000 به بعد تقریباً همیشه دورقمی بوده است. در سال 2000 نرخ بیکاری در یونان 11 درصد بود. این عدد در سال 2005 معادل 10 درصد بود. بعد از بحران مالی 2008 نرخ بیکاری در یونان مانند بسیاری از کشورها رو به افزایش گذاشت اما یونان مانند کشورهایی همچون ایالاتمتحده و آلمان توانایی گذر از این بحران را نداشت و درگیر یک بحران بدهی عمیق شد. بحران بدهی یونان، سرمایهگذاری را در این کشور کاهش داد و همچنین کشورهای عضو اتحادیه اروپا، صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی نیز یونان را تحت فشار گذاشتند که سیاستهای ریاضت اقتصادی را در پیش بگیرد. به این ترتیب نرخ بیکاری در این کشور در سال 2012 به 7 /12 درصد و در سال 2015 به 9 /24 درصد رسید. طی چند سال گذشته یونان توانسته مقداری مشکل را حل کند و انگار در مسیر بازیابی قرار گرفته است (البته یونان هنوز هم اقتصادی بسیار شکننده دارد). نرخ بیکاری در یونان در سال 2019 طبق آمار صندوق بینالمللی پول 8 /17 درصد است.
بحران اقتصادی یونان، بدهیهای هنگفتی است که دولت یونان به کشورهای دیگر به ویژه کشورهای عضو اتحادیه اروپا دارد. این بحران اقتصادی خطرناک اتحادیه اروپا را با تهدیدهای جدی روبهرو کرده است. از سال 2008، رهبران اتحادیه اروپا به منظور یافتن راهحلی برای مشکل یونان نشستهای متعددی داشتهاند اما هنوز نتوانستهاند به راهحلی دست یابند که یونان را از بحران گذر دهد. اگرچه هر بار و بعد از هر نشست، خبرهایی بر این مبنا که بحران یونان پایان خواهد یافت شنیده میشود.
در آن زمان، کیک اقتصادی یونان 25 درصد کوچک شد و حجم بدهیهای دولت یونان به تولید ناخالص داخلی این کشور به 179 درصد رسید. عدم توافق روی سیاستگذاریهای اقتصاد در یونان از جمله عوامل مهمی است که روی حرکت اقتصاد این کشور در مسیر منفی تاثیر شگرفی گذاشته است. از آن زمان تاکنون مدیران یونان همواره از اتحادیه اروپا خواستهاند که بخشی از بدهیها را ببخشند. در واقع یونان از کشورهای اتحادیه اروپا انتظار دارد که طلبهای خود از این کشور را فراموش کنند و این یعنی مردم این کشورها باید تاوان بیکفایتی و سیاستگذاریهای نادرست صورتگرفته در یونان را از طریق مالیاتها بدهند و این چیزی نیست که کشورهای اتحادیه اروپا بهسادگی آن را بپذیرند. اتحادیه اروپا همواره برای بخشش بدهیهای یونان شروطی را گذاشته است که از جمله مهمترین این شروط میتوان به اتخاذ خطمشیهای ریاضتی (austerity measures) اشاره کرد. خطمشیهای ریاضتی در واقع همان کاهش در مخارج دولت، افزایش درآمدهای مالیاتی یا هر دوی آنها بهطور همزمان با هم است. این قدمها که دولتها بهسختی آنها را برخواهند داشت، بدین منظور از سوی اتحادیه اروپا مد نظر قرار گرفتهاند که کسری بودجه یونان به مرور زمان کاهش یابد و بحران بدهی در این کشور فروکش کند.
تونس
در سال 2000 میلادی نرخ بیکاری در تونس 7 /15 درصد بود. بیکاری در تونس مقداری کاهش یافت و در سال 2005 به 8 /12 درصد رسید. اما سپس رو به افزایش گذاشت و در سال 2010 معادل 13 درصد بود. بیکاری تونس در جریان انقلاب سال 2011 از 18 درصد هم عبور کرد اما حتی پس از انقلاب هم چیزی درست نشد. بهطوری که طبق آمار صندوق بینالمللی پول در سال 2018 بیکاری در این کشور معادل 4 /15 درصد بود. البته تورم در تونس نرخ بالایی ندارد. بهطوری که نزدیک به چهار دهه است که تونس، نرخ تورم دورقمی نداشته است. طبق آمار صندوق بینالمللی پول، تورم در این کشور در سال 2019 معادل 6 /6 درصد است. سالهای 2010 و 2011 در تونس، دوران اوج ناامنی اقتصادی بود. اگرچه بسیاری از تحلیلگران و مردم تونس، خودسوزی محمد بوعزیزی را دلیل آغاز انقلاب یاس و نهایتاً فرار بنعلی به عربستان سعودی میدانند و بوعزیزی را پدر انقلاب تونس مینامند، اما خودسوزی بوعزیزی تنها بخش کوچکی از یک داستان بسیار پیچیدهتر در این کشور واقع در آفریقای شمالی است. در واقع میتوان با اشاره به سه عامل اصلی یعنی فساد، بیکاری و بسته بودن فضای رسانهای، دلایل انقلاب تونس را شرح داد که در اینجا عامل بیکاری مدنظر ماست.
در ماههای آخر سال 2010 میلادی، طبق تخمینهای خود دولت تونس، نرخ بیکاری از 14 درصد نیز عبور کرده بود که البته در واقع این عدد بیشتر از این حرفها بود. در همین احوالات، خرید کالاهای ضروری روزانه مردم مانند مواد غذایی سختتر میشد. طبق گفته یکی از مدرسان علوم سیاسی در دانشگاه هاروارد که یک تونسی متولد فرانسه است و با مردم این کشور ارتباط داشت، در ماههای قبل از انقلاب، قیمت شیر در تونس بیشتر از دو برابر شده بود. مهمتر اینکه بسیاری از بیکاران در تونس جوانان دارای تحصیلات دانشگاهی بودند که بعد از فارغالتحصیلیشان امکان یافتن کار برایشان وجود نداشت. جوانانی که دوره تحصیلشان را در دانشگاههای نسبتاً معتبر تونس گذرانده و تا مقاطع بالای علمی رفته بودند، اما نمیتوانستند درآمدی داشته باشند، خانواده تشکیل دهند و امرار معاش کنند و همه میدانیم که روشنفکران بیکار، مشکلساز هستند. البته همه مشکلاتی که در تونس منجر به شایع شدن ناامنی اقتصادی شده بود تا حد بسیار زیادی ریشه در فساد داشت. طبق شاخص فساد اداری (CORRUPTION PERCEPTIONS INDEX) که به صورت سالانه منتشر میشود، در سال 2011، تونس با نمره 8 /3 از 10، از 183 کشور در رتبه 73 قرار داشت که این دادهها نشان از شیوع فساد شدید در این کشور در دوران بنعلی دارد. بنابراین قوموخویشپرستی بنعلی که باعث شده بود بسیاری از بستگانش پستهای مهم دولتی داشته باشند و فسادی که در دولت او ریشه دوانده بود، یکی از دلایل اصلی خشم مردم نسبت به دولت تونس و بیزاری از بنعلی بود. همچنین همسر بنعلی یعنی لیلا ترابِلسی، به ماری آنتوانت (آخرین ملکه فرانسه قبل از انقلاب کبیر فرانسه) شباهت پیدا کرده بود. بهطوری که ثروت وافر و غیرمشروع ترابلسی در کشوری که قیمت کالاهای ضروری مردم به شدت افزایش یافته بود و همچنین نرخهای بیکاری بالا در سالهای پیاپی که باعث شده بود مردم قدرت خرید خود را از دست دهند، منجر به انزجار مردم از او و دولت بنعلی شده بود. طبق خبرهای منتشرشده از سوی ویکیلیکس که در دوران اعتراضات به دست میرسید، اعضای خانواده بنعلی به دلیل نفوذی که بهطور همزمان در دولت و در کسبوکارهای مختلف و صنایع بزرگ داشتند، اختلاسهای فراوانی را رقم میزدند.
مصر
در سال 2000 میلادی نرخ تورم در مصر تنها 8 /2 درصد بود. نرخ تورم در این کشور در سال 2008 از 8 درصد هم عبور کرد. در سال 2009 تورم مصر به 16 درصد رسید و در سال 2010 به 11 درصد کاهش داشت. تورم در این کشور در سال 2015 معادل 10 درصد بود اما در سال 2017 به 5 /23 درصد رسید. طبق آمار صندوق بینالمللی پول تورم مصر در سال 2019 معادل 9 /13 درصد است. نرخهای بیکاری در این کشور از سال 2000 تقریباً همیشه نزدیک به 10 درصد بوده است. بهطوری که در سال 2000 معادل 9 درصد، در سال 2005 معادل 5 /11 درصد، در سال 2010 معادل 2 /9 درصد و در سال 2015 معادل 9 /12 درصد بود. طبق آمار صندوق بینالمللی پول نرخ بیکاری در مصر در سال 2019 معادل 6 /8 درصد است.
حدود 9 سال پیش، هزاران مصری در میدان تحریر قاهره جمع شدند، در حالی که از رژیم حسنی مبارک ناراضی بودند و تقاضای این را داشتند که خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند و سرنوشتشان را تعیین کنند. تصمیمی که سالها بود از اتخاذ آن منع شده بودند. به دنبال 18 روز شورش و اعتراضات مردمی، 30 سال حکومت حسنی مبارک بر مصر پایان یافت و ارتش قدرت را به دست گرفت. انقلاب 25 ژانویه سال 2011 در مصر در شرایطی مبارک را برکنار کرد که بیکاری، تورم کالاهای ضروری، فضای بسته رسانه، عدم شایستهسالاری، برابر نبودن فرصت در یافتن شغل، نابرابری و فقر در کنار احساس نابرابری و ناامیدی از زندگی، برای سالهای سال، خون مردم را در شیشه کرده بود. در صف اول معترضان نیز جوانان تحصیلکرده بیکاری حضور داشتند که هیچگونه آینده مساعدی برایشان وجود نداشت و از آن جهت که چیزی برای از دست دادن برای خود متصور نبودند، دست به هر کاری میزدند.
در اواخر سال 2010، حدود 40 درصد از جمعیت مصر تنها با دو دلار در روز روزگار میگذراندند و غالب جمعیت مصر بدون سوبسیدهای دولتی به کالاهای ضروری توان ادامه حیات نداشتند. علاوه بر این، با توجه به گزارشهای سالانه جمعیت در سال 2010، دوسوم مصریها زیر 30 سال داشتند و هر سال، 700 هزار فارغالتحصیل جدید به بازار نیروی کار اضافه میشد که تنها 200 هزار شغل برای آنها ایجاد میشد. با توجه به این جمعیتی که به بازار نیروی کار اضافه میشود که سالانه به حدود چهار درصد میرسد، بیکاری در مصر تقریباً 10 برابر برای فارغالتحصیلان دانشگاهی است و بررسی جمیعت معترضان در جریان انقلاب مصر نشان میدهد که درصد زیادی از این معترضان، همین فارغالتحصیلان جوانی بودند که نمیتوانستند کار پیدا کنند. در واقع نیروی جوان مصر، رهبری جمعیتی این انقلاب را در دست داشت. نیروی جوانی که به شدت حس میکرد به لحاظ اقتصادی، امنیت ندارد. همچنین این نیروی جوان تحصیلکرده و بیکار، ازطریق استفاده زیرکانه از شبکههای اجتماعی به عنوان رسانه خود، تا بیشترین حد ممکن صدای اعتراض خود را افزایش داده بود.
احساس ناامنی و ناامنی اقتصادی
زمانی که مردم شغل خود را از دست میدهند یا به دلیل تورم قدرت خریدشان کاهش مییابد، روزبهروز بیشتر احساس میکنند که به لحاظ اقتصادی امنیت ندارند. چیزی که آن را در ونزوئلا، یونان، تونس و مصر دیدیم. چیزی که آن را رمان خوشههای خشم به خوبی توصیف میکند. بحران دهه 1930 در آمریکا و بریتانیا برای مردم ناامنی اقتصادی به وجود آورد چون بسیاری از مشاغل از بین رفت و قدرت خرید به شدت کاهش یافت. چین در دهه 1950 یکی از بدترین دورههای خود را تحت رهبری مائو طی کرد تا حدی که مردم جسد یکدیگر را میخوردند. مردم یکدیگر را میخوردند چون چیزی برای خوردن نداشتند و نمیتوانستند چیزی بخرند. کوبا تحت رهبری فیدل کاسترو اوضاع اقتصادی بسیار وخیمی داشت. امنیت اقتصادی چندین دهه است که در آرژانتین وجود ندارد. مردم سوریه و لیبی و یمن خیلی سال است که به لحاظ اقتصادی احساس امنیت نمیکنند (در کنار اینکه امنیت جانی هم ندارند). بیکاری به خودی خود مشکل نیست و امنیت اقتصادی را از بین نمیبرد. آنچه احساس ناامنی را به وجود میآورد اجبار برای تغییر الگوی مصرف است. وگرنه اگر فردی ثروت زیاد داشته باشد و بیکار هم باشد، به لحاظ اقتصادی احساس ناامنی نمیکند.
تغییر عادات مصرفی کار سادهای نیست. اما بیکار شدن یا کاهش قدرت خرید به خاطر تورم، میتواند هر عادتی را تغییر دهد. البته همه مردم درآمد و قدرت خرید یکسان ندارند. بنابراین میتوانیم بهطور کلی آنها را به سه طبقه تقسیم کنیم. طبقهای با درآمد کم، طبقهای با درآمد متوسط و طبقهای با درآمد بالا که به تغییر رفتار مصرفی دو طبقه اول در زمانی که بیکاری و تورم شایع میشود میپردازیم. توجه کنید که توضیحاتی که در ادامه داده میشود، تغییرات رفتاری در مصرف هستند که مردم بهطور میانگین در زمان بحران از خود نشان میدهند. این نکته به این دلیل لازم به ذکر است که سن، امید به زندگی قبل از بحران، سطح شادکامی و رضایت از زندگی و ویژگیهای فردی در تغییر رفتار مصرفی یک فرد در مواجهه با بحران اقتصادی، تاثیرگذار است (صرف نظر از اینکه فرد از کدام طبقه درآمدی باشد).
طبقه با درآمد کم قبل از شروع بحران اقتصادی فقط به تلاش برای بقا در کوتاهمدت و آینده نزدیک فکر میکند. البته این بدان معنا نیست که آینده دور را در نظر نمیگیرد. منظور این است که در بودجهاش معمولاً پولی را به آینده دور اختصاص نمیدهد چراکه نمیتواند چنین کاری کند. کالاهای لوکس در سبد مصرفی این طبقه جایی ندارد و سبد مصرفی آنها پر است از کالاهای ضروری و پست. در زمان بحران اقتصادی، این دسته مجبور میشوند بودجه خود را بازتخصیص دهند و آینده نزدیک را نیز تا آنجا که میتوانند از معادلات خود حذف کنند. همچنین بسیاری از کالاهای پست، جای کالاهای ضروری آنها را خواهد گرفت. در یک شرایط بسیار وخیم اقتصادی، این طبقه نهایتاً مجبور خواهد شد تنها به فکر وعده غذایی بعدیاش باشد و جای خوابی که قرار است شب را در آنجا سپری کند.
طبقه با درآمد متوسط، آنهایی هستند که علاوه بر بقا در زمان حال و آینده نزدیک، سعی میکنند تا حد ممکن بقا در آینده دور را نیز در معادلاتشان بگنجانند. در سبد مصرفی آنها کالاهای لوکس وزن بسیار کمی دارند. آنها برای اینکه بتوانند بقا در آینده دور را برای خود تضمین کنند، گاهی اوقات وزن کالاهای پست را در سبد مصرفی خود افزایش میدهند (اما نه به این خاطر که در زمان حال مجبور به انجام این کار هستند بلکه به این خاطر که خودشان چنین انتخابی کردهاند که در نتیجه بتوانند آینده دور را در معادلات ذهنی خود پررنگتر کنند). این طبقه وقتی با بحرانهای اقتصادی مواجه میشوند، در ابتدا کالاهای لوکس را از سبد مصرفی خود حذف میکنند. سپس وزن کالاهای پست را در سبد مصرفیشان بالا میبرند و همزمان، بقا در آینده دور نیز در ذهنشان کمرنگتر میشود. با شدت گرفتن بحران، طبقه متوسط جامعه مجبور میشود از همه پسانداز خود استفاده کند اما همه تلاش خود را خواهد کرد که چیزی به عنوان پسانداز نگه دارد. پایان یافتن پسانداز برای طبقه متوسط، دردناکتر از پایان یافتن پسانداز طبقه کمدرآمد است. چراکه پسانداز هرچند اندک برای طبقه متوسط، به منزله یک سوپاپ اطمینان عمل میکرده و از بین رفتن این سوپاپ اطمینان، پتکی سنگین بر سر این طبقه خواهد بود. البته این بدان معنا نیست که طبقه متوسط فشار بیشتری را از طبقه کمدرآمد در زمان بحران اقتصادی متحمل میشود. چراکه طبقه کمدرآمد در زمان بحرانهای اقتصادی فشارهایی را تحمل میکند که پایان یافتن پسانداز در برابر آنها احتمالاً فشار به شمار نمیآید.