دوران پساسردار*
الزامات حفظ منافع ملی ایران در شرایط حساس کنونی چیست؟
پرده نخست: سال 1941 بعد از برکناری رضاشاه و به تخت نشستن پسرش، در حالی که نیروهای بیگانه خاک ایران را اشغال کرده بودند، نخستوزیر، محمدعلی فروغی فقید، قراردادی با شوروی (استالین) و بریتانیا (چرچیل) منعقد کرد که ایران را در اردوگاه متفقین قرار میداد و به آنان اجازه عبور و استفاده از خاک ایران را میداد و البته آنها هم میپذیرفتند که حضورشان جنبه نظامی نداشته باشد و با احترام به استقلال ایران شش ماه بعد از اتمام جنگ کشور را تخلیه کنند. سال بعد آمریکا نیز حمایتش را از استقلال ایران اعلام کرد که پیروزی درخشانی برای دیپلماسی ایرانیها بود.
پرده نخست: سال 1941 بعد از برکناری رضاشاه و به تخت نشستن پسرش، در حالی که نیروهای بیگانه خاک ایران را اشغال کرده بودند، نخستوزیر، محمدعلی فروغی فقید، قراردادی با شوروی (استالین) و بریتانیا (چرچیل) منعقد کرد که ایران را در اردوگاه متفقین قرار میداد و به آنان اجازه عبور و استفاده از خاک ایران را میداد و البته آنها هم میپذیرفتند که حضورشان جنبه نظامی نداشته باشد و با احترام به استقلال ایران شش ماه بعد از اتمام جنگ کشور را تخلیه کنند. سال بعد آمریکا نیز حمایتش را از استقلال ایران اعلام کرد که پیروزی درخشانی برای دیپلماسی ایرانیها بود.
اما این کار قمار بزرگی برای فروغی بود، زیرا آن روزها تردیدهای جدی در پیروزی متفقین وجود داشت و افکار عمومی هم به آلمانیها گرایش داشت. فروغی خیلی ناسزا و توهین شنید و حتی به او سوءقصد شد، ولی با ورود آمریکا به جنگ در 1942 و البته پیروزی نهایی متفقین در 1945 روشن شد چه خدمتی کرده است.
پرده دوم: نیروهای آمریکا و بریتانیا بعد از جنگ خارج شدند، ولی شوروی در شمال کشور ماند. چشم طمع به نفت شمال داشت و دستنشاندگانش به ویژه در آذربایجان و کردستان با حمایت و حضور ارتش سرخ علم تجزیهطلبی برداشتند و کشتارها و غارتها رخ داد. حزب توده هم که آشکارا از منافع «برادر بزرگ» دفاع میکرد. با وجود حمایت اکثریت ایرانیان از دولت مرکزی، ارتش دولتی توانی برای رویارویی نداشت، کشور آشفته بود تا احمد قوام به قدرت رسید. دستور داد شکایت از شوروی و گفتوگو با قدرتهای دیگر جهانی در مجامع بینالمللی دنبال شود، ولی ارتباط با سرخها هم قطع نشود. روسها میلی به رفتن نداشتند، قوام با هیاتی کاربلد به مسکو رفت و با هوشمندی مذاکره روی آنچه استالین در واقع میخواست، یعنی «تخلیه ایران در برابر امتیاز نفت شمال» را پیش برد. همان زمان با توجه به پیشرفتها شوروی اعلام کرد که طی 45 روز ایران را تخلیه میکنند و البته آذربایجان هم مسالهای داخلی است که شوروی در آن دخالتی نمیکند و در برابر قانون امتیاز بهرهبرداری نفت شمال برای شوروی تقدیم مجلس میشود. قوام برای جلب نظر استالین سه وزیر تودهای را وارد کابینه کرد و برخی از مخالفان سیاسی معروف شوروی هم بازداشت شدند. ارتش شوروی ایران را ترک کرد، ولی آنها بر قدرت دو رژیم تجزیهطلب نزدیک به خود یعنی آذربایجان و کردستان افزودند. قوام نمایندگان تجزیهطلبان آذربایجان و کردستان را در ظاهر برای مذاکره به تهران احضار کرد، ولی هدف وقتکشی بود. بلافاصله بعد از خروج شوروی ورق برگشت، حاج علی رزمآرا به ریاست ستاد کل ارتش گماشته شد و آماده مقابله با تجزیهطلبان شد. وزرای تودهای را هم برکنار کردند.
شوروی اظهار نگرانی میکرد، ولی قوام به آنها اطمینان میداد که کارها دستش است، در برابر سرخها هم شروع به تقویت وابستگان ایرانی خود میکردند. قوام برای آنها استدلال کرد که دوره مجلس به اتمام رسیده و برای تشکیل مجلس جدید و تصویب امتیاز برای شوروی باید انتخابات سراسری برگزار شود و نیاز به حضور نیروهای نظامی در همه جای کشور از جمله آذربایجان و کردستان است. امکان درگیری نظامی با شوروی بالا بود. همزمان تماسهای دیپلماتیک ایران با آمریکا هم پیش میرفت و درنهایت رئیسجمهور آمریکا که جهان قاطعیتش را با استفاده از بمب اتمی دیده بود، شوروی را تهدید کرد که در صورت دخالت نظامی شوروی، آمریکا دست روی دست نمیگذارد و وارد میدان میشود، همه میدانستند او اهل شوخی نیست. قوام با شوروی تماس گرفت که در این هیاهو برای تصویب بهتر امتیاز نفت شمال اجازه ندهد تودهایها هم زیاد سروصدا کنند و آنها هم چنین کردند.
سپس رزمآرا آماده خواباندن غائله تجزیهطلبان شد و با قدرت آنها را تارومار کرد؛ فردای آن روز ایران اعلام کرد شکایت قبلی خود از شوروی را پیگیری نمیکند. قوام در مصاحبه با روزنامه فرانسوی اعلام کرد که به قول خود وفادار است. مجلس جدید تشکیل شد و حزب دموکرات که قوام بنیان گذاشته بود اکثریت را گرفت. حرف قوام به شورویها این بود که تلاشش را میکند، ولی تصمیم نهایی با مجلس است. رایگیری انجام شد و نتیجه هم از پیش روشن بود: امتیاز نفت شمال به شوروی داده نشد!
از داستان دیروز تا ماجرای امروز
اما چرا امروز به این دو پرده مربوط به دو دوره دشوار از تاریخ معاصر پرداختهام؟ اجازه دهید پیش از آن شرحی مختصر از اوضاع داشته باشم. میدانیم از آن دوران بلاخیز سالهای زیادی گذشته و خیلی چیزها تغییر کرده است. اما در حال حاضر باز در ایران وضعیت بسیار پیچیده و نگرانکننده است، از تحریمها و نابسامانیهای اقتصادی پیشین که اوصافش از کفر ابلیس هم مشهورتر است بگذریم، از قرار مصیبتها تمامی ندارند. هفته گذشته سپهبد قاسم سلیمانی، چهره سرشناس سیاسی و نظامی ایران، در خاک کشور ثالث ترور شد و تنشها به سطح بیسابقهای در چند سال گذشته رسید. گفتوگوهای تند میان دو کشور در جریان است و حتی خوف آن میرود که دو کشور وارد درگیری نظامی بشوند که پایان آن معلوم نیست. ایران کاهش تعهدات برجامی خود (بخوانید در عمل خروج از برجام) را اعلام کرده است و واکنش کشورهای اروپایی و آمریکا نسبت به قضیه مشخص نیست، کسانی از خروج از پیمان منع گسترش تسلیحات هستهای (NPT) میگویند و کسانی هم حمله نظامی مستقیم برقآسا را توصیه میکنند. معنای این تحولات میتواند این باشد که دستکم تا پایان دوره نخست ریاستجمهوری دونالد ترامپ گزینه احتمالی مذاکره هم دیگر موضوعیت نخواهد داشت و با فرض آنکه کار به جنگ نکشد، در نوعی وضعیت تعلیق به سر خواهند برد؛ یعنی جنگی سرد که شاید گلولهای شلیک نشود، ولی فرسایش حاصل از آن کم از جنگ واقعی نخواهد داشت. نگارنده البته تخصصی در علوم نظامی ندارد و بنا هم ندارد در مورد جنبههای فنی و قابلیتهای نظامی کشور صحبت کند، ولی تلاش میکند تا نوری به تاریکی این وضعیت بتاباند و از زاویه دیگری به موضوع بپردازد. فرضم این است از آنجا که سیاستورزی ادامه جنگ در لباسی دیگر است، باید توجه کرد که از قضا در این دوران دشوار که صدای شیپور جنگ اینجا و آنجا شنیده میشود، باید امیدمان بیشتر به سیاستمدارها باشد و نباید همه چیز را در این عرصه فقط از ژنرالها انتظار داشت. اگر بخواهیم حرف آخر را اول بزنیم میتوان اینطور گفت: «استراتژی مناسب برای ایران تا اطلاع ثانوی ادامه همان روال گذشته نه جنگ نه مذاکره است»! در واقع در این بزنگاه دشوار بهترین کاری که میتوان کرد این است که تا پیدا کردن قواعد جدید بازی دست به اقدام گستردهای نزد! شاید قضیه مصداق همان ضربالمثلی است که انتقام خوراکی است که بهتر است سرد صرف شود (Revenge is a dish best served cold).
در پاسخ به اینکه چرا دو نمونه تاریخی از دو سیاستمدار کارکشته تاریخ ایران را در آغاز این نوشته آوردم، باید بگویم میخواهم بر این نکته شاید بدیهی تاکید کنم که از یاد نبریم سیاست عرصه اخلاقگرایی نیست، بازی منافع است و مهار کردن قدرت با قدرت، باید به دنبال منافع کشورت باشی به نام یا به ننگ! وقتی حرف از «کاری نکردن» میزنیم به معنای بیکنشی و دست و پا بسته بودن نیست، بلکه به شهادت تاریخ میتوان دید که دوراندیشی و صبر و خویشتنداری و در عین حال پافشاری در دنبال کردن اهداف میتواند چه دستاوردهای شگرفی به بار آورد. امروز هم مثل گذشته شاید سیاستمداران کارکشته در بادی امر به وادادگی و به قدر کافی وطنپرست نبودن متهم شوند، ولی آنچه مهم است ایستادن در سمت درست تاریخ است.
پرهیز از شر اعظم
شر اعظمی که میتواند رخ دهد کشیده شدن پای ایران به میدان جنگ است، گزینهای که باید تا حد امکان از آن دوری کرد، اگر بخواهیم فقط و فقط یک معیار برای ارزیابی سیاستهای احتمالی در نظر بگیریم همین دور ماندن کشور از آتش جنگی گسترده خواهد بود. طبیعی است که در مقابل آنچه رخ داد، مخالفتی با واکنش مناسب و حتی تند در زمان مناسب وجود ندارد، ولی اکنون و اینجا که قواعد بازی در حال تغییر و زمینه برای تشدید و بالا گرفتن تعارضها فراهم است، میشود حدس زد واکنش گسترده از سوی ایران میتواند به جنگی تمامعیار بینجامد. خوشبختانه تا این لحظه از واکنشها چنین برمیآید که این دورنگری در مراکز عالی تصمیمگیری کشور وجود دارد، غریب هم نیست بسیاری از آنها جنگ هشتساله را تجربه کردهاند، با اقتضائات و پیامدهای آن بیگانه نیستند و وضعیت جنگی را به خوبی میشناسند. یادمان نرود جنوب کشور ما به آبهای آزاد باز میشود! بسیاری از تاسیسات و منابع اساسی و حیاتی ما مانند خارک و عسلویه و بندر امام نزدیک به آبهای جنوبی هستند و اگر طرف مخاصمه کشوری با نیروی دریایی قدرتمند باشد، باید احتیاط بیشتری داشت. از آنسو با وجود تحریمها و سوء تدبیرهای بسیار در اقتصاد به نظر میرسد حرف و حدیث در مورد منابع مورد نیاز برای آغاز و ادامه جنگی گسترده بسیار باشد. گذشته از قابلیتهای نظامی که باید آگاهان در مورد آن اظهارنظر کنند، وضعیت کشور از منظر اقتصادی به هیچ رو مطلوب نیست، کسری بودجه شدید و رشد اقتصادی منفی و مصائب سیستم پولی همچنان پابرجا هستند.
اداره کشوری با جمعیت بیش از 80 میلیون نفر و گستردگی و تنوع بسیار در دوران جنگ ساده نخواهد بود، اگر بر اینها عوامل پراهمیتی مانند بحث شکاف مرکز- حاشیه و گفتمانهای مرکزگریز و تجزیهطلبی و نارضایتیهای اجتماعی را هم بیفزاییم که دشواریهای کار بیشتر هم خواهد شد، فعالیتهای پنهان برخی کشورها که دل خوشی از ایران ندارند بماند.
پس چه باید کرد؟ هزینه هیچ کاری نکردن هم کم نیست. برای پاسخ باید سری به آن سوی آتلانتیک بزنیم و اوضاع را در آنجا هم ببینیم. اگر از منظر سیاست خارجی اولویت اصلی آمریکا را خاور دور و مناسبات آن با چین بدانیم، یحتمل در حال حاضر در سیاست داخلی آنچه بیش از همه اهمیت خود را نشان میدهد انتخابات ریاستجمهوری است که از همین الان رقابتهای احزاب برای آن آغاز شده است. اما یک تفاوت اساسی هم در این چند سال با پیشترها به وجود آمده است: سیاستورزی امروز در آمریکا و برخی کشورهای دیگر بیش از آنکه بر مبنای دوگانه فقیر و غنی باشد، بر پایه جهانی بودن و ملیگرایی است. از آنجا که این قضیه به بحث ما مربوط است، آن را توضیح بیشتری خواهم داد. سیاستورزی در تحلیل نهایی به معنای قرار دادن «ما» در برابر «آنها»ست، تمام حرف این است که این «ما» و «آنها» چطور تعریف میشوند. به صورت سنتی این تعریف بر اساس وضعیت اقتصادی بود، بین آنها که پول و ثروت دارند در برابر آنها که از آن محروماند. اصل دعوا هم اغلب سر سیاستهای رفاهی بود یا به بیان دیگر چطور رابطه داراها و ندارها را تنظیم کنند. اکنون قضیه فرق کرده و تفکیک «ما» و «آنها» جنبه فرهنگی و تحصیلی پیدا کرده است، میان کمتر تحصیلکردههای محافظهکار ساکن شهرهای کوچک از یک طرف و تحصیلکردگان ترقیخواه شهرهای بزرگ از طرف دیگر، اولی خسته از جهانی شدن است و دومی آن را پاس میدارد. یکی حرف از جهان وطنی میزند و دیگری دنبال ملیگرایی است. احزاب سنتی نتوانستهاند این خواستهای جدید را پاسخ دهند، از اینرو است که پوپولیستهای آنتیاستبلیشمنت خواهان پیدا کردهاند. پیشترها وقتی اوضاع اقتصادی بد میشد، بیشتر حرف از سیاستهای حمایتی و بازتوزیع بود، الان بیشتر از جهانی شدن و مهاجرت و حقوق مدنی میشنویم. ظهور چنین وضعیتی البته حاصل روندهای بلندمدت است، ولی بحران جهانی ۲۰۰۸ و رواج شبکههای اجتماعی و بحران مالی در آن نقش داشتند. باری، ترامپ پدیدهای مربوط به این دوره است و در چنین سیاقی عمل میکند. او به اصطلاح پرچمدار ملیگرایی است، اقتصاد و سیاست را با فلسفه «اول آمریکا» (America First) پیش میبرد. در گفتمان وی جنگهای آزادیبخش و لیبرال بازیهای دموکراتها جایی ندارد. او برای توجیه سیاستها و حفظ پایگاه رای خود مجبور است دستبهدامن نوعی ملیگرایی آمریکایی شود، حتی شاید بتوان این روایت نزدیکی او به مسیحیان انجیلی (اوانجلیستها) را که در برخی محافل ایرانی گفته میشود، برآمده از چنین نگاهی دانست. او از آغاز رئیسجمهور محبوبی نبوده و نیست، نرخ محبوبیت (approval rate) او در نظرسنجیها بالا نیست، ولی چارهای ندارد جز آنکه خود را «فرزند آمریکا» (به مفهوم یک کشور مشخص، نه نماد یک تفکر جهانی) بخواند، حرفها و کارهایش را هم در همسویی با چنین نگاهی باید فهمید. توجه کنیم که مهم نیست یک سیاستمدار در اعماق قلبش به چه باور دارد، بلکه باید به اصولی توجه کرد که او برای توجیه کارهایش به کار میبرد.
در برابر آنچه در هفته پیش رخ داد و برای بسیاری غیرمنتظره بود، میشود حدس زد نوعی مانور برای احیای حیثیت ایالات متحده بود. پیشترها کشته شدن سفیر آمریکا در طرابلس و بیعملی وی به یک افتضاح تمامعیار برای اوباما بدل شد، اینبار ترامپ بعد از رویدادهای متعددی (مانند قضایای کشتیها در تنگه هرمز، حمله به آرامکو، سرنگونی پهپاد و...) که به بیعملی و تاجربازی متهم میشد، واکنشی بسیار تند و «ملیگرایانه» نشان داد، علاقه فراوان او به پیشبینیناپذیر نشان دادن خود و غافلگیری هم البته موثر بود.
جنبه مهم دیگر بالا گرفتن داستان استیضاح و پرت کردن حواس افکار عمومی بود، به زبان اهالی علم سیاست او میخواست از پدیده «جمع شدن زیر یک بیرق» (Rally ‘round the flag) استفاده کند، پدیدهای که اشاره به افزایش محبوبیت روسای جمهور آمریکا در کوتاهمدت دارد، وقتی درگیر جنگ یا بحران خارجی میشوند. برای کسی که با رسانهها ارتباط خوبی ندارد، چهبسا یک بحران کنترلشده سیاست خارجی با کشوری مثل ایران ایده بدی نباشد. او در تحلیل نهایی دنبال ایران بهنجار (normal) است، حدس میزنم آنچه برای عراق 2003 رخ داد نه ممکن است و نه حتی مطلوب.
بهترین سیاست
از کنار هم گذاشتن آنچه آمد میتوان این نتیجه را گرفت، بهترین سیاست برای مواجهه با شرایط به واقع حساس کنونی همان سیاست «نه جنگ و نه مذاکره» است و در نظر داشتن برخی ملاحظات ضروری است. حمله گسترده و همهجانبه به ارتش آمریکا از قضا به هدف او که «فروش بحران خارجی به افکار عمومی برای جلب محبوبیت» است کمک خواهد کرد، کافی است تلفات نیروهای آمریکایی بالا رود تا شاهد یک پروپاگاندای جدی «ملیگرایانه» برای مواجهه شدید نظامی با ایران باشیم، گزینهای که فارغ از نتیجهاش هزینه و خسارت آن فاجعهبار خواهد بود، بماند که نقش سوءمحاسبه در چنین صفآراییهایی میان نظامیها چقدر پررنگ است و چقدر کار به سادگی میتواند از دست در رود. دوم، برای ایرانیها مدیریت موثر افکار عمومی و پرهیز از عامیانه و رمانتیزه کردن «بیش از حد» سیاست اهمیت بسزا دارد. آنچه در روز جمعه رخ داد و حضور گسترده در مراسم تشییع سردار سلیمانی، توانست به انسجام ملی و استحکام ساختار سیاستی یاری رساند ولی اهالی قدرت باید مراقب همه امور باشند. سوم، اقدام موثر طرف ایرانی که البته باید در مورد چند و چون آن فکر کرد، به نظر باید روی تحت تاثیر قرار دادن نتیجه انتخابات آمریکا متمرکز باشد و میدانیم که در این طرحها زمانبندی شاید به اندازه خود کار مهم باشد، شاید نزدیکی انتخابات زمان بدی نباشد. چهارم، در چنین مواردی نقش سیاست و دیپلماسی دستکم گرفته میشود، ولی واقعیت این است که در این موارد، بدون آنکه بخواهیم نقش توان نظامی و بازدارندگی را کمرنگ کنیم، از قضا باید به سیاستمداران حتی بیشتر هم تکیه کرد تا در عین پیگیری اهداف به سمت شر مطلق یعنی جنگی تمامعیار نلغزیم، کار آنها ساده نیست، در زمانی که انتظار انجام کار فوری و موثر هست، دوردستها را دیدن و برای تحقق اهداف تلاش کردن دشوار است، قوام و فروغی از آنجا نامشان ماندگار شد و توانستند خاک این سرزمین را حفظ کنند که کوشیدند «از در تنگ وارد شوند» و کار دشوار را انجام دهند. شاید بد نباشد این روزها اهالی قدرت به توصیه ژنرال متیس توجه بیشتری داشته باشند؛ «آدابدان باش و حرفهای رفتار کن، ولی برای کشتن همه کسانی که میبینی برنامه داشته باش!» والله اعلم.