گفتوگوی محمد اکبرپور و پل میلگرام درباره نظریه بازی، طراحی بازار، مکانیسمهای حراج و اقتصاد خرد مدرن
قاعده بازی
ممنون از اینکه در این بعد از ظهر زیبا در شهر شیراز با من همصحبت شدید. گفتوگو را با نظریه بازی شروع میکنم. در دهه 1980، گروهی از تئوریسینهای نظریه بازی، در یک زمان در دانشگاه نورثوسترن حضور داشتند. این گروه تاثیر چشمگیری روی آینده نظریه بازی و طراحی مکانیسمالف داشت. سوال اصلی من در مورد این گروه است اما قبل از اینکه درباره این گروه و افرادی که در آن حضور داشتند صحبت کنیم، میتوانید برای ما کمی درباره نظریه بازی صحبت کنید. اینکه این نظریه تا قبل از تشکیل این گروه چه تحولاتی را پشت سر گذاشته بود؟ در واقع نظریه بازی تا قبل از تلاشهای این گروه، چگونه معرفی شده بود؟
بدون شک پیش از شکلگیری گروهی که اشاره کردی، کارهای مهمی صورت گرفته بود. «مورگنسترن» و «ون نیومن» سالها پیش از آن، کتاب بازی و رفتار اقتصادی را نوشته بودند. در سالهای پیش از آن کارهای مهمی روی نظریه «چانهزنی نش»، «نقطه تعادلی نش»، «نظریه شپلی» درباره ارزش یا مقالات شپلی در مورد بازی پویا (Dynamic Games) و موضوعات دیگر انجام شده بود. اما این تحقیقات اثر چشمگیری روی کل اقتصاد نداشت. زمانی که در دانشگاه استنفورد دانشجوی مقطع تحصیلات تکمیلی بودم، «دیوید کرپس1»، «رابرت ویلسن2» و «مایکل هریسن3» و افراد دیگری که در این دانشگاه حضور داشتند، در تلاش برای حل و برقراری ارتباط با مسائل مربوط به این نظریه با علم اقتصاد بودند. به طور ویژه ویلسن به این موضوع علاقه داشت که بداند وقتی ما بیرون از تعادل قرار داریم، چه اتفاقی در بازارها میافتد. چون معتقد بود بازار به شما میگوید اگر قیمتها به صورت دقیق مشخص باشند و هر کس به وظیفه ذاتی خود عمل کند، دقیقاً چه چیزی رخ میدهد. اما چگونه چنین قیمتهایی کشف میشوند؟ زمانی که قیمتها دقیق مشخص نیستند و عرضه و تقاضا دقیق برابر نیست، چه اتفاقی میافتد؟ شپلی و شوبیک مقالهای نوشتند که چنین ایدهای داشت. اینکه یک کنش منطقی و سازگار میتواند مردم را به واکنش وادار کند و اتفاقی رخ خواهد داد و قیمتها طی یک فرآیند تعیین خواهند شد. تئوری تعادل عمومی تنها در مورد شرایطی حرف میزند که قیمتها مشخصاند و مردم دقیقاً همانطور که باید رفتار کنند رفتار میکنند. در همان زمان، ایدههای دیگری درباره مدلسازی به کمک نظریه بازی وجود داشت، این پرسش در ذهن مردم مطرح بود که اصلاً با توجه به نظریه رونالد کوز، بازارها چطور میتوانند به نقطه غیربهینه برسند؟ در این راستا دو ایده وجود داشت که در نهایت در تحولات بزرگ نظریه بازی موثر بود. یکی از آنها عدم تعهد بود به این معنی که افراد نمیتوانستند قول انجام کاری را بدهند. در این صورت که شما یک تعادل زیربازی مناسب دارید (Subgame Perfect Equilibrium) و میتوانید به مردم بگویید که چه میخواهید بکنید ولی آن کار لزوماً محقق نشود، و مردم آنچه شما میخواهید در آینده انجام دهید را پیشبینی میکنند. این عدم توانایی در تنظیم قراردادی عالی میتواند بازده را کاهش دهد. ایده بعدی، اطلاعات ناکامل بود. افراد در زمان تصمیمگیری در صورت اطلاع نداشتن از واقعیتهای موجود در اطراف خود، تحت تاثیر عقاید بقیه افراد قرار میگیرند و از طرف دیگران سیگنالهایی را برای تصمیمات خود دریافت میکنند. اینجا میرسیم به مقالاتی که از سوی اسپنس در سیگنالدهی و اکرلوف در اطلاعات نامتقارن و حتی مقالهای که راسچایلد و استیگلیتز نوشتند. خب همه اینها پیشزمینهای از فعالیتهای انجامشده در زمینه نظریه بازی تا اواخر دهه 70 میلادی بود. وقتی من در اول دهه 1980 به نورثوسترن آمدم گروه فوقالعادهای در آنجا تشکیل شده بود. نورثوسترن در آن سالها میدانست که امکان رقابت با استنفورد و هاروارد و امآیتی را برای استخدام استاد ندارد. مدیران گروه در آن زمان به این نتیجه رسیدند که تنها روش شکل دادن یک گروه قوی این است که باهوشترین افرادی را که میتوانند مستقل از گرایش آنها استخدام کنند. نظریه بازی یکی از این زمینههایی بود که افراد باهوش به کار روی آن علاقهمند بودند و چون جزو گرایشهای اصلی اقتصاد به حساب نمیآمد، نورثوسترن توانست بهترینهای نظریه بازی را استخدام کند. همانطور که میدانید، مارک سترتویت4، نانسی استاکی5، راجر مایرسون6، جان رابرتز7 و خیلیهای دیگر به استخدام نورثوسترن درآمدند و بعد از من نیز بنگ هالمستروم8 و وبر9 نیز به این جمع اضافه شدند. به طور کلی در دانشکدههای اقتصاد و مالی یک مجموعه فوقالعاده از متخصصان در آن زمان گرد هم آمده بودند. گروه، بین مدرسه کسب و کار و دانشکده اقتصاد ارتباط خوبی برقرار کرده بود و به تناوب سمینارهایی را برگزار میکرد و انگیزههای زیادی در میان اعضای گروه و ارتباط با دانشجویان وجود داشت.
شما به گروهی از افرادی اشاره کردید که به آن دلیل در نورثوسترن مشغول به کار بودند، این افراد چه کسانی بودند و چه مقالات مهمی را منتشر کردند؟
خب، همانطور که قبلاً اشاره کردم، راجر مایرسون، لارنس گلاستن10، رابرت وبر، ایهود کلای11، جان رابرتز، مارک سترتویت، بنگ هالمستروم، دیو برن، اد تاگزامل که در علوم کامپیوتر با ما همکاری میکنند. اندی داگدی، که روی نظریه بازی کار نمیکرد، نانسی استاکی، عضو آکادمی ملی علوم و همسر رابرت لوکاس، که در حوزه اقتصاد کلان فعالیت میکرد و همچنین افراد دیگری که خیلی شناختهشده نیستند در این مجموعه با ما همکاری میکردند. دن سیگل که در جوانی جان خود را از دست داد نیز در نورثوسترن حضور داشت. او در همین مدت کوتاه از زندگی خود مقالهای را نوشت که اساس تئوری انتخاب حقیقی بود. راجر طراحی بهینه حراج را نوشت. راجر به همراه بارون در کنار هم مقاله تنظیم مقررات انحصار (Regulating Monopolist) را نوشتند. همچنین مایرسون و سترتویت قضیه مایرسون و سترتویت را ارائه دادند. مارک در زمانی که من حضور داشتم روی توابع انتخاب اجتماعی صادق (Social Choice Function Strategy-Proof) کار میکرد. به هر حال گروهی تقریباً هماهنگ تشکیل شده بود که در طول زمان، افراد دیگری هم به آن اضافه شدند؛ نیل تیرس برای مدتی در دپارتمان فاینانس و در کنار دن سیگل حضور داشت، بله همانطور که گفتی، گروه بسیار فوقالعادهای بود. در مورد مقالات مهمی که این گروه منتشر کرد هم میتوانم بگویم، در این مدت مقالات بسیاری در زمینههای مختلفی همچون پیادهسازی استفاده نقطه تعادل نش منتشر شد، که در واقع توسعه کار تد هددانر بود و همانطور که میدانی، مقالات مهمی در این زمینه کار شد.
و البته مقاله فوقالعاده مهم راجر مایرسون در مورد حراجهای بهینه.
بله، و این یک داستان جالب هم دارد. یک روز ما در ساختمان قدیم مدرسه تجارت دانشگاه استنفورد (GSB) سر میز ناهار نشسته بودیم که رابرت ویلسن این گمانه را مطرح کرد که شاید راه بهتری برای حداکثرسازی درآمد فروش به جز راهاندازی یک حراج وجود نداشته باشد. او گفت راهی برای اثبات این فرضیه سراغ ندارد. راجر مایرسون اما خیلی ناگهانی اعلام کرد راه فرموله کردن این مساله را دارد. او قبلاً از «اصل افشا» (revelation principle) در مطالعه چانهزنیب (bargaining) استفاده کرده بود و در واقع میدانست که چگونه پرسشهای موجود در مساله بهینهسازی همه سازوکارهای ممکن را فرموله کند.
آیا میتوان ادعا کرد نظریه طراحی مکانیسم با این پرسش ویلسن و پاسخ مایرسون متولد شد؟
بله، تئوری طراحی مکانیسم در واقع همانجا متولد شد. بخواهم دقیق پاسخت را بدهم بله، قبل از او پرسشها در این زمینه بسیار مختصر بود، لئونید هورویکس12، که به همراه راجر مایرسون و اریک ماسکین13 در سال 2007 برنده جایزه نوبل شد، سوالات زیادی را مطرح کرده بودند که پاسخ اکثر آنها منفی بود. آنها اکثراً نشان میدادند طراحی مکانیسمی که تعادل عمومی را به شکلی صادقانه (بدون اینکه افراد انگیزهای برای دروغگویی داشته باشند) اجرا کند نشدنی است. اهمیت این موضوع از غیرممکن بودن چنین نتایجی نشات میگیرد. مارک سترتویت هم نشان داد که مکانیسم انتخاب عمومی صادقانهای وجود ندارد. اما پرسش راجر شاید اولین پرسش با پاسخی مثبت و مهم در این رشته بود.
شما در مورد مقالاتی که در نورثوسترن توسط دیگران کار میشد گفتید. برویم سراغ کارهای شخصی خودتان. کمی از آنها برای ما بگویید.
برخی از مقالههایم بر اساس رساله دکترایم نوشته شدهاند. این رساله قبل از اینکه به نورثوسترن بروم نوشته شده بود. بعد از آن، کار روی حراج قیمت ثانویهج با ارزش مشترک (Common Value) را آغاز کردم، و در آن، خاصیت نسبت احتمالی یکنواخت (Monotone Likelihood Ratio) را معرفی کردم. زمانی که رابرت وبر به آنجا آمد ما این ایده را به مقاله نظریه حراجمان وصل کردیم. مقالههای دیگری که در آن زمان نوشته میشد و شرح دادم در مورد طراحی مکانیسم بود. اما قصد نداشتم دنبالهرو ایده دیگران باشم. میدانی راستش خیلی دوست داشتم مسیر پژوهش خودم را بسازم. طراحی مکانیسمهای بهینه در محیطهای اقتصادی گستردهتری که روی آن مطالعه داشتم به نظر بسیار سخت میرسید و من حقیقتاً به دنبال یک مکانیسم کاربردی و عملی بودم. این البته طرز تفکری است که تا امروز، من را رها نکرده است و فکر کنم تو خوب با آن آشنا هستی.
مقاله دیگری که در آن زمان کار کردم و جان رابرتز بلافاصله پس از ورود من به نورثوسترن در این کار به من پیوست، مساله قیمتگذاری حدی د (Limit Pricing) بود. بر اساس نظریه استاندارد، برای مانع شدن از ورود یک رقیب جدید به بازار، شرکتها قیمتی پایینتر از قیمت بهینه مدنظرشان تعیین میکنند. اما سوال بیپاسخ این است که چرا این قیمت مانع ورود رقبا میشود؟ رقبا به هر حال میدانند که در صورت ورود، با پاسخی متفاوت از شرکت حاضر در بازار مواجه خواهند شد و مشخص نبود که آن قیمت کمتر چه نقشی را ایفا میکند. من این کار را با جان رابرتز بلافاصله پس از ورود به نورثوسترن انجام دادم چرا که پاسخ آن را در ذهن آماده داشتم. تابستان قبل از اینکه به GSB بروم به عنوان مشاور در چندین پروژه بینالمللی کار میکردم که یکی از آنها ورود شرکت رکسنورد به بازار برزیل بود. این شرکت باید با شرکت بینالمللی هاروستر در بازار برزیل رقابت میکرد. ما به عنوان مشاور درباره اینکه چه زمان و مکانی برای ورود به بازار سودآور است یا اینکه در چه مکانی باید شرکت را مستقر کنیم و اینکه رشد بازار تا چه حد سریع است و موضوعات دیگر به تجزیه و تحلیل بازار پرداختیم. سوال اصلی در این موضوع چگونگی پاسخ رقابتی و متقابل شرکت اینترنشنال هاروستر به این ورود بود و ما با توجه به آخرین جزییات مورد نیاز برای ورود، همه اینها را تجزیه و تحلیل و پیشبینی کردیم. نتایجی که آنجا حاصل شد این بود که قیمت کالا در بازار به یکسوم قیمت پیش از ورود ما کاهش خواهد یافت. بنابراین برای شرکتی که قصد ورود به بازار را دارد ولی اطلاعات کافی در مورد وضعیت دقیق بازار ندارد، قیمت پیش از ورود میتوانست به عنوان سیگنالی از شرایط بازار عمل کند و به همین دلیل قرار دادن قیمتی پایین توسط شرکتی که در حال حاضر در بازار فعال است، میتوانست احتمال حضور یک شرکت جدید را کم کند. مدلی که جان و من در این باره نوشتیم اساس مقاله قیمتگذاری حدی شد که در آن به مسائل بسیار زیادی پرداختیم. این مقاله تا حد زیادی نخستین مقاله سیگنالینگ به شکل کاملاً رسمی در تئوری نظریه بازی بود. البته مقاله مهم مایکل اسپنس در سیگنالینگ پیش از آن نوشته شده بود اما مایکل خیلی دقیق به مدلسازی مساله سیگنالینگ به شکل یک بازی نپرداخته بود و مقاله ما اولین مقالهای بود که آن ادبیات را باز کرد.
پس از آن، در یک مقاله با نانسی استاکی به اطلاعات، مبادلات و دانش عمومی پرداختیم. این در واقع برگرفته از یک سوال از تمرینهای من در کلاسهای نظریه تصمیمگیری برای دانشجویان مقطع دکترا بود. نکته جالب این است که آن زمان به نظرم این مقاله در حد همان تمرین یک درس دکترا بود و خیلی سادهتر از آن بود که بخواهد به یک مقاله تبدیل شود.
همان مقالهای که گمان میکنم بر پایه مقاله «توافق روی عدم توافق» رابرت (باب) آومن14 نوشته شد و الان به نام «قضیه عدم تجارتهـ» مشهور است و تا امروز نزدیک به دو هزار ارجاع علمی به آن صورت گرفته و در درسهای دوره دکترا تدریس میشود. درست میگویم؟
بله، این قضیه عدم تجارت (No-Trade Theorem) در مورد نقش اطلاعات در تجارت بود. چیزی که در این مورد فراموش میشود این است که اطلاعات رسیده به طرفین یک تجارت معمولاً از طریق یک فرد دیگر به آنها میرسد و این میتواند تبعات گوناگونی داشته باشد. آن مقاله حالتی خاص از این ایده بود که نشان میداد در چه حالتی از تبادل اطلاعات، امکان تجارت به کل وجود نخواهد داشت.
همانطور که میدانید من در دانشگاه شیکاگو بودم، یک روز سرمیز ناهار با درک نیل 15 (Derek Neal) و باب لوکاس (Robert Lucas) و چند نفر دیگر صحبت میکردم. درک نیل که روی اقتصاد آموزش کار میکند گفت در تلاش برای مدل کردن مکانیسمهای انگیزشی برای معلمان است، وقتی در کنفرانسهای مربوطه شرکت میکند، هر چیزی را در مورد آن سخن گفته میشود میتواند در یکی از قضیهها یا صفحات مقاله مشهور میلگرام-هالمستروم پیدا کند. حتی ادعا میکرد هر صحبتی که مسوولان آموزشی در مورد اثر یک مکانیسم انگیزشی روی عملکرد معلمها دارند، عملاً یکی از مشتقهای ریاضی است که شما و بنگ در آن مقاله دارید. خیلی دوست دارم بدانم آن مقاله چطور شکل گرفت؟
بله، یکی از موضوعاتی که ما دنبال میکردیم، مساله انگیزش معلمان و انگیزههای آموزشی بود. گمان میکنم مقالهای که درباره تجمع و خطی بودن در ایجاد مشوقهای موقتی نوشتیم تقریباً دو سال ادامه داشت. واقعاً یادم نمیآید که دقیقاً چه زمانی کار را شروع کردیم اما این کار در سال 1987 منتشر شد که ما هردو در دانشگاه ییل بودیم و احتمالاً نسخه اول آن از سال 1985 منتشر شده بود. انگیزههای معلمان یکی از مهمترین مسائلی است که ما در این مقاله به آن اشاره کردیم. این مقاله هم به صورت عجیب و غریبی آغاز شد و در واقع با صحبت درباره وظایف چندگانه (Multiple Tasks) کار را شروع کردیم. اولین مسالهای که در ذهن ما وجود داشت این بود که چرا مکانیسمهای انگیزشی در جهان واقعی بسیار سادهتر از مکانیسمهای بهینه در نظریه طراحی مکانیسم بودند؟ برای این منظور، اولین مسالهای که روی آن کار کردیم یک شخص بود که برای چند کارفرمای مختلف کار میکرد و سعی کردیم مدلی برای این مساله بنویسیم. این یک مساله بسیار سخت بود. به قدری سخت که هنوز هم به آسانی نمیشود آن را تشریح کرد. وقتی به چرایی سخت بودن آن فکر کردیم دیدیم حتی فهم کافی از رفتار یک شخص را که تنها برای یک کارفرما کار میکند اما وظایف مختلفی دارد هم در اختیار نداریم چه برسد به اینکه درباره شخص دیگری بدانیم که برای چند کارفرمای مختلف کار میکند. این شد که به مطالعه مساله یک شخص با چندوظیفه پرداختیم.
میخواهم در این میان یک سوال در مورد کار جدید گابریل کارول16 که همکار جوان خود من در استنفورد است از شما بپرسم. شما یک پاراگراف در بخش نتیجهگیری مقاله میلگرام-هالمستروم داشتید، اگر یادتان باشد، در آن پیشبینی کردید که هیچ چارچوب بیزین (Bayesian) در نهایت نمیتواند به خوبی این را توضیح دهد که چرا قراردادهای دنیای واقع خطی هستند - یعنی شما درصد مشخصی از تولید خود را دریافت میکنید. اخیراً گابریل در دانشگاه استنفورد در مقالهای که در مجله امریکن اکونومیک ریویو چاپ شد نشان داد اگر کارفرما هدفش گرفتن بهترین نتیجه ممکن در شرایطی باشد که همه چیز برخلاف میلش پیش برود (که عملاً یک چارچوب غیربیزین است)، در این صورت قراردادهای خطی بهینه هستند. در واقع پیشبینی شهودی مقاله شما در این مقاله نیز اثبات شده است. نظر شما درباره کار کارول چیست؟
راستش محمد، این مقاله را خیلی دوست دارم. واقعاً حس میکنم یکی از زیباترین فرموله کردنها را در خود دارد. ایدههای کارول در این مقاله بسیار با ایدههای ما تفاوت دارد.
قبل از اینکه به گلاستن بپردازیم، میخواهم از شما راجع به تاثیر این افراد روی همدیگر بپرسم. به نظرتان اگر این افراد با هم در یک گروه نبودند و انفرادی کار میکردند به اینجا میرسیدند؟
ترکیب افراد خیلی مهم و اساسی بود. راستش رئیس وقت دپارتمان اقتصاد نورثوسترن که گروه ما را تشکیل داد، از همکاری و رقابت جوانهایی که استخدام کرده بود به عنوان «جنگ سگهای جوان» یاد میکرد. دفتر ما یک سالن نسبتاً دراز بود که به مناظر زیبایی مشرف بود. در داخل این سالن یک اتاق برای نوشیدن قهوه داشتیم. زیاد قهوه مینوشیدیم. در این اتاق، یک تختهسیاه بزرگ وجود داشت و هر بار که میرفتم قهوه بخورم میدیدم که مثلاً راجر با بنگ هالمستروم، راجع به موضوعی حرف میزند، یا مثلاً من خودم با رابرتز حرف میزدم.... اگر میرفتی و مینشستی و این مباحث را میدیدی و میشنیدی، با خودت میگفتی. اوه این ایده خیلی خوب است. این حس به آدم دست میداد که دیگران سخت مشغول کارند. بنابراین بلافاصله برمیگشتی و میرفتی به سراغ کار خودت و سعی میکردی به خوبی آنها باشی تا از رقابت جا نمانی. تقریباً نصف افراد گروه که استادیار بودند نهایتاً یک جایگاه موقت (Tenure) میگرفتند و بقیه باید گروه را ترک میکردند و خب استادیارهایی بسیار توانمند آنجا کار میکردند. با این توصیفات تو باید در نیمه بالایی گروه قرار میگرفتی تا بتوانی Tenure بگیری و خب این یعنی باید سخت کار میکردی. رقابتی باورنکردنی بود.
یکی از مسائلی که باعث میشد آنجا احساس غرور کنیم این بود که ما در مقابل دانشگاههای خیلی بزرگتر مثل استنفورد، هاروارد و امآیتی رقابت میکردیم. یکی از کارهایی که معمولاً انجام میدادیم این بود که قبل از اینکه فردی به اینجا بیاید و برای درخواست شغل مقالهای ارائه بدهد، گروه جمع میشد و درباره آن مقاله حرف میزد. در نتیجه وقتی کسی مثلاً به سمینار بازار شغل در نورثوسترن میآمد با یک چالش خیلی جدی مواجه میشد چرا که گروهی که برای آنها کارش را توضیح میداد قبلاً سر میز ناهار یا اوقات دیگر در مورد موضوع، در مورد تعمیمهایش، چیزهایی که در مقاله گفته نشده و خیلی مسائل دیگر حسابی بحث کرده بودند و بالطبع سخنران را به چالش میکشیدند. هدفمان این بود که به طرف مقابل نشان داده شود که گروه ما چنین محیط و کیفیتی دارد. به هر حال، آن گروه خیلی جذاب بود و خیلی محیط انرژیک و فعالی داشت.
در نهایت این گروه چه شد؟ تا جایی که من میدانم بعد از چند سال به نوعی اعضای گروه از هم جدا شدند.
راستش بعد از جان رابرتز که به جیاسبی رفت، من اولین نفری بودم که از گروه جدا شدم واقعاً هم هنوز مطمئن نیستم تصمیم درستی گرفته باشم. در آن زمان، هنوز دو سال و نیم از دکترایم نگذشته بود که یک پیشنهاد Tenure از ییل گرفتم. خب در ذهن من ییل دانشگاه خیلی معروفتری بود. البته نهفقط در ذهن من واقعاً هم دانشگاه خیلی معروفتری بود. البته مساله فقط پیشنهاد Tenure نبود، آنها یک کرسی و امکانات دیگری که بقیه افراد در نورثوسترن نداشتند، به من پیشنهاد دادند. یادم میآید که به این فکر کردم که حتی نمیتوانم چنین امکاناتی را از نورثوسترن تقاضا کنم. امکاناتی که افراد دیگر نداشتند، امکاناتی که بنگ یا راجر مایرسون نداشتند. بنابراین نمیشد چنین تقاضاهایی را تنها برای شخص خودم داشته باشم. راستش هیچوقت از نورثوسترن درخواست پیشنهاد بهتری نکردم. ولی آنجا را به مقصد ییل ترک کردم. من همچنین هالمستروم را قانع کردم که به من در ییل ملحق شود. البته راجر باز هم آنجا ماند و مدتها بعد به دانشگاه شیکاگو رفت. به این صورت بود که اعضای گروه کمکم از هم جدا شدند. من هم چهار سال بعد از پیوستن به ییل به استنفورد رفتم.
به عنوان یکی از دانشجویان سابق شما، یکی از ویژگیهای بارزتان که در مورد آن با من زیاد صحبت میکنند این است که شما موضوعات متنوعی را پوشش داده و فردی هستید که زمینههای تحقیقاتتان بسیار گسترده است که یکی از مهمترین آنها مقاله گلاستن و میلگرام در مبحث فاینانس است. علاوه بر تئوری شرکتها، نظریه حراج و سازمانهای اقتصادی و بسیاری از موضوعات دیگر. این همکاری با گلاستن برای خیلی از افرادی که با فاینانس سروکار دارند بسیار جذاب است. این همکاری چگونه آغاز شد؟ آیا واقعاً فکر میکردید این مقاله در کنار مقاله سال 1985 کایل به یکی از دو مقاله مهم با هزاران ارجاع علمی در زمینه ساختار خرد بازار تبدیل شود؟
راستش را بخواهید خیر، در آن زمان خیلی این مقاله را جدی نگرفتم. در واقع موضوعی بود که خیلی سریع رخ داد. پرسشی بود که حتی به خاطرم نمیآید که چگونه آغاز شد. جز اینکه سر میز ناهار با لارنس گلاستن در حال صحبت بودم، و این پرسش به وجود آمده بود که آیا کژگزینی (Adverse Selection) میتواند توصیف کند پراکنش قیمتی بین خرید و فروش سهام در بورس از کجا میآید؟ و من گفتم اگر شما یک مدل حراج داشته باشید حتماً کژگزینی میتواند تفاوت میان قیمت پیشنهادی (Bid Price) و قیمت درخواستی (Ask Price) را توصیف کند. ما روی این موضوع شروع به کار کردیم و پرسشهایی از جنبه تئوری حراج و جنبه فاینانس مطرح میشد. مثلاً در گذشته این دیدگاه وجود داشت که قیمتها در طول زمان باید تشکیل یک مارتین گیل بدهند، اما وقتی قیمتهای پیشنهادی و درخواستی به طور جداگانه تعیین میشود، چطور این اتفاق ممکن است رخ بدهد؟ مارتین گیل مدلی از یک بازی منصفانه است که در آن اطلاعات گذشته کمکی در پیشبینی آینده نمیکنند و ما در مقاله نشان دادیم قیمتهای معاملهشده نهایتاً یک مارتین گیل را تشکیل میدهند. چنین سوالاتی در بُعد فاینانس هم مطرح بود. بنابراین من حدسهایی میزدم، لارنس هم حدسهایی میزد و همین حدسها باعث شد خیلی سریع آن مقاله شکل بگیرد.
خب من میخواهم بحث را به سمت طراحی بازار بکشانم، موضوعی که در حال حاضر یکی از مباحث جذاب هم برای جامعه ایران و هم برای کل اقتصاد است. اما قبل از آن راجع به این موضوع صحبت کنیم که شما از طریق نظریه حراج وارد طراحی بازار شدید و از دیدگاه من شاید مهمترین و تاثیرگذارترین مقاله در زمینه نظریه حراج، مقالهای بود که شما به همراه وبر در سال ۱۹۸۱ منتشر کردید. ویکری در سال ۱۹۶۱ و ۱۹۶۲ نشان داده بود انواع مختلف حراج برای فروش یک کالا به سود یکسانی ختم میشود و البته فرض مهم او در این راستا این بود که ارزش یک کالا مثل چاه نفت یا فرکانس مخابراتی برای افراد مختلف مستقل از هم است و هیچ نوعی از همبستگی وجود ندارد. شما این فرض را زیر سوال بردید.
رابرت ویلسن در واقع اصلیترین فردی بود که یک دیدگاه جایگزین را ارائه کرد که در آن ارزشها یک چیز خصوصی نبودند. در واقع ویلسن فرض کرد ارزش یک کالا برای همه یکسان است اما افراد اطلاعات مختلفی در مورد آن ارزش دارند و این اطلاعات میتوانند همبستگی داشته باشند. این ایده اصلی مقاله ما بود. پرسش ما این بود که در چنین چارچوبی که به نظر، چارچوبی بهتر برای مدل کردن جهان واقع بود، باز همان نتایج ویکری درست بود و حراجهای گوناگون سود یکسانی داشتند؟ پاسخ خیر بود. ما در واقع دریافتیم حراج انگلیسی بیشترین سود را دارد و حراج قیمت دوم بعد از آن قرار میگیرد و حراج قیمت اول کمترین سود را تولید میکند.
البته شاید اینجا این توضیح بد نباشد که حراج انگلیسی حراجی است که در آن قیمت کالا از قیمتی پایین شروع میشود و تا جایی که بیش از یک نفر متقاضی خرید کالا باشد قیمت به مرور افزایش پیدا میکند. به محض آنکه تنها یک نفر متقاضی برای کالا باقی ماند، قیمت دیگر افزایش نمییابد و آن فرد برنده حراج خواهد بود.
بله، همینطور است. ما همچنین دریافتیم که در مدل ما افزایش اطلاعات خریداران احتمالاً باعث افزایش درآمد فروشندگان میشود و فروشندگان میخواهند اطلاعات افشا شود. کارهای بعدی ما در کنار افشای اطلاعات اثرات زیاد دیگری گذاشت اما ایده اصلی اینکه افشای اطلاعات در برخی زمینهها میتواند منجر به افزایش سود شود فکر میکنم اصلیترین مسیری بود که ما در زمینه نظریه بازی توسعه دادیم.
من به یاد میآورم که سوزان ایتی17 از این مقاله به عنوان مقالهای یاد کرده که بعد از 30 سال، نیازی به تغییر حتی یک واژه آن نیست. تقریباً مطمئنم که شما زمان بسیاری را برای نوشتن آن صرف کردید.
این مقاله یکی از بهترین تجربههای زندگی من بود. من در کنار رابرت وبر مشغول نوشتن این مقاله شدم و ما روی تکتک کلمات بحث و استدلال میکردیم. تکتک اصطلاحات واژگان علمی موجود در مقاله را با دقت بررسی کردیم. اینجا بود که واقعاً نوشتن را یاد گرفتم. یادم میآید کتابی را از سردبیر نیویورکتایمز گرفتم، و در مورد سبک و روش نوشتن مطالعه کردم، و ما در کنار هم واقعاً نحوه چگونه نوشتن را یاد گرفتیم. بعد از اینکه مقاله را تایپ و ارسال کردیم یکی از داوران گفت من حتی یک غلط نگارشی و تایپی در آن پیدا نکردم. بله، ما وقت بسیاری را برای آن مقاله صرف کردیم.
خیلی عالی. اطمینان دارم این توضیحات برای استادیاران بسیار مفید خواهد بود تا بدانند نوشتن، زمان میخواهد. حال میخواهم وارد مبحث طراحی بازار شویم. من از مشغولیت شما در طراحی بازار عملی مطلع هستم و میدانم که این کار از مزایده فرکانسهای مخابراتی (Spectrum Auction) آمریکا در سال 1993 آغاز شد، آیا میتوانید به ما توضیح دهید که چطور شما به عنوان یک اقتصاددان کاملاً نظری وارد حوزه طراحی بازارهای مزایده شدید؟ شما چگونه قانع شدید که اقتصاددانهای نظری میتوانند یک کار عملی انجام دهند؟
خب اول از همه بگویم که من به استخدام دولت آمریکا درنیامدم. در واقع باید بگویم به دلایل متعددی، دولت آمریکا چنین تصمیمی گرفت. در وهله نخست، سیستم تخصیص فرکانسها که بر اساس تکنولوژی زمان قدیم صورت گرفته بود، توسط یک تکنولوژی قدرتمندتر -موبایل و بعد اینترنت- درهمشکسته شد که منجر به افزایش شدید درخواست برای اجازه استفاده از فرکانس شد و عرضه از تقاضا عقب ماند. بنابراین آنها به سمت سیستم قرعهکشی برای توزیع فرکانس رفتند که به دلایل مختلف فاجعهبار بود. بنابراین کنگره آمریکا در نهایت استفاده از مزایده و مکانیسم بازار خصوصی برای تخصیص فرکانسها را تصویب کرد. آنها این موضوع را تصویب کرده و در اختیار کمیته ارتباطات فدرال (F.C.C) قرار دادند و آنها نیز آن را در برنامههای سیاستگذاری خود اعمال کردند. این در حالی بود که هیچکس در F.C.C نمیدانست که چطور یک مزایده را شکل بدهد. آنها هیچچیز در مورد مزایده نمیدانستند بنابراین گفتند شاید اقتصاددانان بتوانند این کار را سامان دهند. ایوان کورل اصلیترین فردی بود که روی طراحی حراج کار میکرد و مقالات تئوری حراج متعددی را نظیر مقاله من، مطالعه کرده بود. او یک پروپوزال طراحی بازار تهیه کرد. جزییات آن پیشنهاد را یادم میآید چون بسیار ضعیف بود. عجیب هم نیست. آنها با یک مشکل پیچیده سروکار داشتند، یک مشکل پیچیده تاریخی. اما او در پروپوزالش به مقالات من هم ارجاع داده بود. این باعث شد که یکی از شرکتهای تلفن (پاسیفیک بل) با من تماس بگیرد. آنها از من خواستند که آیا میتوانم درباره این طرح به آنها مشاوره بدهم یا خیر، و آیا این پروپوزال ایده خوبی است یا ایدهای بد؟ من نگاهی به طرح آنها انداختم و گفتم که پروپوزال خوبی نیست و برای مشتریان این شرکت بسیار بد خواهد بود و حتی برای دولت نیز بد خواهد بود و از من پرسیدند آیا میتوانید پروپوزال جایگزینی را ارائه دهید. من این کار را کردم و مجدداً با همکاری رابرت ویلسن یک سیستم مزایده همزمان چند راندی را ایجاد و به دولت پیشنهاد دادیم که نهایتاً همان سیستم در آمریکا مورد استفاده قرار گرفت.
با توجه به اینکه این سیستم ابداعی شما در کشورهای مختلفی استفاده میشود و حتی من به یاد دارم که در پروژه مشاورهای که من و شما با هم در اسپانیا و ایتالیا کار کردیم دقیقاً همین سیستم اعمال شده بود، میتوانید به طور ساده و خلاصه توضیح بدهید که این مزایده بالارونده همزمان (Simultaneous Ascending Price Auction) چگونه کار میکند و چه ویژگیهایی دارد؟
این سیستم برای فروش چندین کالا به شکل همزمان به کار میرود. در شرایطی که خریداران مشتاق خریدن بستههای گوناگونی از کالا هستند. به طور مثال شما ۱۰ بلوک فرکانس مختلف دارید و هرکدام از اپراتورهای تلفن همراه قصد دارند دو یا سه بلوک بخرند و در عین حال مجموع تقاضا از عرضه بیشتر است. سیستم ابداعی ما مجموعهای از حراجیهای صعودی است که به صورت همزمان برای هر کدام از گواهیها رخ میدهد و ایده این طراحی به این شکل است که شما قیمتها را میبینید و میتوانید مشاهده کنید که برای مثال چقدر برای یک گواهی در لسآنجلس پیشنهاد میشود و میتوانید آن را با قیمتهای پیشنهادی در نیویورک یا شیکاگو مقایسه کنید و بعد تصمیم خود را بگیرید که برای خرید کدام بلوکها اقدام کنید. جذابترین قسمت این طراحی این است که پیشنهاددهندگان میتوانند مجدداً بنشینند و برای مشاهده قیمتها منتظر بمانند و سپس در حراجی شرکت کنند و اگر قیمتها تغییر کرده بود، یک بسته متفاوت را برای خرید در نظر بگیرند. در حقیقت در هر دور از حراج، بالاترین پیشنهاددهنده برای هر گواهی برنده میشود اما حراج به پایان نمیرسد و در دور بعد افراد فرصت دارند عددی بالاتر از عدد برنده دور قبل برای هر گواهی پیشنهاد دهند و برنده جدید آن گواهی باشند. خلاقیتی که در پیشنهاد من وجود داشت این بود که، پیشنهاددهندگان را مجبور میکرد از دورههای آغازین فعال باشند. آنها باید بر مبنای تعداد بلوکهایی که میخواهند در دوره بعدی فعال باشند، پیشنهاد دهند یا بالاترین پیشنهاددهنده باشند. برای مثال، اگر یک پیشنهاددهنده برای مدتی پیشنهاد نمیداد، نمیتوانست در دورههای بعد، آغازگر پیشنهادها باشد.
بنابراین به نظر میرسد این طراحی شما به عکس مزایدههای دربسته که افراد فقط یک بار شانس اعلام قیمت پیشنهادی را دارند عمل میکند به این معنی که به بازیگران اجازه میدهد دینامیک تغییر قیمتها را مشاهده کنند و اگر یک فرکانس، تقاضایش بسیار بالاتر از پیشبینی آنهاست، به سراغ فرکانسی جایگزین بروند و بر عکس. به عبارتی دینامیک تغییر قیمتها بازار را به سمت نقطه بهینه «هدایت میکند».
بله، کاملاً درست است. ما اطلاعات بسیار بیشتری از یک مزایده دربسته در اختیار بازیگران قرار دادیم.
چرا دولتها به جای فروش فرکانسها به بخش خصوصی، تنها به صورت گواهی آنها را در اختیار دیگران قرار میدهند؟ چه ایدهای پشت این کار وجود دارد؟
باید اینگونه عرض کنم که دولتها در سراسر دنیا سیاستهای مختلفی در این باره دارند. پیش از این کار، فرکانس به شکل رایگان در اختیار افراد قرار میگرفت با این استدلال که شما یک سرویس عمومی فراهم میکنید، یک ایستگاه رادیویی فراهم میکنید و بنابراین ما به شما اجازه استفاده از طیف (فرکانس مخابراتی) را بدون شارژ میدهیم، اما خب کنترل آن را تمام و کمال به شما نمیدهیم و تنها یک گواهی موقت برای استفاده از آن را به شما میدهیم. من میدانم که این سوال تو تفکر شیکاگویی پشت خود دارد و آن اینکه چرا مالکیت آن را تمام و کمال خصوصی نمیکنیم؟ پاسخ این سوال چندان مشخص نیست و فعلاً تصمیمی است که به شکل تاریخی گرفته شده.
بله، و البته مساله مالکیت مسالهای است بسیار پیچیده. به هر حال میدانیم که مالکیت عمومی بخشی از فرکانسها بود که منجر به اختراع تکنولوژی وایفای شد. تکنولوژی خاصی که بدون اغراق به دگرگونی در بسیاری از جنبههای زندگی ما منجر شد و ارزش اقتصادی عظیمی ایجاد کرد. این میتواند به عنوان یک مثال از موفقیت مالکیت عمومی مطرح شود. با این اوصاف آیا شما با من موافقید که مساله مالکیت خصوصی و عمومی و انتخاب بهینه بین این دو، یکی از مهمترین پرسشهایی است که باید مجدداً مورد تامل اقتصاددانان قرار بگیرد؟
بله، من هم سال گذشته که تو در شیکاگو بودی با دانشجویان جدیدم در همین مورد صحبت میکردم که مساله مالکیت خصوصی و عمومی در سرمایهداری نیاز به یک نگاه تازه و شاید دگرگونی دارد.
اجازه دهید قبل از اینکه پرسش بعدی خودم را مطرح کنم، بحث در مورد طراحی بازار را ادامه دهیم. شما در برخی مسائل مربوط به خصوصیسازی نیز مشغول بودید، چه جزییاتی از چنین مسائلی برای اقتصاددانان به منظور طراحی بازار مهم است؟ آیا میتوانید چند مثال برای ما بزنید؟
بله، مثالهای زیادی در این باره وجود دارد. برای مثال در مکزیک، وقتی من پروژه خصوصیسازی بنادر را به امضا رساندم، درباره اینکه خریداران چه حقی باید داشته باشند بحث کردیم، آیا آنها اجازه دارند بیش از یک بندر داشته باشند؟ اگر دقیق یادم بیاید که دو بندر در سواحل شرقی و دو بندر در سواحل غربی وجود داشت. اینجا رگولاسیون دولتی وارد طراحی بازار میشود. من پیشنهاد دادم که هیچکس نباید در سواحل شرقی یا غربی هر دو بندر را داشته باشد چرا که رقابت در بخش خدماتی در سواحل مکزیک از بین میرود و آنها پذیرفتند. ما باید تصمیم میگرفتیم که خریداران در صورت موفقیت در خرید، چه مسوولیتهایی در برابر آن شرکت خواهند داشت. گهگاه به دلایل صلاح عمومی است که دولت تصمیم میگیرد ضوابطی فراتر از قیمت اعلام کند. به عنوان مثال دولت میتواند به خریداران بگوید که در صورت برنده شدن باید مردمی را نیز که در مناطق پرهزینه زندگی میکنند (و رساندن یک سرویس به آنها توجیه اقتصادی ندارد) از سرویس خود بهرهمند کنند. بعد از آن در مزایده مکزیک، آنها تصمیم گرفتند که از نرمافزار استفاده نکنند، در این صورت اگر شما میخواهید سه یا چهار بندر را متعاقب هم به فروش برسانید، آیا مهم است که شما نخست بندر بزرگ را بفروشید یا کوچک؟ آیا این ترتیب بهینگی اقتصادی را تغییر خواهد داد؟ من این موضوع را تحلیل کردم. یک مدل ریاضی نوشتم و نشان دادم که از دید این مدل، بهترین کار این است که اول بندر بزرگ را به فروش رساند و بعد از آن به صورت نزولی از لحاظ اندازه بقیه را فروخت.
خیلی از این ایدههایی که شما از آن سخن گفتید محسوس و معقول است و ایدههایی است که ممکن است برخی گمان کنند که واقعاً نیازی به اقتصاددانان برای چنین کاری نیست. آیا میتوانید یک مثال از طراحی بازار بد و ضعیف را برای ما شرح دهید؟ چرا که از دیدگاه آموزشی این تضادها میتواند بیشتر به درک مفهوم طراحی بازار کمک کند؟ آیا تا به حال درگیر یک طراحی بازار بد بودهاید؟
بله، برخی طراحیهای بازار بسیار وحشتناک بودند، همانطور که اشاره کردی، این طراحیهای بازاری که من از آنها سخن گفتم عالی بودند چرا که از جزییات فراوانی تشکیل شده بود، اما یکی از معروفترین آنها فکر کنم در استرالیا وجود داشت که جان مک موهان در مورد آن نوشته بود. آنجا به این نتیجه رسیدند که حراج قیمت دوم یک ایده بسیار خوب است و تصمیم به برگزاری یک حراج قیمت ثانویه همزمان گرفتند. یادتان باشد که ما حراج همزمان افزاینده را طراحی کردیم و آنها به سراغ حراج همزمان دربسته (Simultaneous Sealed Auction) رفتند. شاید به نظر برسد که این دو چندان تفاوتی ندارند اما اینطور نیست. بگذارید با یک مثال ساده شرح بدهم. فرض کنید یک حراج داریم با پنج کالای یکسان و شما تنها یکی از آنها را میخواهید. در حراج دربسته شما باید روی کدامیک از کالاها پیشنهاد خرید بدهید؟ روی اولی؟ دومی؟ این موضوع به این بستگی دارد که بقیه روی چه کالایی پیشنهاد میدهند. آیا شما باید ریسک پیشنهاد هر پنج آیتم را به جان بخرید؟ در این صورت ممکن است بیش از یک کالا را برنده شوید. حراج ما که قیمتها را به شکل دینامیک افزایش میدهد و شما قیمتها و تقاضا را روی هر کالا میبینید این نقص را ندارد. مثال دیگری میزنم، چندی پیش در یک حراج در استرالیا چند شرکت یک میلیون دلار برای یک مجوز تلویزیون پیشنهاد میدهد و دومین پیشنهاد تنها شش دلار است، بنابراین درآمد به صورت دراماتیکی کاهش پیدا میکند. چیزی که در حال حاضر در پیشنهادات حق معدن در آمریکا رخ میدهد حراج همزمان مهرشده قیمت اولیه است اما حراج همزمان مهرشده در این خصوص یک ایده وحشتناک میتواند باشد. اما آنها در هر صورت این کار را انجام میدهند.
آیا عادلانه است بگوییم که پارادایم طراحی بازار تا حدی در مقابل تفکر بازار آزاد افرادی مثل کوز و فریدمن قرار گرفت؟
من فکر میکنم، پارادایم بازار آزاد چیزی بسیار بیشتر از طراحی بازار است، بازار آزاد به مردم اجازه میدهد که میان خود دادوستد کنند، هزینههای دولت توسط قوانین اعمال میشوند، همه اینها بخشی از آموزههای مدرسه شیکاگو است. اما این ایده که طراحی بازار مهم نیست، که تنها برخی از افراد در شیکاگو داشتند و این ایده که اگر یک عدم بهینگی در بازار وجود دارد افراد به نحوی آن را حل و فصل خواهند کرد و برای این کار نیاز به دولت نیست. همان ایده که از قضیه کوزو پدید آمد. در طراحی بازار این ایده غلط است. البته این موضوع از لحاظ تئوری اشتباه نیست. کوز قضیهاش را بسیار دقیق بیان کرد و نشان داد که اگر هزینه گفتوگو تبادل صفر باشد، افراد با هم گفتوگو میکنند و نهایتاً توزیع بهینه حاصل خواهد شد. اما طراحی بازار میگوید در بسیاری از موارد، مردم کارها را نمیتوانند به تنهایی انجام دهند، یا عدم هماهنگی افراد در برخی موارد هزینههای سرسامآوری دارد. مثلاً ما نمیخواهیم با مکانیسم قیمت به تنهایی و بدون هیچ هماهنگی اجازه بدهیم این سیستم را به سمت بهینگی ببرد چرا که اگر تقاضای یک ریل برای لحظهای خاص در مکانی خاص بیش از عرضهاش باشد، یک فاجعه رخ خواهد داد و به همین دلیل یک هماهنگکننده مرکزی وجود دارد. یا در بازار برق ما از قیمت برای عرضه و تقاضا استفاده میکنیم اما حتماً یک اپراتور سیستم هم داریم چرا که عدم هماهنگی عرضه و تقاضا میتواند به نابودی سیستم برق بینجامد و هزینه کار نکردن دقیق فروض مدلهای اقتصادی بسیار بالاست.
بگذارید این موضوع را کمی فلسفیتر کنیم. در کتاب سرمایهداری و آزادی، میلتون فریدمن ادعا کرد که مداخله دولت دو دلیل اصلی دارد، قدرت بازار و اثرات جانبی. موضوعی که من و شما در مسیر کاشان به اصفهان با هم صحبت کردیم و شاید به زودی مقالهای هم در مورد آن بنویسیم این است که این موضوع مداخله یا مرکزگرایی میتواند دلایل دیگری هم داشته باشد و طراحی بازار فراتر از قدرت بازار و اثرات جانبی وارد عمل میشود.
بله، البته باید دقت کرد آن چیزی که فریدمن در مورد آن صحبت میکند در واقع دلایل دخالت دولت است. چیزی که ما در حال حاضر در مورد آن صحبت میکنیم دلایل استقرار در مرکز یا مرکزگرایی (Centralization) در بازارهاست که لزوماً از طریق دولت نباید انجام گیرد هرچند در برخی موارد دولت بهترین گزینه برای این کار است. برخی اوقات وقتی شما نیاز به هماهنگی با قیمتها یا ایجاد توافق دوجانبه دارید میتوانید به سازمانهای خصوصی رجوع کنید. ولی گاهی نیز دولت کمک بسیاری میکند برای مثال وقتی درگیریهای حقوقی زیادی در یک بازار پیشبینی میشود، معمولاً دولتها قدرت بیشتری برای حل این موارد دارند و سپردن حل درگیریها به بخش خصوصی شاید چندان بهینه نباشد.
بگذارید چند دقیقه دیگر در این مورد صحبت کنیم. قضیه کوز ادعا میکند که اگر افراد حق مالکیت داشته باشند، در صورت صفر یا کم بودن هزینههای تبادل اطلاعات و...، انگیزههای شخصی افراد برای رسیدن به نقطه بهینه کافی است. چه چیزی در مورد مزایده صد میلیارد دلاری فرکانسهای مخابراتی که شما در حال حاضر در آمریکا مدیریت میکنید با شرایط قضیه کوز متفاوت است که دخالت دولت را توجیه میکند؟ در حالی که شما در حال خرید فرکانس از شبکههای تلویزیونی و فروش مجدد آن به اپراتورهای تلفن همراه هستید، چرا شبکههای تلویزیونی با اپراتورهای تلفن همراه مستقیماً وارد مذاکره نمیشوند؟ مگر اینطور نیست که ارزش آن فرکانسها برای اپراتورها بیشتر است و بنابراین مذاکرات با انگیزه شخصی باید کافی باشد؟
فکر میکنیم موارد زیادی است که نگاه کوز را زیر سوال میبرد. اولین نکته در مساله ما و بسیاری از بازارها هزینه بسیار بالای تبادل و مذاکره است. ما در مزایدهمان مسالههای محاسباتیای را حل میکنیم که برای حل دقیق آنها ماهها و سالها زمان لازم است و برای حل سریع آنها ما از طرف دولت بیش از پنج سال کار کردهایم. هر زمان که محاسبات در یک بازار با صدها شرکتکننده و هزاران محدودیت دشوار میشوند، این ایده که تعدادی مذاکره دو به دو یا سه به سه میتواند ما را به نقطه بهینه هدایت کند کاملاً بیمعنی است. یکی از کارهایی که سیستم تخصیص پزشکان به بیمارستانها برای گذراندن دوره رزیدنسی صورت میدهد همین است که به کمک سیستمی که بسیار پیچیده طراحی شده به دو سمت بازار کمک میکند که هزینه محاسباتی نپردازند.
البته به نظر میرسد حتی اگر مذاکرات دو به دو نهایتاً به سیستم بهینه برسد، مشکل جدیای که وجود دارد زمان بسیار طولانی رسیدن به نقطه بهینه است. در بازاری با هزاران شرکتکننده، و صدها هزار محدودیت مثل بازار مزایده افسیسی، شاید دهها و صدها سال طول بکشد که نقطه بهینه با مذاکرات دو به دو پیدا شود. بنابراین داشتن یک هماهنگکننده مرکزی -خواه دولت خواه یک سازمان خصوصی- میتواند به این مهم سرعت ببخشد.
دقیقاً. مثال ساده این داستان تخصیص زمین در ایالت جورجیای آمریکا بود که وقتی تکنولوژی کشاورزی اندازه ایدهآل زمین را تغییر داد، حدود ۱۵۰ سال طول کشید تا اندازه زمینها به اندازه بهینه برسد.
سوال مهم اما این است که از نظر ریاضی، حتی پیدا کردن نقطه تعادل عمومی بازار -همان قیمتهایی که در آنها عرضه با تقاضا برابر میشود و افراد در حال انتخاب بهترین سبد کالای خود هستند- هم یک مساله محاسباتی دشوار است. اما تمام پایه بهینه بودن بازارها بر این استوار است که ما در آن نقطه قرار داشته باشیم. قانون رفاه اول به ما میگوید که در صورتی که ما در قیمتهای تعادلی بازار باشیم، توزیع منابع در اقتصاد بهینه است. اگر قرار گرفتن در قیمتهای تعادلی خودش یک مساله محاسباتی پیچیده باشد، در این صورت آیا میتوان ادعا کرد که ما در آن نقطه نیستیم و در نتیجه توزیع بازار لزوماً بهینه نیست؟
و البته علاوه بر آن چنین قیمتهای تعادلیای همیشه وجود ندارد.
دقیقاً. مثلاً در شرایطی که کالاها غیرقابل تقسیم باشند یا کالاها مکمل باشند، تعادل عمومی لزوماً وجود ندارد.
بله، به همین دلیل فکر میکنم روش صحیح برای پرسیدن این سوال این نیست که آیا قیمتها کار میکنند. بلکه روش صحیح این است که بهترین روش برای سازماندهی به این تعاملات اقتصادی چیست. در برخی بازارها مرکزگرایی تقریباً غیرممکن است و اگر هم ممکن باشد لزوماً بهتر از نبود آن نیست. دقت کنید که حتی در بازار افسیسی، وقتی ما با یک مساله محاسباتی پیچیده مواجه هستیم، مرکزگرایی هم نمیتواند توزیع بهینه را ایجاد کند. بنابراین سوال این است که وقتی هزینههای تبادل بالاست و محاسبات پیچیده است، چطور میتوان این هزینهها را کاهش داد؟ در بازار مزایده FCC ما به مرکزگرایی برای محاسبات و تخصیص منابع روی آوردیم. و در تخصیص پزشکان به بیمارستانها نیز همین اتفاق روی داده. اما در مورد بازار استخدام اقتصاددانها توسط دانشگاهها مرکزگرایی تنها در حد همزمانی مذاکرات اجرا شده و در بازار استخدام مهندسان در گوگل و فیسبوک و... همین حد از مرکزگرایی هم وجود ندارد. بنابراین حد ایدهآل مرکزگرایی تابعی از شرایط و جزییات بازار مورد مطالعه دارد.
با این اوصاف آیا شما موافقید که طراحی بازار تا حدی در حال پیوند دادن دو بخش مختلف اقتصاد نظری است. از یک طرف ما نظریههای زیبایی داریم که ادعا میکنند با فروضی گوناگون، بازار مکانیسمی عالی برای تخصیص منابع است. از طرف دیگر نظریههای زیبای دیگری داریم که نشان میدهند در صورت وجود داشتن اصطکاکهای اطلاعاتی و... و به عبارتی غلط بودن فروض نظریههای دسته قبل، بازارها لزوماً به تخصیص بهینه نخواهند رسید. طراحی بازار از یک نگاه در حال تلاش برای کاهش اصطکاکهای اطلاعاتی و دشواریهای محاسباتی برای فراهم کردن شرایط فروض نظریههای حامی بهینگی بازار است.
بله، بخشی از طراحی بازار همین است. فراهم کردن اطلاعات برای بازیگران و سپس اجازه تجارت آزاد. اما گهگاه ما فراتر از آن میرویم. چرا که یافتن تجارتهای بهینه مستلزم یافتن نوع تجارت و موارد قرارداد و... است و در طراحی بازار ما به آن موارد نیز میپردازیم. اصطکاکهای اطلاعاتی، یافتن شخص مناسب برای ازدواج یا شریک تجاری مناسب و... به شدت مهماند و از این دید با تو موافقم که مرکزگرایی در بسیاری مواقع مانند روغنکاری، تلاش برای رفع موانع تجارت آزاد دارد.
خب اجازه بدهید کمی درباره اقتصاد ایران صحبت کنیم. همانطور که میدانید صنعت نفت در ایران صنعت مهمی است که بخش بزرگی از اقتصاد را در اختیار دارد. از طرف دیگر ایران بیش از یک دهه است که در تلاش برای خصوصیسازی بسیاری از صنایع است، اما خب هنوز هم در میانه راه هستیم. به نظر شما چه موارد مهمی وجود دارد که یک کشور نفتی در میانه خصوصیسازی باید به آنها دقیق فکر کند؟
به هر حال وقتی دولتها در حال خصوصیسازی داراییهای خود هستند اهداف گوناگونی را دنبال میکنند. یکی از این اهداف ایجاد رقابت با هدف بهبود شرایط مصرفکنندگان است. در مورد خصوصیسازیهای نفتی این مورد کمتر اهمیت دارد چون مصرفکنندهها خارجی هستند. مورد مهم دیگر این است که درآمدها چطور از بخشهای مختلف به دست میآید و چطور میتواند به طور عادلانه بین مردم کشور تقسیم شود. ایرانیها نیز همانند مردم کشورهای دیگر نیازهایی دارند و دولت نباید مهمترین سرمایهاش را به راحتی با سپردن به تعدادی ثروتمند فعال در صنعت از دست بدهد. دولت باید برای خصوصیسازی مزایدهای طراحی کند که اولاً درآمد بالایی برای دولت تولید کند و پس از آن، شرایط بازار خصوصیشده پس از خصوصیسازی به شکلی باشد که رقابت بالای صنایع به بهبود حقوق مصرفکنندگان منجر شود.
و مساله دیگری نیز که در مورد مزایده وجود دارد این است که دولت چطور نشان میدهد که به خروجی مزایده متعهد است. خریدار همیشه نگران این است که دولت چقدر به حقوقی که متعهد میشود، پایبند است، چون به هر حال دولت، دولت است و به کمک تغییر قوانین و مالیاتگیری بخشی از کالای فروختهشده را پس میگیرد. بنابراین دغدغههای خریدار هم باید در نظر گرفته شود، اینکه دقیقاً چه کالایی با چه شرایطی به فروش میرسد باید دقیق مشخص شود و نهایتاً بازار باید با تدبیر طراحی شود تا خریداران حاضر باشند قیمتهای بالایی بپردازند و ثروت حاصل آمده به کار دولت بیاید.
آیا میتوانم سوالی از شما بپرسم که زمینه تخصصی کار شما نیست؟ در مورد نابرابری به عنوان یک مساله جهانی چه فکر میکنید؟ و به نظر شما این چه راهحلهایی دارد؟ مثلاً درآمد پایه سراسری که پیشنهاد پرداخت پول نقد ماهانه به تمامی مردم کشور را دارد؟ به هر حال در ایران مبلغ بسیار کمی به همه مردم داده میشود و کشورهایی مانند سوئیس و فنلاند بحث درآمد پایه سراسری را خیلی جدی بررسی میکنند.
من همواره این دغدغه را دارم که در دنیا چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است. در مورد تمرکز درآمد و تمرکز ثروت و اینکه تداوم آن در طول نسلها چقدر است؟ برای من از نظر اخلاقی این مساله بسیار مهم است. درباره درآمد پایه سراسری، من یک ایده کلی دارم و آن این است که صلح و هارمونی اجتماعی به نفع همه است. اگر شما به گذشته برگردید و به کتابهای آسمانی مراجعه کنید، دغدغه این بوده که مردم فقیر نباشند. حتی جوامع باستان میخواستند مطمئن شوند که مثلاً مساله تکهمسری رواج داده شود چون جوامع نمیخواستند که تعداد زیادی مرد جوان نه همسر داشته باشند و نه زمین و نه هیچچیز دیگر. چون این افراد ممکن است به سمت ناامن کردن شرایط جامعه سوق داده شوند در حالی که اشخاص ثروتمند چندین همسر و مقدار زیادی زمین دارند. طراحان جوامع میخواهند که افراد جامعه انگیزه داشته باشند که رشد کنند و نقش فعال در جامعه داشته باشند و سراغ خلاف و دزدی و انقلاب و تحول در جامعه نروند و این برای همه خوب است. چون هر اتفاقی مثل جنگ یا شورش به فقیر و ثروتمند باهم ضربه میزند. و در مورد مساله درآمد پایه سراسری با اینکه در مورد همه جزییاتش فکر نکردم اما حس خوبی نسبت به آن دارم. این ایده که دولت یک حد پایه از درآمد را برای رفع نیازهای اساسی همه مهیا کند موضوعی است که درباره آن نگاه مثبتی دارم.
برویم سراغ سوالهای دیگر. چرا تصمیم گرفتید به ایران بیایید؟
چرا من تصمیم گرفتم به ایران بیایم؟ بخشی به خاطر خود تو. من واقعاً همیشه خیلی در مورد ایران کنجکاو بودم و اینکه تو همیشه خیلی دوست داشتی که کشور خودت را به من نشان بدهی و من هم همیشه در مورد کشوری که اقتصاددانی به خوبی تو را پرورش داده خیلی کنجکاو بودم. همانطور که قبلاً هم گفتم، همیشه از تو و سیدعلی (مدنیزاده) که دانشجوهای بسیار خوب من بودید و انسانهای خوبی هستید احساس خوبی میگرفتم. همیشه مشتاق بودم که ببینم شما از چه سرزمینی آمدهاید. و حالا آمدم و اینجا هستم.
خب تا حالا چطور بوده؟ حالا که به تهران، کاشان، اصفهان و شیراز سفر کردید، از این سفر راضی هستید؟
بله، البته. برای من بسیار جالب بوده. خیلی چیزها دیدم که هنوز تحلیلی درباره آن ندارم. تناقضهایی هم دیدم که باید بیشتر درباره آن مطالعه کنم. مثلاً رفتاری که مردم با خودشان و دیگران دارند. اینکه بسیار خوشبرخورد و مهربان هستند اما رفتارشان در رانندگی و در خیابان و ترافیک بسیار بد است. برای من جالب بود، آن شب که با تعدادی استاد دانشگاه قرار گذاشتیم و من و تو چند دقیقه زودتر در محل قرار حاضر شدیم اما اولین نفری که سر قرار حاضر شد، 40 دقیقه تاخیر داشت. خب هنوز به این نتیجه نرسیدهام که اگر برای مردم در تهران، وقت این قدر بیاهمیت است، چطور در خیابان این قدر بد رانندگی میکنند و سر ثانیهها با هم رقابت میکنند. راستش گیج شدهام و هنوز درباره آن جوابی پیدا نکردهام. اما یک موضوع دیگر هم برای من خیلی خوشایند بود. احترامی که شما به بزرگترها میگذارید برای من خیلی دوستداشتنی است و حتی احترامی که مردم برای هم دارند فوقالعاده است و البته مهمتر از همه، نوع روابط خانوادهها برای من جالب است. اینکه من را برای شام با خانوادهات آشنا کردی و دورهمیهای خانوادگی خوبی را دیدم، بسیار عالی بود. خیلی خوش گذشت و تازه فهمیدم آنها که با من شام خوردند، فقط بخش کمی از اقوام تو بودند که معمولاً دور هم جمع میشوند. آرزو دارم خانواده من هم در آمریکا چنین دورهمیهای صمیمانهای را تجربه کنند. راستش خیلی عالی بود.
اجازه بدهید سوالی درباره دانشگاه استنفورد بپرسم. شاید 50 سال قبل شیکاگو مرکز ثقل اقتصاد جهان بود با اقتصاددانانی مثل فریدمن و کاوس و لوکاس. و بعد در سه، چهار دهه اخیر، شهر بوستون با دو دانشگاه هاروارد و امآیتی مرکز ثقل آکادمیهای اقتصادی شد. چیزی که هنوز خبرش به بیرون از جامعه اقتصاددانان نرسیده این است که استنفورد پس از چنددهه در حال جابهجایی مرکز ثقل از بوستون به استنفورد است. میتوانید بیشتر در این مورد توضیح بدهید؟ آیا این واقعیت دارد که استنفورد در حال تغییر مرکز ثقل است؟ یا این برداشت من است یا اینکه این ادعا فقط در مورد شاخه طراحی بازار صادق است؟
نه این فقط در مورد طراحی بازار نیست. اگر خوب نگاه کنید، میبینید تحولات دانشگاه استنفورد بینظیر است. متیو جنتسکو، راج چتی18، سوزان ایتی، و یولی سانیکف چهار نفر برنده جایزه کلارک (بهترین اقتصاددان زیر 40 سال در آمریکا) در سالهای اخیر هستند که همگی به استنفورد آمدهاند. ما همچنین الوین راث برنده جایزه نوبل و بسیاری دیگر را هم داریم. شاید دانشگاه استنفورد در استخدام اقتصاددانان رقابت را به هاروارد و امآیتی میباخت اما حالا استادان جوان، مثل خودت، استنفورد را به هاروارد و امآیتی ترجیح میدهند. یادم نمیآید که کسی در دو سه سال اخیر پیشنهاد کار در استنفورد را رد کرده باشد. و استنفورد حالا پیشتاز طراحی بازار و اقتصاد خرد کاربردی و همچنین شبکههای اقتصادی و سازماندهی صنعتی و اقتصاد نظری، و نظریه قراردادها و تاریخ اقتصاد و... در جهان است. این مرکز بسیار تغییر کرده است.
آیا فکر میکنید اقتصاد سیلیکونولی و وجود شرکتهای بزرگی مثل گوگل و فیسبوک، تاثیری در این روند داشتهاند؟
راستش متوجه نمیشوم این گذار چگونه در استنفورد رخ داده است. مسلماً اقتصاد سیلیکونولی فضای متفاوتی را در اطراف دانشگاه استنفورد به وجود آورده و همین موضوع احتمالاً باعث طرح پرسشهای مهمی شده است که دانشگاه استنفورد به عنوان اولین مرجع باید به آن پاسخ بدهد. دیدهام که افراد، اشتیاق زیادی برای شروع مطالعات جدید نشان میدهند. مثلاً همکاران من، علاقه دارند در این مطالعات به کمک سیلیکونولی بیایند. در سالهای اولیه دهه 90 شاهد جذب خیلی از اقتصاددانان در کمپانیهای مختلف بودم. من هم در این دوره شروع به کار روی طراحی بازار برای کمیسیون ارتباطات فدرال کردم. به این نتیجه رسیدم که در این زمینه باید شرکتی تاسیس کنم و شرکتم را تاسیس کردم. به مرور شرکتهایی مثل گوگل و یاهو، فیسبوک و الان اوبر و خیلی شرکتهای دیگر، نیاز به طراحی بازار پیدا کردند و متخصصان اقتصاد خرد در شاخه سازماندهی صنعتی هم به آنها کمکهای زیادی کردند تا اینکه اهمیت تلاش اقتصاددانان فعال در این حوزه بیشتر و بیشتر شد. نتیجه میگیرم که سیلیکونولی تاثیر داشته است. تا آنجا که میدانم، خود تو هم امسال یک درس در مورد اقتصاد شرکتهای سیلیکونولی ارائه خواهی داد.
بله، در آن درس سعی داریم ببینیم که طراحی بازار برای دنیای اینترنت و اپلیکیشنهای موبایل و اقتصادی که به اشتراکگذاری در آن بیشتر و بیشتر توجه شده چه اهمیتی دارد و برای این کار شاید حدود یکسوم کلاس توسط مدیران و اقتصاددانان شرکتهایی مثل گوگل و مایکروسافت و اوبر و... ارائه خواهد شد. حالا میخواهم یک سوال متفاوت بپرسم. چه کسی باید اقتصاد بخواند؟ این احتمالاً پرسش بسیاری از افراد جوانی است که این مصاحبه را میخوانند. این افراد میخواهند بدانند که آیا طراحی بازار برایشان مناسب است یا خیر؟
فکر میکنم عوامل زیادی وجود دارد که در کنار هم منجر به موفقیت میشود. اگر منظورت از این رشته، ادامه تحصیل در مقطع دکترا و موفقیت در زمینه تحقیقات عالی در اقتصاد است باید عرض کنم که برای موفقیت در مسائل تحقیقاتی باید بتوانید کارهای تکنیکال و ریاضی را خیلی خوب انجام دهید. پس باید پیشزمینه ریاضی قوی داشته باشید. همچنین باید دغدغهای کلی نسبت به دنیا داشته باشید. مثل مشکلات اقتصادی در سطح دنیا مثل نابرابری، گرم شدن دنیا (Global Warming)، آیا یک بازار خوب کار میکند یا خیر، یا حتی تاثیرات سیستمهای آموزشی بر جامعه و عوامل مختلف دیگر. اقتصاد به ما کمک میکند تا بتوانیم به صورت ویژهای با دادهها کار کرده و با در نظر گرفتن علت آنها مدلهایی را از این دادهها استخراج کنیم. در واقع اقتصاد به افراد یک چارچوب مشخصی میدهد که میتوانند در بسیاری از مباحث و زمینههای مختلف از آن استفاده کنند اما وقتی بخواهیم آن را برای تشریح و بررسی مسالهها استفاده کنیم این چارچوب به خودی خود بسیار تکنیکال است. مثلاً برای طراحی بازار، یا تشخیص اینکه چه بخشی از طیف امواج رادیویی را باید فیلتر کنیم به بسیاری از علوم مثل ریاضی، علوم کامپیوتر و مهندسی نیاز داریم و معمولاً این مسائل از طریق افرادی حل خواهد شد که پیشزمینه تکنیکال از همه این زمینهها داشته باشند و البته این موضوع بستگی به این دارد که هر فرد در کدام شاخه اقتصاد میخواهد کار کند. مثلاً اگر در زمینه اقتصاد توسعهای (development economics) کار میکنید و میخواهید برای مثال آزمایشهایی را در این حوزه انجام بدهید برای این کار به یکسری پیشزمینهها درباره مسائل دیگر نیاز دارید. کسانی که این کار را میکنند به محیط و توسعه اقتصادی توجه زیادی دارند. اما برای اینکه در پژوهش هم موفق باشند مثلاً باید بتوانند آزمایشهای خوبی هم طراحی کنند و به انجام برسانند و این باز هم ریاضیات قوی میخواهد و همانطور که مشاهده میکنید ریاضیات بسیار مهم است.
آیا بازهم ویژگی دیگری برای محقق خوب بودن به نظرتان میرسد؟ مثلاً برای یک دانشجوی سال آخر دکترای این رشته؟
به نظر من، اشتیاق و خلاقیت بسیار مهم است و بهترین دانشجوها معمولاً خودشان شروعکننده هستند. چیزی که باید بدانند این است که همیشه نتایج، آن طوری که انتظار دارند پیش نمیرود و باید بدانند که خیلی وقتها باید از اول شروع کنند و به اصطلاح باید یاد بگیرند که خارج جعبه را هم ببینند، یعنی بتوانند خلاقانه فکر کنند و به مسائل بر اساس اولویت و اهمیت بخشهای مختلف آن بنگرند. موضوعی که لازم میدانم گوشزد کنم این است که مدلسازی یک اقتصاددان در یک پژوهش، در واقع همان سادهسازی مسائلی است که محققان در رشتههای دیگر هم انجام میدهند. یعنی کنار گذاشتن بخشهای کماهمیتتر از واقعیت، تا ببینند تاثیر عوامل عمده در مساله به چه صورت است و مشاهده کنند که واقعاً در دنیا چه اتفاقی دارد میافتد و این نیازمند درجههایی از انتزاعی بودن، داوری و درجههایی از خلاقیت است. بدین معنا که پژوهشگران باید تشخیص بدهند که این عوامل چه چیزهایی هستند تا بتوانند به واسطه آن فرضیه خود را مطرح و بعد تلاش کنند تا صحت آن را اثبات کنند. یک محقق خوب، آزادانه فرضیهها را بررسی میکند حتی اگر این فرضیهها درست نبوده یا از واقعیت دور باشند. حتی ممکن است این فرضیات حالتهای بسیار سادهشدهای از واقعیت باشند اما با وجود این باید این فرضیهها را جدی بگیرند که این، کار سادهای نیست. درواقع دانشجوها باید بیاموزند که به جای حل کردن یکسری تمرینهای کلاسی بتوانند به محققهای واقعی تبدیل شوند و این یک گذار چالشبرانگیز است.
و سوال آخر. در ایران ارزش و جایگاه اجتماعی معلم بسیار بالاست و حتی ما در ایران روز معلم داریم. سوالی که من خیلی از مردم میشنوم این است که برای استادی مثل شما یا دیگر اقتصاددانان، چه انگیزهای برای وقت صرف کردن با دانشجوها میتواند وجود داشته باشد؟
وقتی من دانشجویان خوبی داشته باشم درواقع این شانس را دارم که شاهد موفقیت آنها باشم. من احساس نزدیکی زیادی با بعضی از دانشجویانم داشتهام، واقعاً احساس خوبی از وقت گذراندن با آنها دارم. تو این را تجربه کردهای و من احساس میکنم این بخشی از وظیفه یک استاد است. برای من این موضوع اینقدر مهم است. مثل اینکه از پدری بپرسی انگیزهات از وقت گذراندن با فرزندانت چیست؟ اینکه در نهایت تو موفقیتت را با آنها قسمت میکنی و از نظر من همین احساس و انگیزه کافی است.
بله، همین مثال فرزند برای روشن کردن این موضوع کافی بود. ممنون. در پایان قبل از ترک ایران، میخواهم نظرتان را درباره سفر به ایران و مردمش بدانم.
من واقعاً از تو تشکر میکنم. وقت گذراندن در یک فرهنگ دیگر واقعاً شگفتانگیز است. فرهنگ ایران از برخی جنبهها بسیار شبیه و از جنبههایی دیگر بسیار متفاوت با فرهنگ من است. تا حد زیادی مردم با مشکلات مشابهی با نقاط مختلف دنیا درگیر هستند. اکثر افرادی که با آنها برخورد داشتم بسیار صادقانه کار میکردند و کاری را انجام میدادند که معتقد بودند کار درست است. به خصوص در دانشگاهی که سخنرانی کردم. راستش محمد از این سفر بسیار لذت بردم. ممنون از تو و از مدرسه تابستانی که میزبان من بودید.
1 - دیوید کرپس این استاد اقتصاد دانشگاه استنفورد و متخصص نظریه بازی متولد 1950 در نیویورک است. شهرت او به دلیل تجزیه و تحلیلهای مدلهای انتخاب پویا و نظریه بازی غیرهمکارانه و به خصوص ایده تعادل متوالی بوده که به همراه همکارش رابرت ویلسن به ثبت رسیده است. کرپس مدرک دکترای مدیریت کسبوکار خود را از دانشگاه استنفورد گرفته است. |
|
2- رابرت ویلسن از سال 1964 تاکنون استاد مدیریت و اقتصاد مدرسه کسبوکار استنفورد است. حوزه کاری او در مورد طراحی بازار، قیمتگذاری، فنون مذاکره و مباحث مربوط به سازمانهای صنعتی و اقتصاد اطلاعات است. ویلسن، در سال 1963 دکترای خود را در رشته مدیریت کسبوکار از دانشگاه هاروارد اخذ کرد. |
|
3- مایکل هریسن محقق آمریکایی و استاد مدرسه کسبوکار دانشگاه استنفورد متولد 1944 و فارغالتحصیل دکترای تحقیق در عملیات دانشگاه استنفورد است. هریسن به دلیل فعالیت گسترده در تحقیق در عملیات به خصوص شبکههای تصادفی و مهندسی مالی شناخته میشود. تاکنون نزدیک به 100 مقاله از او در مجلات معتبر علمی به چاپ رسیده است. |
|
4- مارک آلن سترتویت استاد رشته اقتصاد مدیریت و استراتژی دانشگاه نورثوسترن است که در سال 1973 موفق به اخذ مدرک دکترای اقتصاد از دانشگاه ویسکانسین شد. سترتویت تئوریسین اقتصاد خرد است. او همراه با راجر مایرسون قضیه مایرسون-سترتویت را ارائه کرد که به عنوان پیشرفتی مهم در شاخه طراحی مکانیسم و اقتصاد اطلاعات نامتقارن شناخته میشود. |
|
5- نانسی استاکی نانسی متولد سال 1950 میلادی و استاد اقتصاد دانشگاه شیکاگو است. او در 1978 موفق به اخذ مدرک دکترا از دانشگاه هاروارد شد. استاکی همسر رابرت لوکاس، برنده نوبل اقتصاد در سال 1995 است. حوزه تخصصی فعالیتهای استاکی، اقتصاد رشد و توسعه، تاریخ اقتصاد و اقتصادسنجی است. در ضمن او همراه با پل میلگرام موفق به ارائه قضیه عدم تجارت شد. |
|
6- راجر بروس مایرسون اقتصاددان آمریکایی و متولد سال 1951 میلادی است که به عنوان استاد اقتصاد در دانشگاه شیکاگو فعالیت میکند. مایرسون یکی از سه اقتصاددان برنده جایزه نوبل علم اقتصاد در سال 2007 است. مایرسون از اصلیترین بنیانگذاران نظریه طراحی مکانیسم به شمار میرود. او همچنین از سال 1976 تا 2001 به عنوان استاد اقتصاد دانشگاه نورتوسترن مشغول به فعالیت بود. |
|
7- دونالد جان رابرتز اقتصاددان آمریکایی-کانادایی است که در سال 1972 موفق به اخذ مدرک دکترا در رشته اقتصاد از دانشگاه مینهسوتا شد. او اکنون در دانشگاه استنفورد مشغول به تدریس است. رابرتز تاکنون بیش از 70 مقاله علمی معتبر در مورد نظریه اقتصاد خرد و نظریه بازی به چاپ رسانده و به بررسی کاربرد این تئوریها در حل مشکلات رقابتی و مدیریتی بنگاهها پرداخته است. |
|
8- بنگ رابرت هالمستروم اقتصاددان فنلاندی و متولد سال 1949 میلادی است که هماکنون در دانشگاه امآیتی مشغول به فعالیت است. پیش از آن در دانشگاه نورثوسترن و نیز دانشگاه ییل مشغول به تدریس بود. هالمستروم را به خاطر تحقیقاتش در موردمساله کارگزار-کارفرما که به تبیین رابطه این دو گروه در شرایط استخدام و کار در نبود اطلاعات شفاف و کامل میپردازد، میشناسند. |
|
9- رابرت وبر وبر مدرک دکترای خود را در سال 1974 در رشته تحقیق عملیاتی از دانشگاه کورنل دریافت کرد. او استاد رشته علوم تصمیمگیری در دانشکده مدیریت دانشگاه نورثوسترن است. از مهمترین علایق او میتوان به نظریه بازی، حراجها و طراحی سیستمهای رایگیری اشاره کرد. گفتنی است سازمانهای مختلف از نظریات او در مورد نحوه به اجرا گذاشتن مزایدهها و مناقصهها استفاده میکنند. |
|
10- لارنس گلاستن استاد مدرسه کسب و کار کلمبیا در رشته بانکداری و مالیه بینالملل است. او در سال 1980 موفق به اخذ مدرک دکترای خود از دانشکده مدیریت دانشگاه نورثوسترن شد. او در زمینه ارزیابی عملکرد مدیران سبدهای سهام و قیمتگذاری داراییها فعالیت میکند. از جمله مهمترین فعالیتهای گلاستن در حوزه نظریه بازی مربوط به نظریاتش در مورد کژگزینی است. |
|
11- ایهود کلای متخصص نظریه بازی و اقتصاددان ریاضی آمریکایی 73ساله که به دلیل کار در حوزه نظریه بازی و ارتباط آن با اقتصاد، انتخاب اجتماعی، علوم کامپیوتر و تحقیق در عملیات شناخته شده است. او استاد تصمیمگیری و علوم بازی دانشگاه نورثوسترن است. او فارغالتحصیل ریاضی و آمار از دانشگاه کورنل است. |
|
12- لئونید هورویکس اقتصاددان و ریاضیدان لهستانی که در سال 1917 چشم به جهان گشود، به عنوان مبدع مفاهیم مهمی همچون سازگاری انگیزشی و طراحی مکانیسم شناخته میشود. او چندماه پیش از مرگش و در 90سالگی یعنی در سال 2007 موفق به دریافت جایزه نوبل علم اقتصاد شد. هورویکس عضو هیاتعلمی دانشگاه مینهسوتا بود. |
|
13- اریک ماسکین این اقتصاددان آمریکایی 65ساله، که در دانشگاه هاروارد مشغول به کار است، در سال 2007 به طور مشترک با هورویکس و مایرسون جایزه نوبل اقتصاد را دریافت کرد. دستاورد علمی مهم او در حوزه طراحی مکانیسم است و سابقه تدریس در دانشگاه پرینستون را نیز دارد. او پایاننامه دکترایش را زیر نظر کنث ارو به سرانجام رسانده و استاد ژان تیرول نیز هست. |
|
14- رابرت (باب) آومن رابرت (باب) آومن اقتصاددان آمریکایی است که در سال 1930 به دنیا آمده است. در حال حاضر نیز به عنوان پروفسور مشغول تدریس است. همچنین او را به عنوان یکی از برجستهترین اقتصاددانان در حوزه نظریه بازی میشناسند که در سال 2005 موفق به دریافت جایزه نوبل اقتصاد در این حوزه شد. |
|
15- درک نیل فارغالتحصیل اقتصاد دانشگاه ویرجینیا در سال 1992 است که درهمان سال به تدریس در دانشگاه شیکاگو مشغول شده و از سال 2003 نیز به سمت استاد تمامی در این دانشگاه ارتقا یافته است. حوزه اصلی تحقیقات نیل، اقتصاد آموزش است، چنانکه او در یک دهه گذشته در کمیته آموزش دانشگاه شیکاگو نیز فعالیت داشته است. |
|
16- گابریل کارول او اقتصاددان آمریکایی متولد سال 1982 میلادی است. کارول تحصیلات ابتدایی خود را در رشته ریاضی در دانشگاه هاروارد گذراند و در این دوران موفق به کسب جوایز متعددی در مسابقات و المپیادهای ریاضی شد. سپس دکترای خود را در رشته اقتصاد در سال 2012 از دانشگاه MIT اخذ کرد. در حال حاضر نیز به عنوان استاد اقتصاد دانشگاه هاروارد مشغول به فعالیت است. |
|
17- سوزان ایتی اقتصاددان آمریکایی متولد 1970 میلادی است. او مدرک دکترای خود را در سال 1995 در رشته اقتصاد از دانشگاه استنفورد دریافت کرد و هماکنون نیز در آنجا مشغول به تدریس است. ایتی دارای تحقیقات فراوانی در زمینه سازماندهی صنعتی، نظریه اقتصاد خرد و اقتصادسنجی کاربردی است. همچنین مقالاتی با تمرکز بر بازارهای مبتنی بر حراج به چاپ رسانده است. |
|
18- راج چتی اقتصاددان هندی است که در سال 1979 به دنیا آمد. چتی استاد دانشگاه استنفورد است که پیش از این در دانشگاه هاروارد تدریس میکرده است. زمینه تخصصی فعالیتش اقتصاد بخش عمومی است. او مقالاتی در مورد برابری فرصتها و همچنین تاثیر بلندمدت معلمان روی عملکرد دانشآموزان منتشر کرده است. |
دیدگاه تان را بنویسید