اقتصاددانان و کسبوکار
عقاید تعصبآمیز
در اواسط دهه 1990 هستیم و اعضای گروه اقتصاد در یک مدرسه مشهور تجارت گردهم آمدهاند. استادان جمع وضعیتی عصبی دارند. بسیاری از آن ناراحتاند که رشتههای مدرسه تجارت از قبیل بازاریابی و رفتار سازمانی جایگاه برتری پیدا کردهاند با وجود اینکه ظاهر عملی ندارند. همگی بر این باورند که باید به علم اقتصاد بهای بیشتری داده شود. یکی از استادان نمیتواند تحقیر خود نسبت به دیگر رشتهها را پنهان کند. او میگوید، هرکس مدرک دکترای اقتصاد داشته باشد باید به راحتی بتواند در دیگر رشتههای مدرسه تدریس کند.
شاید این داستان را با غرور و خودشیفتگی اقتصاددانان ارتباط دهید. این غرور تا حدی حقیقت دارد. امپریالیسم این رشته -یعنی تمایل آن برای ورود به رشتههای نزدیک به اقتصاد- موضوعی آزاردهنده برای دانشمندان علوم اجتماعی است. با وجود این آن استاد دانشگاه از یک جهت حق دارد. علم اقتصاد در دهه 1990 میتوانست بهطور منطقی ادعا کند که به سمت شکل واحدی از علم تجارت حرکت میکند. یک نظریه واقعبینانه از بنگاهها در راه بود. اما با گذشت سه دهه چنین چیزی محقق نشد. علم اقتصاد الگوهای بزرگی از رقابت و بازارها دارد اما بهمحض اینکه از درهای کارخانه یا ساختمان اداره وارد آن میشود توانمندیهایش رنگ میبازند.
باید بپرسیم چرا؟ اقتصاد به تخصیص منابع کمیاب مربوط میشود (یا حداقل فرض بر آن است که چنین باشد). در نظریه نئوکلاسیک بازارها صحنه مرکزی هستند. عوامل تولید (زمین، نیروی کار و سرمایه) و عرضه و تقاضای کالاها و خدمات در واکنش به سیگنالهای قیمتی حاصل از مبادلات بازار حرکت میکنند. منابع به پرسودترین کاربردها اختصاص مییابند. این جنبه نظری موضوع است، اما آنگونه که رونالد کوز (Coase) در مقالهای در سال 1937 بیان کرد یک نکته مهم را نادیده میگیرد: بخش زیادی از تخصیص منابع در اقتصادها نه در بازار، بلکه در درون بنگاه صورت میگیرد. کارکنان موتورهای اصلی حرکت هستند و نه با سیگنالهای بازار، بلکه با دستورات اداری هدایت میشوند. این نظریه که بنگاهها درصدد حداکثررسانی سود هستند نیز با واقعیت همخوانی ندارد. هربرت سیمون یکی از پیشگامان عرصه علوم تصمیمگیری و هوش مصنوعی میگوید که بنگاهها در فضایی مملو از ابهام، جهل و خطا کار میکنند. هیچ بنگاهی نمیتواند تمام اطلاعات لازم برای رسیدن به سود حداکثری را پردازش کند. در عوض، بنگاهها در شرایط «عقلانیت محدود» فعالیت میکنند و تصمیماتی میگیرند که بهینه نیست اما رضایتبخش است.
تا سالها، اقتصاددانان هیچ کاری برای حرکت در مسیر تعیینشده از سوی اقتصاددانان، کوز و سیمون، انجام ندادند. در اواخر سال 1972، کوز از این شکایت داشت که به مقالهاش درباره ماهیت بنگاه چندینبار ارجاع شده اما کمتر کسی از آن استفاده کرده است. اما تقریباً بهمحض اعلام این نظر مجموعهای از پژوهشهای عمیق درباره بنگاهها آغاز شد. این فرآیند در طول دو دهه متعاقب آن توسعه یافت.
رکن کلیدی این پژوهشها آن است که بنگاه را هماهنگکننده یک تیم تولید میداند که در آن سهم مشارکت هر عضو تیم را نمیتوان از تلاش دیگران جدا کرد. برونداد این تیم مستلزم وجود سلسلهمراتبی است که وظایف را تقسیم و تلاشها را پایش میکند و به افراد طبق آن پاداش میدهد. این امر به نوبه خود به نوع دیگری از ترتیبات نیاز دارد. در تعاملات بازار، کالاها با پول معاوضه میشوند، معامله انجام میشود و جایی برای مناقشه باقی نمیماند. اما به خاطر عقلانیت محدود، در محیط کسبوکار این امکان وجود ندارد که پیشاپیش تعیین کنیم از هرکس در شرایط مختلف چه انتظاری میرود. قراردادهای بنگاه با کارکنان ضرورتاً «ناقص» هستند. این قراردادها را اعتماد و در نهایت ترس از فروپاشی حفظ میکند چراکه فروپاشی برای همه گران تمام خواهد شد.
وقتی بحث تقسیم وظایف مطرح میشود مساله انگیزه پیش میآید. اینکه چگونه یک کارمند را وادار کنیم تا از جانب بنگاه کار کند و یکی از بازیکنان تیم باشد به جای آنکه صرفاً به نفع خودش عمل کند. این امر در اقتصاد با عنوان مساله کارفرما-کارگزار شناخته میشود و منبع نظریههای روشنیبخش زیادی در این مدت بوده است. البته انگیزه مهم است اما معمولاً بهترین رویکرد سازمانها آن است که حقوق ثابتی بپردازند و پاداش را به هیچ وظیفهای گره نزنند. به عنوان مثال، اگر حقوق معلمان را به نتایج امتحان گره بزنیم آنها با هدف کسب نمره در امتحان تدریس میکنند به جای آنکه مستقل اندیشیدن را به دانشآموزان بیاموزند. این مسیر پژوهش به کسب جایزه نوبل اقتصاد از سوی الیور ویلیامسون، الیور هارت و بنت هولماستروم انجامید (کوز در سال 1991 و سیمون در سال 1978 جایزه را بردند). کار این اقتصاددانان تا حدی نشان میدهد که چرا تا اواسط دهه 1990 آن استاد دانشگاه با اطمینان میگفت که علم اقتصاد باید بر مطالعه تجارت حاکم باشد. کتابهای پرفروش مایکل پورتر -اقتصاددانی که به استاد تجارت تبدیل شد- خوشبینیها را افزایش داد و شوروهیجان مربوط به نقش نظریه بازی در راهبرد شرکتی آن را تشدید کرد. اما این روزها اگر شرکتی یک اقتصاددان ارشد را بهکار گیرد هدف آن درک رشد تولید ناخالص داخلی یا سیاستهای فدرالرزرو است و از او نمیخواهد درباره راهبرد شرکت توصیهای ارائه دهد.
دلایلی برای این امر وجود دارد. یکی از آنها جایگاه و شأن دانشگاه است. علم اقتصاد خود را علمی بنیادی مانند فیزیک میداند، نه علمی عملی مانند مهندسی. اما آنچه کسبوکار را موفق میکند را نمیتوان در نظریههای پایه و چندمعادله پیدا کرد. اغلب مشکل آن است که چگونه نظرات، اطلاعات و تصمیمگیریها در سراسر بنگاه پخش میشوند. دستمزد نیز تنها انگیزه نیست. این ارزشها و نظرات مشترک درباره چگونگی انجام بهینه کارهاست که یک کسبوکار توانمند را میسازد. افراد به کار و محل کارشان افتخار میکنند و این در موضوعات علم اقتصاد نمیگنجد.
مسائل کسبوکارها نیز خاص و عینی هستند و حل آنها به چیزی بیش از انگیزه اقتصادی درست نیاز دارد. باید دانش دقیق از فناوری، فرآیندها، رقبا و همچنین روانشناسی اجتماعی و روندهای سیاسی فراهم شود. علم اقتصاد هیچگاه به تنهایی کافی نیست. بسیاری از عوامل تاثیرگذار بر مسائل کسبوکار خارج از حوزه آن هستند.