شب زیباست
چرا آلمان نباید به عقب برگردد؟
«آنقدر ذهن و قلبم به هم ضجه زدند که آشوبگاه خدایان زمین شدهام. نمیتوانم خشم، عصبانیت یا ترس را تفکیک کنم. عصبانیام چون خشمگینم. خشمگینم چون ترسیدهام و ترسیدهام چون نمیدانم کدامیک بدترند. فقط میدانم که بدروز و روزگار و زمینی است؛ و من؛ مانند کودک خراشبرداشته از گوشه زبر انگشتان عروسکش، مأمنی میخواهم برای گریه کردن و شکایت از آنچه حقم شده اما حقم نبوده است. لعنت بر همهچیز؛ حتی بارانی که دلم میخواست برف باشد. لعنت بر تمام آن نابرابریهایی که من را، مردمم را، در بیکرانگی ثروت، حسرتمانده بدیهیترینها کند. لعنت به «تنور آهکی کالکوفن»، روابط خانوادگی شکسته، دیوارهای کپکزده کایزرسلاترن و بیپولی و ژنهای خوب و آقازادههایی که به دنیا آمدند و بزرگ شدند تا بهسرعت ما را با ننگ «غیراجتماعی» فقر، زاده بینش تحقیری دیکتاتورها، آشنا و «رفاه» را در بالاترین طبقههای اجتماع حبس کنند و ما؛ ما ساکنان طبقه پایین اجتماع را حتی اگر «گرهارد شرودر» هم باشیم، با همه تنفرمان از کشیشها و رهبران مذهبی که فقط هوای بالانشینها و جیبهایشان را دارند، در دلهرهای تحمیلی، شاهد نابودی انگیزهها، آرزوها و زندگی کنند که در میانسالی و سالخوردگی شاید در سکوتی شبیه غم از دست دادن مادری که نبودش، دَم و بازدم را آهی سنگین میکند، به دست بیاوریم و البته به کارمان هم نیایند، که طعم لذت هر آرزویی در زمان خودش، ارزش دارد و تحقق بیموقعش، غم است. غمی که سنگینیاش، تحمل به مبارزه با نابرابری طبقاتی، فقر و رها شدن در عمق دموکراسی را از نسل خاکستری، همان «نسل فراموششده» و کودکان بازمانده از جنگ میگیرد، آنها را «دستیار ترس در عین شجاعت برای خواستن» و مجبور به جنگیدن با «کثیفهای اقتصاد» میکند. آن هم در سرزمینی مانند آلمان که نسبت دادن فقر بدان، مانند نسبت دادن خوبی به نازیهاست؛ ولی به اعتقاد من به صحنه بردن تصویری جدید از آن در برلین است که تماشاچیهایش کسانی چون من هستند؛ کریستین بارون، پسری از کایزرسلاترن، روزنامهنگاری چپگرا که کتابی درباره دوران جوانیاش در فقر، گرسنگی، خشونت، الکل و ناامیدی نوشته تا اگر «شب زیباست»، زیبایی روایتی بیامان از بیثباتی اجتماعی و اراده یک پسر برای فرار از آن هم زیبا باشد و برای خواننده و جامعه بازگشتی ذهنی شود برای زنده کردن تمامی اتفاقاتی که یک پیام بزرگ دارند: «فقر، نابرابری و جنگ، در کشوری ثروتمند چون آلمان نباید مجاز باشد.»
نباید حتی یکبار دیگر، پسری آنقدر گرسنه شود که وقتی از مستندی تلویزیونی میشنود، «کپک هم یک قارچ است و قارچ را میشود خورد»، با ناخنهایش دیوار را خراش دهد، کپکها را در دهان بگذارد، برای زنده ماندن تقلا کند و خفه شود؛ یا وقتی پدر بیکار، الکلی و ناامید، مادر همان پسر را تا سرحد مرگ کتک میزند و با لگد به شکمش که نوزادی در آن برای جان گرفتن، جا گرفته است، میکوبد، تصویر هیولای مینیسریال «مادرهای ما، پدران ما» شبکه ZDF واقعیت شود، درست همان لحظهای که آن سرباز نازی به شکم معشوقهاش مشت و لگد میزند تا فرزندش بمیرد. حتی تلختر از آن، این ناامیدی واقعیت شود که پسری، به عشق تیم فوتبال کایزرسلاترن، با تکهپارچهها برای خودش پیراهنی بدوزد، مسخره عام و خاص شود و در اوج ناتوانی برای درک اینکه «آغاز پایان است یا پایان آغاز»، بفهمد چقدر نداشتن بد است و اگر فقر را با همه ابعادش ببینی و در آن زندمانی کنی، قطعاً نمیتوانی بدون کمک دست بر زانوزده و مثل احمقها امید داشته باشی که نماد تحقق مانیفستهای دولتی شوی. کمکی که من، کریستین بارون 37ساله، آن را از سوی خالههایم جولی و الا گرفتم و به مرد امروزی تبدیل شدم، گرچه همه به خوششانسی من نخواهند بود. عینیترین شاهد برای آن هم پدربزرگهای مادری و پدریام هستند که در مبارزه کارگری برای بقا و بالا رفتن از نردبان اجتماعی، شکست خوردند و من برای به تصویر کشیدن قعر شکستشان در قالب دو شخصیت ویلی و هورست، در رمان «شب زیباست» تا دهه 1970 سفر کردم.»
وارثان بیچاره
ویلی واگنر و هورست بارون، کارگرهای دهه 1970 هستند. آنها در دوران نوجوانی، طی جنگ جهانی دوم، در جریان حملات هوایی به کایزرسلاترن، با هم آشنا میشوند. ویلی بخشی از نسلی است که «بوده سابین» در کتاب «نوههای جنگ» آن را «وارثان فراموششده» مینامد. نسلی که پس از سال ۱۹۴۵ پا به عرصه وجود گذاشت. غیرسیاسی و لذتگرا، زیر سایه طولانی جنگ و شکست ویرانگر بزرگ شد. نوزادان مرده در کنار جاده و صحنههای تجاوز جنسی، اولین برداشتهایش از آسیبدیدگی بود و نتوانست قبول کند و به نسل بعدش بفهماند که دنیا میتواند مکان امنتری باشد. اما این ویلی جامانده از این نسل، وارث دردهای جنگ، حالا قصد دارد یک زندگی خوب داشته باشد. نجاری میکند، نگهبان و باربر میشود. با طبیعت صادقانه خود، همیشه محدودیتها را از بین میبرد و برای خوب بودن مستمر تلاش میکند. در مقابلش، هورست، یک کارگر غیرماهر، بیتعهد و الکلی مانده است. او باور ندارد که میتوان با صداقت پیشرفت کرد و از نردبانهای ترقی بالا رفت. پس زندگی انباشته از دروغ و فریب را انتخاب و به سوءاستفاده کردن بسنده میکند. در طنزترین حالت ممکن، میخانه «گلدمین» خانهاش میشود و هرچه را به دست میآورد در گلدمین بالا میآورد و به جایی میرسد که از خودش هم فرار میکند. او یک پرخاشگر غیرقابل کنترل میشود. زن و بچهاش را کتک میزند. به ویلی معتقد به پیشرفت اجتماعی -خودتان را به اوج برسانیدـ موتیف آن زمان جامعه آلمان، خیانت میکند. او را آزار میدهد و مدام با معاملات غیرقانونی واگنر را دچار مشکلات مالی میکند، تا آنجا که ویلی هم شکست را میپذیرد و ویلی و هورست دوسوگرای شبیه زمین و گوگرد، در انکار عقاید اقتصادی با هم سقوط میکنند. از وعده رونق «اقتصاد بازار اجتماعی»، اقتصاد بازاری که به کار نیاز دارد، به تحقیر شکوفایی اقتصاد و دموکراسی میرسند. امید به دیدگاه سوسیال-لیبرال و دولت رفاه حتی از ویلی دورتر میشود. او فقر در یک کشور ثروتمند و انتقال بیننسلی آن را باور میکند. بین همسرش که برای رهایی تلاش میکند، «کارگرانی» که مایل به اعتصاب هستند، بین بچههای فراری و روسایی که به آنها فشار میآورند، بین رویاهای دلالان و واقعیت کارگاههای ساختمانی، اسیر نبردهایی ناامیدکننده میشود. آرامآرام، مفهوم عمیق فقر، طبقه، سقوط و سختیهایی را که سهم طبقه کارگر کف اجتماع است درک میکند. تبعات الکل، ضربوشتم و رویاهای درهمشکسته محیط پرولتاریایی زادگاهش را با رفتارهای هورست بیشتر میبیند و در حالی که به کیت و فرد در کتاب «حتی یک کلمه هم نگفت» هاینریش بل، فکر میکند، درگیر این میشود که آیا مانند کیت، همان عیسی مسیح زندگی فرد که تحقیرها و مشکلات را تحمل کرد، بدون اینکه اعتراض یا طغیانی کند، نسل جامانده از او و هورست بارون، هم میتوانند از جنگ، فقر، سلطه طبقاتی و رفاه نژادی، به ثروت، شادی و برابری برسند، راوی زندگی آنها، از فقر و نابرابری کارگری گریخته باشد و با نگرش و رفتار کیچمنش(Kitschmensch) به بازشناسی خشنودانه و شادمانه خویش در آینه تاریخ رسیده و شادی رفاه را تجربه کند؟ درگیری ذهنی که با واگنر خاک نشد و من، نوه هورست، آن را با یک رمان و با او به زمان حال آوردم، تا همه ببینند در حالی که اکنون بیشتر و بیشتر در مورد بازگشت طبقه کارگری و نردبان اجتماعی صحبت میشود، اما هیچ وقت این موضوع از بین نرفته بوده است. جمهوری فدرال از زمان تاسیس خود یک جامعه طبقاتی بوده، اما چندین دهه است که از پذیرش آن به دلایل ایدئولوژیک خودداری کرده، چون میخواسته این دروغ را حفظ کند که مردم آلمان با یک نظام شایستهسالار زندگی میکنند، در یک لیبرال دموکراسی که بهتنهایی میتوان با آن به هر چیزی رسید؛ در حالی که شواهد تجربی خلاف آن را اثبات میکند و البته که بسیاری هنوز آن را قبول ندارند. برای مثال، ماه قبل، اینگو برگهوفر از رادیو فرهنگ آلمان، من را بهترین نمونه برای رد این ادعا معرفی کرد؛ «کودکی از طبقه کارگری که اکنون به جایگاه نویسندگی و روزنامهنگاری رسیده، اما مثل گرهارد شرودر پسر خانم نظافتچی از خودش راضی نیست». دقیقاً همان موضوعی که برای اثبات چرایی به مردم همیشه مشکل داشتهام و دلیلش هم مشخص است. من، این خودساختگی را تنها نساختم. من، محصول کمک و همراهی خانوادهام هستم نه امکانات رفاهی دولتی «SPD» و سیاستهای گروه چپ یا حتی دیدگاههای گرهارد شرودر «خائن مبارزات طبقاتی». من در خانوادهای به دنیا آمدم که پدرم شبیه پدربزرگم، الکلی، خشن و منفعل بود و مادرم «میرا» از دست او، سنگینی پای غول افسردگی را روی شانهها و زندگیاش تحمل میکرد تا اینکه در 9سالگیام از دنیا رفت و عمهام، من و سه خواهر و برادرم را به خانهاش برد و با پول کمی که داشت از ما مراقبت کرد؛ گویی به تنهایی یک کمپین حمایتی از بارونها زده بود. بعد از او هم، با پیگیری خالههایم توانستم فرصت نوشتن در روزنامه راینفالز را پیدا کنم و با حقالتحریرش از دبیرستان فارغالتحصیل شوم. یعنی جوانی نکرده بزرگ شوم و در همین حال معنی فقر را خوب بفهمم. بفهمم وقتی حقوقت به میانههای ماه هم نمیرسد چه حس و حالی خواهی داشت. درک کنم که سرخوردگی و گرسنگی به چه معناست و البته چقدر دردناک است که بچههای دیگر به تو بخندند، لقب «دانشجو یا سرباز احمق» را به تو بدهند و مهمتر آنکه، بخواهی با تحصیلات غیرآکادمیک، جایگاهی در این کشور پیدا کنی و این ناممکن باشد؛ چون غیرآکادمیکها در طبقه بالایی اجتماع همیشه بیجایگاه بودهاند.
زندگی بدون ترس
پژوهشهای میدانی نشان میدهند، در حال حاضر از 100 کودکی که والدین آنها هر دو بدون مهارت هستند، تنها 12 نفر به دانشگاه میروند و برای بچههایی که والدینشان هر دو دانشگاهی هستند، تعداد از 100 به 79 نفر میرسد. آیا این تصادفی است؟ نه نیست. اینها نشانگر فقر سیاسی و آموزشی است؛ و این در حالی است که در این کشور، پیشرفت، اقتصاد بازار و توسعه، از طریق آموزش و معلمان مورد ستایش قرار میگیرد. وجه مشترک کودکان خانوادههای غیردانشگاهی این است که با کتابخانه و کتاب بزرگ نمیشوند و از هر 100 کودک فقط یک فرد غیرآکادمیک به جایگاه اجتماعی بالا میرسد و میتواند بر پلههای اول توسعه راه برود. پس آنچیزی را که در ویترین بورژوازی نشان میدهیم یک دروغ بزرگ است. مردم فقیر و طبقه کارگری ما در کف جامعه، رویاهایشان را زندگی میکنند و به سختی دستشان به سقف نردبان اجتماعی میرسد؛ بنابراین، اگر قرار است شرایط تغییر کند، باید درباره اقتصاد، فقر، طبقه حاکم، نژاد و مسائل فرهنگی که بر هویت فردی و اجتماعی یک ملت اثرگذار است، با واژگان صریح و به صورت مستقیم حرف بزنیم. باید در مورد اینکه زندگی کاریمان درجهای از هترونومی و دیکتاتوری را دارد و گاه پوچی ماحصلش است، از سرپوشهایی روایی در اعتراضهایمان استفاده نکنیم تا دیالوگهای اجتماعیمان تصویری واقعگرایانه را به رخ بکشد به گونهای که از نظر لحن و موقعیت روایی، یادآور هانس فالادای آلمانی شود و در کنارش بازبینی اتفاقات دهه 1930، نشان دهد که بازتوزیع از بالا به پایین چه تبعاتی خواهد داشت. در واقع ما نیاز داریم زندگی بدون ترس و دغدغه مالی بار دیگر به خواسته اصلی سیاستهای چپگراها تبدیل شود حتی اگر بدانیم در نیدرزاکسن، 40 درصد مردم اصلاً به پای صندوقهای رای نرفتند و اعتماد سیاسی و اقتصادی ندارند. قطعاً خیلی سخت است ولی باید دستگیرههای در را تمیز کنیم و با هم به صورت جدی درباره آنچه باورهای ملی و جهانی را نسبت به ساختار ایدئولوژیک و تاکتیکیمان تغییر میدهد، صحبت کنیم و به اجماع فکری یا رفتاری برسیم؛ حتی اگر در تظاهراتهایی چون اعتراضهای اخیر نسبت به افزایش قیمت و هزینههای بالای انرژی و گاز، شمارش تعداد دقیق فعالان جناح راست، اسلحههای گرفتهشده به سمت چپیها باشد و برعکس. چون اگر همدلی نباشد هیچ چیزی به دست نخواهیم آورد؛ همان موضوع مهمی که من هم تلاش کردم در رمان «مردی در کلاسش» در سال 2020، که به طبقهگرایی و فقر در گفتمان ادبی آلمان کمک کرد، جایزه بهترین رمان آلمانی «Klaus-Michael Kühne» را به دست آورد و باعث ساختن هشتگ «#unten» شد، در کتاب «طبقه و مبارزه» در سال 2021، رمان «شب زیباست» در سال جاری و البته کتاب غیرداستانی «پرولتاریا، اوباش و انگلها؛ چرا چپها کارگران را تحقیر میکنند؟» در سال 2016، بدان بپردازم و تاکید کنم که ما در جامعهای اتمیزهشده زندگی میکنیم. محیط و طبقات اجتماعیمان اغلب ارتباط کمی با یکدیگر دارند. ولی برای رشد در کنار هم، نیاز به همدلی داریم و این چیزی است که ادبیات میتواند در کنار سیاست وظیفهاش را بر عهده بگیرد تا فقر برود و برابری اجتماعی و اقتصادی بیاید؛ آنچه دقیقاً پاشنهآشیل چپگراها و راستهای افراطی است و هشدار میدهد که نباید «با بچههای کثیف دو بار بازی کرد»؛ چون وقتی تو شروع به مبارزه میکنی ممکن است یادت برود با چیزی که آن را به وجود آورده است مبارزه کنی و این خطرناکتر از شمردن جیبهای خالی یک ملت است.