دیون گریسون
کتاب زمان و پول چرا نوشته شد؟
راجر گریسون در سال 2000 کتاب «زمان و پول: اقتصاد کلان ساختار سرمایه» را منتشر کرد. او در مقدمه کتاب خود به زیبایی داستان نگارش این کتاب را به قلم آورده است. اینکه چگونه با اندیشههای کینز آشنا شده است و نگرش خود به اقتصاد را از چه کسانی وام گرفته است. مقدمه این کتاب را در ژانویه سال 2000 نوشته است و در پایان آن بیان میکند که بهرغم اینکه چندین بار با هایک ملاقات داشته است به سختی میتواند ادعا کند که او را میشناسد.
راجر گریسون در سال 2000 کتاب «زمان و پول: اقتصاد کلان ساختار سرمایه» را منتشر کرد. او در مقدمه کتاب خود به زیبایی داستان نگارش این کتاب را به قلم آورده است. اینکه چگونه با اندیشههای کینز آشنا شده است و نگرش خود به اقتصاد را از چه کسانی وام گرفته است. مقدمه این کتاب را در ژانویه سال 2000 نوشته است و در پایان آن بیان میکند که بهرغم اینکه چندین بار با هایک ملاقات داشته است به سختی میتواند ادعا کند که او را میشناسد. با این حال اذعان میدارد که تاثیر هایک بر تقریباً تمامی نمودارها و فصلهای کتابش واضح است و مقدمه کتاب خود را با این جمله به پایان میرساند: «در وادی اندیشه و عقلانیت بزرگترین دین را به هایک دارم.»
مواجهه من با اقتصاد کلان ابداً معمولی نبود، بلکه به ماجراجویی شباهت داشت. در اواسط دهه 1960، من یک واحد درسی اصول اقتصاد خرد و اقتصاد کلان داشتم که مکمل درس عمومی مطالعات اجتماعی برای دانشجویان مهندسی بود. متن آموزشی آن درس، ویرایش ششم کتاب اقتصاد ساموئلسون (1964) بود. سالها بعد، وقتی هنگام مطالعه کتاب شکست علم اقتصاد جدید نوشته هنری هازلیت (1959) دچار سردرگمی شده بودم، متوجه شدم باید بار دیگر به بررسی و ملاحظه اصول حاکم بر اقتصاد کلان بپردازم. چند فصل اول او بر نقد کتاب نظریه عمومی اشتغال، پول و بهره (1936) کینز، کافی بود تا من را متقاعد کند که خواندن کتاب هازلیت برایم فایدهای نخواهد داشت؛ مگر اینکه اول کتاب کینز را بخوانم. در آن زمان هیچ تصوری نداشتم که چه سرنوشتی انتظارم را میکشد.
کینز در مقدمه کتاب خود، خواننده را مطلع میکند که مطالب این کتاب، جدلهای او با سایر اقتصاددانان است. اما او در عین حال از علاقهمندان میخواهد که جدلهای بین او و سایر اقتصاددانان را استراق سمع کنند. به این ترتیب حتی دقیقترین مطالعه هر 384 صفحه نظریه عمومی و عمیقترین تعمق در تنهاترین نمودار این کتاب، من را از حد یک استراقسمعکننده فراتر نبرد. اما کینز من را به این احساس رساند که به چه چیزهای مهم و اسرارآمیزی گوش کنم. ایدههایی نظیر اینکه سرمایهگذاری تحت کنترل «خلقوخوی حیوانی» قرار دارد و قابلیت کاربرد پسانداز با «وسواس نقدینگی» محدود میشود، چندان با نگرشهای متعارفتر نظام بنگاههای آزاد قابل تلفیق نیستند. این انگاره کینز که نرخ بهره میتواند و باید به صفر برسد، سردرگمکننده به نظر میآمد و توجه او به «اجتماعی کردن فراگیر سرمایهگذاری» نگرانکننده بود.
حال که نوع بحث و استدلال کینز (و البته نه منطق کلی نظام او) را به وضوح در ذهن خود داشتم، کتاب هازلیت کاملاً مفهوم و قابل درک بود، اما نقد تقریباً صفحه به صفحه او مانند کار یک استراقسمعکننده مخالف و بیعلاقه به نظر میرسید. در این کتاب دیدگاه کینز در مورد اقتصاد کلان، به هیچوجه به طور دقیق و فنی مطرح نشده بود؛ دیدگاهی که طبق آن بازار به سمت ناپایداری و رکود گرایش دارد و بنابراین دولت نقش تحریککننده و تثبیتکننده را میپذیرد تا زمانی که اصلاحات اجتماعی بتواند بازار را با چیز بهتری جایگزین کند. از نظر هازلیت، اقتصاددانان اتریشی دیدگاهی جایگزین و ارزشمندتر ارائه میدادند. در کتاب هازلیت به اندازه انگشتان دو دست به نوشتههای هایک و دو برابر آن به نوشتههای میزس ارجاع داده شده بود. مطالعه بدون استاد من گسترش یافت و نظریه پول و اعتبار میزس و قیمتها و تولید هایک و رکود بزرگ آمریکا نوشته روتبارد را نیز مطالعه کردم.
بعد از یک دوره مطالعه کینز، ضدکینز و سپس اقتصاد اتریشی، به درسهای قدیمی خود بازگشتم تا ببینم که چگونه در تجربه دوران دانشجویی خود با اقتصاد کلان، از رسیدن به هرگونه فهمی ناکام مانده بودم.
آنچه در فصلهای کتاب ساموئلسون درباره اقتصاد کلان یافتم، تحریف تمام و کمال موضوعات بود. پرسشهای بنیادین «آیا /چگونه /تحت کدام ترتیبات نهادی، یک اقتصاد بازار میتواند خودتنظیمکننده باشد؟» تحتالشعاع این پیشفرض موکد و قاطع قرار گرفته بودند که خودتنظیمی امکانپذیر نیست و با چند تمرین سطحی، نشان داده میشد که چگونه در یک اقتصاد کلان مستعد شکست، میزان عدم استخدام نیروی کار و منابع به جریانهای مخارج نشتکرده از اقتصاد یا تزریقشده به آن، ارتباط دارد.
در اوایل دهه 1970 وارد دوره تحصیلات تکمیلی در دانشگاه میسوری کانزاسسیتی شدم و در آنجا همزمان نسخههای سطح متوسط و پیشرفته کینزینیسم را آموختم. با خواندن و دوباره خواندن نظریه عمومی، چارچوب IS-LM به صورت یک ابزار آموزشی موثر به نظرم میرسید؛ اما ابزاری که مانند تحریف ساموئلسون، قلب و روح دیدگاه کینز (به اقتصاد کلان) را کنار گذاشته بود. در آن زمان بود که برای نخستین بار مفهوم یک معادل اتریشی برای IS-LM را در ذهن پروراندم که بتوان به کمک آن و با مقایسه دو چارچوب نموداری متقابل، مباحث بنیادین مربوط به قابلیتهای خودتنظیمی اقتصاد را بررسی کرد.
پیشنویس اولیه به صورت یک مقاله پژوهشی و با عنوان اقتصاد کلان اتریشی: یک تبیین نموداری در یک نشست حرفهای در شیکاگو و در سال 1973 ارائه شد. در 1976 آن را برای کنفرانسی در مورد اقتصاد اتریشی که توسط بنیاد مطالعات انسانی در ویتسور کسل برگزار میشد، بازنویسی کردم و پس از آن با عنوان سمتوسوهای جدید در اقتصاد اتریشی در مجموعه مقالات کنفرانس به چاپ رسید (اسپارادو، 1978). این تبیین نموداری اولیه، موفقیتی محدود (اما ماندگاری) کسب کرد. این مقاله به طور جداگانه و به صورت تکنگاری توسط بنیاد مطالعات انسانی منتشر شد و در کتاب دانکن ریکی با عنوان بازارها، کارآفرینان و آزادی: نگاهی اتریشی به سرمایهداری در چندین مورد به آن ارجاع داده شد. این مقاله همچنان در فهرست منابع مطالعه اقتصاد اتریشی دیده میشد و به همین خاطر در گزارشی که توسط اسنودن و همکاران (1994) تهیه شد، بحثهایی در مورد آن صورت گرفت و همینطور در نوشتههای مربوط به تاریخ مکتب اتریش مانند وان (1994) و مقالات پژوهشی مانند کرزنر (1997) از آن نام برده شد.
بهرغم اینکه نوشته اولیه تا حدود زیادی با تبیین نموداری (که در این کتاب عرضه میشود) هماهنگی دارد، اما تلاش ابتدایی من در آن مقاله، الهامگرفته از تبیین خلاقانه رونق و رکود میزس بود؛ تبیینی که در شیوههای تفکر کلاسیک ریشه داشت: «دوره تولید... بازهای زمانی است که در آن دقیقاً همه وجوه امرار معاش در دسترس، برای پرداخت به کارگران فرآیند تولید، لازم و کافی است» (میزس، 1953).
ابن بیان کلاسیک به صورت عرضه و تقاضای نیروی کار زمانمند به بیان نموداری ترجمه شد؛ به این ترتیب دوره تولید به صورت زمان سپریشده بین استخدام نیروی کار و پیدایش کالای مصرفی نشان داده میشود. این ساختار، منظوری را که برای آن در نظر گرفتهایم برآورده میکند، اما تاکیدی غیرضروری بر مفهوم دوره تولید دارد و برای خوانندهای که در حال مطالعه تفسیر نمودارها (به کمک زبان جدیدتر اقتصاددانان اتریشی) است، زحمتی بیهوده و غیرضروری خواهد بود. در ادامه دوره تحصیلات تکمیلی (در دانشگاه ویرجینیا) کار کردن روی ساختار نموداری را رها کردم، اما همچنان به کار کردن روی تعارض دیدگاههای متمایز کینزیها و مکتب اتریش ادامه دادم.
از دو مقاله مربوط به رساله دکترا - هماهنگی بیندورهای و دست نامرئی: یک چشمانداز اتریش و یک دیدگاه کینزی (1985) و نظریه سرمایه اتریش: مجادلههای نخستین (1990)- تا بلانته و گریسون (1988) و بیش از 20 مقالهای که در این سالها نوشتم (و در فهرست منابع همین کتاب قابل مشاهده هستند)، کمابیش همه نوشتههای من به منظور ساخته و پرداخته کردن مضمون اصلی کتاب حاضر بودهاند.
از 1978 که به دانشگاه آوبرن ملحق شدم، دورههای اقتصاد کلان را در هر سه سطح مقدماتی، میانه و پیشرفته تدریس کردهام. تابستانها در سمینارهای آموزشی که توسط موسساتی نظیر بنیاد مطالعات انسانی، بنیاد میزس و بنیاد آموزش اقتصاد حمایت میشد، سخنرانیهایی در مورد نظریه ادوار تجاری و مباحث مربوط به آن ارائه میدادم. ساختار نموداری به هم پیوسته فصل سوم در سال 1995 و هنگام تدریس اقتصاد کلان میانه به ذهنم خطور کرد. از آن زمان تاکنون من این چارچوب را در تدریس و کنفرانسها و سمینارهای آموزشی (به طور کمابیش موفقیتآمیزی) به کار بردهام. حداقل فایده این چارچوب این است که کمک میکند تا توضیح دهیم که نظریه اتریشی چیست. از طرف دیگر، از آنجا که نمودارهای به هم پیوسته، نظم مشخصی را در نظریهپردازی میطلبند، به ما کمک میکنند تا انسجام دیدگاه اتریشی را نشان دهیم. بنابراین این چارچوب برای بسیاری از دانشجویان بیشتر جنبه توضیحدهنده دارد تا استدلال و متقاعدسازی.
شناخت نهایی من از کینزینیسم ناشی از مطالعه نظریه عمومی و نوشتههای اولیه کینز است. اما در این مسیر از دو تن از مفسران کینز بهره فراوان گرفتهام: ملتزر و لیونهوود. در سال 1986، افتخار شرکت در کنفرانس بنیاد آزادی را داشتم که به بحث در مورد کتاب زیر چاپ (در آن زمان) ملتزر اختصاص داده شده بود: نظریه پولی کینز: یک تفسیر متفاوت (1988).
عنوان کتاب «یک تفسیر متفاوت» است، اما ملتزر به خوبی منظور کینز را دریافته و جدی گرفته است، در حالی که سایر مفسران از کنار نظرات افراطی کینز با بیاعتنایی عبور کرده بودند.
انگارههای اجتماعی کردن سرمایهگذاری، برای اجتناب از ریسکهای مرتبط با تصمیمگیری غیرمتمرکز و همچنین هدایت نرخ بهره به سمت صفر، به منظور افزایش سرمایه و غلبه بر کمیابی سرمایه در تفسیر ملتزر به طور جدی مورد توجه قرار گرفتهاند. ملتزر در این کتاب، روح و قلب کینزینیسم را به آن بازگردانده است. مقاله بعدی من (1993) در واقع نگرشی به این جنبههای اساسی کار کینز بود؛ نگرشی که در فصل نهم کتاب حاضر تشریح شده است. تاثیر لیونهوود (که او نیز در کنفرانس معرفی کتاب ملتزر حضور داشت) بر طرز تفکر من، غیرمستقیمتر و نامحسوستر از ملتزر بود، هر چند کماهمیتتر نبود. لیونهوود گنجینهای است از بینشهایی در مورد عملکرد اقتصاد کلان که از کینز الهام گرفته شدهاند. لیونهوود بسیاری از این بینشها را به نوشتههای ویکسل ارتباط داد. روش او برای برقراری این ارتباط طوری است که اقتصاددانان اتریشی نمیتوانند جز تقدیر و تشکر، هیچ واکنش دیگری به او داشته باشند؛ با وجودی که اتریشیها دین بزرگی به ویکسل دارند. بهرغم اینکه لیونهوود اغلب منتقد نظریه اتریشی بوده است، اما او فوایدی در تاکید بر ناهمگن بودن کالاهای سرمایهای و ذهنی بودن انتظارات کارآفرینان میبیند و به تازگی نیز به مسائل هماهنگی بیندورهای توجه نشان داده است.
من فقط به صورت گذرا به دیدگاههای لیونهوود در مورد کینز و اتریشیها پرداختهام و البته او را به دلیل اینکه از ادغام نظریه سرمایه اتریشی در اقتصاد کلان خود اکراه دارد مورد نکوهشی نهچندان شدید قرار دادهام. مطالعه مجدد اثر یشین لیونهوود و نوشته اخیر او نشان میدهد که رویکرد من در فصل هشتم، به دیدگاه کینز در مورد تثبیت و تحریک اقتصاد کلان تقریباً در همه جنبههای مهم با تجدید ساختار کینز توسط لیونهوود هماهنگی دارد.
شناخت من از پولگرایی تحت تاثیر ییگر است؛ البته ممکن است نوع این تاثیرپذیری چندان مورد رضایت او نباشد. در واقع اگر اشارات مکرر و بیمحابای او در رد نظریه اتریشی ادوار تجاری من را متقاعد کرده بود، قاعدتاً هرگز به فکر نوشتن چنین کتابی نمیافتادم. اما او چه به عنوان استاد راهنمای رساله در دانشگاه ویرجینیا و چه به عنوان همکار و دوست در دانشگاه آوبرن از بسیاری جهات تاثیرات مثبتی بر من داشته است. یکی اینکه تدریس اقتصاد کلان ییگر در دوره تکمیلی بر کتاب پول، بهره و قیمتها نوشته پاتینکین (1965) تمرکز زیادی دارد. من استفاده فراوانی از این درس بردهام و در فصل دهم کتاب حاضر نشان میدهم که توضیح پاتینکین در مورد نرخ بهره، مکمل نظریه متعارفتر پولگرایی است؛ به ترتیبی که پولگرایی را در راستای مکتب اتریش قرار میدهد.
دیگر اینکه توضیح و بسط نظریه عدم تعادل پولی توسط او من را متقاعد کرد (همانطور که در فصل یازدهم توضیح میدهم) که پولگرایی پیشافریدمن مکمل ضروری نظریه اتریشی است؛ بهرغم اینکه خود ییگر نظریه اتریشی را یک جانشین ضعیف و مشکلدار برای نظریه عدم تعادل پولی میبیند.
در اوایل دهه 1980، وقتی لاخمان به عنوان استاد مهمان در دانشگاه نیویورک حضور داشت و من در آنجا در حال گذراندن دوره فوق دکترا بودم، این فرصت فراهم شد تا از او بیاموزم و با او به گفتوگو و تبادل افکار بپردازم.
همانطور که در فصل دوم شرح دادهام، ایدههای لاخمان در مورد انتظارات و فرآیند بازار، الهامبخش بسیاری از بحثها و استدلالهای من بوده است.
با وجودی که چند بار با هایک ملاقات و گفتوگو داشتهام، به سختی میتوانم ادعا کنم که او را میشناسم. با این حال خواننده این کتاب تاثیر هایک را بر تقریباً تمامی نمودارها و فصلهای این کتاب درخواهد یافت. نوشتههای او در سالهای اولیه، علاقه و اشتیاق من را برانگیخت و در سالهای پایانی، همان نوشتهها به صورت محکمترین ستون تفسیر من از اقتصاد کلان اتریشی درآمدند. پس در وادی اندیشه و عقلانیت، بزرگترین دین را به هایک دارم.