مسیر چیرگی
اقتصاد جریان اصلی چگونه بر زمین اقتصاد سایه گستراند؟
اقتصاد جریان اصلی در واقع یک پارادایم است. وقتی از پارادایم بودن اقتصاد جریان اصلی سخن گفته میشود، منظور این است که این جریان، مبتنی بر یکسری فروض است که توسط اقتصاددانان طرفدار این جریان پذیرفته شده و آنها با پذیرفتن این فروض، سعی در توضیح هرچه بیشتر جهان واقع میکنند.
اقتصاد جریان اصلی در واقع یک پارادایم است. وقتی از پارادایم بودن اقتصاد جریان اصلی سخن گفته میشود، منظور این است که این جریان، مبتنی بر یکسری فروض است که توسط اقتصاددانان طرفدار این جریان پذیرفته شده و آنها با پذیرفتن این فروض، سعی در توضیح هرچه بیشتر جهان واقع میکنند. باید توجه داشت که عبارت «اقتصاد جریان اصلی»، میتواند در زمانهای مختلف، به پارادایمهای فکری مختلف نسبت داده شود. در واقع آنچه باعث میشود یک پارادایم فکری اقتصادی بهخصوص، امروزه به عنوان اقتصاد جریان اصلی معرفی شود، میزان فراگیری آن است. امروزه اقتصاد جریان اصلی بر مبنای انگارههای اقتصاد نئوکلاسیک و همچنین اقتصاد کلان کینزی تعریف میشود.1 یعنی بر مبنای فروضی همچون عقلانیت عوامل اقتصادی و اینکه افراد سعی میکنند با توجه به محدودیتهای خود، مطلوبیت خود را در تمام شرایط حداکثر کنند. اقتصاددانان جریان اصلی تبیین و توضیحات خود را از مفهوم تعادل آغاز میکنند و سپس با در نظر گفتن جداگانه متغیرها و تغییرات آنها و همچنین تاثیر این متغیرها روی هم، مسائل اقتصادی همچون تورم و بیکاری را توضیح میدهند. همچنین یکی از مهمترین ویژگیهای اقتصاد جریان اصلی این است که تحلیل را از فرد آغاز میکند و سپس به جمع میرسد. در واقع هسته مرکزی در تحلیلها فرد است و فردگرایی، مورد نظر اقتصاددانان جریان اصلی قرار میگیرد. اگرچه کتب درسی، محافل دانشگاهی و جوایز نوبل علم اقتصاد، غالباً متوجه اقتصاد جریان اصلی و اقتصاددانان این طیف هستند، اما نمیتوان گفت که نزاع میان اقتصاددانان بر سر اینکه آیا اقتصاد جریان اصلی، پارادایم فکری درست در تحلیلهای اقتصادی هست یا خیر، به پایان رسیده است. زیرا هنوز هم اقتصاددانان بسیاری از نحلههای فکری هترودوکس مثل اقتصاد نهادگرایی سنتی وجود دارند که غالب تحلیلهای نئوکلاسیک (یا همان اقتصاد جریان اصلی در زمان حال) را اشتباه میپندارند. با این حال وقتی میبینیم که سالهاست اقتصاد نئوکلاسیک سردمدار تفکر اقتصاددانان است، این سوال در ذهن ایجاد میشود که چه چیزی باعث شده است اقتصاد نئوکلاسیک پیروز جنگ میان اقتصاددانان باشد و به جریان اصلی تبدیل شود؟ در ادامه سعی خواهیم کرد پس از بررسی روند ظهور عبارت اقتصاد جریان اصلی، دلایلی را که باعث شده، اقتصاد نئوکلاسیک به جریان اصلی اقتصاد تبدیل شود و در این جایگاه بماند، بررسی کنیم و به این مساله بپردازیم که چرا اقتصاددانان هترودوکس، توانایی مقابله با آن را ندارند. به طور خلاصه دلایل این امر را در چهار قسمت توضیح خواهیم داد: 1- همخوانی اقتصاد جریان اصلی با تفکر لیبرال؛ 2- امکان نظریهپردازی منسجم با زبان ریاضیات و صرفنظر از کلیگویی در اقتصاد جریان اصلی؛ 3- تاثیر نهادهای بینالمللی همچون صندوق بینالمللی پول، سازمان ملل و بانک جهانی و 4- قدرت توضیحدهندگی بالای اقتصاد جریان اصلی از واقعیت.
ریشه ظهور عبارت
از سال 1958 به بعد، پشت جلد پرفروشترین کتاب درسی پل ساموئلسون و ویلیام نوردهاوس، یعنی «علم اقتصاد» (Economics) که در سال 1948 برای اولین بار به چاپ رسیده بود، نموداری رسم شده بود که شجرهنامه اقتصاددانان (family tree of economists) نام داشت. در پایینترین قسمت این نمودار، تعدادی از بزرگترین اقتصاددانان، مجموعاً به عبارت اقتصاد جریان اصلی(mainstream economics) و پساکینزی (post Keynes) ختم میشدند. این در حالی بود که تا پیش از این، نمودار پشت جلد کتاب ساموئلسون، بعد از آدام اسمیت، دیوید ریکاردو، جان استوارت میل و آلفرد مارشال، به عبارت اقتصاد نئوکلاسیک ختم میشد. همچنین در سمت دیگری از نمودار، بعد از آدام اسمیت، مالتوس و جان مینارد کینز قرار داشتند که ادامه این روند نیز به اقتصاد نئوکلاسیک ختم میشد. در واقع در ویراستهای ابتدایی کتاب ساموئلسون، حرفی درباره اقتصاد جریان اصلی وجود نداشت و اقتصاد نئوکلاسیک نقطه پایانی موجود از نظر ساموئلسون بود.
اما در سال 1958، عبارتی به نمودار پشت جلد کتاب ساموئلسون و نوردهاوس اضافه شد که تا به امروز نیز بر سر زبانهاست و آن عبارت نیز چیزی نبود به جز علم اقتصاد جریان اصلی که در کنار اقتصاد پساکینزی قرار گرفته بود. در واقع نمودار بعد از آدام اسمیت و مکتب کلاسیک، از یک طرف به ریکاردو، میل، والراس و مارشال ختم میشد و از طرف دیگر، به مالتوس و کینز و در نهایت هر دو این جریانها به علم اقتصاد جریان اصلی و پساکینزی ختم میشدند. همچنین در طرف دیگر نمودار، بعد از ریکاردو، سوسیالسم قرار داشت که مارکس و لنین در آن طرف قرار داشتند. البته در سال 1978، برای بار دیگر تصویر پشت جلد کتاب تغییر کرد و بهجای عبارت علم اقتصاد جریان اصلی و پساکینزی، عبارت علم اقتصاد جریان اصلی مدرن قرار داده شد. با همه اینها نمیتوان گفت عبارت اقتصاد جریان اصلی برای اولین بار توسط ساموئلسون و نوردهاوس به علاقهمندان علم اقتصاد معرفی شد. زیرا تا پیش از آن نیز این عبارت مورد استفاده قرار میگرفت. اما نکته حائز اهمیت این است که کتاب ساموئلسون و نوردهاوس به عنوان یک کتاب درسی بسیار پرفروش و بااهمیت در محافل دانشگاهی و آکادمیک، اقتصاددانان و اقتصادخوانان را با این عبارت آشنا کرد و آنجا بود که «اقتصاد جریان اصلی» سر زبانها افتاد.
دلایل سلطه
1- همخوانی اقتصاد جریان اصلی با تفکر لیبرال. در پس هر نحله فکری اقتصادی، فلسفه به خصوصی وجود دارد که فروض اقتصادی بر مبنای این فلسفه چیده میشوند. تفکر لیبرال که یکی از بزرگترین سردمداران آن جان لاک است، بر این عقیده است که تحلیل باید از فرد آغاز شود و نه جمع. در واقع اگر بتوانیم آزادیهای فردی را در چارچوب قانون حداکثر کنیم و فرد را به حال خود بگذاریم که خودش برای زندگی خود تصمیم بگیرد، جامعه نیز از این فرآیند بهترین منفعت را خواهد برد. این همان چیزی است که پارتو به عنوان یک اقتصاددان، آن را به صورت تئوریک و با زبان ریاضی و هندسه، بیان کرد. تفکر لیبرال چندین قرن است که به عنوان مولفه اصلی در اداره کشور، مورد توجه حکومتهای مختلف قرار دارد. اگرچه نگاه مارکسیستی و سوسیالیستی نیز همواره در برابر تفکر لیبرال قرار داشته است، اما تجربه کشورهایی همچون چین قبل از شیائوپنگ و شوروی نشان میدهد که طرحریزی اقتصاد بر اساس فلسفه مارکس نتیجهبخش نخواهد بود و سرنوشت آن اقتصاد، نابودی است. ممکن است گفته شود که چین به عنوان یک کشور کمونیست، توانسته به لحاظ اقتصادی پیشرفت چشمگیری داشته باشد، اما نکته آنجاست که چین به لحاظ اقتصادی هیچ شباهتی با آنچه مارکس و لنین و مائو درست میپنداشتند ندارد و اخیراً نیز آن را جایگزین آمریکا در طرفداری از تجارت آزاد دانستهاند. با این توضیحات، روشن است که اگر یک تفکر اقتصادی اصول سنت لیبرال را قبول کند و فروض و نظریاتش بر مبنای آن بنا شده باشد، مورد توجه اقتصاددانان و سیاستگذاران اقتصادی قرار خواهد گرفت. اقتصاد نئوکلاسیک به عنوان یک جریان فکری اقتصادی که به آزادیهای فردی و فردگرایی معتقد است، توانسته انگارههای فلسفه لیبرالی را در خود هضم کند و بر اساس آن، به ارائه نظریههای مختلف بپردازد. از همینرو به جریان اصلی اقتصاد تبدیل شده و تا زمانی که تفکر لیبرالی به عنوان فلسفه برتر شناخته شود، اقتصاد نئوکلاسیک نیز به عنوان اقتصاد جریان اصلی باقی خواهد ماند.
2- امکان نظریهپردازی منسجم با زبان ریاضیات و صرفنظر از کلیگویی در اقتصاد جریان اصلی. یکی از ویژگیهای اقتصاد نئوکلاسیک که باعث میشود در میان اقتصاددانان به عنوان جریان اصلی اقتصاد پذیرفته شود این است که این پارادایم میتواند به زبان علمی و به دور از کلیگویی، تحلیلهای خود را بیان کند. شاید حرف زدن از مسائلی همچون برابری و اخلاق و تاثیر شرایط اجتماعی روی تصمیمگیری افراد بسیار برای مردم دلچسب باشد، اما برای غالب اقتصاددانان اینطور نیست. زیرا کلیگویی در مورد این مسائل بدون ارائه نظریهای منسجم و در نتیجه دلالت سیاستی، فایدهای ندارد. در واقع اقتصاددانان نئوکلاسیک توانستهاند مسائل اقتصادی را طوری تبیین کنند که برای همگان قابل فهم باشد و امکان وارد شدن نظریات اقتصادی به کتب درسی علم اقتصاد فراهم شود. به مرور زمان و با تنومند شدن بدنه اقتصاد نئوکلاسیک، دیگر جریانهای اقتصادی نتوانستهاند خود را به عنوان جایگزینی برای اقتصاد نئوکلاسیک برای تبدیل شدن به اقتصاد جریان اصلی، مطرح کنند. تا آنجا که اقتصاددانانی که در حوزه اقتصاد سیاسی، اقتصاد رفتاری، اقتصاد نهادگرایی جدید، اقتصاد آزمایشگاهی، اقتصاد اعصاب و اقتصاد توسعه مطالعه میکنند، اگر توانسته باشند نظریات خود را در چارچوب اقتصاد نئوکلاسیک و با استفاده از مفاهیم آن بیان کنند، جایی در محافل اقتصادی برتر یافتهاند. وگرنه اقتصاددانان هترودوکسی همچون اقتصاددانان نهادگرای سنتی و اقتصاددانان توسعه طرفدار جریان چپ، به دلیل نداشتن چارچوبی منسجم برای ارائه نظراتشان به دنیای آکادمیک، به توانایی لازم برای مقابله با اقتصاد نئوکلاسیک دست نیافتهاند. همین امر باعث شده که تقریباً اکثر اقتصاددانان مطرح دنیا، بهرغم داشتن انتقاداتی بر اقتصاد نئوکلاسیک، چارچوب کلی آن را بپذیرند و سپس با زبان خود اقتصاد نئوکلاسیک و با ابزاری که به دست میدهد، نظریات خود را بیان کنند؛ آن هم به طوری که نظریات خود را نه به عنوان جایگزین اقتصاد نئوکلاسیک، بلکه به عنوان مکمل آن به تصویر کشند.
3- تاثیر نهادهای بینالمللی همچون صندوق بینالمللی پول، سازمان ملل و بانک جهانی. توضیح دادیم که پیروی از فلسفه لیبرال که مورد پذیرش دنیای غرب بود و همچنین قابلیت اقتصاد نئوکلاسیک برای جذب جامعه آکادمیک به خود، باعث شد که این مکتب اقتصادی، به عنوان جریان اصلی علم اقتصاد مورد پذیرش غالب اقتصاددانان قرار گیرد و کتب درسی علم اقتصاد نیز بر مبنای فروض و نظریات و دلالتهای اقتصاد نئوکلاسیک طرحریزی و نوشته شود. همین امر نیز باعث شد که به مرور زمان دانشجویان جدید علم اقتصاد به دلیل اینکه اول از همه با اقتصاد نئوکلاسیک آشنا میشوند، آن را به عنوان جریان اصلی بپذیرند و سعی کنند کارهای تحقیقاتی خود را بر مبنای نظریات اقتصاد نئوکلاسیک ارائه دهند. همچنین گفته شد آن دسته از اقتصاددانانی که تمایل داشتند از کانالی دیگر پدیدههای اقتصادی را تبیین کنند، همانند رونالد کوز و ریچارد تیلر، قبل از اینکه اقتصاددان نهادگرای جدید یا اقتصاددان رفتاری باشند، اقتصاددان نئوکلاسیک بودهاند و در واقع نظریات خود را در برابر اقتصاد جریان اصلی مطرح نکردند و با استفاده از ابزار و مفاهیم همین اقتصاد نئوکلاسیک که خود به خوبی بر آن تسلط داشتند، نظریات خود را که با بعضی از فروض اقتصاد نئوکلاسیک در تضاد بوده است، در چارچوب سنتی اقتصاد، ارائه کردند. اما این توضیحات فقط میتواند نشان دهد که چرا اقصاددانان آمریکایی و انگلیسی بر سر اینکه اقتصاد جریان اصلی در جایگاه اقتصاد جریان اصلی قرار گیرد، توافق کردند و منازعات آنها حداقل تا آنجا که کتب درسی دانشگاهی پایه بر مبنای اقتصاد نئوکلاسیک باشد، به پایان رسید. اما چه شد که کشورهایی همچون ژاپن، کره جنوبی، ترکیه و بسیاری از دیگر کشورها نیز امروزه بر مبنای اقتصاد جریان اصلی عمل میکنند؟2 شاید اگر نتیجه جنگ جهانی دوم چیز دیگری بود و متحدان پیروز این جنگ بودند، امروزه باید بهجای پاسخ به این سوال که چرا اقتصاد جریان اصلی مورد قبول کشورهای دیگری به جز آمریکا و انگلستان قرار گرفت، به این سوال پاسخ میدادیم که چرا کشوری همچون ژاپن و کره بر مبنای گزارههای اقتصاد جریان اصلی رفتار نمیکنند و شاید حتی جریان اصلی علم اقتصاد، بهجای اقتصاد نئوکلاسیک، پارادایم دیگری بود. اما با پیروزی متفقین به رهبری ایالاتمتحده که بیشترین منفعت را از جنگ جهانی دوم به دست آورد و پس از آن تاسیس نهادهایی همچون صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و سازمان ملل که یکی از اهدافشان بازسازی کشورهای جنگزده و کمک به کشورهای در حال گذار برای رسیدن به رشد اقتصادی و صنعتی شدن بود (صرفنظر از اهداف آمریکا و این نهادها برای این کمکرسانی)، اقتصاد جریان اصلی به سایر کشورها نیز راه یافت. به طوری که این نهادها تنها در صورتی به کشورهایی همچون ژاپن و کره جنوبی کمک میکردند که به سمت اقتصاد لیبرالی و سرمایهداری یا همان اقتصاد جریان اصلی، گام بردارند. بنابراین اگر رهبران این کشورها به توصیههای نهادهای فوقالذکر که سعی در پیادهسازی اقتصاد جریان اصلی داشتند توجه نمیکردند، کمکی نیز به آنها رسانده نمیشد.
4- قدرت توضیحدهندگی بالای اقتصاد جریان اصلی از واقعیت. در کنار سه دلیل فوق، غیرمنصفانه است اگر بگویم اقتصاد نئوکلاسیک یا همان اقتصاد جریان اصلی توانایی توضیح دادن جهان واقع را ندارد و تنها به این دلیل در محافل علمی ریشه دوانده که فلاسفه و سیاستمداران اینطور خواستهاند. در واقع اصلیترین دلیلی که باعث شده است اقتصاد جریان اصلی طرفداران بسیاری داشته باشد و مخالفان آن نیز برای مطرح شدن، از مفاهیم و ابزار خود اقتصاد نئوکلاسیک برای نقد آن استفاده کنند، این است که میزان توضیحدهندگی آن از جهان واقع بسیار بالاست و میتواند بسیاری از پدیدههای اقتصادی را تبیین و پیشبینی کند. همچنین لازم به ذکر است که خود اقتصاددانان جریان اصلی نیز بر این موضوع که فروض آنها در مواردی نقض میشود، واقف هستند. اما نکته آنجاست که هیچ فرضی نمیتواند همه واقعیت را توضیح دهد و اگر چنین فرضی وجود داشت، بدون شک اقتصاددانان نئوکلاسیک نیز فروض خود را کنار میگذاشتند و به آن فرض روی میآوردند. این موضوع که اقتصاد جریان اصلی پذیرای نظریات اقتصاددانانی همچون رونالد کوز و ریچارد تیلر است نشان میدهد که در واقع طرفداران اقتصاد جریان اصلی، بدون تعصب غیرمنطقی، پذیرای نحلههای فکری دیگر نیز هستند و سعی دارند تفکرات جدید در مورد علم اقتصاد را در خود هضم کنند. همین امر نیز باعث میشود بسیاری از اقتصاددانان هترودوکس، با پذیرفتن مبانی اقتصاد جریان اصلی، به نقد بعضی از فروض و نظریات آن بپردازند.