ماموریت اقتصاددان
چرا نام محمد طبیبیان در اقتصاد ایران ماندگار شد؟
میگویند میان وضعیت بد اقتصادی جامعه و گرایش به تحصیل در رشته اقتصاد رابطهای معنادار وجود دارد؛ به این معنی که جوانان با مشاهده فقر و بیکاری فراگیر، تصمیم میگیرند در رشته اقتصاد تحصیل کنند تا شاید بتوانند رفاه جامعه را کمی افزایش دهند.
وقتی زندگینامه اقتصاددانان آمریکایی را میخوانیم متوجه میشویم اغلب آنها که در کودکی و نوجوانی «رکود بزرگ» را تجربه کردهاند، در جوانی به این امید جذب رشته اقتصاد شدهاند تا به جامعه خود کمک کنند. شاید اگر رکود بزرگ در آمریکا اتفاق نمیافتاد، بسیاری از اقتصاددانان برنده جایزه نوبل اقتصاد، جذب این رشته نمیشدند و مسیری دیگر در پیش میگرفتند.
بدون شک انگیزههای مشابه، باعث جذب خیلی از جوانان ایرانی به تحصیل در رشته اقتصاد شده است. یکی از این جوانان، سیدمحمد طبیبیان است که در میانههای دهه 1320 در شهرضای اصفهان متولد شده و بعدها به یکی از اثرگذارترین اقتصاددانان کشور تبدیل شده است.
محمد طبیبیان در دوران عسر و حرج دهه 20 در شهرضای اصفهان متولد شد، شهری ویرانشده از جنگ، با مردمانی فقیر و تنگدست که قحطی و بیماری، امانشان را بریده بود.
محمد طبیبیان آن روزها را چنین توصیف میکند: «نوجوان که بودم در هر محلی تعداد زیادی خانه خرابه بود، بچهها توپبازی میکردند، یا زبالهدانی بود. محیط آن اطراف مثلاً کوچه ما و بسیاری از کوچههای آن محله که قدیمی بود، اینطور بود که در ابتدای کوچهها، اربابها خانه داشتند و رعیت در ادامه کوچه زندگی میکردند. مردم بسیار فقیر بودند، خشکسالی هم بود، هنوز آثار بعد از جنگ جهانی دوم مشاهده میشد.»
اگرچه شهرضا شهری است که به خاطر شیوع بیماریها و خشکسالی، مردمان فقیری دارد اما محمد طبیبیان در خاطرات خود شهرضا را شهری زیبا و بسیار مطبوع توصیف میکند: «صبح که میشد، مخصوصاً تابستانها که میرفتیم دِه و خیالمان راحت بود مدرسه نداریم، وقتی که اذان میگفتند و سپیده میزد، در هوای مطبوع سپیدهدم، یک بوی خوبی میآمد، بوی گلها میآمد، بوی علفها میآمد، هوا مطبوع بود. یک میرزا کاظم بود، خدابیامرز آخوندی بود که میرفت پشتبام و اذان میگفت. صدای میرزا کاظم را میشنیدیم که چه اذان دلچسبی بود. مادربزرگم به همراه خانم پیشخدمتی که کمکش میکرد، بلند میشدند سماور را روشن میکردند، بوی زغال، بوی چای تازه و...، نمازش را که میخواند لذت میبردم؛ قیافه معنوی، حتی چادر روی سرش. دین برای ما مطبوع بود.»
توصیف او از نشستهای مذهبی هم بسیار دلچسب است: «صبح با نماز مادربزرگم بلند میشدیم، احساس معنویتی که مطبوع بود. صبحانهمان را آماده کرده بودند، یک صبحانه دلچسب میخوردیم، میزدیم بیرون برای بازی. ظهر صدای اذان میآمد و معدهمان با آن صدا تحریک میشد که برویم ناهار بخوریم. مادرمان پول میداد و در مسجد دِه روضه برگزار میشد. بچهها آنجا جمع میشدند و آخوند برایمان قصههایی میگفت که جالب بود. بالای منبر بیشتر برایمان قصه میگفتند، همان درسهای اخلاقی را که میخواستند بدهند. بعضی وقتها خود آخوند میگفت یک چیزهایی بگویم برای اینها، یعنی بچههایی که آنجا نشسته بودند؛ در مورد یوسف و زلیخا و داوود و داستانهایی در مورد صدر اسلام و... .
عزاداری، روضه و تکیه، اینها جزو زندگی بود، دوستداشتنی بود. میرفتیم همدیگر را میدیدیم، در تکیهها با بچهها خرما و چای میخوردیم، میرفتیم بازی میکردیم، دعوا میکردیم، همکلاسیهایمان را بیرون مدرسه در آنجا میدیدیم؛ این جزو زندگی بود. تحمیلی نبود، میتوانستی نروی، میتوانستی نماز نخوانی، کسی زورت نمیکرد. مدرسهها برنامه نماز میگذاشتند، بسیاری از بچهها اطراف کوچه میپلکیدند و هر موقع نماز تمام میشد، میآمدند. به خاطر دارم مدیری داشتیم در دوران مدرسه، با همان تیپی که امروزه میگویند «مکتبی»، تهریش داشت و یک کت بلند که تا سر قوزک پایش میآمد و یک چوب همیشه دستش بود. ما همه از این آدم بیزار بودیم، درس دینی میداد و حاضر نبودیم گوش کنیم و اکثراً نمره متوسط میگرفتیم، این موضوع مربوط به قبل از انقلاب است. در هفته دو ساعت ورزش داشتیم و دلمان خوش بود هفتهای دو ساعت از دست معلم و دبیر و ناظم راحتیم؛ امکانات ورزشی هم که نبود، در مدرسه میگشتیم. این آقا برمیداشت ما را میبرد در یک کوه، کوهی نزدیک شهرضا که 20 دقیقه فاصله است، پیاده میبرد بالای آن کوه خشک و بیآبوعلف، تشنه مینشستیم آنجا و میخواست شکیات درس دهد. یکبار من رفته بودم در دورترین فاصله نشسته بودم و اصلاً نمیخواستم به حرفهایش گوش دهم -من زیر بار حرف زور نمیروم، از بچگی این را یاد گرفته بودم و واقعاً سر مساله زورگویی معلمها دردسرهایی درست کردهام-؛ گفت طبیبیان بیا اینجا، بیا بنشین اینجا. گفتم باشد؛ گوشم که دست خودم است، تو هرچه میخواهی بگو، من گوش نمیکنم. نشستم آنجا، این هر چه میخواست گفت و من اصلاً گوش نکردم، بعد هم وقت تمام شد و بلند شدیم همه در رفتیم از کوه، بدو بدو همهمان در رفتیم به طرف خانه. بعضیها میتوانستند زور بگویند ولی ما میتوانستیم قبول نکنیم. چهره مذهب برای ماهایی که بچههای شهرهای کوچک و سنتی و از خانوادههای سنتی بودیم، این شکلی بود. جنبه نامفهومی هم اگر در آن بود اختیاری بود، میتوانستیم زیر بارش نرویم. هیچ وقت به ما نمیگفتند بلند شوید نماز بخوانید، اگر میخواستیم خودمان میخواندیم؛ البته در بعضی خانوادهها اینطور نبود.»
این خاطرات، قسمت شیرین زندگی دکتر طبیبیان است اما او روزهایی را هم به یاد میآورد که همکلاسیهایش از شدت فقر یا ترک تحصیل میکنند یا گرفتار انواع بیماری میشوند و فوت میکنند. خانواده طبیبیان آن روزها وضع بدی نداشتند؛ مالک بودند و وضعشان در مقیاس آن زمان خوب بود. اما اکثریت مردم شهرضا وضع خوبی نداشتند. جنگ و قحطی بسیاری از خانوادهها را گرفتار فقر کرده بود. خیلی از خانوادهها بعد از جنگ جهانی اول سرپا نشده بودند و آنفلوآنزای اسپانیایی و وبا و قحطی خیلی دیگر از خانوادهها را نابود کرده بود. در همسایگی خانواده طبیبیان، خانههایی وجود داشت که کل اعضای خانواده به خاطر بیماری فوت کرده بودند و خانههایشان مخروبه شده بود.
زندگی در چنین شرایطی، محمد طبیبیان را در این رویا غوطهور میکند که «خوب است اگر اموالمان مثلاً انبار گندم را بین همه تقسیم کنیم. بعد میگفتم در این صورت موجودی انبارمان میرود و چیزی گیرمان نمیآید و ما هم گرسنه میمانیم. همیشه در بچگی برای من این سوال مطرح بود که راهحلش چیست؟ اینکه از یکی بگیریم به دیگری بدهیم به نظر نمیرسد که راهحل بهدردبخور و پایداری باشد.»
با چنین افکاری کمکم بزرگ میشود و پا به دبیرستان میگذارد. پدرش سیاسی نیست و درباره سیاست با فرزندان خود صحبت نمیکند. شاید میترسد فرزندانش در مدرسه، حرفهای ممنوعه بزنند اما به صورت پنهان از مواضع محمد مصدق طرفداری میکند. شبها از اتاقی که پدرش میخوابید، صدای رادیو میآید. طبیبیان بزرگ، شبها رادیو بیبیسی و رادیو آمریکا گوش میکرد و بعد پای برنامههای رادیو ملی مینشست. رادیو ملی همان بود که جمعی از نیروهای سیاسی حزب توده در آلمان شرقی تهیه و پخش میکردند.
پسر جوان و کنجکاو، خواهناخواه این برنامهها را گوش میکرد و کنجکاو بود که فعالان سیاسی درباره کشور چه میگویند. پدرش شاید نمیدانست که پسر کنجکاوش دزدکی دارد این برنامهها را گوش میکند. «فکر میکرد من خوابم که فردا بلند شوم بروم. الان میتوانم بگویم که بیبیسی بسیار حرفهای بود، آن را میفهمیدم، از آن چیز یاد میگرفتم و میفهمیدم کجا سوگیری دارد و به چه طرفی. رادیو آمریکا به نظرم خیلی مغرور میآمد؛ خودستایی در آن موج میزد. دنبال طرح مساله و راهحل نبود، موضع بالا داشت و تحلیلهای یکسویه میکرد. از رادیو مسکو وحشت میکردم، واقعاً نمیدانم چرا، چه چیزی در آن گزارشها و تحلیلها بود که من را میترساند؟ پیک ایران که اصلاً قابل شنیدن نبود، یک مشت چرتوپرت و فحش و فضیحت و شعار، اصلاً اینطور نبود که بتوانی چیزی از آن دریافت کنی، ولی از رادیو مسکو وحشت میکردم، از افرادی که پیک ایران داشت، به عنوان افراد شیاد، خطرناک و افرادی که ظرفیت ایجاد خسارتهای بزرگ دارند، میترسیدم.»
مادرش معلم و مدیر مدرسه بود و خیلی به آموزش دختران شهر توجه داشت. آن زمان در شهرضا خیلی از خانوادهها با درس خواندن دختران مخالف بودند، ولی آموزش اجباری شده بود. پدرها نمیگذاشتند دخترشان به مدرسه برود، اما مادرانشان اغلب فهم بالایی داشتند و با اینکه بیسواد بودند، و تقریباً هیچ فعالیت اجتماعی خاصی نداشتند، ولی روشنفکرتر از مردان بودند؛ «قاچاقی میآمدند دم خانه ما و میگفتند پدر فلان دختر گفته نرو مدرسه، الان نشسته در خانه و دارد گریه میکند. مادر من چیزی نمیگفت، میرفت مستخدم را با دوچرخه میفرستاد و میگفت مثلاً زهرا را بردار و بیاور. من بارها دیده بودم که بابای مدرسه، پشت دوچرخهاش یک دختربچه را نشانده و دارد میبرد مدرسه. پدر دختر نمیگذاشت ولی به زور میرفت او را میآورد.»
یک مورد دیگر که مادران تلاش و همت زیادی از خود نشان دادند، واکسیناسیون آبله بود. آن روزها شایع شده بود که حکومت میخواهد دوای بیغیرتی تزریق کند. بیمارستان شهرضا نزدیک خانه محمد طبیبیان است و او در راه مدرسه، مادرانی را میبیند که وقتی پدرها سرکار میرفتند، بچههایشان را زیر بغل میزدند و به بیمارستان میبردند تا واکسن بزنند.
در چنین روزهایی، اتفاقی رخ میدهد که مسیر زندگی محمد طبیبیان را تغییر میدهد؛ فاصله منزل تا «دبیرستان سپهر» طولانی است و باید مسیر زیادی را طی کند. یک روز که در حال پیمودن این مسیر است، پشت ویترین کتابفروشی میایستد و کتابی نظرش را جلب میکند؛ کتاب «اقتصاد» نوشته پل ساموئلسون که دکتر حسین پیرنیا ترجمه کرده بود.
نمیداند اقتصاد چیست و چیزی هم دربارهاش نشنیده اما عنوان کتاب او را جذب میکند؛ کتابی قطور که فقط درباره یک کلمه است. کتاب را میخرد و با کنجکاوی ورق میزند. کلی فرمول و گراف و بحثهای کشدار و خستهکننده در کتاب وجود دارد که چیزی از آنها نمیفهمد. از پدرش که آموزگار و کارمند آموزش و پرورش است میپرسد اقتصاد چیست؟ و پدر میگوید لابد چیزی درباره پول و ثروت است یا شاید درباره این است که وضع مردم را چگونه میتوان بهتر کرد؟ موضوع کتاب به نظرش جالب میآید و به این ترتیب به اقتصاد علاقهمند میشود. پیش خودش فکر میکند اقتصاد باید راهحلی برای مشکلاتی که شبها قبل از خواب به آن فکر میکند داشته باشد. «اینکه چه کار کنیم؟ این بچهها همکلاسیهای من بودند، لباسهایشان پاره بود، وقتی ما نخودچی کشمش در جیبمان بود، در مدرسه، خجالت میکشیدیم تنهایی بخوریم یا اگر میدانستند خوراکی در جیب داریم، میریختند روی سرمان و غارت میکردند. رنجور بودند، دچار گرسنگی دائم بودند. چه کار باید کرد؟ من فکر میکردم وقتی بزرگ شدم اگر پولدار بودم یک کامیون غذا بیاورم تقسیم کنم. بعد پیش خودم میگفتم، خب یک روز غذا دادی، بعد چه میشود؟ فردا چه؟»
به این ترتیب محمد طبیبیان گرفتار اقتصاد میشود و همانطور که فقر و گرفتاری جامعه آمریکا در دوران رکود بزرگ، پل ساموئلسون، کنث ارو، جرج استیگلر، جیمز بوکانان، گری بکر و خیلی از اقتصاددانان دیگر را به سوی تحصیل علم اقتصاد میکشاند، فقر جامعه ایران در آن سالها، محمد طبیبیان را به مطالعه و تحصیل در رشته اقتصاد ترغیب میکند تا جایی که موفق میشود مدرک لیسانس و فوقلیسانس خود را در رشته اقتصاد از دانشگاه شیراز بگیرد و برای ادامه تحصیل به دانشگاه دوک آمریکا برود. در سال 1979 یعنی در بحبوحه انقلاب اسلامی، با مدرک دکترای اقتصاد به ایران بازمیگردد.
دانشگاه دوک که در شهر دورهام در ایالت کارولینای شمالی قرار دارد، در زمره بهترین دانشگاههای جهان به حساب میآید و محمد طبیبیان در این دانشگاه، فرصتی پیدا میکند تا نزد بهترین استادان، علم اقتصاد مدرن را فرا گیرد. دکتر طبیبیان در مورد آن روزها میگوید: «دوک دانشگاه فوقالعادهای بود و استادهای خوبی داشتیم، خیلیهایشان هفت شهر عشق را گشته بودند، مثلاً استادی داشتیم که قبلاً کمونیست بوده، یا قبلتر در زمان مککارتی یک استاد داشتیم که به عنوان چپ از دانشگاه بیرونش کرده بودند و برگشته بود. همه این توابین را داشتیم. تئوریسینهای بزرگی آنجا بودند و ما اقتصاد را خوب میفهمیدیم. یکی از ویژگیهای دانشگاه دوک این بود که مجبور بودیم تئوری اقتصاد را خوب بفهمیم.»
زندگی در آمریکا این فرصت را به محمد طبیبیان میدهد تا به افکار خود انسجام بخشد. او برخلاف خیلی از همنسلان خود گرایش به چپ ندارد و حتی در دل از آن میترسد. «گرایش چپ نداشتم، در دوران دانشجویی هم مسلماً کمونیست نبودم، به دلیل همان نگرانیهایی که از بحثهای رادیو مسکو برداشت کرده بودم، و ماهها این بحثها را گوش میکردم -یعنی اینطور نبود که بگویم یک شب دو شب؛ دوران بعد از کودتا بود و میترسیدند، ولی خب با هم صحبتهایی میکردند. تنها منبع هم همان رادیو بود. ماهها یا حتی شاید چند سال اینها را گوش میکردم. من در دوره دانشجویی هم کمونیست نبودم، بنابراین با ایدههای کمونیستی هیچ سنخیتی نداشتم. برای جوانانی که در سیاهکل کشته شدند یا جوانانی که به زندان میافتادند حس همدردی داشتم. ناراحت بودم از این بابت ولی روش و کارشان را تأیید نمیکردم، فکر میکردم که این نباید راهش باشد. با مجاهدین از اول مشکل داشتم چون تلفیق اسلام و مارکسیسم را نمیفهمیدم. من هم مسلمانی را میشناختم هم با مارکسیسم آشنا بودم، مطالعه میکردم، میخواندم و قبولش نداشتم، یعنی از آن میترسیدم. تلفیق این دوتا را نمیفهمیدم، بنابراین از اول با آنها هم هیچ سمپاتی نداشتم.»
در فاصله زمانی لیسانس تا دکترا، محمد طبیبیان میآموزد که پایه علوم اجتماعی، در حقوق طبیعی است که از قرن سیزدهم به وسیله «قدیس توماس آکویناس» مطرح شد. دریافت او از مدرنیته این است که سازمانی اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی که میخواهید ایجاد کنید، حولوحوش «حقوق فرد» باشد؛ این روح مدرنیته است که اولین بار در کتاب «History of Economic Analysis» (تاریخ تحلیل اقتصادی) نوشته جوزف شومپیتر میخواند و بعد به این نتیجه میرسد که «تمام علوم اجتماعی از مفهوم حقوق طبیعی شروع میشود. یعنی شما اگر حقوق طبیعی را قبول ندارید، پس جامعهشناسی مدرن، سیاست مدرن و اقتصاد مدرن نمیفهمید؛ ممکن است فرمولها را بخوانید، اقتصادسنجیتان هم خوب باشد، مقاله هم نوشته باشید، ولی حقوق طبیعی مبنای همه این داستانهاست».
ایده مذهبیِ حقوق طبیعی هم از نظر محمد طبیبیان از همین نقطه شروع میشود. این دیدگاه میگوید هر انسانی که به دنیا میآید خداوند حقوقی را با او همراه کرده است. یکی از مهمترین حقوقی که خداوند داده حق حیات است، این حق برای همه حیوانات هم وجود دارد ولی میگوید انسان با عقلانیت است که میفهمد و از این حقوق میتواند استفاده و بهرهبرداری کند؛ فرقش این است، یعنی عقل. دیگری حق تلاش برای معاش است، وقتی حق حیات داری باید بتوانی زندگی کنی؛ کاری، کشاورزی، شکاری، فعالیت صنعتی، کاری کنی که زندگیات را تامین کنی؛ این آزادی است، آزادی داشته باشی که بجنبی برای زندگیات. سومی حق تداوم نسل و تشکیل خانواده است و چهارمی، مالکیت است، به این معنی که آن چیزی که تلاش کردهای و درآوردهای. این مساله ریشه مذهبی دارد ولی پایههای مدرنیته است.
بازگشت به ایران
وقتی درساش تمام میشود به او پیشنهاد ماندن و تدریس میکنند اما قصد ماندن ندارد و میخواهد به ایران بازگردد تا آنچه آموخته را به دیگران هم بیاموزد. در ایران اما انقلابی رخ داده و همه چیز دگرگون شده است. خیلیها او را از بازگشت نهی میکنند اما او نمیپذیرد و بازمیگردد. قاعدتاً چون بورسیه دانشگاه شیراز است باید به این دانشگاه بازگردد اما اوضاع انقلابی، سرنوشت دیگری برایش رقم میزند: «باید میرفتم دانشگاه شیراز چون من را بورسیه کرده بودند، ولی به خاطر اینکه انقلاب شده بود و میخواستم در شهر خودمان باشم، وقتی دیدم دانشگاه صنعتی اصفهان دنبال هیات علمی هستند، درخواست دادم و قبول شدم. ما که آمدیم، دانشگاه بسته بود، انقلاب فرهنگی شده بود، در این فکر بودم که چه کار کنم. استادانم از آمریکا نوشتند که اگر میخواهی برگرد، چون فرآیند استخدام طولانی است، ما برایت یک پروژه تعریف کردهایم که بیایی آن را انجام دهی. من هم گفتم تصمیمم را گرفتهام، هر شرایطی میخواهد باشد، دیگر نمیآیم.»
در اصفهان با علینقی مشایخی دیدار میکند. مشایخی در بانک صادرات استان اصفهان برنامههایی برای بانکداری اسلامی تهیه کرده است. این بانک آن روزها دو میلیارد تومان پول داشت که مبلغ زیادی بود و مدیران بانک نمیدانستند با آن چه کنند. مشایخی تیمی تشکیل داده بود تا خانه بسازند و صنایع کوچکی ایجاد کنند و به جوانهای بیکار وام بدهند و به صنایع کمک کنند. مشایخی از طبیبیان جوان میخواهد به او بپیوندد: «به من گفت بیا اینجا کمک کن. من هم رفتم. آنجا یک مقدار کار میکردیم و کمکشان میکردیم. به گمانم موفقترین مصداق بانک استانی ایران بود، خیلی هم خوب با پول بانک کار کردند ولی موفقترین کارشان خانهسازی بود، بقیه پروژهها و واحدهای صنعتی کوچکی که درست شد اکثراً به جایی نرسید. یک پروژه بزرگ خانهسازی را به پایان رساندند، بعد اینها را با وام بانک به مردم واگذار میکردند. هنوز هم هست، پروژه خیلی خوبی است که به آن خانه اصفهان میگویند.»
علینقی مشایخی نیز تحصیلکرده دانشگاه امآیتی است و به نظر میرسد پروژه خانه اصفهان، پایان کار مشترک این دو نیست. آنها حتی مجلهای هم منتشر میکنند و درباره اقتصاد و برنامهریزی برای استان اصفهان تحلیل مینویسند؛ «اسم مجله یادم نیست اما یک مجله علمی مخصوص اصفهان بود. با آقای دکتر خندانی، یکی از استادانی که رشتهاش مهندسی مکانیک بود، مقالهای نوشتیم درباره برنامهریزی صنعتی استان اصفهان. به نظرم آقای دکتر بانکی جایی این مقاله را دیده بود و به آقای محمدعلی نجفی گفته بود که اینها کی هستند؟ دکتر بانکی من را میشناخت. گفته بودند صحبتی کنیم. آقای مشایخی به من گفت که بیا با هم برویم. من گفتم آقای دکتر، اصولاً از کار در دولت خوشم نمیآید. گفت بیا با هم برویم، بعد هم با هم برمیگردیم. به نوعی من را متقاعد کرد.»
طبیبیان که قلباً راضی به حضور در دولت نیست شاید در رودربایستی با علینقی مشایخی سوار ماشین میشود تا به اتفاق به تهران بروند. تا نزدیک دلیجان میروند که ماشین خراب میشود. او از این فرصت استفاده میکند تا با اتوبوس به اصفهان برگردد اما علینقی مشایخی اجازه نمیدهد؛ «گفتم آقای دکتر ماشین خراب است، من میروم آن طرف خیابان، با اتوبوسهای مسافری که رد میشوند، برمیگردم. گفت نه، تا اینجا آمدهایم، بیا با هم برویم و با هم برگردیم. به تهران که رسیدیم، ایشان رفت منزل فامیل خودشان و من رفتم خانه فامیل خودم، قرار گذاشتیم فردا صبح کنار سازمان برنامه باشیم.»
این دو تحصیلکرده جوان، فردای آن روز به سازمان برنامه و بودجه میروند اما با صحنهای تکاندهنده مواجه میشوند؛ «وقتی به اتفاق به سازمان برنامه رفتیم، یک منظره تکاندهنده دیدیم؛ تمام حیاط پشتی ساختمان غربی پر از مستندات، کاغذ و جزوه بود که از آن بالا پخش کرده بودند بیرون، چون گفته شده بود هر کاغذ با نشان طاغوتی در ادارات پیدا شود، آن افراد ضدانقلاب تلقی میشوند؛ اینها هم هرچه مدارک بود از پنجره ریخته بودند بیرون. بعد هم آقای محمد کردبچه را دیدم که در دانشگاه شیراز همکلاس من بود و رفیق بودیم. صدایش کردم و گفتم محمد، اینجا چه کار میکنی؟ ورجه وورجه میکنی، میپری اینور و آنور اینها را جمع کنی! گفت اینها را بیرون ریختهاند، به نظرم مهم و مفید است، دارم جمعشان میکنم. رفتیم پشت در سازمان، دیدیم صف است. گفتیم چه خبر است؟ جریان چیست؟ کارمندان را اخراج کرده بودند، بعد گفته بودند برگردید تا انتخابتان کنیم. بندهخداها برگشته بودند. این اتفاق درست زمانی بود که موسی خیر سازمان برنامه را منحل و همه را اخراج کرده بود. دکتر بانکی آمده بود گفته بود برگردید بیایید. منتها لیست میدادند که چه کسانی برنگردند. خیلی دردناک بود، برای من بهخصوص خیلی بد بود. رفتیم و دکتر بانکی را دیدیم و با هم صحبت کردیم.»
به این ترتیب محمدتقی بانکی دو جوان تحصیلکرده را متقاعد میکند که در سازمان برنامه مشغول کار شوند. بانکی آمده بود تا سازمان برنامه را احیا کند. پیش از او موسی خیر چند ماه ریاست سازمان را بر عهده داشت و علاوه بر اینکه چند هفته سازمان برنامه را تعطیل کرده بود، خیلی از کارشناسان سازمان را اخراج کرده بود. محمدعلی رجایی که در انتخاب موسی خیر اشتباه کرده بود، متوجه شد که با روشهای او نمیتواند کشور را اداره کند و به این ترتیب از محمدتقی بانکی درخواست کمک کرد. طبیبیان میگوید: «شهید رجایی متوجه شده بود که نمیشود با روشهای موسی خیر کشور را اداره کرد. به دکتر بانکی گفتند بیا سازمان برنامه را احیا کن. دکتر بانکی شروع کرده بود، میخواست نیروی جدید هم جذب کند. رفتیم و صحبت کردیم. همین رفتن باعث شد که من سه سال آنجا ماندم.»
به این ترتیب محمد طبیبیان به عنوان مدیر دفتر اقتصاد کلان سازمان برنامه و بودجه شروع به کار میکند. مشایخی هم مشاور رئیس سازمان میشود. محمدتقی بانکی همان ابتدا از طبیبیان میخواهد که برنامههایی برای آغاز به کار واحدهای تولیدی تدوین کند.
طبیبیان آن روزهای عجیب را اینگونه توصیف کرده است: «آن روزها، به عنوان جو انقلابی، معمولاً همه چیز با سروصدای زیاد به هم میریخت اما تلاش برای درست کردن سخت و بیسروصدا بود. مساله بعدی هم این بود که همین جوانان باانگیزه، کاری کردند که بودجه و نظام پولی و مالی کشور در آن شرایط غیرطبیعی انقلاب و جنگ و تحریم، انسجام خودش را حفظ کند.» در مقطعی درآمد نفت بسیار پایین آمده بود، اما بودجهریزی و تنظیم بودجه با همان محدودیتها انجام میشد و سیستم بانکی هم کار میکرد. ساختار پولی و مالی کشور در اوج جنگ و درگیریهای داخلی، نظم قابلتوجهی داشت. طبیبیان میگوید: «آن روزها اقتصاد کشور خوابیده بود؛ پروژهها متوقف بود، صنایع را خاموش کرده بودند، مدیرها فرار کرده بودند، متاسفانه کارگرها، مدیران را گروگان گرفته بودند و نمیگذاشتند کسی مدیریت کند، بازرگانی بلاتکلیف بود؛ به نظرم اولویت ما این بود که ابتدا نظام اداری سیستم بههمریخته را برگردانیم سر جایش. سازمان برنامه بزرگترین خدمتی که به کشور کرد این بود. کسی هم نمیداند این را. چون کاری بود که بهطور وسیع و بیسروصدا در سطح کشور انجام شد و بقیه مشغول جنجال و تظاهرات و کشمکش بودند. شبها میدیدم در خیابانها سنگ و کلوخ و آجر است و روزها میدیدیم که شیشهها را شکستهاند و ساختمانها را آتش زدهاند ولی ما آرام و بدون این جنجالها داشتیم سیستم اداری را مرتب میکردیم.»
محمدتقی بانکی تلاش زیادی کرد تا ساختارهای تصمیمگیری را احیا کند، سازمان برنامه را احیا کرد، شورای اقتصاد را راه انداخت. خیلیها مخالف این اقدامات بودند اما شرایط بسیار نگرانکننده شده بود؛ «همه میخواستند اظهارنظر کنند؛ مثلاً وزیر ارشاد یا وزیر آموزش و پرورش که اصلاً سررشته هم نداشتند درباره مسائل اقتصادی نظر میدادند. شورای اقتصاد تشکیل شد و کمکم دولت بر مسائل تسلط یافت.» طبیبیان در توصیف بیشتر آن روزها میگوید: «تحصیلکردههای جوان جذب سازمان برنامه شدند و اگر بگویم همین جوانان مانع فروپاشی نظام فکری، آماری و اداری و سازمانی کشور شدند، اغراق نکردهام. نقشی که دولت آقای مهندس موسوی و سازمان برنامه در جلوگیری از ازهمگسیختگی نظم اداری و مالی کشور ایفا کردند مورد هیچ تبلیغ و معرفی قرار نگرفت. اما واقعاً کار مهمی بود. بعد از آن همه بههمریختگی و تغییرات در سیستم اداری و اجرایی که نتیجه انقلاب و آغاز جنگ بود، سازمان برنامه با حساسیت مهندس موسوی و فعالیت تیم آقای دکتر بانکی توانست اقتصاد کشور را از آن شرایط بیرون آورده و نظمی را که از بین رفته بود بازگرداند. تصور این وضعیت بسیار دشوار است که اگر آن بینظمیها ادامه پیدا میکرد و افراد شایسته بیشتری از دولت بیرون میرفتند و پاکسازیها، ادامه پیدا میکرد، وضعیت کشور بسیار خطرناک میشد، منتها این موضوع بیسروصدا حل شد.»
در این دوره، محمد طبیبیان و علینقی مشایخی در سازمان برنامه دوستان جدیدی پیدا میکنند که روابطشان تا سالها بعد ادامه پیدا میکند. یکی از این افراد مسعود نیلی است و دیگری، مسعود روغنیزنجانی.
این گروه بهطور مشخص در سازمان برنامه نقش موثری ایفا کردند و نگذاشتند شیرازه امور اقتصادی کشور از هم بپاشد چون متوجه بسیاری تصمیمهای غلط شدند و سعی کردند مضرات آن تصمیمها را به گوش مدیران ارشد کشور برسانند. آنها در تهیه خیلی از برنامههای اقتصادی هم نقش ایفا کردند. عدهای که این روزها میگویند تورم در دولت مهندس موسوی پایین بود و کشور با وجود جنگ شرایط بهتری داشت، یک نکته خیلی مهم را نادیده میگیرند، اینکه همین افراد در سازمان برنامه کمک کردند که این شرایط رقم بخورد.
مقطع بعدی اثرگذاری این گروه، در دولت اول اکبر هاشمیرفسنجانی بود که قرار بود خرابیهای جنگ بازسازی شود. اینبار محوریت فعالیتها با مسعود روغنیزنجانی بود که ریاست سازمان برنامه و بودجه را بر عهده گرفته بود. او نیز موفق شد با کمک همین جوانان تحصیلکرده فرآیند بازسازی کشور را پیش ببرد. تیم همکار مسعود روغنیزنجانی به نوعی همان تیم شکلگرفته در دولت میرحسین موسوی بود که پس از کنار رفتن محمدتقی بانکی با محوریت آقای روغنیزنجانی ادامه پیدا کرد. ویژگی این دوره این بود که با وجود وضعیت نگرانکننده درآمد نفت در دولت اول آقای هاشمی، بازسازی انجام شد و بسیاری از صنایع فعال شدند و پایههایی که اکنون اقتصاد کشور روی آن استوار است در آن زمان شکل گرفت. صنایع معدنی، پتروشیمیها و بسیاری از زیربناها و نیروگاهها و پالایشگاههای جدید کشور در آن زمان پایهگذاری و ساخته شد. تولید امروز کشور مدیون کارخانههایی است که در دهه 40 و دهه 70 ساخته شده و اگر این اتفاق رخ نمیداد، امروز کشور در بسیاری زمینهها محتاج بود. متاسفانه این روند ادامه پیدا نکرد و سازمان برنامه از اواخر دولت دوم اکبر هاشمیرفسنجانی تحت فشار قرار گرفت.
پس از اتمام دوره ریاستجمهوری اکبر هاشمیرفسنجانی، فضای کشور بهکلی تغییر کرد که مهمترین دلیل آن، تغییر رویکرد اداره کشور بود. با روی کار آمدن سیدمحمد خاتمی، توسعه اقتصادی جای خود را به توسعه سیاسی داد و امکانات کشور به منظور گشایش در فضای سیاسی بسیج شد.
از گروهی که یاد کردیم، مسعود روغنیزنجانی و محمد طبیبیان دیگر در سازمان برنامه و بودجه حضور نداشتند. اما مسعود نیلی به معاونت سازمان برگزیده شد و توانست برنامه سوم توسعه را به سامان برساند. به واسطه اجرای این برنامه بود که یکی از درخشانترین دورههای اقتصادی پس از انقلاب به ثبت رسید. رشد اقتصاد به سطح قابلقبولی رسید، تورم رو به کاهش گذاشت، نظام حکمرانی هماهنگی زیادی پیدا کرد، سرمایهگذاری افزایش یافت. بانکهای خصوصی به وجود آمدند و نظام بانکی کشور متحول شد. در عین حال یکی از متناقضترین عملکردهای اقتصاد ایران در دوران ریاستجمهوری سیدمحمد خاتمی به ثبت رسیده است. در حالی که یکی از ناهماهنگترین و پرتنشترین تیمهای اقتصادی چهار دهه گذشته در دولت دوم آقای خاتمی حضور داشته، بهترین عملکرد اقتصادی کشور در سالهای بعد از انقلاب در همین دوره به ثبت رسیده است. اما با آمدن محمود احمدینژاد این روند ادامه پیدا نکرد و فشارها در نهایت در میانههای دهه 80 به استحاله سازمان مدیریت و برنامهریزی منجر شد. محمود احمدینژاد از همان ابتدای حضور در قوه مجریه گفته بود که سازمان برنامهای میخواهیم که به حرف ما گوش کند، نه اینکه ما به حرف آنها گوش کنیم. احمدینژاد هم مجدداً سازمان برنامه را منحل کرد. به این ترتیب زمینه برای کوچ نیروی انسانی کارآمد از نهادهای مهم اقتصادی کشور فراهم شد و دیری نگذشت که سازمانهای مهم اقتصادی از بسیاری نیروهای اثرگذار تهی شدند، آنان که باقی ماندند هم کمتر میدان فعالیت پیدا کردند و بهخصوص سازمان برنامه و بانک مرکزی تبدیل به نهادهایی دستورپذیر شدند و تحت کنترل سیاستمداران قرار گرفتند.