سالکان ظلمات
از مجاهدین خلق ایران تا خمرهای سرخ کامبوج
اردیبهشت ۱۳۵۰ کارگران کارخانه جهانچیت در چهارصد دستگاه کرج اعتصابی ترتیب داده بودند که از قرار به دلیل اعتراض به پایین بودن دستمزدها و طولانی بودن ساعات کار و بیمه بوده است. اعتصاب حدود سه روز ادامه پیدا میکند و البته سرانجام بهخشونت میرسد. گفته میشود کارگران تصمیم میگیرند به جای محوطه کارخانه کار را به خیابان بکشانند و از کرج به سمت تهران راهپیمایی کنند. در میانه راه در حدود کاروانسرای سنگی پلیس به آنها حمله میکند و آنها را با شلیک گلوله متوقف میکنند؛ در این حادثه تلخ سه نفر از کارگران کشته و البته تعداد زیادی هم زخمی میشوند.
اردیبهشت ۱۳۵۰ کارگران کارخانه جهانچیت در چهارصد دستگاه کرج اعتصابی ترتیب داده بودند که از قرار به دلیل اعتراض به پایین بودن دستمزدها و طولانی بودن ساعات کار و بیمه بوده است. اعتصاب حدود سه روز ادامه پیدا میکند و البته سرانجام بهخشونت میرسد. گفته میشود کارگران تصمیم میگیرند به جای محوطه کارخانه کار را به خیابان بکشانند و از کرج به سمت تهران راهپیمایی کنند. در میانه راه در حدود کاروانسرای سنگی پلیس به آنها حمله میکند و آنها را با شلیک گلوله متوقف میکنند؛ در این حادثه تلخ سه نفر از کارگران کشته و البته تعداد زیادی هم زخمی میشوند. به تدریج بهبودهایی انجام میگیرد و دستمزد کارگران افزایش پیدا میکند و البته ساعت کار هم کاهش مییابد و مساله بیمه نبودن هم حل میشود. با این حال این پایان کار نبود. سه سال بعد چریکهای فدایی خلق محمدصادق فاتحیزدی، مالک کارخانه را ترور کردند. گفته میشد دلیل این کار این بوده است که وی برای کنترل اعتصاب، نیروهای پلیس را خبر کرده است و در کشته شدن کارگران مقصر است. بعدها غلامحسین ساعدی نوشت که این ترور کار جوانکی بیست و چندساله به نام فتحعلی پناهیان بود که بهزعم او «بچه عجیبی بود، سیانور در گوشه زبانش»! اما شاید عجیبتر از قاتل، وضعیت خود مقتول بود. از قول یکی از آشنایان فاتحیزدی گفته شده است که وجه تسمیه محله چهارصد دستگاه این بود که او چهارصد دستگاه خانه برای کارگران کارخانههایش ساخت که تا آن زمان بیسابقه بود و ساخت این خانههای سازمانی برای کارگران با هر استانداردی کار کوچکی نبود. همچنین گفتهاند که او هزینههای تحصیل فرزندان کارگران را هم تقبل میکرد. دست خیر داشت و از فعالیتهای عامالمنفعه دریغ نمیکرد. فاتحیزدی ساخت مسجد، بیمارستان، پرورشگاه، آموزشگاه و هنرستان و یتیمخانه را هم در کارنامه دارد. اعلامیه چریکهای فدایی خلق البته در دسترس است و گفتهاند رفقای انقلابی از آنجا که تودههای کارگر این سرمایهدار از خدا بیخبر را در مرگ کارگران در کاروانسرا سنگی مقصر میدانند، تصمیم به اعدام انقلابی او گرفتهاند تا خروش خلق را نشان دهند و البته توضیحاتی در مورد شناسایی و برنامهریزی قتل وی نیز آورده شده است. در تفکر رفقا البته صرف کارخانه داشتن و سرمایهدار بودن گناه کوچکی نبود، وقتی یکی ارزش اضافی را غصب میکند و کارگران را به استثمار و استضعاف میکشد، از پیش حکم مجرمیتاش صادر شده است.
از مینیژوپ تا اقتصاد
در مورد دیگر فرقه خلقی یعنی مجاهدین خلق هم اوضاع متفاوت نبود، از این بگذریم که ابایی از دست به اسلحه بردن و استفاده از خشونت نداشتند. از نظر به اصطلاح اقتصادی هم تفاوت جدی میان آنها و فداییان وجود نداشت؛ آن جزوه (بعدها کتاب) معروف «اقتصاد به زبان ساده» سازمان مجاهدین خلق که محمود عسکریزاده آن را تهیه و سعی کرده بود مانیفست اقتصادی آنها به حساب بیاید، با بهره گرفتن از ایدههایی مثل ارزش اضافی و مناسبات تولید و روبنا و زیربنا انگیزهای برای مبارزه جدیتر و علمیتر رفقا فراهم آورد، نشان میداد این قبیل فرقههای خلقی بسیار بیش از تفاوتها، شبیه یکدیگرند. در فرازی از آن مانیفست که وصفی است از اوضاع دوران مبارزه میخوانیم: «اگر مردم رشوه میگیرند، اگر مردم دزدی میکنند، اگر مردم خیانت میکنند، اگر مینیژوپ در جامعه رسوخ پیدا میکند، اگر بیتلها و هیپیها در جامعه پیدا میشوند، اگر پارتیبازی میشود، اگر افراد بیلیاقت به مشاغل حساس میرسند، اگر کسانی را که حرف حق میزنند در زندانها بهسر میبرند و نابودشان میسازند، اگر مردم مبارزه میکنند، اگر عدهای به وطن و ملت خیانت میکنند، اگر از کشوری طرفداری میشود و کشور دیگری محکوم میگردد همه علت زیربنایی دارد و تمام اینها روابط اجتماعی و فرهنگی اجتماع و روبنای جامعه هستند. این درخت، درخت سودپرستی استعمار خارجی و ارتجاع داخلی و بهطور کلی جهان سرمایهداری، هزارها شاخه دارد. مبارزه با یکی از این شاخهها احمقانه است و در واقع در همان حالی که ما با تمام نیروی خود یک شاخه را از بین میبریم (که موفق هم نخواهیم شد صدها شاخه دیگر به وجود آمده است. این درخت را باید از ریشه، مورد حمله قرار داد) ما به این مطلب ایمان داریم که روبنا (تربیت و طرز تفکر، بهائیت، هیپیگری، روزنامههای منحرفکننده، کتابهای مبتذل، افراد بزهکار، سخنگویان منحرف، دزدی، رشوه، فحشا، لواط، مینیژوپ، هروئین، تریاک و تنظیم روابط دختر و پسر....) بدون تغییر زیربنا قابل اصلاح و تغییر نیست.
مصائب مالکیت خصوصی
حتماً خواهید گفت دلیل شما چیست؟ اما چه دلیلی بهتر از تاریخ وجود دارد. در عرض ۲۰ سال گذشته با تمام مبارزاتی که شده آیا اینها، این فساد و بدبختی جامعه بیشتر شده است یا کمتر؟ ولی مشاهده میکنیم در کشورهایی که با روبنا کاری نداشته و زیربنا را عوض کردهاند روبنا هم خیلی زود تغییر کرده و اصلاح شده است. بنابراین در حال حاضر مبارزه جوانان و نیروهای مترقی با روبنا، آب در هاون کوبیدن است و هیچ نتیجهای از اینکار حاصل نمیشود و در کشورهایی که زیربنا سالم است از طریق روبنا در تحکیم زیربنا میتوان کوشید. باری، میشود دید که رفقا به دنبال یک پروژه گسترده شامل اصلاح زمین و زمان و از جمله اخلاقیات جامعه و روابط اجتماعی شخصی افراد بودند، به نظر آنها هرچه هست از زیربناست و باید این زیربنا را اصلاح کرد.
اما منظور از این زیربنا چیست؟ در این مورد میخوانیم: «از آنجا که در مالکیت خصوصی ابزار تولید در دست عده معدودی متمرکز شده بنابراین، تنها آنها از نتایج تولید بهرهمند میشوند و این امر موجب فقر یک عده و غنای عدهای دیگر میشود. تودههای مردم که صاحب ابزار تولید نمیباشند و سهم کمی از تولید میبرند، فقیر میشوند. تمام مسائل اجتماعی از این موضوع سرچشمه میگیرد. آن مسائل که شامل ابزار تولید و مالکیت میشود در اصطلاح اقتصاد میگویند زیربنا و سایر مسائل از قبیل دزدی، احترام گذاردن، فقر، گرسنگی، فحشا، عادات و رسوم، قانون و مسائلی از این قبیل را فرهنگ اجتماعی یا روبنا میگویند.» به زبان ساده حرفشان این بود که تمام مشکلات از گور مالکیت خصوصی به ویژه بر ابزار تولید برمیخیزد و بهطور خاص برای بهبود وضعیت کارگران یک پیشنهاد ایجابی هم دارند: «برای تغییر روبنا (افزایش مزدها و تغییر شرایط کاری) لازم است که ما زیربنا را تغییر دهیم. یعنی اگر یک دولت ملی و از خود ملت سرکار آید این کارخانه را ملی میکند آنوقت همه کارگران مزد بیشتری خواهند گرفت.»
مانیفست فوقالذکر در کل مقادیری ناسزا به سرمایهداری و امپریالیسم و دشمنان خلق و مهمتر از همه مالکیت خصوصی بود و تقدیس موجودیتهای انتزاعی موسوم تودهها و مردم و در یک کلام جمعگرایی (collectivism)، بیشتر حدیث آرزومندی بود که اگر هم میشد با آن امورات روستایی کمجمعیت را سامان داد، بعید بود در فهم مناسبات جامعهای پیچیده و متکثر که با دوپینگ نفتی میخواست راههای صنعتی شدن را ده تا یکی طی کند، به کار آید.
از دانشگاه پلیتکنیک تا کامبوج
مشخص بود رفقا به دنبال «مهندسی» جامعه بودند و شاید دلیل اینکه این ایدهها برای بسیاری از دانشجویان مهندسی جذابیت داشت همین باشد. همچنین ادعای غریبی نیست اگر یکی از علل بدل شدن دانشگاههای فنی مثل پلیتکنیک و آریامهر (امیرکبیر و شریف کنونی) به مرکز پرورش چریک مسلح و هواداران از این گروهها را همین بدانیم. این گروهها البته به قدرت سیاسی نرسیدند و به دلایل متعدد ناکام ماندند، ولی این پرسش را میتوان پرسید که به فرض دستیابی رفقا به قدرت وضعیت چگونه میشد و کار به کجا میکشید؟ نهایت این خلقیبازیها و ستایش تودهها و کارگران و جامعه عادلانه و پاک در عمل چگونه میشد؟
خوشبختانه تاریخ در این مورد حرفهایی برای گفتن دارد، تجربههای قرن بیستمی نسخههای رادیکال این جمعگرایی در جاهایی مثل شرق آسیا از جمله چین و کامبوج بسیار گویاست، به ویژه این دومی با چهرهای مشهور (پل پوت) و توحش فرقه تحت امرش «خِمِرهای سرخ» درسهای زیادی دارد که برخی ایدهها تا چه اندازه میتوانند به نتایج خطرناکی برسند. اگر در انقلاب روسیه از همان سالهای نخست پس از انقلاب نوعی عملگرایی وجود داشت که رهبر آن یعنی لنین دستکم بهصورت تاکتیکی سراغ سیاست اقتصادی نوین (NEM: New Economic Policy) برود، در نمونههای شرق آسیا رفقا از آغاز چنان رادیکال عمل کردند که شیرازه جامعه از هم گسیخت و قحطی و مصیبتهای بیشمار به بار آمد.
در مورد چین به ویژه طرح جهش بزرگ رو به جلو و انقلاب فرهنگی زیاد گفتهاند، ولی در مورد قضیه کامبوج و خمر سرخ کمتر شنیده شده است.
خمرهای سرخ کامبوج
بنیانگذاران خمر سرخ که حزب کمونیست کامبوج (خمر) به حساب میآمد البته تحصیلکردههای فرانسه بودند که مثل خیلیهای دیگر در دوران دهههای 1950 و 1960 در آن کشورِ افسونگر، اسیر جذابیت دیدگاههای چپ شدند. دوران استقلالطلبی و ناسیونالیسم بود و کامبوجیها هم که تازه استقلال خود از سلطه فرانسویها را با رهبری شاهزاده نوردوم سیهانوک در دهه 1950 به دست آورده بودند، مستعد پذیرش چنین اندیشههایی بودند. کامبوجیها به صورت تاریخی با ویتنامیها رابطه خوبی نداشتند، ولی از قرار ایدئولوژی مشترک بهانهای برای نزدیکی آنها شده بود. در آغاز حزب کمونیست کامبوج هم زیر نفوذ معنوی کمونیستهای ویتنامی (ویتنام شمالی) بود و بهرغم تمام اختلافها از حمایتهای نظامی و عقیدتی آن بهرهمند میشدند. کامبوج و بهطور کلی کشورهای شرق آسیا فرهنگهایی جمعگرا داشتند (دارند؟) که پذیرش برخی ایدهها را در آنها سادهتر میساخت. آنها در 1975 پس از سالها جنگیدن به قدرت رسیدند و عمر دولت آنها چهار سال بیشتر به طول نینجامید. ایدههای آنها نیز همچون نمونههای ایرانی ملغمهای از کمونیسم با مایههایی از ناسیونالیسم بود که یحتمل بتوان آن را کمونیسم با ارزشهای شرقی خواند. نفی مالکیت خصوصی، تاکید بر اقتصاد کشاورزی، برانداختن مناسبات پولی و بانکداری، خودکفایی و استقلال اقتصادی، جمعیسازی و مهندسی اجتماعی تمامی جنبههای زندگی را دنبال میکردند، همچنین در مورد مبادله محدودیتهایی وجود داشت و از قرار تنها در میان کمونها مجاز شمرده میشد. اما از غریبترین و رادیکالترین اقدامات آنها در این مبارزه برای «برابری» تخلیه شهرها به ویژه پنوم پن، پایتخت کامبوج بود. در مورد انگیزهها و توجیه انجام این کار میتوان به نظر دو روزنامهنگار به نامهای پورتر و هیلدبرند استناد کرد که معتقد بودند تخلیه شهرها، راهحلی خیرخواهانه برای افزایش تولید کشاورزی بوده است: بیش از هر چیزی، نگران تغذیه و سلامت مردم بودند. تمرکز بخش بزرگی از جمعیت کشور در شهرها که در آن فعالیتهای تولیدی انجام نمیشده، خطرات زیادی داشته است. ۵۰۰ تا ۶۰۰ جوان شهروند میتوانستند با کشت غذای خود و از بین بردن نیاز حملونقل غذا توسط دیگران به شهر، حجم کلی تولید را افزایش دهند. از سوی دیگر، با بیکاری در ماههای حیاتی، میزان غذای در دسترس همه را کاهش میدادند. فرض آنها این بوده است که اگر شهروندان در روستاها به کار مشغول نباشند، صرفاً در شهر ولگردی میکنند و منتظر میمانند بقیه برای آنها غذا بیاورند! تخلیه اجباری خمر سرخ به بیمارستانها هم رسید اما دو «چپطلب» (به سیاق حقطلب) فوقالذکر عقیده داشتند از آنجا که شرایط نظافت بیمارستانها نامناسب بوده، تخلیه موقت اکثر بیمارستانها، اصلاً غیرانسانی نبوده و بیشتر در اثر ترحم نسبت به بیماران انجام شده است! اعضای عملیاتی خمر سرخ اغلب جوانکهای روستایی، کمسواد و پرشوری بودند که با آموزش عقیدتی مختصر به سلاح مجهز شده بودند تا راه آزادی را حتی با زور هموار کنند.
بهشتِ سرخِ کامبوج
در توصیف عمق توحش این اوباش یا همان به اصطلاح «مبارزان راه آزادی و برابری» بد نیست ماجرا را از زبان توس طهماسبی، تحلیلگر علوم نظامی بخوانیم: خمرهای سرخ برای شهرنشینان کامبوج برنامهای بزرگ و گسترده داشتند. گشتیهای مسلح تشکیلیافته از چریکهای ژندهپوش به سراغ تمام خانهها رفتند و ساکنان را به زور بیرون کشیده و آماده سفری طولانی و بیبازگشت نمودند. تمام اموال کوچک و بزرگ آنها مصادره شده بود. به ساکنان خانهها اخطار داده شد که مبادا کوچکترین چیزی از خانهشان با خود بیاورند، بهخصوص روی عکسهای خانوادگی تاکید میشد. هر کس که این اخطار را جدی نگرفت، در روزها و هفتههای بعد اعدام شد. بسیاری از این اسرا دیگر هیچگاه خانههایشان را ندیدند. برای خمرها یک مساله خیلی جدی بود: ارتباط شخص با گذشتهاش به کلی باید قطع میشد. آنها میخواستند شهر سرمایهداری را که در نظرشان مظهر پول، فساد و تنآسایی بود به کلی نابود کنند. باورش دشوار بود اما پنوم پن و دیگر شهرها بهطور کامل تخلیه شدند. دیپلماتهای باقیمانده گزارش دادند که در تمام عمرشان چنین چیزی ندیدهاند. پنوم پن به شهر ارواح تبدیل شده بود. شهرنشینان اسیر را در صدها اردوگاه در مناطق روستایی یا لمیزرع مستقر کردند. ساعات کار دوسوم شبانهروز را دربر میگرفت و جیره غذا بسیار کم بود. دهه جایگزین هفته شده بود و روز تعطیل مختص به کلاسهای ایدئولوژیک و آموزش عقیدتی بود. شهرنشینان اسیر زیر نظارت چریکهای مجهز به کلاشنیکفهای ساخت چین کار میکردند... خمرها خیلی شبیه به حزب کمونیست اندونزی بودند که چند سال پیش با ضدکودتای ژنرال سوهارتو به کلی ریشهکن شده بود. محصول اصلی این اردوگاهها برنج بود. خمرها برای آن نوعی تقدس قائل بودند. در روزنامههایشان آمده بود که با قدرت آن توانستهاند آمریکا را شکست دهند و در سالهای آینده با همین قدرت، کامبوج را صاحب صنایع سنگین خواهند کرد. خمرها میگفتند که این شهرنشینان خوشگذران و راحتطلب باید بیاموزند که از دانه برنج و رنج روستاییان فقیر متولد شدهاند و حالا یا میتوانند این دوره سخت بازپروری را تاب آورده و به یک انسان زحمتکش و متعهد در برابر تاریخ تبدیل شوند یا میمیرند و جسم آنها به عنوان کود انسانی زمینهای کشاورزی را حاصلخیزتر خواهد کرد... کار روزانه بسیار طولانی و طاقتفرسا بود. بسیاری به دلیل خستگی یا بیماری میمردند. گرسنگی احتمالاً بزرگترین رنج و کابوس زندانیان بوده است. اگر کسی حتی یک سیبزمینی یا ترب از محصول مزارع برمیداشت و میخورد، قطعاً اعدام میشد. با این حال فشار گرسنگی چنان بود که بسیاری خطر اعدام را به جان میخریدند. خمرهای سرخ در این نوع موارد اعدام با گلوله را دوست نداشتند. قطعاً یکی از دلایل آن صرفهجویی در مهمات بود. اسرای محکوم به اعدام معمولاً با ضربات چوب، بیل یا تبر کشته میشدند. بعضی از آنها قبل از اعدام شکنجه میشدند... خمرها گاهی در جلسات موسوم به «انتقاد از خود» که بازماندگان قرارگاه اشرف هم به خوبی با آن آشنایی دارند، به اسرا اجازه میدادند که از شرایط اردوگاه و رفتار خمرها انتقاد کنند، اما آنها را که انتقادات تندی مطرح میکردند دیگر هیچکس نمیدید... خمرها معمولاً اجساد را دفن نمیکردند بلکه آنها را در گودالهای خیلی بزرگ روباز با قطر دهانه نزدیک به صد متر و عمق ۳۰ تا ۴۰ متر روی هم میریختند. بوی تعفن این گودالها وحشتناک و غیرقابل تصور بود و برای محکومان به اعدام که در نزدیکی آنها نگهداری میشدند، یک شکنجه مخصوص به حساب میآمد. برخی از اسرا یا زندانیان تازهوارد اردوگاهها که هویتشان شناسایی میشد از بقیه جدا میشدند تا بازجویی و اعدام شوند. خمرهای سرخ بهخصوص روی ستارگان سینما و زنهایی که کارشان تبلیغ مدلهای مو و لباس بود، به شدت حساس بودند. اینگونه افراد امکان نداشت جان سالم به در ببرند. در مجموع خمرهای سرخ دو میلیون نفر از جمعیت هفتمیلیونی کامبوج را به قتل رساندند.
چنین سناریویی البته منحصر به کامبوج هم نبود، بسیاری پردههای آن در مناطقی دیگر هم تکرار شده است، هرچند در جاهای دیگر نیز چیزی از توحش کم نداشت. فهم منطق این کار البته دشوار نیست، وقتی طبیعیترین حق افراد یعنی مالکیت به رسمیت شناخته نشود، طبیعی است که بقیه حقوق انسانها و جان آنها هم جدی گرفته نشود. وقتی افراد واقعی از پوست و گوشت و استخوان اهمیت کمتری از آرمانهای انتزاعی پیدا کنند، باید هم به انتظار چنین فجایعی نشست. در مورد فرقههای خلقی وطنی هم قضیه متفاوت نیست، از آن افکار مشعشع چیزی بیشتر از «بهشت سرشار از برابری» که شمهای از آن شرح داده شد درنخواهد آمد. برای محک پتانسیلهای خشونت و ویرانگری یک گرایش سیاسی باید موضع آنها را در مورد مالکیت خصوصی و جایگاه و اهمیت آن بررسی کرد، ایدههایی که به بهانه برابری و مانند آن به دنبال نقض این حق طبیعیاند، تردید نکنید که جز به جهنم خمر سرخ راه نخواهند برد، والله اعلم.