گفتوگو با محمد اسماعیل ریاحی در باب تبعات افسردگی براقتصاد و بازار کار
افسردگی، بهرهوری را کاهش میدهد
محمد اسماعیل ریاحی میگوید: شیوع افسردگی در میان مردان بیکار بیش از زنان بیکار است؛ به این دلیل که در عرف اجتماعی، مرد نانآور خانواده تعریف شده و اگر مردان نتوانند شغلی داشته باشند، قاعدتاً قادر نیستند ازدواج کنند، تشکیل خانواده بدهند و مسکنی را تهیه کنند. زنان، این فشار را کمتر احساس میکنند.
محمداسماعیل ریاحی، عضو هیات علمی دانشگاه مازندران، در حوزه جامعهشناسی سلامت و بیماری صاحب تخصص است و در گفتوگو با تجارت فردا آثار اختلالات روانی از جمله افسردگی را بر اقتصاد و بازار کار مورد واکاوی قرار داد. البته ریاحی، پیش از پرداختن به این موضوع به تحلیل رابطه بیکاری و افسردگی پرداخت. او میگوید برای بررسی این موضوع باید مشخص شود، کسی که بیکار است، از اساس بیکار بوده یا به دلایلی شغل خود را از دست داده است و موضوع حائز اهمیت دیگری که این جامعهشناس مورد اشاره قرار میدهد این است که ویژگی شغلی افراد نیز میتواند روی سلامت روانی فرد اثر منفی داشته باشد. به عقیده این جامعهشناس، میزان ابتلای ایرانیان به افسردگی میتواند چرخ توسعه کشور را با کندی مواجه کند.
♦♦♦
چندی پیش، مسوولان وزارت بهداشت، اطلاعات تکاندهندهای از وضعیت شیوع بیماریهای روانی در کشور از جمله افسردگی ارائه کردهاند. علم جامعهشناسی به این بیماری چگونه مینگرد؟ آیا اقشار مختلف اجتماعی جامعه به یکسان دچار این بیماری روانی میشوند؟ نقش عوامل اجتماعی و فرهنگی در توزیع این بیماری چگونه است؟
افسردگی را باید نوعی بیماری روانی-جسمی دانست که کاهش علاقه به روابط با دیگران، گوشهگیری، ناامید بودن، مضطرب بودن و بدبینی به آینده و تمایل به خودکشی به عنوان عوارض روانی آن شناخته میشود و با برخی از حالتهای جسمانی مثل کاهش اشتها، کاهش وزن، اختلال خواب و غیره میتواند همراه باشد. معمولاً زمانی که تعدادی از این نشانههای مهم در فرد بروز کند و به اصطلاح دچار نشانگان افسردگی شود، میتوانیم بگوییم او افسرده است. اما برای پاسخ به پرسش شما باید بگویم، بیماریها، میتواند حداقل متاثر از سه دسته از عوامل زیستی، عوامل روانی-عاطفی و عوامل اجتماعی و فرهنگی باشد. ما در حوزه جامعهشناسی و جامعهشناسی سلامت با پذیرفتن اینکه، ممکن است، عوامل یک بیماری زیستی و روانی هم باشد، تاکیدمان روی عوامل اجتماعی و فرهنگی است. بر این اساس، چنین انگارهای در میان این طیف از جامعهشناسان وجود دارد که پدیدههای اجتماعی در جامعه بهطور اتفاقی بهوجود نمیآیند یا توزیع نمیشوند؛ به عبارت دیگر، پراکندگی آنها از یک الگوی اجتماعی پیروی میکند. برای مثال، ما چنین میپنداریم شانس طلاق افراد متاهل با یکدیگر برابر نیست. در مورد بیمار شدن هم همین طور است؛ یعنی شانس افراد برای بیمار شدن به یک اندازه نیست و بر اساس عوامل اجتماعی این احتمال کم یا زیاد میشود. در مورد سلامت روان نیز برخی مولفهها تعیینکننده است؛ به عنوان مثال، متغیرهایی مانند جنسیت در ابتلا به بیماریهای روانی دخیل است؛ از اینرو اگر شما در گروه اجتماعیای به اسم گروه زنان عضویت داشته باشید، طبیعتاً احتمال خطر برای شما بیشتر است. در عین حال، نژاد، قومیت، طبقه اجتماعی، پایگاه اجتماعی، وضعیت تاهل و وضعیت طبقه مذهبی بهعنوان متغیرهای اجتماعی تعیینکننده به شمار میروند.
بنابراین آیا مطالعهای صورت گرفته که نشان دهد، در ایران کدام قشر با کدام ویژگی فرهنگی- اجتماعی ممکن است، بیشتر در معرض ابتلا به این بیماری باشد؟
متاسفانه برخلاف کشورهای توسعهیافته که نظام آماری و اطلاعاتی سازمانیافته، منظم و البته دامنهداری دارند و برای مثال، حدود 150 سال است که روی این نوع مسائل تمرکز کردهاند، در ایران چنین مطالعاتی وجود ندارد که بتوان روی آن مانور داد. اما در آخرین مطالعهای که وزارت بهداشت و درمان در سال 1390 به انجام رساند، مشخص شد که 6 /23 درصد از افراد 15 تا 64ساله از جمعیت کشور، مبتلا به یک یا چند اختلال روانی هستند. میزان ابتلا به اختلالات خُلقی که بهنوعی افسردگی هم جزو آن محسوب میشود، حدود 6 /14 درصد است که البته مردان و زنان به یک نسبت به آن مبتلا نمیشوند؛ نرخ شیوع در میان زنان، 3 /17 درصد و در مردان، 9 /11 درصد است. اختلالات اضطرابی هم 6 /15 درصد اختلالات روانی را به خود اختصاص داده که زنان به میزان 4 /19 درصد و مردان به میزان 12 درصد به آن مبتلا میشوند.
همچنین فراتحلیلی که پژوهشگران از مطالعات انجامشده در کشور حاصل کردهاند، نشان میدهد، بر اساس مقیاس افسردگی بِک (تست افسردگی) میزان شیوع افسردگی در میان دانشآموزان و دانشجویان حدود 52 درصد است و این رقم در جمعیت عمومی کشور حدود 37 درصد برآورد شده است. علاوه بر این، سالخوردگانی که در منزل خود ساکن هستند، چیزی حدود 58 درصد و کسانی که درخانه سالمندان زندگی میکنند، حدود 82 درصد مبتلا به افسردگی هستند. بهطور کلی اما بر اساس مقیاس بک و در مطالعات مقطعی که از سوی نهادهای مختلف صورت گرفته، 43 درصد مردم دچار افسردگی هستند. در سطح جهانی نیز افسردگی به عنوان یکی از مهمترین اختلالات روانی شناخته میشود و برآورد سازمان جهانی بهداشت نشان میدهد در سال 2030 افسردگی به عنوان اولین بیماری کُشنده، جایگزین بیماریهای جسمی میشود و سهم بالایی را در ایجاد بیماری، معلولیت و مرگومیر خواهد داشت. اما برای قشربندی مبتلایان به افسردگی این الگو وجود دارد که زنها در مقایسه با مردها با احتمال بیشتری برای ابتلا مواجه هستند. افراد بیکار نسبت به افراد شاغل، افراد مطلقه نسبت به افراد مجرد، شهرنشینان نسبت به افراد روستایی، افراد بیسواد نسبت به افراد دانشگاهی و درنهایت افرادی که وضعیت اقتصادی و اجتماعی پایینی دارند نسبت به افرادی که وضعیت بهتر و بالاتری دارند، با احتمال بالایی برای ابتلا به بیماریهای روانی روبهرو هستند. قاعدتاً سیاستگذاران میتوانند بر اساس این الگو برای سیاستگذاری در زمینه پیشگیری و درمان اقدام کنند.
شغل چه ویژگیهایی دارد که افراد با نداشتن آن افسرده میشوند؟
برای پاسخ به این پرسش لازم است در ابتدا به مقدمهای اشاره کنم؛ نکته کلیدی، اهمیت شغل در دنیای امروز است. در گذشته معمولاً هویت افراد اعم از هویت فردی و اجتماعی عمدتاً مبتنی بر ویژگیهای انتسابی بود نه اکتسابی. یعنی برحسب اینکه فرد در چه خانوادهای به دنیا میآمد و متعلق به کدام جنسیت، تیره و طایفه بود، هویت او شکل میگرفت. هویت بدین معنا که فرد، چیستی و کیستی خود را بداند. مهمترین اتفاقی که در دوران مدرن رخ داد، عوامل اکتسابی، جایگزین عوامل انتسابی شد؛ یعنی اکنون، توانمندیهای افراد، هویت آنها را میسازد. یکی از عوامل مهم هویتساز، شغل است. یعنی شغل عامل اصلی تعیینکننده هویت اجتماعی افراد است. به بیان سادهتر، ما خودمان را با شغلمان تعریف میکنیم؛ به همین سبب، از دست دادن شغل یا بیکار بودن به این معناست که فرد، سرچشمه اصلی هویت خود را که برپایه این اشتغال بنا شده، از دست داده و در مخاطره میبیند. از این رو، از دست دادن شغل میتواند، عواقب مهمی برای فرد در پی داشته باشد. جالب است که مبنای طبقه اجتماعی افراد در کشورهای اروپایی، تقسیمبندیهای شغلی است. برای مثال در انگلستان پنج رده شغلی وجود دارد و این سلسلهمراتب از افراد حرفهای یا متخصص آغاز شده و به رده پنجم که کارگران یدی غیرماهر آن راتشکیل میدهند، میرسد. به طبقه شغلی نخست، عنوان «طبقه بالای بالا» اطلاق میشود و رده پنجم هم «طبقه پایین پایین» نام دارد. در اینجا، نوع شغل کلید قرارگرفتن در طبقات اجتماعی است و طبقه اجتماعی میتواند موجب دستیابی به برخی از امتیازات اقتصادی، اجتماعی یا فرهنگی شود. با وجود چنین جایگاهی که برای شغل درنظرگرفته شده، بیکاری میتواند مشکلات بسیاری را برای فرد ایجاد کند. بیکاری در جهان به یک بحران تبدیل شده و شوربختانه این مساله در ایران بیشتر، طیف تحصیلکردگان دانشگاهی را دربر گرفته است. متاسفانه میتوان پیشبینی کرد که معضل بیکاری با ورود موج فارغالتحصیلان سالهای آینده به بازار کار، وضعیت نامناسبتری را ایجاد کند. برپایه این برآوردها، اکنون مبحثی تحت عنوان افسردگی فارغالتحصیلی نیز مطرح است. تصور کنید خانوادهای چند سال، از فرزند خود حمایت کرده و برای او هزینه میکند تا درس بخواند و در آینده شغل مناسبی احراز کند. زمانی که این انتظار محقق نمیشود خب فشار بسیاری بر این فرزند تحمیل میشود. بنابراین روی این حوزه، مطالعاتی در حال انجام است و به نظر میرسد، این مطالعات برای کشور ما ضروری باشد. بیکاری علاوه بر اثری که بر میزان دسترسی فرد به منابع میگذارد، اثرات روانی و اجتماعی هم در پی دارد. وقتی افراد بیکار میشوند، اغلب دچار برخی تغییرات روانشناختی نیز میشوند؛ به این معنا که عزت نفس خود را از دست میدهند و نسبت به آینده دچار اضطراب میشوند. این تغییرات میتواند آنها را به سمت گوشهگیری، انزوا و افسردگی سوق بدهد. به لحاظ اجتماعی نیز، فرد بیکار، دچار بیهویتی است؛ یعنی معضل فقدان نقش پیدا میکند. تماسهای اجتماعی خود را که از طریق شغل برقرار میکرده از دست میدهد و احساس انزوای اجتماعی هم خواهد کرد. مساله اساسی این است که بسیاری از این تغییرات، لزوماً به خود فرد بیکار محدود نمیماند و اگر او خانوادهای داشته باشد، بهطور حتم دامنگیر آنها هم میشود. در عین حال، نکته قابل تامل، آن است که میزان شیوع افسردگی در میان مردان بیکار بیش از زنان بیکار است؛ شاید یکی از دلایل شکلگیری این پدیده، نوع نگرش به نقش مردان در جامعه است؛ به ویژه در کشور ما که جامعه و هم عرف اجتماعی، مرد را نانآور خانواده تعریف کرده است؛ بنابراین، اگر افراد نتوانند شغلی داشته باشند، قاعدتاً قادر نیستند که ازدواج کنند، تشکیل خانواده بدهند، مسکنی را تهیه کنند و بهطور کلی هویت آنها شکل نخواهد گرفت. زنان، حداقل این فشار را کمتر احساس میکنند. بهطور کلی، ارتباط میان بیکاری، افزایش مرگومیر، بیماریهای قلبی-عروقی، بیماریهای روانی، خودکشی و جرائم مختلف به اثبات رسیده است.
سخنان شما به این معناست که کسی که شغل دارد، فردی سالم است؟
گرچه شغل منبع مهمی برای امرارمعاش، تعریف هویت فرد و موجب دستیابی او به موقعیتهای اجتماعی میشود؛ ولی قاعدتاً بهطور همزمان میتواند منبع آسیبها و مخاطرات دیگری برای سلامت روانی و اجتماعی او باشد. چراکه در محیط کار، محرکهای فیزیکی، روانی و اجتماعی وجود دارد که هر یک از آنها میتواند سلامت جسم و روان فرد شاغل را تحتتاثیر قرار دهد. اما به هرحال، شغل، تعیینکننده میزان درآمد و پاداشهای اقتصادی افراد است. کسانی که شغل بهتری داشته باشند، قاعدتاً درآمد بالاتر و قدرت خرید بالاتری دارند. وقتی قدرت خرید بالاست، آنها توانایی بیشتری برای کسب منابع، امکانات و تسهیلاتی خواهند داشت که برای سلامتیشان مفید است؛ امکاناتی نظیر تغذیه و مسکن مناسب، خدمات بهداشتی-درمانی و مواردی از این دست. لذا رابطه مستقیمی میان منابع مادی و سلامت افراد وجود دارد که این منابع مادی بهطور طبیعی از شغل نشات میگیرد و مربوط به شغل میشود.
در قالب پرسشهای قبلی، این مساله را مورد بررسی قرار دادیم که بیکاری چه اثراتی میتواند روی میزان ابتلا به افسردگی داشته باشد؛ حال این پرسش را مطرح میکنم که افسردگی چه تبعاتی میتواند روی اقتصاد و بازار کار داشته باشد؟
بارزترین اثر بیماریها این است که جامعه را از طریق ناتوان کردن اعضای آن دچار اختلال میکند. یعنی بیماری که یکی از نمونههای آن افسردگی است، توانایی افراد برای ایفای نقشهای اجتماعیشان را سلب میکند. از این رو توسعه اقتصادی و اجتماعی جامعه دچار مساله میشود. در واقع، بیماریهای همهگیر همچون بلایای طبیعی مثل قحطی، زلزله و جنگ میتواند اقتصاد را تحت تاثیر قرار دهد. در گذشته بیماریهایی مانند طاعون و وبا جامعه و اقتصاد را دچار چالش میکرد و در دنیای مدرن هم بیماریهای واگیردار دیگری ظهور کرده است. بیماریای مانند سارس که در سالهای گذشته پدیدار شد، اقتصاد جنوب شرقی آسیا را فلج کرد.
بنابراین، بیماری میتواند از این منظر در ایجاد اختلال در نظم اجتماعی-اقتصادی جامعه تاثیرگذار باشد و افراد را از ایفای نقشی که میتوانند داشته باشند، ناتوان کند. از سوی دیگر، جامعه مجبور میشود، منابع مالیای را که میتواند صرف تولید شود، برای درمان بیماریهای جسمی و روانی ازجمله افسردگی هزینه کند. اگر دولت بخواهد بیماری افسردگی در جامعه را درمان کند، باید منابعی را به این موضوع اختصاص دهد و اگر به این مساله توجهی نداشته باشد، باز هم برای دولت هزینهزاست؛ چراکه افراد افسرده توانایی انجام کار را بهطور صحیح ندارند و این مساله، بهرهوری کار را کاهش خواهد داد. یعنی این موضوع به منزله یک بازی باخت-باخت برای دولت یا سیاستگذار محسوب میشود. بنابراین آثار اقتصادی افسردگی به هزینههایی که دولت صرف پیشگیری یا درمان آن میکند، محدود نمیشود. افزایش غیبت از محل کار از سوی کارکنانی که دچار افسردگی یا بیماریهای روانی هستند نیز شامل پیامدهای این بیماری میشود. در عین حال ممکن است شاغلان افسرده، با حداقل ظرفیتشان کار کنند. نکته مهم این است که افراد در محل کار صرفاً، به خود صدمه وارد نمیکنند بلکه این ناتوانی آنها در انجام کار میتواند موجب نارضایتی اربابرجوع یا اختلال در نظم سازمانی که در آن اشتغال دارند شود. از آن جهت که این افراد تمایل زیادی به روابط اجتماعی با همکاران یا اربابرجوع ندارند و معمولاً نسبت به روندی که بر سازمان حاکم است، ناامید هستند و آینده را مثبت نمیبینند. اگر برآورد فراتحلیلها را بپذیریم و این مساله را درنظر بگیریم که بهطور متوسط 45 درصد مردم دچار افسردگی هستند، بهطور طبیعی، بخش عمده کسانی که در نهادهای اقتصاد فعالیت میکنند، دچار همین مشکل هستند، اگر نگوییم این مساله مانع اصلی توسعه اقتصادی-اجتماعی است، اما میتواند چرخ توسعه را کُند کند.
فکر میکنید راهکار چه باشد؟ یعنی سیاستگذار، دولت یا حتی مردم چه نقشی میتوانند برای کنترل سرعت این بیماری ایفا کنند؟ یا برای تسکین بیماران افسرده تا زمان احراز شغل چه راهکارهایی میتوان اتخاذ کرد؟
شاید پاسخ ساده به این پرسش این باشد که نهادهای تصمیمگیر و تصمیمساز، اولویت خود را به ایجاد شغل اختصاص دهند و تا جایی که ممکن است مشاغلی را تولید کنند که از میزان بیکاران کاسته شود. مشاغلی که البته در شأن افراد و سازگار با مهارتها و تخصصشان باشد. اما واقعیت این است که ما در کشوری زندگی میکنیم که شرایط این چنین، آرمانی نیست؛ در این صورت آیا جویندگان کار باید دست روی دست بگذارند و منتظر بمانند، تا برای آنها شغل ایجاد شود و بروند سرکار؟ آنچه اکنون در سایر نقاط جهان، مورد توجه قرار گرفته بحث کارآفرینی است و افراد با تکیه بر مهارتهایی که کسب کردهاند، پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه یا حتی پایان مقطع متوسطه، شغلی برای خود تعریف میکنند. لذا بهنظر میرسد، یکی از راهکارهای اساسی برای کنترل آسیبهای ناشی از بیکاری، تغییر نگرش جوانان باشد. مطالعهای که من در سطح استان انجام دادهام نشان میدهد، فرهنگ کار در میان جوانان این گونه است که اغلب به دنبال مشاغلی هستند که اولاً کمدردسر و راحت بوده و ثانیاً درآمد خوبی داشته باشد تا آنها در کوتاهمدت بتوانند درآمد بالایی کسب کنند. در حالی که زمان این نوع مشاغل گذشته و جوانان باید نگرش خود را به شاغل بودن تغییر دهند. این تغییر نگرش میتواند به آنها کمک کند. راهکار دیگر، تشکیل گروههای همیاری یا گروههایی است که بتواند حیثیت اجتماعی افراد بیکار را احیا کند. یعنی تعدادی از افرادی که دارای شرایط مشابه هستند، گروههایی را ایجاد کنند و در این گروهها راهکارهایی را برای شاغل شدن پیدا کنند. به بیان سادهتر، چهار یا پنج فرد بیکار میتوانند کنار هم قرار گیرند و نیازها و امکاناتشان را با یکدیگر به اشتراک بگذارند. آنها با همت و تلاش جمعی میتوانند قدمی برای شاغل شدن بردارند. برای مثال، شاید یک فرد بیکار بهتنهایی نتواند مغازهای اجاره کند و یک کار هنری در آن انجام دهد؛ اما وقتی چهار پنج نفر دست به دست هم دهند، قدرت آنها افزایش پیدا میکند و میتوانند شغلی برای خود دست و پا کنند. راهکارهایی نیز برای کنترل مورد افسردگی ناشی از بیکاری در سطح خُرد مطرح میشود، مانند اینکه افراد به توانمندیهای خود ایمان داشته باشند، عزت نفس خود را حفظ کنند و به تلاش خود برای یافتن شغلی دیگر بیفزایند. گاهی اوقات، بیکاری فرصتی برای شکوفایی جوهر وجودی فرد، یادگیری مهارت و یافتن شغلهای دیگر فراهم میکند. همچنین کسی که شغلاش را از دست میدهد، نباید خود را فردی شکستخورده و ناکام قلمداد کند، البته حمایت اعضای خانواده هم مهم است؛ اعضای خانوده باید از سرزنش کردن پرهیز کنند تا این فرد، بتواند این شرایط استرسزای دوران بیکاری را پشتسر گذاشته و بتواند شغل دیگری را برای خود دست و پا کند.