از دست عزیزان چه بگویم؟
روزگار این دو را به هم پیوست کرده. مثل در و تخته. یکی کارکشته و استخوان خرد کرده و دیگری پرشور و تند و تیز. شاید دو روی یک سکه. یکی شیر، یکی خط، اما در یک دایره. داستان رفاقت اسدالله عسگراولادی و مجیدرضا حریری چیزی شبیه همین توصیفهاست. هر دو به هم محتاجاند. مثل گندم به زمین. مثل شورهزار به آب. هیچکس نمیداند کدام از دیگری تاثیر گرفته. حاجاسدالله زخمزبانش را مدیون «رفیق حریری» است یا مجیدرضا حریری غرورش را از «حاجی» گرفته. هر چه هست اما ترکیب خصلتهای هر دو نابودگر است و «نفسبر». داستان دوستی این دو تاریخی است و ریشه در چین دارد. تاریخی است و قدیمی اما چینی نیست. آنگونه که به دستی بشکند و به پایی تکهتکه شود. سخت است و طولانی مثل دیوار چین و نسیم روزگار تا امروز، چین امتدادش نداده است. هر دو به هم محتاجاند. مثل شمشیر به غلاف. مثل سلحشور به سپر. مثل نیزه به بازو.
روزگار این دو را به هم پیوست کرده. مثل در و تخته. یکی کارکشته و استخوان خرد کرده و دیگری پرشور و تند و تیز. شاید دو روی یک سکه. یکی شیر، یکی خط، اما در یک دایره. داستان رفاقت اسدالله عسگراولادی و مجیدرضا حریری چیزی شبیه همین توصیفهاست. هر دو به هم محتاجاند. مثل گندم به زمین. مثل شورهزار به آب. هیچکس نمیداند کدام از دیگری تاثیر گرفته. حاجاسدالله زخمزبانش را مدیون «رفیق حریری» است یا مجیدرضا حریری غرورش را از «حاجی» گرفته. هر چه هست اما ترکیب خصلتهای هر دو نابودگر است و «نفسبر». داستان دوستی این دو تاریخی است و ریشه در چین دارد. تاریخی است و قدیمی اما چینی نیست. آنگونه که به دستی بشکند و به پایی تکهتکه شود. سخت است و طولانی مثل دیوار چین و نسیم روزگار تا امروز، چین امتدادش نداده است. هر دو به هم محتاجاند. مثل شمشیر به غلاف. مثل سلحشور به سپر. مثل نیزه به بازو. عسگراولادی محتاج تهاجم حریری است و حریری نیازمند دفاع عسگراولادی. آنگاه که حریری میتازد، عسگراولادی مراقب است و آنگاه که عسگراولادی زیر تیغ میرود، حریری شمشیر بر میکشد. داستان حریری و عسگراولادی، کوتاه نیست. مختصر نیست. مثنوی
هفتاد من کاغذ است. بحرطویل است. داستان زیرخاکیهایی است که عسگراولادی به پای رفیق تازهاش میشکند. داستان خاطراتی است که تاجر سالخورده میخواهد دفتر قدیمیاش را به خاطر آنها به آتش بیندازد. هیچکس نمیداند بر عسگراولادی و دوستان قدیمیاش چه گذشته اما هر چه هست، تاجر پیر تاوانش را میپردازد. هر چه هست و هر بهایی که دارد.
نمیدانم چه اتفاقی افتاده که رفقای قدیم، امروز یا مقابل هم قرار گرفتهاند یا از هم دوری میکنند. از هشتنفری که از امام (ره) حکم گرفتند تا متصدی سیاستگذاری و امور اجرایی اتاقهای بازرگانی باشند، فقط سه نفر در قید حیات هستند. شما، حاجآقا میرمحمدصادقی و آقای مهندس خاموشی. دور هم نشاندن شما سه نفر سختتر از آن است که تصور میکردیم. چرا این اتفاق افتاده و چرا رفقای 40ساله، این روزها حاضر نمیشوند کنار هم بنشینند؟
من حاضرم. دیگران حاضر نمیشوند. هرچند شما هم خیلی موضوع را بزرگ میکنید. ما هنوز هم رفیق هستیم.
تعارف نکنید حاجآقا. در 10 سال گذشته هیچوقت روی یک خط حرکت نکردید. حتی ضد هم عمل کردهاید. مثلاً از سال 1382 به این طرف هیچگاه شما عضو هیاترئیسه اتاق نشدهاید. از سال 1382 که رفقا شما را کنار گذاشتند و مسعود دانشمند جای شما را گرفت، تا امروز که در آستانه انتخابات دوره هشتم قرار داریم، شما یکه و تنها به راه خود ادامه دادید و آنها راه دیگری رفتند.
درست میگویید. راه ما جدا شده اما رفاقتمان سر جایش باقی مانده. هنوز برای آقای میرمحمدصادقی و مهندس خاموشی احترام قائل هستم و یک موی آنها را به تازه به دوران رسیدهها نمیبخشم. ولی من هم درد دل زیاد دارم. شاید آنها هم داشته باشند. به هر حال کار زمانه است. گاهی شانه به شانه هم حرکت میکنیم و گاهی مجبور میشویم دورتر از هم حرکت کنیم.
پس اجازه بدهید از همان روزهای اول شروع کنیم. روزهایی که شانه به شانه هم حرکت میکردید. دوستان شما نقل کردهاند که حکم امام (ره) به شما مدیون توصیههایی بوده است که آنها کردهاند. معنی حرف رفقای شما این است که امام شما را نمیشناختند. البته در مورد تعدادی از آن هشت نفر احتمالاً این نظر صائب است اما شما فرد ناشناختهای برای امام نبودید. شما چه میگویید؟
من مدعیام اتفاقاً امام بزرگوار من را میشناختند. بعضی از رفقا را هم به خوبی میشناختند اما بعضیها را نمیشناختند. اتفاقاً آن کس که چنین ادعایی دارد را امام از نزدیک نمیشناختند. ما ایشان را به امام معرفی کردیم. پیش از دریافت حکم، بارها خدمت امام رفته بودم. از اوایل دهه 40 که یک بار با دوچرخه از تهران خدمت ایشان در قم رسیدم تا پاریس که همراه با برادرم با هواپیما حضور ایشان شرفیاب شدم، بارها این سعادت را داشتم که خدمت آن مرد بزرگوار برسم. چطور چنین ادعایی را مطرح میکنند؟
شاید منظور آنها شناخت امام از شما نیست و منظور این است که ایشان شما را برای هیات هشتنفره پیشنهاد کردهاند.
این هم درست نیست. حداقل آنطور که من به خاطر دارم، این روایت هم درست نیست.
روایت درست از نظر شما چیست؟
در بحبوحه انقلاب آقای خاموشی کار دیگری میکرد. آنها هیچ کدام نبودند. آقای خاموشی پیش «آمیزعبدالله مقدم» کارآموز بود. در مجموعه نساجی آقای مقدم کار میکرد و حقوق میگرفت. آقای میرمحمدصادقی همراه با جمعی از متدینان و متشرعان وقت، تلاش میکردند در کنار مدرسههای سکولار و مدل غربی، فارغالتحصیلان دینی و مذهبی تحویل جامعه دهند. البته آقای میرمحمدصادقی در جمعیت موتلفه اسلامی هم عضو بودند اما زمانی که موتلفه وارد فاز مبارزه سیاسی و نظامی شد، ایشان به کویت رفتند. من هم عضو موتلفه بودم ولی کسب و کار خودم را داشتم.
پیش از اینکه در مورد اولین آشنایی شما با آقای میرمحمدصادقی بپرسم، کنجکاو شدم در مورد دوچرخه و سفر به قم بپرسم. ماجرا چه بود؟
اولین بار در اواخر دهه 30 و اوایل دهه 40 خدمت امام رسیدم. با دوچرخه از تهران تا قم رکاب زدیم تا خدمت ایشان برسیم. ماجرا از این قرار بود که یک روز صبح مرحوم برادرم به من زنگ زد و گفت آماده باش که میخواهیم با دوچرخه به قم برویم. گفتم قم؟ با دوچرخه؟ گفت بله. گفتم چرا دوچرخه؟ با اتوبوس برویم. گفتند هوس کردیم با دوچرخه برویم. من بودم و آقای شفیق و ابوالفضل حیدری و حبیبالله عسگراولادی، آقامحسن حاجسیدحسنی، هاشم امانی و شاید هم صادق امانی بودند. ما پنج، شش نفر بودیم رفتیم قم. هدف دیدن «حاجآقا روحالله» بود. اما برای رد گم کنی، اول خدمت آقای خوانساری رسیدیم. ناهار پیش آقای خوانساری بودیم. از قبل خبر داشتند که میآییم و برای ما آش پخته بودند. آش خوشمزهای خوردیم که هنوز طعمش از یادم نرفته. نماز را با آقای خوانساری خواندیم. بعد برادرم در گوش ایشان خبر دادند که میخواهیم خدمت حاجآقا روحالله برسیم. گفتند چرا میخواهید بروید؟ گفتیم میخواهیم برویم دیدن ایشان. گفتند
احتیاط کنید. با احتیاط خدمت امام رسیدیم. اولین بار بود که ایشان را میدیدم. برادرم پیش از این چند بار خدمت ایشان رسیده بودند اما من امام را برای اولین بار در همان سفر دوچرخه دیدم. دومین بار در سال 1355 در نجف خدمت امام رسیدم. وقتی به دیدن ایشان رفتم، استقبال گرمی کردند و من را در آغوش گرفتند و بوسیدند. البته با خنده گفتند این بوسه را برای برادرت میرزا حبیبالله ببر. گفتم ایشان زندانی شدهاند و راه بسته است اما امام گفتند راه برای تو باز است. در پاریس برای سومین بار امام را زیارت کردم. این بار همراه با برادرم به ملاقات امام رفتیم. این ملاقات مربوط به بعد از آزادی حاجحبیبالله بود که به اتفاق، خدمت امام رسیدیم. به خاطر دارم که صادق قطبزاده به نوعی میخواست مانع این ملاقات شود. به سردی برخورد کرد و راه نداد اما در نهایت نتوانست مانع شود. یکی از آشنایان ما با نام امیرحسینی که آشپز امام بود وقتی جریان را شنید، گفت جایی نروید تا با امام صحبت کنم. سینی چای را برداشت و خدمت امام رفت. گفته بود اخوان عسگراولادی پشت در هستند و قطبزاده راه نمیدهد. امام فرموده بودند بگویید اخوان عسگراولادی بیایند. داخل که رفتیم،
امام به گرمی ما را پذیرفتند و خیلی به برادرم محبت کردند. در نهایت گفتند شما میخواهی بروی برو، میرزا حبیبالله پیش من میماند. ملاقات نجف هم یادشان بود. خطاب به من گفتند شما هر کجا میخواهی بروی، برو ولی وقتی برگشتی، سعی کن مطالبی را که در مورد ایران در روزنامهها نوشتهاند برای من بیاوری. این جمله را امام به من گفتند و چنین دستوری هم دادند. پسرم -امیرعلی- هم با من بود و من از آنجا به هامبورگ و لندن رفتم و یک هفته بعد برگشتم با کلی روزنامه و مجله. وقتی قرار بود به تهران برگردم، امام پاکتی سربسته به من دادند و فرمودند این پاکت را به هر شکل ممکن به محمدجواد باهنر برسان. گفتند به هیچ عنوان غفلت نکن و به هر شکل ممکن به باهنر برسان. به تهران برگشتم و فردای روز بازگشت، پاکت را به آقای باهنر رساندم. ایشان همانجا پاکت را باز کرد و فهمیدم دستورات امام درباره اعتصابات است. آقای باهنر گفتند شما فردا صبح بیا و به ما کمک کن. گفتم من باید بروم. کاسب هستم و خیلی با مسائل سیاسی کاری ندارم اما ایشان مخالفت کرد و گفت دوستان دیگری هم هستند و شما هم باید حضور داشته باشید. صبح روز بعد به محل قرار رفتم و دیدم کمیتهای برای
ساماندهی اعتصابهای مردمی تشکیل دادهاند. سه روز بعد ساعت شش صبح از دفتر آقای میرمحمدصادقی به من زنگ زدند. به آنجا رفتم و دیدم دستور کمیته تنظیم اعتصابات را دادند. پس از آن من به همراه «ابوالفضل کرد احمدی» مسوول اعتصابات گمرک و بانک مرکزی شدیم. همه اینها را گفتم تا به این موضوع برسم که من فردی نبودم که برای امام غریبه باشم. حتی بعدها در مدرسه رفاه هم مترجم امام بودم. من و آقای دعایی هر دو کار ترجمه برخی دیدارهای امام را بر عهده داشتیم. مثلاً وقتی «کورت والدهایم» دبیر کل وقت سازمان ملل به تهران سفر کرد و در مدرسه رفاه به ملاقات امام آمد، من کار ترجمه را به عهده گرفتم.
در آن زمان آقای میرمحمدصادقی هم برای امام ناآشنا بودند؟
تا جایی که به یاد دارم، تنها کسی که به مدرسه رفاه رفت و آمد داشت، حاجمحمود لولاچیان بود. البته فکر میکنم امام آقای میرمحمدصادقی را میشناختند ولی آقای خاموشی را کسی نمیشناخت. آقای بهشتی همه ما را میشناختند اما امام بزرگوار آقای خاموشی را نمیشناختند. البته امام آقای لولاچیان و حاجسعید امانی را هم میشناختند.
چه زمانی متوجه شدید به عضویت در «کمیته منتخب امام (ره) در اتاق بازرگانی» انتخاب شدهاید؟
صبح روز 27 بهمنماه 57 آقای میرمحمدصادقی تماس گرفت و گفت جلسهای با حضور آقای بهشتی قرار است تشکیل شود و شما هم حتماً باید حضور داشته باشید. خواستم طفره بروم اما گفت حتماً باید حضور داشته باشی. آنجا بود که متوجه شدم به عضویت در کمیته منتخب امام منصوب شدهام. اما این را هم بگویم که مسبب صدور این حکم، آقای بهشتی بودند که با مشورت آقای لولاچیان و آقای میرمحمدصادقی و نظر مساعد امام برای هشت نفر صادر شد. به این ترتیب من به اتفاق آقایان علی حاجطرخانی، مصطفی عالینسب، علاء میرمحمدصادقی، محمدعلی نوید، ابوالفضل کرداحمدی، سیدعلینقی خاموشی و علیاکبر پورشهامی به عضویت در این کمیته انتخاب شدیم. اما اخیراً شنیدهام که رفقای قدیم ما گفتهاند اگر ما پیشنهاد نمیدادیم، عسگراولادی به این کمیته دعوت نمیشد. این حرف اصلاً درست نیست چون در اصل آقای لولاچیان و مرحوم بهشتی مسبب صدور این حکم بودهاند. امروز هم مجبورم بگویم صدور این حکم با مشورت برادر من بوده و آقایان نسبت به این موضوع کماطلاع هستند.
آقای خاموشی را از کی میشناختید؟
آقای خاموشی را از سال 1356 یا 1357 میشناختم. آقای خاموشی جزو جامعه متدین بود. در لندن درس خوانده بود و نسبت فامیلی با حاجآقا توکلیان و حاجطرخانی و حاجعبدالله مقدم داشت. آقای مقدم که جزو نیکان آن روزگار بود و در بازار به نیکی از ایشان یاد میشد و چند کارخانه نساجی داشت، آقای خاموشی را استخدام کرد.
اولین بار کی با هم آشنا شدید؟
من خاموشی را از قبل میشناختم ولی ارتباط نزدیکی نداشتیم. فقط در حد شناخت در مورد ایشان شنیده بودم. کی به هم نزدیک شدیم؟ اواخر مرداد 1357 بود. من برای دیدن قوم و خویشمان آقای «علیمحمد بنکدارپور» به اتاق بازرگانی رفتم. ایشان که داماد دایی مادرم بود، آن روزها در سمت دبیر کل اتاق فعال بود و فکر کردم از نفوذ او برای رفع ممنوعیت خروج برادرم کمک بگیرم. میخواستیم به پاریس برویم اما حبیبالله ممنوعالخروج بود. به هر حال روزی که وارد دفتر آقای بنکدارپور شدم، دیدم علینقی خاموشی نشسته است. آقای بنکدارپور معرفی کرد و گفت این آقا را میشناسی؟ خاموشی گفت: بله. برادر حبیبالله است. برای اولین بار با هم دست دادیم و روبوسی کردیم. بعد هم بنکدارپور من را به دفتر طاهر ضیایی برد که آن روزها رئیس اتاق بازرگانی بود. بنکدارپور از ضیایی خواست با رئیس شهربانی تماس بگیرد و ممنوعالخروجی حبیبالله را مطرح کند. او هم گفت تماس میگیرم اما یک شرط دارد. باید در جشن روز 28 مرداد شرکت کنی. گفتم شرکت نمیکنم. گفت پس من هم زنگ نمیزنم. قبول کردم و طاهر ضیایی با رئیس شهربانی تماس گرفت و گفت:
فردی به نام عسگراولادی فردا میآید و شما کارش را انجام بده. به هر حال کار برادرم فردای همان روز حل و فصل شد و من هم روز 28 مرداد به خاطر قولی که داده بودم، به مخبرالدوله رفتم و در مراسم 28 مرداد شرکت کردم. نکته جالب این بود که فردای آن روز علینقی خاموشی تماس گرفت و گفت سفارش کردهام کارت را درست کنند. گفتم گذرنامه را گرفتم. بیخود شلوغش نکن. انگار میخواست سر من منت بگذارد.
جایی خواندم که حضور شما در مخبرالدوله هم برای شما دردسر درست کرده بود.
بله، اما خوشبختانه وقتی خدمت امام رسیدیم خودم گفتم چطوری موفق شدهام گذرنامه حبیبالله را بگیرم. اما روز 28 مردادماه که ناچار بودم در جشن حکومتی شرکت کنم، خیلی تلاش کردم کسی من را نبیند اما عکسی از حضور من در این مراسم در نشریه اتاق بازرگانی چاپ شد که عدهای بعدها آن را به عنوان نقطهضعف من در نهادهای مختلف نشان داده بودند. حتی خدمت امام هم گفته بودند عسگراولادی چنین کرده و امام گفته بودند خودم میدانم. اجازه بدهید یک موضوع دیگر را هم اینجا بگویم. مرحوم بهشتی در مجلس ختم خانم برادرم گفتند از طرف امام ماموریت دارم که شما را برای وزارت بازرگانی معرفی کنم. عذرخواهی کردم و گفتم هر جایی بفرمایید به عنوان مشاور در خدمت هستم اما کار در دولت را دوست ندارم. حالا عدهای راه افتادهاند و روایتهای دروغین از ماجراهای 35 سال پیش تعریف میکنند. من اصلاً نمیخواستم وارد این مسائل شوم اما مجبورم امروز بگویم که حسادت باعث سعایت میشود. این حرفها چیست؟
آقای میرمحمدصادقی را از چه زمانی میشناختید؟
آقای میرمحمدصادقی را قبل از انقلاب در مدرسه علوی دیده بودم. حاجآقا توسلی دایی و پدرخانم من بودند و در ساخت دهها مدرسه دینی و مذهبی مشارکت داشتند، به اتفاق آقای میرمحمدصادقی و عالینسب و دیگران، جلساتی برگزار میکردند که برای ساخت مدارس مذهبی کمک مالی جمع کنند. جمعهها این نشست برگزار میشد و دایی من راننده نداشت و خودشان هم رانندگی بلد نبودند. صبح زود تلفن میکردند و من ایشان را به این جلسه میبردم. فکر کنم سالهای 1353 یا 1354 بود. آقای میرمحمدصادقی را در این جلسات میدیدم اما موضوعی که باعث شد با هم رودررو صحبت کنیم این بود که یک هفته پس از درگذشت حاجآقا توسلی، آقای میرمحمدصادقی تماس گرفت و گفت: مرحوم توسلی تعهد دادهاند برای ساخت یک مدرسه 100 هزار تومان کمک کنند. این نخستین برخورد من با آقای میرمحمدصادقی بود. البته ایشان دعوت کردند که من هم در نشستها شرکت کنم و گفتم همیشه نمیتوانم اما گاهی شرکت میکنم. به هر حال در اولین برخورد، آقای میرمحمدصادقی به عنوان طلبکار با من تماس گرفتند (میخندد).
کجا همکاری شما آغاز شد؟
در کمیته تنظیم اعتصابات بیشتر با هم آشنا شدیم و کار کردیم. بعد هم در بهمن 57 به عضویت در کمیته در آمدیم و اتفاقاً من و آقای میرمحمدصادقی خیلی به هم نزدیک بودیم. نزدیکترین فکر را داشتیم. ما هشت نفر منصوبان امام صبح روز 28 بهمنماه به محل استقرار اتاق بازرگانی رفتیم. بعدها آقای پورشهامی از جمع ما جدا شد و آقای بهشتی محمود میرفندرسکی را معرفی کردند. ما هم آقای علی حاجطرخانی را به عنوان ریاست انتخاب کردیم. شورا، کارهای مختلفی انجام داد، در شوراهایی که دولت میگذاشت شرکت میکردیم، با نخستوزیری و وزارت کشور در تماس بودیم، با شورای ترابری، شورای عالی فرهنگ کشور، شورای عالی پول و اعتبار و شورای عالی استاندارد هم در ارتباط بودیم.
و البته اتاق را هم به طور کامل از نیروهای قدیمی تخلیه کردید.
بله، مدیران اتاق را به غیر از بنکدارپور و حسن متین همه را بیرون کردیم. این دو نفر هم به این دلیل که سابقه خوبی داشتند باقی ماندند اما بقیه تصفیه شدند. این دوره خیلی حساس بود. کارخانهها گرفتار بودند و پولی نداشتند. در آن زمان مهندس بازرگان نخستوزیر وقت بود. پیش ایشان رفتیم و مشکلمان را مطرح کردیم آقای بازرگان هم به بانک مرکزی دستور داد کمیسیونی تشکیل شود و به کارخانههایی که برای خرید مواد اولیه پول نیاز داشتند کمک شود. قرار شد بین 300 هزار تا دو میلیون تومان بنا بر تعداد کارگر به کارخانهها وام داده شود. یکی دیگر از درگیریها نخریدن نفت از کشورمان بود. ژاپنیها در آن زمان خرید نفت از ایران را قطع کرده بودند به همین دلیل هیاتی از اتاق بازرگانی به ژاپن سفر کرد. بنده، آقای کرداحمدی و آقای حبیبالله توسلی به ژاپن رفتیم. در آن زمان صحبتهایی با مسوولان ژاپنی انجام شد. مشکلاتمان را مطرح کردیم و ژاپنیها هم پذیرفتند که دوباره روزی 80 تا 90 هزار بشکه از ایران نفت بخرند.
چه خطراتی اتاق بازرگانی را تهدید میکرد و واکنش این شورا برای عبور از این خطرها چه بود؟
خطراتی این تشکل مدنی را تهدید میکرد؛ خاطرم هست اوایل انقلاب، افراطیونی که عضو خانه کارگر بودند قصد شکستن شیشههای ساختمان اتاق ایران را داشتند. ما در آن زمان موافق قانون کار نبودیم و خواستار اصلاح قانون کار بودیم. به نظر اتاق بازرگانی قانون کاری که مصوب شده بود به نفع کارفرما و کارگر نبود. اما آنها گمان میکردند ما مخالف قشر کارگر هستیم. کارگران قشر زحمتکش و قابل ستایشی هستند. اما این قانون برای آنها راهگشا نبود. خلاصه این افراد نتوانستند آسیبی به اتاق وارد کنند. یکی دیگر از اتفاقاتی که برای اتاق رخ داد موضعگیری بنیصدر علیه اتاق بازرگانی بود. او میخواست اتاق را بگیرد اما ما مقاومت کردیم.
وقتی دوره حکومت موقت تمام شد، آیتالله مهدویکنی دوره کوتاهی نخستوزیر شد و بعد میرحسین موسوی نخستوزیر شد. در دوره آقای موسوی ما چند درگیری داشتیم؛ یکی از وزرای ارشد کابینه با بخش خصوصی مخالف بود و چند بار قصد تعرض به اتاق را داشت. در واقع او قصد انحلال اتاق بازرگانی را داشت. البته تا سال 1362 که دو سال از نخستوزیری موسوی میگذشت رابطه اتاق و دولت خوب بود اما بعد بحثها شروع شد. سال 1362 آقای عابدی جعفری وزیر بازرگانی شد ما با ایشان بر سر بخش خصوصی اختلافنظر داشتیم. وقتی ایشان وزیر شد، معتقد بود کارت بازرگانی باید اختیاری باشد. کارت بازرگانی که تا آن زمان اجباری بود بعد از آن اختیاری شد و با این کار در واقع مقدمات انحلال اتاق را فراهم کرد. در یک دوره هم وزیر کار و وزیر صنایع افراطی داشتیم که تصور میکردند نباید اتاق وجود داشته باشد. البته ما هشت نفر تلاش کردیم اتاق را حفظ کنیم و تمام تلاشمان را کردیم. در همین دوره سپاه ساختمان مشهد را گرفته بود، من به عنوان نماینده حضرت امام حکمی از فرمانده کل سپاه و وزیر سپاه وقت گرفتم و به مشهد رفتم و اتاق را به کمک هفت نفر از سپاه گرفتم و به افراد اتاق پس دادم. اتاق
کاشان و همدان را هم اوایل انقلاب گرفته بودند که کمک کردیم و دوباره ساختمانها را به اتاقها برگرداندیم. اتاق اصفهان و کرمان را هم کمک کردیم ساختیم، ارومیه و اردبیل اصلاً اتاق نداشتند. تبریز اتاق داشت و کمک کردیم ساختیم، بندرعباس یک اتاق قدیمی داشت که آن را نوسازی کردیم، اتاق خرمشهر از بین رفت که ما بعد آن را درست کردیم. اتاق اهواز را بازسازی کردیم، اتاق زاهدان را هم گرفته بودند، رفتیم صحبت کردیم و پس گرفتیم بعضیها مثل کهکیلویه و بویراحمد و خرمآباد اتاق نداشتند، که خوشبختانه ساخته شد. افراطیون حتی اتاق اصفهان را هم گرفتند بعد ما با آنها صحبت کردیم و مشکل حل شد و ساختمان را پس دادند.
به موضوع انتخابات اتاق در آن زمان اشاره کنید و اینکه چرا برخی از اعضای شورای هشتنفره در زمان برگزاری انتخابات، اتاق را ترک کردند.
هفت سال ما هشت نفر اتاق را به عنوان کمیته منتخب حضرت امام اداره میکردیم. در فاصله سالهای 1357 تا 1364، اوایل سال 1365 زمانی که مقام معظم رهبری رئیسجمهور بودند خدمت ایشان رسیدیم و از ایشان تقاضا کردیم یا اجازه بدهند زحمت را کم کنیم و برویم یا بمانیم و انتخابات برگزار کنیم. رئیسجمهور وقت گفتند انتخابات برگزار کنید. آن وقت آقای میرحسین موسوی نخستوزیر بودند و با ایشان دیدار کردیم و اجازه برگزاری انتخابات را در اواخر سال 1364 گرفتیم. اولین انتخابات ما سال 1365 اجرا شد. در انتخابات بنده و آقایان میرمحمدصادقی، نوید، میرفندرسکی و خاموشی شرکت کردند. آقایان عالینسب، حاجطرخانی و کرداحمدی شرکت نکردند. آقای علی حاجطرخانی توسط آقای میرحسین موسوی به خاطر سمت جدیدی که سرپرستی اموال هژبر یزدانی به او داده بودند عذرخواهی کرد و نیامد. آقای عالینسب هم به خاطر ارتباط با آقای موسوی در وزارت صنایع مشغول بود. به همین دلیل در انتخابات شرکت نکرد. او گفت من در انتخابات شرکت
نمیکنم. ولی از طرف وزارت صنایع میآیم و در اتاق معرفی میشوم. آقای ابوالفضل کرداحمدی هم گفت چون رفت و آمد من به خارج از کشور زیاد است در انتخابات شرکت نمیکنم اما در اتاق کنار شما میمانم. ایشان در اتاق حضور داشت، میآمد و میرفت. خلاصه پنج نفر از شورای هشتنفره آقایان محمدعلی نوید، محمود میرفندرسکی، علاء میرمحمدصادقی، آقای خاموشی و بنده در انتخابات شرکت کردیم.
در آن دوران اتاق چند عضو داشت؟
در آن زمان اتاق بازرگانی ایران شش هزار عضو داشت. اتاق تهران و ایران را در یک محل مستقر کردیم و بعد از انتخابات آقای خاموشی را بین خودمان به عنوان رئیس انتخاب کردیم البته قانون این بود که هفت نفر به عنوان هیاترئیسه انتخاب شوند و این هفت نفر بین خود یک نفر را به عنوان رئیس انتخاب کنند اما آقای خاموشی خودشان قانون را عوض کردند و برای خودشان و نایبرئیسها رای جدا گرفتند که این به نظر بنده غلط بود.
اختلاف شما با آقای خاموشی از اینجا شروع شد؟
بله، من دو اختلاف با آقای خاموشی داشتم. یک اختلاف سر کارت بازرگانی و کارت عضویت بود. من معتقد بودم افرادی که در هیات نمایندگان حضور دارند باید حتماً کارت بازرگانی داشته باشند و ملاک نباید کارت عضویت باشد اما آقای خاموشی معتقد بود داشتن کارت عضویت کافی است. شروع اختلاف ما به خاطر آقای محسن خلیلیعراقی بود. ایشان کارت بازرگانی نداشت و آقای خاموشی هم اصرار کرد ایشان در هیاترئیسه حضور داشته باشد. من مخالف بودم و گفتم کسی که کارت بازرگانی ندارد اقتصاد منطقه را نمیشناسد و از اقتصاد چیزی نمیفهمد. من گفتم هر کس از مقابل اتاق رد شود میتواند کارت عضویت بگیرد و نمیشود که شما به هیاترئیسه دعوتش کنی اما هر کس کارت بازرگانی داشته باشد، حداقل فهم و آگاهی نسبت به اقتصاد را دارد.
اختلاف دومتان چه بود؟
معتقد بود در کارش دخالت میکنم. هیاتها را میبرد خارج و من آن موقع نایبرئیس و عضو هیاترئیسه اتاق بودم. ایراد میگرفتم که شیوه بحث با مقامات کشورها اشتباه است. او میگفت تو نمیفهمی و من میگفتم خودت نمیفهمی. بعد ایشان و آقای میرمحمدصادقی تصمیم گرفتند من را از هیاترئیسه حذف کنند. بعد متوجه شدم از مکه دارند کارها را هماهنگ میکنند. آقای میرمحمدصادقی از مکه به مسوول دفتر هیاترئیسه تلفن کرد و خواست با مسعود دانشمند صحبت کند. این تلفن خیلی بد بود و من فهمیدم دارند علیه من کارهایی میکنند. مشخص بود که دارند من را از هیاترئیسه حذف میکنند. به هر حال روز رایگیری در شرایط عادی من یک رای بیشتر از مسعود دانشمند داشتم. تا اینکه آقای خاموشی با سه رای وارد جلسه شد. او توانسته بود رای آقایان محمدعلی نوید و علاءالدینی را به نفع مسعود دانشمند جلب کند که با رای خودش میشد سه رای و من 17 به 19 نتیجه را واگذار کردم. من خیلی عصبانی شدم و با خاموشی تندی کردم. در دور بعد هم خاموشی اصرار داشت به جای بنده آقای رسول تقیگنجی بیاید. بنده انتظار داشتم از من حمایت کند اما اینطور
نشد. به هر حال از اینجا به بعد تعامل من با رفقای قدیمی تبدیل به تقابل شد.
آقای عسگراولادی بعضیها معتقدند دهه 50 دههای بود که بازاریان از سوی تجار تحت فشار قرار گرفتند اما در دهه 60 آنها با در دست گرفتن اتاق بازرگانی و گلوگاههای اقتصادی از تجار و کارآفرینان انتقام گرفتند. در دهه 50 حدود 700 بازاری زندانی شدند و در دهه 60 اموال صنعتگران مصادره شد. شما این را قبول دارید؟
نه، اصلاً اینطور نیست هرگز 700، 800 نفر بازداشت نشدند. این اظهارات خلاف است. از بازاریان در دهه 50 افرادی مثل شمشیری و لباسچی بازداشت شدند که تعداد آنها به 10 نفر نمیرسید.
میگویند بعد از انقلاب اموال هیچ بازاری مصادره نشد.
نه، اینطور نیست. این هم غلط است. اموال آقای حاجطرخانی مصادره شد، اموال سیدعلی مقدم، لاجوردی، حسین قاسمی، حسین علاقهبند، حاجمحمدتقی اتفاق، شمشیری، لباسچی و خیلیهای دیگر مصادره شد اما برنگشت. خود من در معرض مصادره قرار گرفتم. 15 هزار تومان از بانک بازرگانی وام گرفته بودم و از دوستان قرض کردم و بدهیام را دادم. حاجحسین علاقهبندیان وجوهاتش را به آیتالله مرعشی میداد و من آنها را به برادرم دادم تا شاید اموالش برگردد اما در نهایت امام حکم دادند که سه خانه به او، خانمش و پسرش بدهند.
به اتاق برگردیم. از اینکه رفقای قدیمی سعی کردند شما را کنار بگذارند، چه احساسی داشتید؟
خیلی ناراحت بودم. اصلاً کارشان اخلاقی نبود. نتوانستند من را تحمل کنند. من از آنها در تجارت، مذاکره و تعامل موفقتر بودم. خاموشی سعی میکرد من را در تنگنا قرار دهد. آدمهای مختلفی را مقابل من قرار میداد. مثلاً یکی از این آدمها رسول تقیگنجی بود. در انتخابات اتاق تهران گنجی را مقابل من قرار داد. خاموشی معتقد بود حضور رسول تقیگنجی در هیاترئیسه مفید است. گفتم آقای خاموشی این آدم برای تو مشکل ایجاد میکند و دیدیم که مشکل ایجاد کرد.
آقای میرمحمدصادقی چطور؟ با ایشان چه اختلافی داشتید؟
50 سال قبل یک روحانی به من نصیحت کرد که مراقب اصفهانیها باشم. راستش من مراقب نبودم (میخندد). به هر حال آقای میرمحمدصادقی در کنار خوبیهایی که دارد که کم نیست، مسائلی هم دارد. گلایههای من از آقای میرمحمدصادقی شخصی است. مثل اینکه انتظار داشتم از من حمایت کند اما نکرد. همانطور که من خیلی جاها از او حمایت کردم. میرمحمدصادقی خیلی به منافع خودش فکر میکند اما زیرک است و با دیپلماسی کارهایش را پیش میبرد. در دورهای که رقابت میان آقای نهاوندیان و آقای خاموشی شدید شد، آقای میرمحمدصادقی یکباره به سمت نهاوندیان متمایل شد و خاموشی را زمین زد. همیشه گوشهای میایستد و نظاره میکند و در نهایت تصمیم میگیرد که به کدام سمت متمایل شود. تصمیمهای میرمحمدصادقی معمولاً درست است چون دنبال این است که برنده شود، معمولاً برنده میشود. میرمحمدصادقی معمولاً کنار برندهها میایستد. اتفاقاً به همین دلیل به ایشان ارادت دارم. به شکلی کاملاً حرفهای متواضع است و با سیاست کارهایش را پیش میبرد.
میرسیم به پدیدهای به نام محمدرضا بهزادیان. این پدیده چگونه شکل گرفت؟
محمدرضا بهزادیان آدمی زیرک است که خوب میتواند از موقعیتهای به وجود آمده استفاده کند. بهزادیان وقتی وارد انتخابات اتاق شد، به دو دلیل موفق عمل کرد. نخست اینکه روی موج تحولخواهی سوار شد و دیگر اینکه چند مشاور آقای خاموشی به او پشت کردند. جهانبخش نورایی و باجناق آقای خاموشی و چند نفر دیگر نقش زیادی در این ماجرا داشتند. خاموشی در اواخر دوره حضورش خیلی اقتدارگرا عمل میکرد و دوستانش را از کنارش فراری داد. با جناق آقای خاموشی وقتی از آمریکا برگشت، هیچ پایگاهی در ایران نداشت. خاموشی به من گفت دست او را جایی بند کن. من آقای اخوان را به هیاترئیسه اتاق ایران-روسیه بردم. خیلی هم خوشحال شد. هرچند بعد از مدتی تلاش کرد محمدرضا بهزادیان را جایگزین من کند. اصلاً ورود بهزادیان به اتاق بازرگانی از همین اتاق ایران-روسیه بود که البته موفق هم نشدند. بعد حمید حسینی و جمشید عدالتیان و محمدرضا بهزادیان حلقهای تشکیل دادند تا به انتخابات اتاق ورود کنند. من معتقدم شکست خاموشی به خاطر افکار قدیمی و شیوه اجرایی اقتدارگرایانهاش بود نه به خاطر بلوغ
بهزادیان. خاموشی افکار قدیمی داشت. در مقابل گروه جدید افکار تازه عرضه کرد.
شما در مورد آقای بهزادیان چه فکری میکردید؟
نظرم این بود که ایشان، برنامه نداشت. جاهطلب بود. اما فکر خاصی نداشت.
به هر حال رای آورد.
حرف بهزادیان از نظر من جدید نبود. هنوز هم حرف جدید ندارد. همان حرفهای قدیمیاش را میزند که روزی همه فکر میکردند جدید است. میگوید من باشم، همه از من اطاعت کنید. من افکارم خوب است. اینکه من باشم و افکارم خوب است و اطاعتم کنید، این حرف جدیدی نیست. یک ساعت با او بنشینید مهلت نمیدهد که پنج دقیقه حرف بزنید. از یک ساعت، 55 دقیقهاش او میخواهد حرف بزند. مگر مثل حریری، سلحشوری وارد صحنه شود. (میخندد)
اینکه آقای بهزادیان اتاق تهران را از اتاق ایران جدا کرد، برنامه نبود؟
برنامه او نبود. این برنامه اطرافیانش بود. بهزادیان اجرا میکرد.
آقای خاموشی چرا مخالف بود، که اتاق تهران از اتاق ایران جدا شود؟
برای اینکه زمانی رئیس هردو اتاق بود بعد رئیس یک اتاق شد.
نقش آقای شریعتمداری به عنوان وزیر وقت بازرگانی در این ماجراها چه بود؟
در مقابل خاموشی، از بهزادیان حمایت کرد. تایید صلاحیت بهزادیان مدیون آقای شریعتمداری است. حمایت او نبود، بهزادیان هم ممکن بود رای نیاورد. وزیر بعدی هم از دکتر نهاوندیان و 13 نفر دیگر حمایت کرد. آقای نهاوندیان کارت عضویت داشت ولی کارت بازرگانی نداشت. به عبارتی، صلاحیت عضویت در هیات نمایندگان را نداشت. بعد کارت بازرگانی گرفت و شرط سه سال عضویت را نداشت. آقای خاموشی صلاحیت ایشان را رد کرد. گفت صلاحیت ندارید و نمیتوانید در انتخابات شرکت کنید. در هیاترئیسه هم مطرح کرد و صلاحیت آقای نهاوندیان رد شد. من و میرمحمدصادقی در مقابل کار آقای خاموشی سکوت کردیم. ماجرا به شورای امنیت ملی کشیده شد که در آن دوره ریاست آن بر عهده آقای لاریجانی بود. از شورای امنیت ملی به آقای خاموشی زنگ زدند که آن روزها در مکه بود و آقای خاموشی آنجا رضایت داد که نهاوندیان تایید صلاحیت شود. فکر میکنم از طریق آقای لاریجانی به آقای میرکاظمی تلفن کردند. آقای میرکاظمی به اتاق ایران زنگ زد و دنبال آقای خاموشی میگشت. گفتند آقای خاموشی در مکه است. تلفن آقای
خاموشی را گرفت و به مکه تلفن کرد و دستور داد صلاحیت آقای نهاوندیان تایید شود. ایشان هم تایید کرد.
در نهایت حکایت شما و رفقای قدیمی به کجا رسید؟
هیچوقت با هم ادامه ندادیم. رفیق هستیم اما همراه نیستیم. هیچوقت نتوانستم دلم را با آنها صاف کنم. نه میرمحمدصادقی و نه خاموشی. اینها نزدیکان ما هستند. ما الان هم با هم نزدیک هستیم. با هم رفیقیم اما چون به من بدی کردند، دیگر هیچوقت شریک آنها نمیشوم. آدمهای اطراف آنها را نمیپسندم و مشی آنها را قبول ندارم. ما رفیق بودیم. اتاق را با فکر و ایده مشترک اداره میکردیم اما هر چه جلوتر رفتیم، اینها خودرای شدند. اقتدارگرا شدند. در مجمع فعالان توسعه هم به همین شکل ادامه دادند. من جزو هیات موسس مجمع بودم. بعد در آستانه انتخابات هفتم جدا شدم.
چه شد که پیشگامان توسعه را راه انداختید؟
دوستانم در مجمع فعالان توسعه تصمیم گرفتند هیاترئیسه را انتصابی کنند. اینجا هم چون افراد تازهای آمده بودند، من را کنار گذاشتند. شاهرخ ظهیری را به جای من گذاشتند. اینجا هم ناراحت شدم. یعنی من اینقدر بد بودم که دوستانم این طوری رفتار میکردند؟ من بدم آمد. گفتم این چه حرکتی است؟ گفتند ما نکردیم. از هرکس پرسیدم چرا این کار را کردید جواب ندادند فقط گفتند ما نکردیم. در نهایت احمد پورفلاح گفت نظر آقای میرمحمدصادقی این بوده. فقط پورفلاح راستش را گفت. اعتراض کردم که این کارها درست نیست. چرا اینگونه رفتار میکنید؟ به آقای میرمحمدصادقی اعتراض کردم و گفتم رفیق قدیمی این چه کاری است که میکنید؟ و بعد رفتم و دیگر برنگشتم. از انتخابات دوره قبل راهم را جدا کردم و هرگز برنگشتم. واقعاً دلم از این رفتارها شکست. گفتم رفقا، هیچوقت با شما نیستم. بعدها هر چه مهمانی دعوت کردند، گفتم دیگر نیستم و دیگر نرفتم.
با مجیدرضا حریری از کجا آشنا شدید؟
در اتاق ایران و چین با همدیگر آشنا شدیم. حریری هر چه هست، رفیق است. تند است، عجول است اما رفیق است. به قول شما سلحشور است. با او تصمیم گرفتم وارد انتخابات شوم و دوره قبل شدم. دنبال کار تازهای بودم. مشورت کردیم، قدم در راه بگذاریم و از چیزی هم نترسیم. گفتم من کف بازار را دارم.
آقای حریری هیچوقت برای شما هزینه نتراشیده است؟
نه.
همه کارهای حریری را تایید میکنید؟
تایید میکنم اما تایید نمیکنم. حریری تند است اما انرژی دارد. صریح بودنش را دوست دارم. قاطعیتش را دوست دارم. حتی ساطوری بودنش را هم دوست دارم. حریری اما متواضع نیست. من اهل تواضع هستم. واقعاً اهل تواضع هستم. در این نقطه با همدیگر اختلاف نظر داریم.
در روش اجرایی چطور؟
روش اجرای ایشان را میپسندم. قاطع است. تردیدی در آن ندارم و قاطع است.
خیلیها خواستند بین شما اختلاف بیندازند.
هنوز هم خیلیها میخواهند ما را از هم جدا کنند. ما اصلاً چیزی نداشتیم که اختلاف پیدا کنیم. من وظیفه کوچکی دارم. او وظیفه سنگینتری دارد. خوب هم انجام میدهد. تواضع ندارد. وقتی به من بدی میکنید، سعی میکنم این بدی را فراموش کنم و با تواضع با شما مقابله کنم. حریری نه. وقتی به او بدی کنید، معتقد است این را باید با سیلی جواب داد.
با رویه تندی که مجیدرضا حریری در پیش گرفته، این تلقی پیش آمده که شما عمداً به او میدان میدهید تا سروصدا ایجاد کند. یعنی میدان میدهید که به دوستان قدیمی شما بتازد. نوعی انتقامگیری که در کشور ما مرسوم است. یعنی از تهاجم آقای حریری در جهت انتقام از دوستان قدیمی استفاده میکنید.
نه، اصلاً این طور نیست. شما یک بار مثال بیاورید که حریری به میرمحمدصادقی حمله کرده باشد.
به خود ایشان نه اما به مواضع ایشان حمله شده. مثلاً حمله به مجمع فعالان توسعه یعنی حمله به آقای میرمحمدصادقی.
نه، اصلاً این طور نیست.
میگویند شما از رویارویی با دوستان قدیم پرهیز میکنید اما این وظیفه را آقای حریری بر عهده گرفته است. یعنی «شما ته دلتان این هچل را دوست دارید».
من ابایی ندارم و هرکجا لازم باشد، حمله هم میکنم. هر زمان که لازم باشد. اصلاً این نیست. در مدیریت اتاق ایران و چین، مدیریت حریری را پسندیدم و از او استفاده کردم. خودش آدم مستقلی است و قدرت تشخیص دارد. این حرف شما یعنی اینکه حریری آدم باهوشی نیست و از خود ارادهای ندارد ولی حریری باهوش است. خوب تشخیص میدهد. وقت میگذارد. میفهمد که چه کار باید بکند. افکارش را میپسندم و گاهی هم خواهش میکنم کمی ملایمتر برخورد کند. ولی من به خودم اجازه نمیدهم به افراد دیکته کنم که چه کاری درست است و چه کاری درست نیست. توصیه میکنم، مشورت میدهم ولی در کار کسی دخالت نمیکنم.
همه کارهای حریری را تایید میکنید؟
80 درصد کارهای او را تایید میکنم. در مورد برخی کارها هم انتقاد دارم. مثلاً سر تواضعها اختلاف داریم. حریری آدم مهربانی نیست. در اجرا مهربان نیست. برای اینکه در اجرا، وقتی به تشخیص رسید، میتازد. من این اشکال را دارم که وقتی به تشخیص برسم، میبینم «چون به گردش نمیرسی، واگرد». این تواضع من است. حریری نه. اینگونه نیست. چون به گردش نرسد، وا نمیگردد. میتازد و میرود جلو. معتقد است باید با بولدوزر خرابش کند و برود جلو. ما خیلی جاها با همدیگر اختلاف داریم. تفاوت داریم. حریری رفتارشناس خوبی است. اهل بازی است و خوب پیش میرود. به دیوار بسته که میرسیم، شاید من نتوانم آن طرف دیوار را ببینم اما حریری بلد است آن طرف را ببیند. گاهی هم اگر لازم باشد دیوار را خراب کنیم، من نمیتوانم اما او میتواند. به هر حال در تمام این مدت 13، 14 سالی که با هم هستیم، اختلاف عمیق ساختاری پیدا نکردیم.
به هر حال شما هم برای آقای حریری کمهزینه نیستید. مسائلی که در مورد شما گفته میشود، دامن ایشان را هم میگیرد.
من صدبار به او گفتم. التماس هم کردم. تو به خاطر من توفیق خودت را خراب نکن. برو. منتها من هیچ کاری ندارم که من را بخواهد. مردم کف بازار به من رای میدهند. این گروهها را من نمیخواهم. گروههای دیگر پیام دادهاند که حریری را رها کن و به ما بپیوند. به او هم گفتهاند عسگراولادی را رها کن و به ما بپیوند. ولی ما با هم پیمان بستهایم. دوستان قدیمم غیرمستقیم 10 بار گفتهاند ولش کن. ولی من گفتم ولش نمیکنم. من آقای حریری را برای خودم بهتر از اطرافیان تو میدانم. علنی هم به او گفتهام. یکی از دوستان خیلی عزیزم بارها به من گفته ولی جواب رد شنیده. با آقای میرمحمدصادقی هنوز هم رفیق هستم. خیلی هم رفیق هستم. همیشه به او استاد میگویم. هیچچیزی هم ندارم. ولی در سلیقه انتخاباتی با هم متفاوت هستیم.
فکر میکنید امسال جشن تولدتان را با جشن ورود به اتاق میگیرید.
تولد من سه روز قبل از برگزاری انتخابات است. حتماً دعا میکنم خدایا هفته آینده هم من را ناراحت نکن. خدای بزرگ کاری نکن که جشن تولد من ضایع شود. من متولد 15 اسفند هستم و 18 اسفند روز انتخابات است. 20 اسفند نتیجه مشخص میشود. خدا بزرگ است.
نگران رای نیاوردن خود نیستید؟
چرا نگرانم. شاید رای نیاورم. به هر حال این یک وظیفه است. من اتاق را دوست دارم و در تمام این سالها افتخار من بوده است. شما نگاه کنید من در انتخابات هیاترئیسه شرکت کردم و رای نیاوردم اما همیشه در نشستهای عمومی شرکت کردم. در مقابل علینقی خاموشی را ببینید، همین که دید رئیس نیست، دیگر پایش را به اتاق نگذاشته است. فرق من و خاموشی این است.
اگر رای نیاورید، چه اتفاقی میافتد؟
باور کنید هیچ اتفاقی نمیافتد. هیچکس از اینکه در انتخابات رای نیاورد، ضربه نمیخورد مگر اینکه در اتاق منفعت داشته باشد. منفعت من در اتاق مادی نیست. امام من را منصوب کرده و میخواهم تا آخر عمر به دستور ایشان احترام بگذارم. وقتی مردم نپسندند، میگویم امام عزیز من انجام وظیفه کردم ولی مردم نپسندیدند. از گردن من خارج است. ضمن اینکه اگر رای نیاورم، همسرم خیلی خوشحال میشود. باور کنید جشن میگیرد.
نمیخواهید بازنشسته شوید؟
من اصلاً اهل بازنشستگی نیستم. اگر بخواهم، رفقای تازهام نمیگذارند. رفقای قدیمی آرزو دارند من نباشم ولی رفقای تازهام دوست دارند بمانم و کمک میکنند که بمانم.
دیدگاه تان را بنویسید