محمد علینژاد
در مورد علل نابرابری اطلاعات کمی در دسترس است. یک اقتصاددان آمریکایی-صرب در این خصوص تئوری جذابی را ارائه داده است. کتاب «نابرابری جهانی: رویکردی نو برای عصر جهانی شدن» نوشته برانکو میلانوویچ، کارمند سابق بانک جهانی، تازهترین کتاب انتشارات دانشگاه هاروارد در خصوص نابرابری است.
دوران کنونی یک عصر طلایی برای مطالعه نابرابری است. توماس پیکتی، اقتصاددان فرانسوی، در سال 2014 و زمانی که کتاب او «سرمایه در قرن بیست و یکم» در انگلستان منتشر شده و به عنوان پرفروشترین کتاب سال مشخص شد، معیاری را برای نابرابری تعیین کرد. این کتاب با استفاده از تئوری گسترده تاریخ اقتصادی، حد فاصلهای بحران را مشخص کرد.
پیکتی استدلال کرد نابرابری، که از دهه 1930 تا 1970 افول کرده بود، پس از دهه 1970 میلادی با رشدی مواجه شده که پس از انقلاب صنعتی بیسابقه بوده است. برانکو میلانوویچ، اقتصاددان مرکز مطالعات درآمد لوکزامبورگ و دانشگاه سیتینیویورک مطالب پیکتی را به طور جامعی بسط داده است. این کتاب اطلاعات اندک ما در مورد نیروهای اقتصادی را تقویت میکند.
از بسیاری جهات «نابرابری جهانی» کتابی با جاهطلبی کمتر نسبت به «سرمایه در قرن بیست و یکم» است. این کتاب در مقایسه با کتاب پیکتی، کوتاهتر بوده و نثری همانند مقالات آکادمیک دارد. همانند آقای پیکتی، میلانوویچ نیز مطالب خود را با انبوهی از دادههای تحقیقات قبلی آغاز کرده است. او روند جداگانه کشورهای مختلف را در مفهوم جهانی تنظیم کرده است. در 30 سال گذشته، درآمد کارکنان در کشورهایی با درآمد جهانی متوسط، افزایش داشته است. در همین زمان، درآمد طبقه کارمند در اقتصادهای پیشرفته ثابت باقیمانده است. این دینامیک به ایجاد طبقه متوسط جهانی کمک کرده است. این موضوع همچنین باعث شده تا برای نخستینبار از زمان آغاز صنعتی شدن، نابرابری اقتصادی جهانی یکنواخت شده و حتی با کاهش مواجه شود.
به منظور کمک به تفسیر این واقعیت، آقای میلانوویچ برای خوانندگان خود دستهای از مدلهای ذهنی شسته و رفته را فراهم کرده است. او اعلام کرد در آغاز صنعتی شدن، نابرابری درون کشورها (یا نابرابری بر اساس طبقه) مسوول بیشتر شدن شکاف میان افراد فقیر و ثروتمند بوده است. بعد از صنعتی شدن، نابرابری خارج از کشورها (نابرابری بر اساس موقعیت مکانی) اهمیت بیشتری پیدا کرده است.
اما در صورتی که شکاف میان کشورها حتی کمتر شود، نابرابری بر مبنای طبقه اهمیت بیشتری پیدا میکند، این در حالی است که اکثر تفاوت در درآمدها میان افراد ثروتمند و فقیر بار دیگر باعث شکاف درون کشورها میشود. او همچنین در بخشی از کتاب خود اعلام کرده که چگونه درآمدها در دوران امپراتوری روم سقوط کرده است.
بر اساس گزارش اکونومیست، برجستهترین سهم کتاب آقای میلانوویچ در خصوص «امواج کوزنتس» بوده است که او آن را به عنوان جایگزینی برای دو تئوری غالب دیگر در مورد نابرابری پیشنهاد میکند. سیمون کوزنتس، اقتصاددان قرن بیستم، استدلال میکند که نابرابری در سطوح پایین توسعه کم بوده، در زمان صنعتی شدن افزایش یافته و با رسیدن کشورها به بلوغ اقتصادی کاهش مییابد. به طور کلی سطوح بالای نابرابری، یک اثر جانبی موقت در فرآیند توسعه است.
آقای پیکتی یک توضیح جایگزین را ارائه داد: سطوح بالای نابرابری حالت طبیعی اقتصادهای مدرن است. تنها حوادث غیرمعمول، نظیر دو جنگ جهانی و رکود دهه 1930، این تعادل طبیعی را مختل کرده است.
اما از نظر آقای میلانوویچ هر دو نفر اشتباه میکنند. در طول تاریخ، نابرابری تمایل داشته که در یک چرخه جریان پیدا کند: امواج کوزنتس. در دوره قبل از صنعتی شدن، این امواج توسط دینامیک مالتوزین کنترل میشوند: زمانی که یک کشور از ثروت خوب و درآمدهای بالا لذت میبرد، نابرابری افزایش یافته و سپس در حالتی که جنگ یا قحطی درآمد متوسط را به سطوح امرار معاش کاهش میدهد، میزان نابرابری به شدت کاهش مییابد.
با صنعتی شدن، نیروهای ایجادکننده امواج کوزنتس در راستای فناوری، باز بودن اقتصاد و سیاستها تغییر میکند. در قرن نوزدهم، پیشرفت تکنولوژیک، جهانی شدن و تغییر سیاستگذاری همگی در کنار هم در بلوغ مسیرهای تقویت به منظور تولید تغییرات اقتصادی چشمگیر کار میکنند. کارکنان از مزارع به کارخانهها رفتند، درآمد متوسط و نابرابری افزایش یافت و جهان به طرز بیسابقهای به هم متصل شد. سپس ترکیبی از این نیروها، برخی بدخیم (جنگ و ناامنیهای سیاسی) و برخی خوشخیم (افزایش آموزش)، باعث شد تا نابرابری به سطوح پایین دهه 1970 برسد.
بعد از آن، دنیای ثروتمند بر اساس دوره دیگری از تغییر اقتصادی، موج کوزنتس جدیدی را آغاز کرد. پیشرفت تکنولوژیک و مبادلات تجاری در کنار هم روی کارگران فشار وارد کرد. فناوریهای ارزان ارائهشده توسط اقتصادهای خارجی قدرت خرید و چانهزنی کارگران جهان ثروتمند را به طور مستقیم تضعیف کرد و باعث شد تا شرکتها راحتتر ماشینآلات را جایگزین نیروی کار انسانی کنند. کاهش قدرت اقتصادی کارکنان با ضعف قدرت سیاسی در هم آمیخته شد تا افراد بسیار ثروتمند از ثروت خود برای تاثیرگذاری در کاندیداها و انتخابات استفاده کنند.
این تشخیص با یک عنصر پیشگویانه همراه است. آقای میلانوویچ انتظار دارد نابرابری جهان ثروتمند (بهخصوص آمریکا) قبل از کاهش تدریجی، به روند افزایشی خود ادامه دهد. او معتقد است نوسان به سمت پایین نابرابری که در پشت موج کوزنتس اتفاق میافتد یک نتیجه بدیهی و اجتنابناپذیر از افزایش ماقبل آن خواهد بود. در حالی که آقای پیکتی، وقایع تاریخی کاهشدهنده نابرابری را در اوایل قرن بیستم یک اتفاق میداند، آقای میلانوویچ معتقد است این نابرابریها نتیجه مستقیم افزایش نابرابری است. جستوجو برای فرصتهای سرمایهگذاری خارجی موجب ایجاد امپریالیسم و آماده شدن صحنه برای جنگ خواهد شد. کمابیش مشابه همین مفهوم در اقتصاد مدرن وجود دارد، اقتصادهای ثروتمند با رکود مواجه خواهند شد زیرا ثروتمندترینها در یافتن محلی که بازگشت مناسب سود برای سرمایه انبوه آنان را فراهم کند، با مشکل مواجه خواهند بود.
تحلیلهای آقای میلانوویچ منجر به احتمالات تاریکی از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد میشود. به نظر میرسد آمریکا وارد دورهای از حکومت توانگران غیردموکراتیک شود که وابسته به گسترش وضعیت امنیت این کشور خواهد بود. در اروپا، بومیگرایان جناح راست ظهور خواهند کرد. خبرهای خوب این است که اقتصادهای در حال ظهور احتمالاً به مسیر خود در جهت ثروتمند شدن ادامه میدهند البته بحران سیاسی در چین یا دیگر بازارها میتواند به عنوان یک تهدید تلقی شود.
باید اذعان داشت که نتیجهگیری کتاب میلانوویچ چندان رضایتبخش نیست. این تئوری که افزایش نابرابری در نهایت با جابهجایی اجتماعی جبران میشود از لحاظ شهودی درست به نظر میرسد اما این فرضیه پرسشهای مهم بسیاری را بدون پاسخ میگذارد. چه زمانی جنگ به جای انقلاب و سیر تکاملی نتیجه احتمالی نابرابری است؟ آیا دولتها از چرخه کوزنتس در امان هستند، یا آیا دولتها میتوانند پیشگیرانه عمل کرده و از بحران نابرابری بالا اجتناب کنند؟ نتیجه آقای میلانوویچ در نهایت مشابه با مدل ساختهشده توسط آقای پیکتی است. اطلاعاتی که او ارائه میکند تصویر واضحتری از پازل اقتصادی بزرگ را نمایان کرده و نظریهپردازیهای جسورانه او به دور از عرف اقتصادی بوده است. اما نظریه بزرگ به همان اندازه که باید مقیاس جهل معاصر را آشکار کند باید به منظور روشن کردن سازوکار اقتصاد جهانی نیز مورد استفاده قرار گیرد.
این نویسنده مشهور، در بخش دیگری از کتاب خود اشاره میکند که شاید نابرابری اقتصادی و اجتماعی برای نظام امپریالیسم جهانی مستقیماً مشکلی را ایجاد نکرده و رشد سرمایهداری را نیز مختل نکند، اما ضربه سنگینی به لیبرال دموکراسی که در حقیقت راه اصلی نفوذ فرهنگ امپریالیسم در کشورهای جنوب است، خواهد زد و بنابراین ضربه این نابرابری به امپریالیسم به شکلی غیرمستقیم وارد خواهد شد.
فصل اول: ظهور طبقه متوسط و طبقه اشرافی جهانی
این فصل از کتاب نگاهی به تغییرات در توزیع درآمد جهانی بین سالهای 1988 و 2008 انداخته و آن را تا سال 2011 بسط داده است. میلانوویچ در این فصل تمرکزی ویژه به «برندهها» و «بازندهها»ی جهانی شدن فعلی داشته است. این فصل روند صعودی «رژه طولانیمدت» جمعیت چین را با توجه به ردههای توزیع درآمد جهانی نشان داده و با شدت کمتری آن را به کشورهای آسیایی دیگر بسط میدهد. این موضوع منجر به تشکیل گروهی میشود که «طبقه متوسط جهانی» نامیده میشود. (نقطه A در شکل 1) که اکثر آن را طبقه متوسط آسیایی تشکیل میدهند.
در همین زمان، آمار نشان از رکود درآمدی در میان طبقه متوسط کشورهای ثروتمند (نقطه B) و رشد واقعی قابل توجه در میان قشر یک درصد ثروتمند دنیا (نقطه C) میدهد. به طور مشخص، افرادی که در نقاط A و C قرار دارند، «برندهها» و آنهایی که در نقطه B قرار دارند «بازندهها»ی جهانی شدن هستند.
در این فصل همچنین نگاهی به کسانی که در قشر یکدرصدی برتر جهانی قرار دارند انداخته و گروهی منتخب از این قشر را مورد تحلیل قرار داده است:1500 میلیاردر دنیا.
نمودار 2 درصد رشد مطلق کلی سرانه درآمدی خانوادهها را با توجه به نقاط مختلف توزیع درآمد جهانی (طبقه درآمدی آنها) در سالهای 1998 تا 2008 نشان میدهد. این نمودار نشان میدهد رشد مطلق درآمد در پنج درصد پولدارترین جمعیت دنیا بیشترین مقدار بوده است. قشر یکدرصدی نیز 19 درصد از کل افزایش درآمد جهانی را در اختیار دارند.
فصل دوم. نابرابری درون کشورها. امواج کوزنتس: شرح سیر تکاملی نابرابری درون کشورها در مدت زمان بسیار طولانی
پس از بحث در خصوص منابع نارضایتیهای کنونی با فرضیه کوزنتس (که نابرابری افزایش یافته و سپس با پیشرفت تحولات کاهش مییابد)، این فصل یک رویکرد جایگزین را با نام امواج کوزنتس یا چرخه کوزنتس ارائه میکند.
این رویکرد جدید نگرش اصلی کوزنتس را حفظ میکند اما استدلال میکند که نگرش کوزنتس به واسطه دانش موجود در آن زمان در مورد سیر تکاملی نابرابری هم در گذشته (اخیراً علم ما در خصوص تغییرات نابرابری نسبت به قرونوسطی تا قرن بیستم، افزایش چشمگیری داشته است) و هم در آینده محدود بوده است.
امواج کوزنتس در اقتصادهای در حال رکود قبل از انقلاب صنعتی و همچنین در کشورهایی که با افزایش پایدار درآمد متوسط واقعی مواجه بودند به طور متفاوتی عمل میکنند.
میلانوویچ از آمار تاریخی کشورها (شهرها)ی مختلف قبل از انقلاب صنعتی و یکسری اطلاعات تخمینی بلندمدت برای هشت کشور (بریتانیا، آمریکا، اسپانیا، ایتالیا،آلمان، برزیل، شیلی و ژاپن) در طول دو قرن به منظور اثبات حضور چرخههای نابرابری نزولی و صعودی استفاده کرده است. نمودار اصلی این فصل سیر تکاملی بلندمدت نابرابری درآمدی در آمریکا و بریتانیا را نشان میدهد.
باید توجه داشت که چرخه اول کوزنتس در میان سالهای 1774 تا 1980 در آمریکا رخ داد و اوج آن در سال 1910 بود و بعد از آن چرخه دوم با بخش صعودی از سال 1980 آغاز شده و اوج آن هنوز نامشخص است.
در این فصل در خصوص نیروهایی که باعث ایجاد این چرخهها میشوند بحث شده و اینگونه استدلال میشود که شکوفایی کنونی در کشورهای غنی محصول انقلاب تکنولوژیک دوم، جهانی شدن و جابهجایی نیروی کار از تولید به سمت گروههای خدماتی ناهمگون بوده است. میلانوویچ همچنین استدلالهایی را ارائه میکند که نشان میدهد چگونه نابرابری درآمدی ممکن است در دهههای آینده در آمریکا و چین تکامل یابد.
این فصل مفاهیمی چون نیروهای «خوشخیم» و «بدخیم» را معرفی میکند، و از آنها به عنوان عوامل کاهشدهنده نابرابری یاد میکند. نیروهای بدخیم، جنگها، ناآرامیهای سیاسی و بیماریهای همهگیر هستند: این نیروها به طور معمول با کاهش درآمد متوسط همراهند. نیروهای خوشخیم، همهگیر شدن آموزش، انتقالهای اجتماعی بیشتر و سیستم مالیاتی مترقی خواهد بود. این نیروها با افزایش درآمد متوسط همراه هستند. این بخش بیان میکند که افزایش درآمد متوسط و کاهش نابرابری در تمامی کشورهای ثروتمند بعد از نقطه اوج نابرابری موج اول کوزنتس (که وابسته به هر کشور در اواخر قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیستم اتفاق افتاده) و در حدود دهه 1980 میلادی رخ داده است.
در کشورهایی که در این کتاب در نظر گرفته شده است، زمانی که درآمدهای واقعی چهار برابر شده، نابرابری به نصف کاهش یافته است. این واقعیت نشان میدهد که در بلندمدت، نابرابری پایینتر و درآمدهای بالاتر در کنار هم وجود خواهند داشت.
فصل سوم: نابرابری در میان کشورها و از کارل مارکس تا فرانتس فانون و مجدداً بازگشت به مارکس؟
در این فصل میلانوویچ روی تغییرات تاریخی میان دوبخشی تمرکز کرده که در آن نابرابری میتواند تجزیه شود: نابرابری میان افرادی که در یک کشور زندگی میکنند و نابرابری میان درآمدهای متوسط در کشورهای مختلف (شکاف درآمدی).
در چند 100 سال گذشته، رشد نابرابری جهانی به وسیله افزایش شکافهای درآمدی میان کشورهای فقیر و غنی ایجاد شده بود. «طبقه» یا نابرابری درون کشوری، که قبلاً یک عامل غالب بود (همانطور که در نوشتههای سوسیالیستی و مارکسیستی منعکس شده است) به تدریج به وسیله نابرابریهای بین ملتها جایگزین شد و به این صورت جهان سوم متولد شد. شکافت اصلی میان کشورهای ثروتمند (و حتی کشورهای فقیری که درآمدهای نسبتاً بالایی داشتند) و کشورهای فقیر ایجاد شد. فرانتز فانون، یک شکل نمادین برای نشان دادن این نوع از شکافت و تضاد میان استعمارگران و مستعمرین است. اما با نرخ رشد سریع چین، هند و دیگر کشورهای پرجمعیت آسیا، شکافت میان کشورها اهمیت خود را از دست داد.
در سال 2050، ما مجدداً به شرایط قبل از سال 1850 بازخواهیم گشت (زمانی که نابرابری جهانی بسیار پایینتر بود) اما نابرابری میان شهروندان یک کشور هم از لحاظ نسبی و هم از لحاظ مطلق (همانطور که در شکل 4 مشخص است) افزایش خواهد یافت و بحث «طبقه» مجدداً موضوعیت پیدا خواهد کرد.
ولی ما هنوز به آن نقطه نرسیدهایم. فاصله کشورها هنوز زیاد است. این واقعیت نشان میدهد که بخش قابل توجهی از درآمد زندگی (بسته به اندازهگیری: تا دوسوم) بهواسطه جایی که ما زندگی میکنیم، تعیین میشود که این موضوع به نوبه خود نشان میدهد سهم جایی که ما متولد شدهایم در سطح جهانی میزان درآمد، حداقل است.
این بخش یک پرسش فلسفی سیاسی را مطرح میکند که آیا این تفاوت در درآمد و شانس زندگی (که در کتاب از آن به عنوان «اجاره شهروندی» یاد شده است) قابل توجیه هست یا خیر؟ آیا جستوجوی ما برای برابری فرصتها در مرزهای یک کشور پایان مییابد؟
این مساله در ارتباط با موضوع مهاجرت است. نیروی کار در جریان این جهانی شدن بیحرکتترین عامل بوده است. در حالی که سرمایه، کالاها و فناوری حرکت کرده، نیروی کار ثابت باقیمانده است. کمتر از یکهزارم مردم هر ساله به منظور اقامت از کشوری به کشور دیگر نقل مکان میکنند در حالی که بیش از 20 درصد از اجناس به صورت بینالمللی به فروش میرسند.
این نسبت در جریان جهانی شدن اول (1870 تا 1914) متفاوت بوده است. میلانوویچ بخش سوم را با بحث در خصوص مسیرهایی که دنیای ثروتمند بین خود و جهان فقیر حصار کشید و همچنین سیاستهای «مهاجرت محسوس» که باعث افزایش مهاجرت از کشورهای فقیر به کشورهای ثروتمند برای برطرف ساختن نقش بالقوه آنها به عنوان ابزاری برای کاهش فقر و نابرابری جهانی شد، به پایان میرساند.
فصل چهارم: نابرابری جهانی در این قرن و قرن بعد
در این فصل، میلانوویچ نگاهی به تحولات احتمالی نابرابری در این قرن و قرن آینده انداخته است. این اقتصاددان فصل را با داستانی اخطارآمیز در خصوص خطرات پیشبینی آغاز کرده است: تقریباً تمامی نوشتهها و مقالات دهه 1970 و 1980 میلادی در پیشبینی سه تحول اساسی ناکام بودهاند: مستحکم شدن دولت رفاه در غرب، ظهور چین و پایان کمونیسم.
میلانوویچ در این خصوص تضمینی نمیکند که پیشبینی او نسبت به گذشته بهتر خواهد بود ولی تمامی تلاش خود را برای یک پیشبینی صحیحتر بهکار برده است. این اقتصاددان از شبیهسازی عددی خودداری کرده چرا که گمان میکند شبیهسازی عددی باعث حاشیه خطای بیشتری شده و یک تصور نادرست از دقت را ارائه خواهد داد.
اما آقای میلانوویچ روی نیروهای کلیدی که در دهههای آینده روی نابرابری جهانی تاثیر میگذارد متمرکز شده است. اولین نیرو، اقتصادهای همگرایی است: رشد کشورهای فقیر، که به شکل بسیار عالی از طریق ترقی و رشد کشورهای اروپای غربی و ژاپن با آمریکا پس از جنگ جهانی دوم و رشد و ترقی کنونی اکثر کشورهای آسیایی با جهان ثروتمند به تصویر کشیده شده است. تا جایی که بتوانند این نیروها، نیروهای قدرتمندی برای همگرایی درآمدهای افراد در سراسر دنیا خواهند بود. هرچند، همگرایی در آسیا (در حالی که به دلیل اندازه بزرگ این کشورها از اهمیتی حیاتی برخوردار است)، نباید این نکته را از یاد ما ببرد که هیچ همگرایی در آفریقا وجود ندارد و آفریقا قارهای است که سهم آن در جمعیت جهانی به سرعت در حال افزایش است. بنابراین نیروهایی که همگرایی جهانی را خنثی میکنند نباید نادیده گرفته شوند. دومین بخش «معادله» این است که آنچه بر سر نابرابری جهانی در آینده میآید به توزیع درآمدی در تکتک کشورها بستگی خواهد داشت.
آقای میلانوویچ در این فصل به تفصیل و با بیان جزییات کامل دلایل بدبینی خود را در خصوص احتمال کاهش چشمگیر نابرابری درآمدی در آمریکا شرح میدهد. آنها اکثراً با تراکم نیروی کار بالا، گردش سرمایه و درآمد در دستان همان افراد سر و کار دارند. این یک «نظام سرمایهداری جدید» است که ثروتمندترین سرمایهداران نیز در این نظام مشغول کار هستند (البته متفاوت با کاری که رانتخواران صدها سال پیش انجام دادند). سپس ازدواج مناسب میان زوجهایی با پیشینه تحصیلی و درآمدهای مشابه (افراد همطبقه) و افزایش اهمیت پول در سیاست که روی این موضوع صحه میگذارد که قوانین بازی همچنان مطلوب ثروتمندان باقی خواهد ماند.
از سوی دیگر، میلانوویچ احتمال زیادی را برای کاهش نابرابری در چین در نظر میگیرد: افزایش درخواست قشر متوسط معمولی برای امنیت اجتماعی بیشتر، پیر شدن جمعیت و کاهش ارزش مهارت به دلیل افزایش سطح متوسط آموزش جامعه از عوامل احتمالی کاهش نابرابری در چین خواهد بود. در رابطه با روش توسعه دادهشده در فصل دوم همین کتاب، چین ممکن است در بخش نزولی منحنی کوزنتس نخست قرار داشته باشد در حالی که آمریکا در اوج منحنی کوزنتس دوم قرار دارد.
این فصل با بحث در مورد دو نوع از مشکلات (خطرات) سیاسی ایجادشده از طریق سطوح بالای نابرابری به پایان میرسد. در داخل کشور، در کشورهای ثروتمند، نابرابری زیاد و نبود رشد در میان طبقه متوسط، باعث ایجاد نوسان سیاسی میان پوپولیسم (در تلاش برای تسکین «بازندگان» میان طبقه متوسط، که بیشتر در اروپا شایع است) و اشرافیت (به منظور اطمینان از جهانی شدن و همچنین سوددهی به ثروتمندان، که بیشتر در آمریکا شایع است) میشود. در سطح بینالمللی، نابرابری بالا ممکن است منجر به تعارضات ابرقدرتها (مشابه به آنچه موجب جنگ جهانی اول شد) شود.
فصل پنجم: چه خواهد شد؟ 10 بازتاب کوتاه در خصوص آینده نابرابری درآمدی و جهانیشدن
کتاب با فصلی به پایان میرسد که از بسیاری جهات ادامه بحث سیاسی فصل چهارم است. در این فصل، میلانوویچ به موضوعات منتخب مطرحشده به وسیله جهانی شدن و نابرابری پرداخته است. هدف او انتخاب مشکلات کلیدی با ایجاد توازنی قوی و مشخص است: دست یافتن به دو چیز خوب به صورت همزمان بسیار دشوار است.
نخست، رابطه میان بهبود در برابری افقی (تفاوت درآمدی کمتر میان نژادها یا جنسیت) و بدتر شدن توزیع درآمد کلی است. آیا تمرکز ما روی سیاستهای هویت که به دنبال کاهش فاصله و شکاف میان دستههای مالکیتی از تلاشها در جهت کاهش نابرابری درآمدی میان افراد است یکی است؟ آیا جهان با افزایش نابرابری درآمدی میان مردان و زنان بهتر میشود یا زمانی که درآمد متوسط آنها برابر باشد؟ دوم اینکه حکومت اشرافیت جهانی که اغلب ما آن را تقبیح میکنیم ممکن نیست راهی به سمت حکمرانی جهانی بیشتر و دنیای بینالمللی بیشتر پیدا کند.
موضوعات دیگری نیز در این فصل مورد بررسی قرار گرفته است. این موضوعات شامل تعارض احتمالی میان ارزشهای آسیایی و دموکراسیزاسیون، رابطه میان جهانی شدن و فساد بیشتر، ابهام سیاسی ظهور طبقه متوسط جهانی و آینده چندجانبهگرایی (Multilateralism) است.
دیدگاه تان را بنویسید