شناسه خبر : 15075 لینک کوتاه

همایون صنعتی‌زاده که بود و چه کرد؟

گلاب‌افشان کویر

اولین تصویری که از او در ذهن نقش می‌بندد، پیرمرد خوشرویی است با همان عرق‌چین سفید معروفش روی سر که دستان خسته‌اش را به عصایش تکیه داده. «همایون صنعتی‌زاده» انگار در قاب این پرتره، پشت مردمک‌هایش لبخندی پنهان کرده است.

اولین تصویری که از او در ذهن نقش می‌بندد، پیرمرد خوشرویی است با همان عرق‌چین سفید معروفش روی سر که دستان خسته‌اش را به عصایش تکیه داده. «همایون صنعتی‌زاده» انگار در قاب این پرتره، پشت مردمک‌هایش لبخندی پنهان کرده است. لبخندی که برای هر کس که در به در جاودانگی است، هزار معنی و مفهوم را به همراه دارد. همایون صنعتی‌زاده، در سال 1304 شمسی در تهران به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین صنعتی‌زاده از اولین رمان‌نویسان ایرانی بود. پدربزرگش معروف به «میرزا علی‌اکبر کَر» همان کسی است که پرورشگاه صنعتی‌زاده را در کرمان بنا نهاد. همایون کودکی خود را در کرمان در کنار پدربزرگ و مادربزرگش گذراند. سپس برای طی دوره دبیرستان به تهران آمد و در دبیرستان البرز مشغول به تحصیل شد، اما شاید بحران‌های ناشی از جنگ جهانی دوم و آشفتگی اوضاع مملکت بهانه‌ای شد تا صنعتی‌زاده نتواند دبیرستان را به پایان ببرد. صنعتی‌زاده نقل آن روزها را این گونه می‌گوید: «دبیرستان را به پایان نبردم. شهریور ۱۳۲۰ شد. شهر شلوغ شد. مملکت وضعش خراب شد. بعد از مرگ پدر‌بزرگ (۱۳۱۸)، پدر، مادر‌بزرگ را آورده بود تهران. شهریور 1320 که شد من و مادر‌بزرگ را برگرداند کرمان. چون اینجا امن‌تر بود. از همان وقت من مامور کارهای پرورشگاه بودم. خیلی هم وضع بد بود. هیچ چیز گیر نمی‌آمد. قحطی بود. مشکلات زیاد بود.» او البته بعدها دیپلمش را در اصفهان گرفت اما راه دانشگاه را انتخاب نکرد. هر چند این تصمیم او باعث شد تا پدر از او دل‌چرکین شود اما همایون با هزار ایده و فکرهایی که در سر می‌پروراند، راه بازار را برگزید. شاید اگر پدر او می‌دانست، همایون روزی به اعجوبه‌ای در کسب‌و‌کار تبدیل خواهد شد، هرگز اصراری به دانشگاه رفتن او نمی‌کرد.

همایون از انتشارات فرانکلین می‌گوید
همایون در خاطرات خود از تاسیس انتشارات فرانکلین می‌گوید: «در طبقه دوم خانه پدرم در چهارراه کالج فعلی که در طبقه اول آن نمایشگاه آثار استاد علی‌اکبر صنعتی‌زاده را دایر کرده بودیم، هر از چند گاه نمایشگاهی از تابلوهای مختلف ایرانی و خارجی ترتیب می‌دادم که دوستداران هنر اعم از ایرانی و خارجی و آتاشه‌های فرهنگی سفارتخانه‌های مختلف برای بازدید به آن نمایشگاه می‌آمدند. یک روز دو نفر آمریکایی به نمایشگاه آمدند و ضمن بازدید از نمایشگاه خود را نماینده موسسه فرانکلین نیویورک معرفی کردند که شعبه‌هایی هم در کشورهای مصر و عراق و پاکستان و اندونزی و مالزی داشت و دنبال ناشری در ایران بودند که با آنها همکاری کند و اگر بتوانند شعبه‌ای هم در تهران دایر کنند و از من خواستند که در این مورد با آنها همکاری کنم.» من که با کار چاپ و نشر بیگانه بودم تقاضای آنها را رد کردم. مدتی بعد چند کتاب به زبان انگلیسی و یک حواله دو هزار‌دلاری با نامه‌ای برایم آمد که این چند جلد کتاب را برای آزمایش به مترجمان ایرانی بدهم و چاپ و نشر آنها را به ناشران ایرانی واگذار کنم. من هم با بی‌میلی و فقط برای آزمایش، یکی از کتاب‌ها را به کتاب‌فروشی ابن‌سینا نزد آقای رمضانی که از قبل با او دوست بودم و با پدرم هم آشنایی داشت، بردم و چاپ آن را به او پیشنهاد کردم. این کتاب‌ها دوره کتاب‌های موریس پارکر بود با چاپ چند رنگ و درباره علوم مختلف که بعداً آقای علی‌محمد عامری آنها را ترجمه کرد. وقتی آقای رمضانی کتاب را دید قبول کرد که آن را چاپ کند. من برای اینکه خاطرجمع شوم و او را امتحان کنم که آیا راست می‌گوید، به او گفتم پیش‌پرداخت هم می‌دهی و او قبول کرد 500 تومان هم قبلاً پرداخت کند. به همین ترتیب با آن دو آمریکایی تماس گرفتم و مذاکره کردم و موافقت آنها را با چاپ بعضی از کتاب‌ها که در مورد ادبیات آمریکا و اروپا و علوم و فنون مختلف بود، گرفتم و موسسه فرانکلین تهران را زیر نظر موسسه مرکزی نیویورک دایر کردیم. فرانکلین نمایندگی‌هایی در کشورهای مصر، عراق، پاکستان، اندونزی و مالزی داشت و صنعتی‌زاده توانست نمایندگی فرانکلین را در ایران به دست آورد؛ موسسه‌ای که تا هنگام انقلاب اسلامی 1500 عنوان کتاب ترجمه و چاپ کرد. فرانکلین مستقیماً مبادرت به انتشار کتاب نمی‌کرد، بلکه وظیفه اصلی خود را «شناسایی و حمایت از نویسندگان مستعد و مترجمان خوش‌ذوق و معرفی محصولات آنان به ناشران کشور» می‌دانست. برای همین، بیشتر کتاب‌هایش را ناشران دیگر به چاپ می‌رساندند و در شناسنامه اثر می‌نوشتند: «با همکاری موسسه فرانکلین». به این ترتیب فرانکلین تبدیل به سازمانی شد که درآمد فراوانی داشت. او همچنین در پایان دهه 1330 سازمان کتاب‌های جیبی را تاسیس کرد و مدیریتش را به داریوش همایون سپرد که بعدها وزیر اطلاعات رژیم پهلوی شد. شاید بزرگ‌ترین دغدغه صنعتی‌زاده در انتشارات فرانکلین، افزایش تیراژ کتاب‌ها یا به نوعی افزایش مطالعه در میان مردم علاقه‌مند بود. به همین خاطر به سمت انتشار کتاب‌های جیبی سوق پیدا کرد تا بتواند کتاب‌هایی را با قیمت‌هایی نازل‌تر به مردم ارائه دهد. او که دیگر کارش در انتشارات فرانکلین قوت گرفته بود، به این فکر افتاد که محصولات خود را به افغانستان نیز صادر کند. هرچند سفر او به افغانستان در این خصوص حاصلی نداشت اما او در حالی که مسوولیت چاپ کتاب‌های درسی افغانستان را بر عهده گرفته بود، دست پر به کشور بازگشت. به این ترتیب پیشنهاد بازبینی کتاب‌های درسی ایران را نیز مطرح کرد که با استقبال مواجه شد و به این ترتیب چاپ کتاب‌های دوره ابتدایی نیز به موسسه فرانکلین واگذار شد.

از چاپخانه افست تا کاغذسازی پارس
با افزایش یافتن فعالیت‌های فرانکلین، این موسسه چاپخانه‌ها را به اشغال خود در آورده بود. طوری که صدای وزیر فرهنگ هم درآمده و اعتراض کرده بود که «صنعتی همه چاپخانه‌ها را گرفته دارد برای افغانستان کتاب چاپ می‌کند». اما از آنجا که صنعتی‌زاده مرد روزهای سخت بود، شانه خالی نکرده و به فکر تاسیس چاپخانه افست افتاده بود. چاپخانه افست، نخست در خیابان قوام‌السلطنه در مکانی کوچک پا گرفت اما با مدیریت صنعتی به سرعت رشد کرد و در خیابان گوته زمین بزرگ و ساختمان‌های متعددی را به اجاره گرفت و موسسه بزرگی شد که در خاورمیانه نظیر نداشت و شاید هنوز هم نظیر نداشته باشد. این چاپخانه هنوز هم کتاب‌های درسی ایران را چاپ می‌کند و بیشترین بار چاپ ایران بر عهده آن است. صنعتی‌زاده می‌گوید: «هر کاری که انجام می‌دهید، مشکلی را حل می‌کند و یک مشکل جدید به وجود می‌آورد». این بار مشکلی که سر راه او سبز شد، کمبود کاغذ بود. چون او برای چاپخانه نیاز به کاغذ داشت و کاغذهای وارداتی پاسخگوی نیازهای کشور نبود، او تصمیم به تاسیس کارخانه کاغذسازی گرفت تا از صفر تا صد کار چاپ و نشر را تجربه کرده باشد.

مردی از جنس مروارید و گلاب
ورود صنعتی‌زاده به عرصه کشت مروارید ماجرای جالبی دارد. روزی عازم بندرعباس بود که بر حسب اتفاق هواپیما به دلیل نقص فنی در بندر لنگه فرود آمد. آنجا را شهری بزرگ و زیبا دید که حتی پرنده در آن پر نمی‌زند. او می‌گوید: «اگر بخواهم همه چیز را تعریف کنم این قصه از قصه سندباد بحری هم مفصل‌تر می‌شود. بندر لنگه تا سال 1921 مرکز صنعت مروارید بود. صنعت مروارید خلیج فارس در زمان خود از صنعت نفت مهم‌تر بود. 120 هزار نفر در این صنعت کار می‌کردند. اما این صنعت یک‌شبه از بین رفت. می‌دانید چرا؟ ژاپنی‌ها مروارید مصنوعی درست کردند. البته نه مصنوعی، اول باید بدانید که مروارید چیست؛ حیوانی است نرم‌تن به نام صدف، اگر ریگی وارد بدنش شود اذیتش می‌کند مثل ریگی که به چشم آدم برود. البته برای آن حیوان صد برابر بدتر است. ناچار از خود دفاع می‌کند. دفاعش این است که به دور این ریگ غشایی می‌تند و آن را ایزوله می‌کند. این می‌شود مروارید. حیوان را می‌کشند و مروارید را درمی‌آورند. رفتن ریگ در بدن صدف در طبیعت به طور تصادفی رخ می‌دهد. ژاپنی‌ها گفتند این چه کاری است که منتظر شویم بر حسب اتفاق رخ دهد. ما می‌رویم این حیوان را می‌گیریم و دانه شن را می‌ریزیم در بدنش. این کار را کردند و مروارید تولیدی آنها به مروارید مصنوعی مشهور شد.» این سفر او به بندرعباس و توفیق اجباری‌اش برای دیدن بندرلنگه، جرقه‌ای در ذهنش ایجاد کرد که سر از جزیره کیش درآورد و به این ترتیب صنعتی، کشت مروارید «مصنوعی» را نیز تجربه کرد. بعدها از کارگاه گلاب‌گیری کوچکش در لاله‌زار که برای خود به برندی تبدیل شد به نام «گلاب زهرا» تا «رطب زهره» و «شهرک خزرشهر» نیز از نبوغ او در رتق و فتق امور و جان بخشیدن به سرمایه‌هایی خبر می‌دهد که دیگران شاید فاتحه آن را نیز خوانده باشند!

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها