تاریخ انتشار:
سرگذشت یک کارآفرین ایرانی
مثل سیب
متن زیر گزیدهای از دردنامه یک سرمایهدار ایرانی مهاجر است که سالها پیش کشور را ترک کرده. او اصرار داشت نامی از او نبریم اما سرگذشتش را بخوانیم.
متن زیر گزیدهای از دردنامه یک سرمایهدار ایرانی مهاجر است که سالها پیش کشور را ترک کرده. او اصرار داشت نامی از او نبریم اما سرگذشتش را بخوانیم.
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن 30 سال پیش در چنین روزی...
بشنوید ای دوستان این داستان خود حقیقت نقد حال ماست آن 30 سال پیش در چنین روزی...
از سفری سخت در سرمای استخوانسوز شوروی به وطن برگشته بودم، با چمدانی پر از موفقیت. سالهای جوانی بود و شور و عشق، چشمانی بیخواب و سری پرسودا و سینهای سوزان. مملکت در آتش جنگ سوخته بود و موج قهر و خشم و کینه از توانگران مالی هر آن دامن زده میشد. در زمان رفت در چمدان از تولیدات کفش ملی نمونههایی و از پوشاک ایران دهها نمونه لباس نوزاد و از ولایت خراسان نمونه زعفران به همراه داشتم. چندین میلیون دلار قرارداد بسته بودم و پیشبینی سودهای سرشار و افقی روشن در پیش.
مسکو شهر فرصتهای طلایی بود، کافی بود به یک شرکت دولتی راهی پیدا شود، روسها در مرام هم مردمی به اصطلاح لارج با مناعت طبع هستند، به جیب و سود طرف خود چشم ندارند، بلکه سود را هر چند زیاد روا میدارند و محترم دارند. روسها در طبیعت خود آدمهای موفق و پولدار را محترم میشمارند و آنها که خود توان سالاری قافله را ندارند در خدمت کاروان درمیآیند. بلند شدن در روسیه کار آسانی است؛ من موفقیت را در هر روز و هر قدم خود میدیدم، در هر ملاقات رئیس و صاحب اختیار روبهرو، موفقیت پیشین را تبریک میگفت و دستی پرتر برای افزودن بر موفقیت من روی میز داشت. از اولین سفر شوروی که بازگشتم، جوانی خوشباور بودم و پرکار و پرابتکار، در دل از موفقیتهای خود خشنود بودم. گمان نداشتم باید موفقیت را پنهان کرد. پیشکسوتان تجارت و آنها که از مصادره و مجازات رهیده بودند و در وطن به آرامی مشغول تجارت بودند، به هر زبانی به من میگفتند همرنگ جماعت باش، آرزوها و بلندپروازیها و طرحهای خود را بر زبان نیاور، زبان در کام کش و از موفقیتات نگو. از بدبختی و زیان و کمر شکسته و حقوق پرداختنشده بگو. ساده بپوش، ساده زندگی کن، در چشم مردم نیا، پنهان
کن حتی آنچه حق و اندوخته و حاصل توفیق خود میدانی. من که روستازادهای بودم که خیز بلند برداشته و چشم به دوردست دوخته، تجربهای نداشتم که چنان کنم که از نظرها پنهان مانم، من موفقیتها را مثل گلهایی که ستارگان فوتبال به تور مینشانند و در میدان سبز فریاد شادی سر میدهند، میخواستم شادمانه و پرغرور جار بزنم و به آن افتخار کنم. از آینده و از افق بگویم. من به خاطر روزهایی که هر روز پربارتر میشد، خود را گناهکار نمیدانستم که هیچ بلکه گمان داشتم، دولتیان اگر از فتوحات کاری من باخبر شوند باید که مرا در کنار خود ببینند.
چرا باید پنهان شوم. چرا از آنچه درو میکنم خرمنی بزرگ انباشته نکنم که از دور پیدا باشد، مایه امید همگان.
در این خیال خام بودم که تلفن زنگ زد.
لحن آمرانه بود. من نمیفهمیدم، جوانی مودب از جنس همین چند سال قبل خودم مرا به اداره فلان فراخواند. هیچ گمان بد، هیچ تردید و سستی به خود راه ندادم، بلکه با ذوق روبهروی ایشان نشستم، هنوز روزهای رفاقت بود و همدلی، خود را در برابر کسی یافتم که مشتاق بود بداند آنجا که بودم چه دیدهام و چه گذشته است. با ذوق و شوق، هر آنچه با چشمان سر و دیدگان دل دیده بودم و دریافته بودم نقل میکردم. سخن کز دل برمیآمد بر دل مینشست، نفر روبهرو را همکار و رفیق و هموطنی همدل میدیدم. من میگفتم آنچه در آن سامان دیدم مردمی ساده و خوب و هزاران فرصت طلایی بود. گفتم من در دانشگاه خودم، در خوابگاه دانشجویی، بیشتر کمونیست دیدم تا در سرزمین موعود کمونیستها.
اسم شوروی که میآمد داس بود و چکش و کا.گ.ب و سیبری. مسکو رفتن یعنی رفتن در دامن کا.گ.ب یا در آغوش رفقا. در خیابانها که راه میرفتم، گمان داشتم مامورانی با دام در تعقیبم هستند و اگر قراردادی باید ببندم قبلاً باید به خدمت تواریش درآیم. امروز که 30 سال از آن اولین سفرها میگذرد، و صدها قرارداد اجرا کردم و بلکه هزار ملاقات و جلسه و روزها و شبهای سفر و خطر به جان خریدم، نه دختری از مامورشدگان کا.گ.ب به من چشمک زد و نه ماموری برایم تصادف ساختگی ساخت تا مرا به زندان و سیبری تهدید کند و نه قراردادی را به گرو کشیدند تا در اشتهای آن شرف به فروش بگذارم. دعوتی ندیدم که آن را رد کنم، دامی به نظر نیامد که از آن بگریزم، با افتخار تا بالاترین ردههای حکومتی و دولتی پیش رفته بودم. خبرهای موفقیتم، دیگران را نیز برای همکاری با من ترغیب میکرد. به یاد دارم در تلاش برای بیرون کردن شرکت دولتی، تکنوپروم اکسپورت، از بازار انحصاری نیروگاهسازی در ایران، به هر دری میزدم تا تیم و توانی در حد این سازمان گسترده دولتی شوروی کسب کنم. شوروی در حال فروپاشی این شانس را میداد که نیروهای لایق را از ردههای بالای دولتی جذب فعالیتهای
اقتصادی خصوصی کرد. سنم به 30 نرسیده بود که ترکیبی از بهترین متخصصان برق شوروی سابق را در قالب شرکتی تازهتاسیس سامان دادم و بیش از 60 نفر نیروی درجه یک در ساختمانی در مسکو مشغول طرحهای درازمدت نیروگاهی برای روسیه و ایران شدیم. با دستی پر و در حالی که سهامدار عمده دو تولیدکننده اصلی توربین و ژنراتور در روسیه شده بودیم، راهی تهران شدیم. قیمت نیروگاه در ایران تا آن زمان از جمله نیروگاه در حال قرارداد اراک با انتاریو بیش از هزار دلار به ازای هر کیلووات بود. ورود ما قیمت نیروگاه را شکست. چون دیگر به صنایع روسیه نهتنها دسترسی، بلکه تسلط داشتیم. پاداش این خدمت را خیلی زود دریافتم، چندی بعد با سری تراشیده در سلول انفرادی بودم.
گفتم که به سوالات آن جوان مودب با چنان روانی و ذوقی پاسخ میدادم، انگار نه آنکه هیبت و عظمتی در پس این میز ساده سوال نهان است.
«صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی» (مولانا)
30 سال پیش، آن دعوت و آن میز ترسی نداشت، هنوز از تلفنهایشان نمیلرزیدم، از دعوتشان نمیهراسیدم، هر چه بود رفاقت بود و مرا چه باک از اینکه دیدهها و دریافتههایم را با دیگری که این فرصت را نداشته است، در میان بگذارم، گناهی را حمل نمیکردم که ترسی را بزاید، ترسی نبود که نهانکاری را موجب شود، تقابلی نبود که فریبی در کار آید، ما دو هموطن بودیم در ردای متفاوت، دو پیشه در یک کیش، مدیون کسی نبودم، سادهلوحانه میپنداشتم همین بس که خود گمان کنی که اگر به خدمتی کمر نبستهای ولی خیانتی را پیشه نکردهای، پس سربلند و دل قوی و زبان بدون عقده باید مینمود. هنوز بر این باور بودم که روزی به دعوتی جدیتر فراخوانده شدم. با همان گشادهرویی رفاقتگونه در طرف میزی نشستم که این بار مدیری عالیمقام و جدی و با هیبت در برابر خود دیدم. ایشان ضمن احترامات حرفهای خود، تکالیف تاجری مانند مرا یادآور شدند و مرا مدیون مملکت دانستند و مواردی را با عتاب به من خطاب کردند. هیچ زبان تشویق و تمجید نبود، تحقیر بود و سرزنش و در آخر تهدید. بنده اولین بار از عالم خیال به خود آمدم، خود را زبونی یافتم مدیون که از وظایف خود کوتاهی کرده، من با تتمه
غروری که تا قبل از آن شکل گرفته بود، بر جای خود ایستادم که من با این پیشه تجارت که حاصل آن کسب درآمد و ایجاد کار است، خود را خدمتگزاری میدانم که باید پاس داشته شود و قدر بیند. این نهیب و تحقیر و تهدید شایسته من نیست. هنوز در خامی این پیشفرض بودم که سهم من از تکلیف ملی، تلاش و توسعه در همین میدانی است که در آن به تاخت پیش میروم، نمیدانستم خود این شتاب و این میدانتازی جرمی است که هنوز هم بعد از 30 سال کیفر آن را تحمل میکنم. القصه، آن مدیر باصلابت که پنجه در پنجه دسیسهبازان و دشمنان خارجی میانداخت و از کیان مملکت دفاع میکرد، این بار جوان تاجری را در برابر خود میدید که در آرزوی مال و نام، در میدانی که آن را عرصه اقتصاد میخوانند، میتازد. جثه و جربزه یک بازرگان کجا، صلابت و هیبت و قدرت و امکانات صاحب منصب آن سازمان کجا. در کجای دنیا سازمان چنین توانمندی که برای ماموریتهای بزرگ ساخته و پرداخته و تجهیز شده، دست در گریبان تاجری نوپا که در طبقهبندی غیرکمونیستی او را آنترپرونر و کارآفرین میخوانند، میاندازد. چه انگیزهای برای فکر کردن به فردا. بازرگانان و مدیران اقتصادی، صبح را با اندیشه فرداهای
دورتر شروع میکنند، این کارمندان و کارشناسان هستند که وارد دفتر کار خود که میشوند، کارتابل آمادهای را میبینند که برای کارهای روزانه آنها پر شده است و چون ساعت اداری به پایان میرسد، کارتابل را میبندند، هم کار روزانه تمام میشود هم فکر و خیالشان از کار راحت و متوقف. باز مدیران و کارآفرینان باید طرح بریزند و بتازند، زمین بخورند و برخیزند تا کارتابل کارمندی پر شود، بازرگان باید به آینده فکر کند. این روزها بین صاحبمنصبان مسابقهای است که چه کسی بیشتر بر مفسدان اقتصادی بتازد. آن دیگری میگوید باید حق مردم را از حلقوم اینها کشید. در مصاحبهای نیست که خبر حبس و اعدام و تعقیب دانهدرشتها نباشد. مردم چنان باور کردهاند که اقتصاد یعنی فساد، ثروت یعنی آلودگی و غارت! «کارآفرین اقتصاد» در ایران؟ حتی دو نفر را هم کسی نمیتواند نام ببرد.
30 سال پیش در چنین روزی
.... روبهروی مدیرکل سازمان توانمندی نشسته بودم، هنوز فکر میکردم به خاطر آنچه انجام دادهام، باید مورد احترام باشم، تصور داشتم تلاش شب و روزم و کمتر از چهار ساعت خواب و آنچه خود از مقوله نوآوری و ابتکار و تلاش و پیشرفت میدانستم، خود برای من ارزش و احترام به بار آورده است، گمان داشتم اینکه به قول روزنامه آروز از یک دانشجوی یک لاقبا اینک فقط در شوروی بیش از 300 نفر کارمند و مدیر داشتم، برای من اجر و منزلتی رقم زده است. کتاب «سنگفرشهای خیابان از طلا هستند» را خوانده بودم، گمان میکردم من هم به چنین جهشی به زودی افتخار خواهم کرد. در این خیالات بودم که آن نهیب مرا به خود آورد، لحن نوازشگر حرفهای ایشان به عتاب گرایید و خطاب کردند که شما مدیون مملکت هستید و وظایفی بیشتر از اینها بر عهده دارید. من سرمست و غافل، در جواب گفتم توان من همین که لباس تریکوی نوزادی را در دهها واحد تولید ایران تولید کنم و با چند برابر ارزش افزوده در دورترین شهرهای روسیه بفروشم و از این قبیل. گفتم جبهه من جبهه اقتصادی است، خدمت من به مردم در این حوزه است و بس. جوابم ناسازگار بود و خشم مدیری توانمند را برانگیخت.
جثه و قدر یک تاجر نوپای بدون هیچ رابطه و وابستگی کجا، قدرت و منزلت آن سازمان کجا. در همان جلسه «نسخه» من پیچیده شد و به یکباره شدم «مظنون»، و امر شد لیست همه کارمندان و همه ملاقاتها و سفرها و قرارها و ... را ارائه کنم. ورق برگشت، نشئگی از سرم پرید، شوق و شعف فسرد. به جرم آنکه موفقیتهایی کسب کرده بودم، در مملکت شوروی اسمی و عنوانی در میان اندک بازرگانان خارجی فعال در آن حوزه نصیبم شده بود. اینجا باید زانو میزدم، نزد یک سازمان قدرتمند و نزد هموطن خود که رسالتش حفظ سربلندی ملت بود، باید زانو میزدم وگرنه «مجرم، ملعون و مظنون» بودم.
توانی که باید به کمک من میآمد تا دامنه تاخت و تاز خود را گسترش دهم، اینک پنجهای بود در گریبانم. من جوان بودم و خام و مغرور. به گمان خودم در حال خدمت به وطنم بودم و تازه خود را طلبکار هم میدانستم. در پایان آن فراخوان، صاحب مقام قدرتمند، جملهای را خطاب به من گفت که سالی بعد در اتاقی هنگامی که برای پاسخگویی حاضر شده بودم، دوباره به یادم آورد. گفت: خوب میتازی، پیش میروی، اما وقتی مثل سیب رسیده شدی، زیر پام لهات میکنم. برو.
از آن جلسه بیرون آمدم، بدنم از شدت فشار و لرز، داغ بود، مدتی زیاد پیاده میرفتم و سرنوشتی که به آن دچار شده بودم، پژمرده و خشک مینمود. خود را ضعیف و ذلیل و لرزان و در حال فروریختن میدیدم، سر پرسودا پر شده بود از ترس و تشویش.
تا روزی پیش از آن، خود را قهرمانی میدانستم که در رشتهای افتخاراتی کسب کرده و بیشترش را کسب میکند، خود را شایسته تقدیر و مدال میدیدم.
عقاب بلندپرواز این سالهای جوانی که بال بر دشتی سراسر فرصتهای طلایی گشوده بود، حال شده بود، «گنجشکی لرزان» گرفتار در پنجهای قوی.
پس آن کتابها که مینوشتند «کارآفرینان» گوهرهای ثروت ملیاند، «نوآوران» موتور اقتصادند، «جامعهای» خوشبختتر است که به «کارآفرینانش» بیشتر بها و نقش دهد، کجا شد. جرم من چه بود، چه خیانتی، چه غارتی، چه ضدیتی با منافع ملی و مردمم داشتم، «جرم» من یک چیز بود: «موفق» شده بودم.
این قصه را بشنوید به عنوان نمونهای است حکایتگر:
در اولین سفری که به شوروی داشتم، وقتی با مردم و خانوادههای عادی حرف میزدیم و میفهمیدند بازرگانی ایرانی هستم، همه چند قلم کالای ایرانی را خوب میشناختند: کفش ملی مخصوصاً دمپایی اتافوکو، پودر لباسشویی برف، دریا، حنا، وسمه، پوشاک نوزاد. این نامهای معروف و این سهم مردمی از بازار، حاصل زحمات سالیان و سفرهای بازرگانان پیش از من بوده است که اینک دست تقاضای بازار به سوی ما دراز شده بود.
بعد از انقلاب، حنا و وسمه و پوشاک نوزاد که محصول تولیدات بخش خصوصی بود، با رونقی کمتر ولی هنوز به شوروی صادر میشد. ولی از برکات ملی کردن صنایع این بود که بعد از انقلاب دیگر به شوروی محصولات کفش ملی و پودرهای شوینده صادر و عرضه نشده بود و بازار تشنه و مشتاق این نامهای ایرانی بود. پودر «برف» و «دریا» به قدری نزد خانمهای خانهدار روس محبوبیت داشت که هر کس میفهمید ایرانی هستم، نام این محصولات را در کنار اسم ایران میآورد. جا دارد بدون آنکه نام بازرگانان و صنعتگرانی را بدانم که شهرت و محبوبیتی در خور نام بلند ایران، برای محصولاتی ایرانی در کشوری بهغایت بسته و سخت، کسب کرده بودند، زحمات آنها را اجر گذاشته و پاس داریم.
من که بازرگانی از نسل بعد از انقلاب و تازهوارد بودم، فرصتی و موقعیتی بهتر از این نمیدیدم که از این اشتهار و نام محبوبشده در سالیان و این خلاء بازار بهره ببرم، از طریق همان شرکت دولتی روسی که چندین سال قبل انقلاب این محصولات را از ایران میخرید، با اصرار و زحمت، قراردادی برای صدور بیش از 40 تن پودر لباسشویی برف و دریا به شوروی امضا کردیم با قیمت بسیار خوب، حدود دو برابر قیمتهای مشابه از ترکیه.
اما در ایران، باید این پودر را از تولیدکننده آن میخریدیم. شرکتی که «ملی» شده و در اختیار سازمان صنایع ملی بود و جوانی فاقد اختیار مدیرش بود. به سازمان صنایع ملی رفتیم، سازمانی بود عظیم، دهها زیربخش و اداره و طبقه. تمام مدیران و نیروهای جوان و تازهکار و بدون تجربه، سوادشان را قضاوتی ندارم. کار مربوط میشد به «مدیریت صنایع شیمیایی». شرکتی که چند سال قبل از آن، بدون سازمان و بدون مدیریت بخش شیمیایی و بدون این همه اداره و سلسلهمراتب، به تنهایی بر بازار ایران و شوروی در بازاری رقابتی و آزاد تسلط و نقش اول داشت. (در آن زمان تاید و دهها محصول دیگر هم بودند)، حالا «مصادره و ملی» شده بود. به چه جرمی مصادره شده بود، نمیدانم. ولی یک چیز واضح بود و غیرقابل انکار: این محصول در ایران و منطقه و در شوروی سرآمد بود در میان پودرهای شوینده.
نکته غیرقابل انکار دیگر این بود که مدیری که برای اداره این شرکت عظیم منصوب شده بود، به اندازه صاحبان و بنیانگذاران اصلی آن، نه تجربه داشت و از همه مهمتر نه انگیزه داشت. اتفاقاً چند ماه بعد در پستی دیگر مشغول به کار شد. آن موسس بختبرگشته از وطن راندهشده «کارآفرین» بود و این مدیر منصوب از راهرسیده «فقط یک ادارهکننده» آن انگیزهای که اسم «برف و دریا» را تا خانههای «روسیه و در سراسر شوروی معروف کرده بود» از سینهای «پرذوق و سری پرسودا» برآمده بود.
القصه، به مدیریت بخش شیمیایی آن سازمان تنومند رسیدیم، از آنچه در شوروی دیده بودم، و آنچه هماکنون با خود آورده بودم، گفتم. گفتم بازار از دسترفته را با قراردادی که به همراه دارم، بار دیگر به دست خواهیم آورد. ایشان که خود منسوب یکی از مقامات بود و جای پای محکمی داشت، (و البته امروز پس از 30 سال خود ثروتمندی با دامنه کاری بسیار گسترده شده است)، به زبان ساده گفت: داریم ولی به شما نمیفروشیم. چرا؟ چون ما با تاجر بخش خصوصی سازگاری نداریم. مگر اینکه... مگر اینکه قرارداد را به نام ما کنید. گفتم: شما به قیمتی که برایتان سود دارد بفروشید، وارد آشپزخانه ما نشوید. این قرارداد را ما با زحمت و از میان کلی رابطه و تلاش به دست آوردهایم. این را حق من بدانید. شما تولیدکنندهاید، با عددی که سود شما را تضمین کند، بفروشید. ایشان گفت: شما یک کمیسیونی بگیر و قرارداد را به نام ما منتقل کن وگرنه ما هیچ کالایی به شما نمیفروشیم.
مدیر صاحبمقامی که اینک اختیار دادن و ندادن «یک محصول صادراتی ایرانی» در کف قدرتش قرار گرفته بود؛ اتهاماتی که به نسل قبل وارد میکردند، مثل وابستگی و هزارفامیلی و استوانههای پادشاهی، در مورد من مصداق نمیداشت. پس چه چیز مرا در نظر او عنصری نمایان میساخت که باید با او مقابله شود.
کسی که در آن جلسه منصفتر بود، بعداً گفت: ای مرد، خطا کردی که سری بلند و روی سرخ نشان دادی. نباید از این قرارداد و سود و موفقیتهای خود چنین داد سخن میدادی، خودت به خرمن دستاوردهایت آتش کشاندی.
نشان به آن نشان که: با وجود آنکه این صادرات به نفع کارخانه خودشان و کشور بود، فقط به دلیل آنکه سودی نصیب من میکرد و مرا سربلندتر میکرد، کارخانه را از «فروش محصول برف و دریا» به من منع کردند و ضربه بزرگی به من وارد کردند.
پاییز زودرس - 30 سال پیش
از آن جلسه و آن سازمان بیرون آمدم، آن همه شوق و ذوق به ترس و لرز گرایید. شب را مثل همه شبها کم خوابیده و قبل از همه سر کارم حاضر بودم، دفتر کار زیبا و زنده و پرتحرکی داشتم، هر ساعت و هر روز طرحی نو، ایدهای جدید، میجوشید، آرام نداشتم، هر روز در حال نو شدن و متحول شدن به سویی بهتر بود، در هیچ گوشهای بوی ایستایی و کهنگی نبود. آرزو داشتم مجموعهای به سبک ماتسوشیتای ژاپن درست کنم. میدیدم که بعد از چند سال صنعت پوشاک ایران را متحول میکنم. از دانشگاه برایتون انگلیس یک استاد طراحی مد و لباس که خود از عاشقان آبادی وطنش بود به همراه چند نفر استاد دیگر به ایران دعوت کردم و در روزهایی بسیار تنگ و سخت، یک مدرسه طراحی پوشاک در مشهد راهاندازی کردم که 30 نفر طراح مد تربیت کند.
از سوی دیگر در صنعت ماشینسازی روسیه در بخش انرژی، سهام عمدهای در شرکت توربینسازی و نیز ژنراتورسازی روسیه خریدم تا در نیروگاهسازی در ایران و در دنیا حرفی برای زدن داشته باشیم، در نظر داشتم حتی در شهر روستف در کارخانه رآکتورسازی در فرصت مناسب سهم عمدهای بگیرم، اهمیت این را اگر میخواهید بدانید همین بس که در نیروگاه اتمی بوشهر، توربین و ژنراتور از همان کارخانهای است که من سهم خوبی در آن داشته و در نظر داشتم اکثریت سهام را بخرم. اگر مجالی میشد و به آتش کینه نمیسوختم، اکنون نفر اول صنعت انرژی روسیه بودم. تازه این اول راه بود. برای توسعه حمل و نقل دو فروند هواپیمای باری ایلوشین و صدها واگن خریداری کردم تا در صنعت ریلی و حملونقل ترانزیت نقش داشته باشیم. اگر فرصتی میشد و کمکی از داخل به من میشد، از ردههای اول صاحبان صنعت روسیه شده بودم.
سالها موتورسیکلت ایژ وارد ایران میشد، من برای اولین بار به صورت قطعات وارد کشور کردم و در کارخانهای در مشهد، مونتاژ میکردیم که بیش از صد نفر اشتغالزایی داشت. چندین واحد تولیدی پوشاک و چرم در حال راهاندازی داشتم، اگر فرصتی میدادند، مدرسه طراحی پوشاک، طراحانی را تربیت میکرد، اکنون حرف اول را در تولید پوشاک با طراحی اروپایی، در منطقه میزدیم و نهتنها صدها میلیون دلار پوشاک وارد نمیکردیم، بلکه صادرکننده هم بودیم. صنعت پوشاک را به عنوان صنعت اشتغالزا وجهه همت خود قرار داده بودم. چه خدمتها به صادرات به روسیه کردم، چند صد میلیون دلار کالا از زعفران و حنا و پوشاک و دهها قلم دیگر به روسیه میفروختم. از سنگاپور و تایوان هم کامپیوتر و قطعات و از اروپا کالاهای دیگر به روسیه میفروختیم. در مسکو در ردیف اولین شرکتهایی بودیم که شروع به ساخت واحدهای ویلایی کردیم. در باکو فروشگاهی به نام «تهران» و در عشقآباد به نام «سینا» راه انداختم. در بیش از 10 شهر بزرگ شوروی دفتر فعال داشتم، مدیرانی از ردههای بالای مدیریتی شوروی سابق به کار گرفتم، در حد وزیر و معاون وزیرهای سابق، شرکتی در زمینه احداث نیروگاه سازمان دادم
که قیمت نیروگاه را در ایران شکست و میرفت که رقیب غربیها شود که همه را بر سرم خراب کردند.
همه درآمدم از کشورهای شوروی سابق و از همین صادرات کالا از ایران و از دیگر نقاط دنیا به این حوزه بود، هیچ درآمدی در ایران نداشتم، بلکه در ایران فقط هزینه میکردم.
اما هزار افسوس
فقط به «گناه موفق بودن» و «قد برکشیدن» از هر سو مورد بغض و تهدید بودم. در شهری که در آن در حال راهاندازی تعدادی واحد صنعتی بودم و درآمدهای خارج از کشور خودم را در آن صرف میکردم، مسوولان شهر به جای پشتیبانی و تمجید، تمام سعی خود را میکردند که کمرم را بشکنند. اداره صنایع از دادن مجوز یک واحد تولیدی پوشاک، خودداری کرد تا اینکه مجبور شدم موافقت اصولی را از بازار بخرم. استانداری به بهانه تجاوز به حریم، برای خرابی دیوار کارخانه بلدوزر اعزام کرد و در نهایت ضربه کاری را رئیس اداره دارایی شهر به من وارد کرد. این خادم ملت، نامهای بلند و سراپا کذب به مقامات بالا نوشت که آن شخص از دادن مالیات فرار کرده و حق ملت را باید از حلقومش درآورد. به این ترتیب با وارونه کردن موضوع، من را که در حال ساخت کارخانه آن هم از پول صادرات بودم، با یک برگه مالیات ساختگی ممنوعالخروج کردند. ضربههای دیگر یکی پس از دیگری وارد شد. هنوز در آغاز راه پیروزیهای بزرگ بودم که در دام کوتاهبینان کینهتوز و خانمانسوز حکومتی گرفتار شدم. مدیرکل قدرتمند آن سازمان توانا هم که گفته بود: وقتی مثل سیب رسیده شدی، زیر پا لهات میکنم. وقت آن فرا رسیده
بود، دیگر از سایه خودم هم میترسیدم. در فضای شرکت ترس و لرز حکومت میکرد. از هر تلفن و ترددی نگرانیها اضافه میشد. دیگر از طرحها و ایدههای نو خبری نبود، زندان را هر روز در نزدیکی خود میدیدم. همسر و فرزندان خردسالم، ترس و ناامیدی را در هر لحظه زندگی حس میکردند. ماهها با ترس و بدتر از ترس، روزگارم سیاه شده بود.
در اطراف مرز دهها دفتر و کارمند و مدیر و طرح و قرارداد و هزاران موقعیتی که هر روز از دست میرفت. در این سو چندین شرکت و کارخانه و آرزوهای رو به خاکستر شدن. وقتی بازرگانی جوان و خودساخته، مأموران دولت را با تازیانه در پی خود روان بیند، مگر میتواند زندگی کند، چه برسد به نوپردازی و پیشرفت، خلاقیت و شکوفایی... بعد از ماهها جنگ روانی، بالاخره به دادگاه فراخوانده شدم و ساعتی بعد با چشمان بسته و سر تراشیده در زندان.
به یاد دارم وقتی در آهنی سلول به رویم بسته شد، احساس آرامش کردم و بعد از مدتی بیخوابی، آرام خوابیدم. آنقدر ماههای قبل از آن در ترس و نگرانی به سر برده بودم که در این آخر خط، برای شبی طعم آرامش را در سلولی انفرادی حس کردم که البته دیری نپایید. مگر من که بودم که در زندان انفرادی باید تنبیه میشدم. من که مبارز سیاسی نبودم، آدمکش و قاچاقچی و گروهک و معاند و جاسوس و تروریست نبودم مگر یک بازرگان، یک کارآفرین، چقدر جثه و جربزه و شهامت و مقاومت دارد که باید با انفرادی شکسته شود. من یک جوان روستایی، با وابستگی شدید به خانواده و عشقی عمیق به همسر و فرزندانم، اهل شعر و مولانا و چهاربیتی و دوتار و مسلمان و نمازخوان در حد مردم عادی، شکننده و عاطفی برای شکستن و تسلیم شدن و به زانو در آوردن من، که همان تهدید، همان ممنوعالخروجی، همان عتاب و تهدید، هزار بار کافی بود برای خاکستر کردن بازرگانی جوان و نوپا، که چشمبند، سلول و بازجو لازم نیست. آیا هرگز شنیدهاید که فعالان اقتصادی و بازرگانان و کارآفرینان، به شهامت و شجاعت و مبارزه سیاسی و نهراسیدن از زندان، شهرت یافته باشند بلکه بازرگان و کارآفرینجماعت، همیشه در فضای
امن و امان، به جنب و جوش میآیند و میدانداری میکنند وگرنه خانهنشینانی میشوند که اندوخته خود را حفظ کنند و به چشم نیایند.
بیماری اقتصادی و نسخههای ناروا
ظلم مضاعف در حق گوهرهای کارآفرین همین نکته است، آنها در هیاهوی مبارزه با سرمایهداری و فساد، نفی و دفع شدند، از اول انقلاب در موج و توفان چپ و چپزدگی، مدیران کارآمد و صاحبان صنعت و تجارت، به تحریک تئوریزهشده و برنامهریزیشده چپهایی که هنوز در دنیا زنده بودند، به کنار زده شدند یا خانهنشین یا فراری یا ساکت و سر در گریبان شدند. نسل بعدی و بعدی کارآفرینان نیز اصلاً از خاک سر بر نزد.
در یک کلام، اقتصاد موجودی زنده، باروح، باانگیزه است. روح اقتصاد از دم گرم کارآفرینان و نواندیشان و نوابغ، هر لحظه شاد و بانشاط میشود.
راز رخوت و فسردگی اقتصاد ما نیز در آزردگی روح آن است. اقتصاد ایران ما، از بازار سهام و خصوصیسازی و رفع تحریم و وام و ارز و طلا جان نمیگیرد. دست نگه دارید، این بیمار هنوز دچار مرگ مغزی نشده است. اعضایش را قطع و تقسیم نکنید. دست نگه دارید، بیماری را عمیقتر نکنید، تحت عنوان خصوصیسازی آن را به حریصان نسپارید، از گرداگرد بالین این جسم رنجور دور شوید، هیاهوی سیاستزدگی و دزدگیری و فاسدکشی درمان این بیمار نیست، عقوبت مجرمان مالی از هر نوعی که باشند، نزد محکمه عدل، چونان هر جرم دیگر، ظرف و قانون خود را دارد، هیچ ارتباطی با «درمان» این بیمار ندارد. بر بالین این بیمار، انواع کمیسیونهای مبارزه با فساد حاضر نکنید، جرمهای مالی را از هر نوع که باشند، در ترازوی عدل قانون باید سنجید چنان که جرمهای اخلاقی و فرهنگی و سیاسی در ظرف قانون سنجیده میشوند، عقوبت جرم مالی مانند هر جرم دیگر، در قانون تعریف شده و نباید آن را به عنوان درمان بیماری اقتصاد، نسخه کرد.
دیدگاه تان را بنویسید